eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۵) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌. آتش دشمن سنگین بود و خمپاره ها کف خیابان را شخم می‌زدند. در مسیر لب شط، سرگرد را دیدم که به دنبال ماشین می‌گشت. پس از آن که مجروحین را از خیابان امام خمینی جمع کردیم به همراه سرگرد راه افتادیم. اما در بین راه از رفتن خود پشیمان شدیم. - جناب سرگرد، شما برید. ما بر می گردیم طرف شهر. - نه. هدف من این نیست که از پل بریم اون طرف. من میخواهم برم سرکشی کنم. - شما سرکشیتون رو بکنید. ما بر می گردیم. دوباره به شهر برگشتیم. در کنار مسجد جامع، بچه ها سنگر گرفته بودند و بی هدف رگبار می‌زدند. مسجد دیگر خالی شده بود و وضع به هم ریخته ای داشت. کف مسجد از بقایای کمک‌های ارسالی مردم شکل دیگری به خود گرفته بود، روغن با پودر لباسشویی، شکر با حبوبات و همه آنها با خون مخلوط شده بودند. بچه ها بی هدف رگبار می‌زدند. به مرتضی گفتم: - بجای این تیراندازیها بیخوده بیا بریم! - کجا ؟! - تا عراقیها سرگرم اینجا هستن بریم و از یه راهی غافلگیر شون کنیم. مرتضی قبول کرد. چند گلوله آرپی جی، چند ژ۳ و یک دوربین برداشتیم و راه افتادیم. خمپاره ها مرتب در مسجد فرود می آمدند. در گل فروشی، داخل یک ساختمان سه طبقه شدیم و با کندن سوراخی در دیوار، پشت بامهای اطراف را زیر نظر گرفتیم. ساعت یازده صبح بود. ناگهان چشمم به دو عراقی افتاد و آنها را به مرتضی نشان دادم. او با عجله دوربین را از دستم گرفت - راست میگی ؟! هنوز حرف مرتضی تمام نشده گلوله آرپی جی‌ام در میان دو عراقی که با دوربین، مسجد جامع را زیر نظر داشتند و بچه ها را به رگبار بسته بودند، نشست و آنها را به درک فرستاد. هدف را بدون دوربین زده بودم، اما من کاره‌ای نبودم. گلوله ها را خدا هدایت می‌کرد. مرتضی با خوشحالی به گردنم آویخت و بوسه بارانم کرد. - بارک الله یکی دیگه. - نه بیا جامونو عوض کنیم و بریم پایین. چند دقیقه دیگه بر می گردیم و می‌زنیم. وقتی دوباره برگشتیم از سوراخ دیوار سربازی را دیدیم که داشت مسجد جامع را به دو تکاور دست به کمر نشان می‌داد. دومین گلوله را شلیک کردم اما به هدف نخورد. با ناراحتی پایین دویدیم. کمی بعد، وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره بالا آمدیم. این بار به مرتضی گفتم تو با ژ ٣ مواظب باش و من با آرپی جی تا سر و کله شون پیدا شد بزنیم. یک ربع بعد با شلیک‌های ما آتش دشمن بر روی مسجد جامع قطع شد. بچه ها بلافاصله مشغول انتقال زخمی‌ها شدند. به یکی از بچه هایی که پشت سرمان آمده بود گفتم برو به سرهنگ بگو بچه ها دیده بان عراقیهارو زدن. مطمن باشید دیگه نمی‌تونن مسجد جامع رو بزنن. بگو نیروها بر گردن! بچه ها با خوشحالی یکدیگر را بغل کردند. اما باز هم خمپاره های معدود و پراکنده به سمت مسجد جامع شلیک می‌شد. دوباره با دوربین پشت بام تمام خانه ها را چک کردیم. یک عراقی که کلاه تکاوری به سر داشت، پشت پنجره ای ایستاده بود و از فاصله پانصدمتری دیده بانی می کرد. او را به مرتضی نشان دادم پرسید می‌تونی از اینجا بزنیش ؟! - تا خدا چی بخواد... گلوله‌ام به بالای پنجره اصابت کرد. خیلی ناراحت شدم. اما چند لحظه بعد آتش دشمن برروی مسجد به طور کلی قطع شد. آن روز رادیو مدام اعلام می‌کرد ای دلاوران مسجد جامع مقاومت کنید! ای حماسه آفرینان شهر خون مقاومت کنید...! که دشمن هر قدر هم نفهم بود، باز متوجه می‌شد که در مسجد جامع چه خبر است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 مرجع تقلید وسواسی ها •┈••✾💧✾••┈• محمّد ادعا می‌ کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ‌ای هم برای خودش داشت، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین». مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی‌ ها بود؛ همان‌ هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می‌ کردند و آخرش هم به یقین نمی ‌رسیدند که غسل‌ شان درست بود، یا نه. همان ‌ها که اگر به پاکی صابون شک می‌ کردند، آن‌ را با «تاید» می ‌شستند. یکی از احکام رساله ‌اش این بود که «در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت ‌و رو، جایز است.» گرچه با این شوخی‌ ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی‌ ها را از دنیای شک خارج کند، اما حکم ‌های عجیب و غریبش همه را می‌ خنداند؛ و خنداندن از پر اجرترین کارهایی بود که در اسارت انجام می‌ شد. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فقط یکبار کافیست از ته دل خدا را صدا کنید دیگر... شهید امیر حاجی امینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۸ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عملیات در شرق بصره تیپ های لشکر سوم، دست سازماندهی مجدد زدند تا در محورهای عملیاتی وارد کارزار شوند. من در قرارگاه عملیات لشکر سوم بودم و به طور منظم ماجرای درگیری ها را دنبال می کردم و تقریباً به سیر کامل جریانات احاطه داشتم. هر گزارشی که توسط بی سیم می‌رسید، وضعیت تهاجم ایرانیان را برایمان بهتر ترسیم می کرد و کیفیت دفاع عراق نیز مشخص می شد. در یکی از همین گزارشها چنین آمده بود: قوای ایرانی خط دفاعی ما را شکستند و مواضع ما را تصرف کردند. تیپ ۳۹ تلاش فراوانی برای ممانعت از پیشروی آنها از خود نشان داد؛ ولی در نهایت، تمام نیروهای ایــن تیپ خود را به نیروهای ایرانی تسلیم کردند و به اسارت درآمدند. تلگراف دیگری توسط افسر مخابرات سپاه سوم، سروان صادق جعفر دریافت شد که در متن آن آمده بود: «نیروهای ایرانی دست به پیشروی در عمق خاک عراق زده‌اند و اجساد عراقی ها در پاسگاه زید و اطراف آن زمین را پوشانده است. توپخانه عراق، پشتیبانی لازم را از خود نشان نمی‌دهد و نقش اصلی خود را در این امر ایفا نمی کند. در مرحله سوم عملیات بیش از هفتصد تانک به همراه خدمه آنها منهدم شد. چهارده تانک دیگر به غنیمت ایرانیان درآمد و کشته‌های ما به بیش از سه هزار نفر رسید. آتش جنگ به دامان شهر بصره رسیده، مردم شهر را به هراس انداخته بود؛ طوری که مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شده بودند. منظره اسفبار دیگر که نسبت به سایر موارد بیشترین شرمندگی را برایمان به ارمغان آورد، فرار سربازان عراقی و تعقیب آنان توسط نیروهای ایرانی بود. عراقی‌ها با قیافه های وحشت زده در حال فرار بودند و گل و لجن سر و روی آنان را پوشانده بود. در تصاویر هوایی که در دفتر کارم داشتم هجوم جسورانه رزمندگان ایرانی و فرار خفت بار عراقی‌ها کاملاً مشخص بود. این نظامیان که مایه افتخار صدام و وسیله سوء استفاده های او در جهت مطامع شخصی بودند، اکنون با سرافکندگی همچون شتر مرغ، گامهای بلند بر می داشتند و پشت به دشمن و رو به میهن با سرعت در حرکت بودند. حتی افسران ارشد نیز از این قاعده مستثنی نبودند. افسران ارشد با کندن درجه ها قاطی سربازان شده بودند و از صحنه کارزار به سمت بصره می گریختند. جوخه های اعدام فراریان، بازارِ گرمی داشت و با همه یکسان برخورد می‌شد. حکم اعدام بدون محاکمه و صدور رأی دادگاه انجام می‌شد. فرمانده لشکر سرتیپ ستاد حمد الحمود نیز همراه فراریان بود؛ ولی به محض رسیدن به کنار جوخه های اعدام تغییر موضع داد و شروع به دستور دادن و هارت و پورت کردن نمود و با حالتی بر سر فراری ها و خائنان داد می‌کشید: هرچه سریع تر تمام خائنان را اعدام کنید. به این ترسوها مجال ندهید...! ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 شهادت مظلومانه یازدهمین پیشوای شیعیان جهان؛ حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به پیشگاه فرزند غائبشان، امام عصر حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی ظهوره و عاشقان و شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت تسلیت عرض می‌نماید. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 خط پدافندی ما باید حدود سه کیلومتر را پوشش می‌داد. دیدم خاکریزها امیدوار کننده نیست. گفتم بلدوزرها را بیاورند و خاکریزها را ترمیم کنند. به آقای حسین زاده هم گفتم که بایستد و نظارت بکند. ساعت ده شب شده بود که به قرارگاه برگشتم. حالم خوب نبود. خبر دادند آقای برقبانی آمده و آن طرف آب است. گفتم بروند و او را بیاورند. آقای سید مجید مصباح نزد من آمد و گفت: حاج آقا، به احتمال زياد، امشب عراقی‌ها تک می‌کنند. پرسیدم چطور؟ گفت: بچه هایی که رفته‌اند جلو، اطلاع داده اند ده ها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده در چهارصد متری خط ما موضع گرفته اند. گفتم: به علی پور بگویید بیاید. 🔘 ساعت دوازده شب بود که علی پور آمد. گفتم آقای علی پور چکار می توانی بکنی؟ گفت: یک طرحی را آقای قاآنی قبلاً به من داده است. کارش را انجام داده ایم. می توانیم جلوی سنگرها آب بیندازیم. گفتم: این کار را سریع انجام بدهید. گفت: دو تا خشایار می‌خواهم که آب را پمپاژ بکند. در اختیارش گذاشتیم و او همان شب مشغول پمپاژ آب شد. در عرض یک ساعت و نیم آب پخش شد. زمین هم فوراً حالت باتلاقی گرفت. ساعت چهار صبح آقای برقبانی را به خط بردم و توجیه شد. گفتم: اینجا بایست و عقب نیا. 🔘 او که قبل از این مسؤول محور بود به عنوان مسؤول خط در آنجا ایستاد. عراقی ها آتش سنگینی ریختند اما نیروهاشان جلو نیامدند. آقای برقبانی راه چاره خواست. گفتم همانجا بمان و به آقای حسین زاده هم بگو خاکریز را ترمیم کند. نیم ساعت طول نکشیده بود که با بیسیم تماس گرفت و گفت: آقای حسین زاده شهید شد. به معراج رفتم و دیدم جنازه اش را آورده اند. فقط یک ترکش ریز به قلبش خورده بود. می گفتند: راننده بلدوزر گفته که آتش عراق خیلی سنگین است. حسین زاده به راننده بلدوزر پاسخ داده که کجای این آتش سنگین است؟ من کنارت می‌نشینم. کنارش نشسته بود و گفته بود تو کارت را انجام بده اگر ترکش بیاید به من می‌خورد. گلوله خمپاره شصت هر دو را به شهادت رسانده بود. 🔘 ساعت چهار بعد از ظهر بود که آقای مصباح آمد و گفت تک دشمن حتمی است. از قرارگاه هم به ما اعلام کردند که آماده باشیم. دانایی هم آمد پشت خط و پرسید: آقای قاآنی کجاست؟ گفتم من در خدمت شما هستم. گفت: من آقای قاآنی را می‌خواهم. گفتم: فرض کن مجروح شده بالاخره ما بوق که نیستیم، حرفی داری بگو تا حرفت را بشنوم. گفت: پاشو بیا قرارگاه. گفتم: چشم، الان می آیم. یک جیپ برداشتم و به اتفاق آقای مصباح و یک راننده به قرارگاه رفتیم. آقای دانایی آنجا بود تا مرا دید، گفت: حاج آقا، حواست باشد، امشب عراقی‌ها به شما حمله می‌کنند. پرسیدم شما چکار می‌کنید؟ گفت آتش را جلوی شما متمرکز می‌کنیم. 🔘 ساعت چهار صبح بود که تک عراقی ها آغاز شد. آب هم کاملاً جلوی بچه ها را گرفته بود. مسؤول مهندسی عراقی‌ها یک سرگرد بود. پل آورده بودند که داخل آب بیندازند. می‌خواستند نیروی پیاده را عبور بدهند. سه متر جلوتر از سنگر بچه های اطلاعات را مستقر کردیم. میخواستیم به محض این که عراقی‌ها کنار آب رسیدند و خواستند پل‌ها را بیندازند، آنها را بزنیم. درگیری شروع شد. آتش روی دشمن به قدری زیاد بود که زمین می‌لرزید. لاستیک ماشین ها را در آورده و داخل آنها نشسته بودند. حتماً گمانشان این بوده که لاستیک میتواند جلوی ترکشها را بگیرد. 🔘 بعدها که منطقه آرام شد دیدیم تعداد زیادی از آنها قتل عام شده اند. سه چهار دستگاه اتوبوس عراقی را تا سیصد متری خط آورده بودند. نیروهای ما اتوبوسها را زدند. آن شب چیزی بالغ بر هفتصد قبضه توپ و سی چهل دستگاه کاتیوشای بزرگ کار می‌کردند. وقتی مسؤول مهندسی یکی از لشکرهای عراق را گرفتیم می‌گفت من گمان نمی کنم در آن طرف کسی زنده مانده باشد. ما فکر نمی‌کرد شما چنین آتشی داشته باشید. به همین خاطر، نیروها را با اتوبوس آوردیم. نمی دانم این همه گلوله از کجا روی سر ما ریخت. اصلاً کسی نمی توانست یک قدم از جایش تکان بخورد. آقای قاآنی خودش را رساند. بازجویی از او را به آقای قاآنی سپردم و به خط رفتم عراقی ها ناامید شدند و فرار کردند. بچه ها که با تیر به لاستیکها می‌زدند. آنهایی که نزدیکتر بودند، بلند می شدند و دست هایشان را بالا می‌گرفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران مردم ‌ چرا پیمان پیغمبر شکستند..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شکر خدا که«فاطمی و حیدری» شدیم مَجذوب «حضرت حسن العسکری» شدیم وقتی کرَم زِ چهره‌ او منجلی شده یعنی که دومین «حسن بن علی» شده سلام صاحب عزا، آجرک‌الله یامولا! رخت سیاهِ داغِ پدر کرده‌ای تنت قربانِ ریشه‌های نخِ شال گردنت... ▪︎صبحتان مهدوی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ع کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۶) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌ساعت دو بعد از ظهر دیگر وضع غیر قابل تحمل بود. ما مهمات می‌خواستیم و رادیو شعار پخش می‌کرد. مرتضی پرسید: - امروز چند شنبه س؟ - جداً نمی‌دونی امروز چه روزیه؟ - نه، چه روزیه ؟ - امروز عید قربانه مرتضی با بهت و حیرت نگاهم کرد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد. - خدایا ببین ما به کجا رسیده ایم. ببین چقدر بچه های مردم کشته شدن ، کسی به داد ما نمی‌رسه. ای امام لااقل تو یه فکری به حال ما کن روز سوم آبان در خانه های بین مدرسه «دریابدرسایی» و دبیرستان دورقی نبرد سختی در گرفت. دشمن از ما و ما از دشمن می کشتیم و گلوله ها بی وقفه رد و بدل می‌شدند. تا حوالی ظهر به سختی جنگیدیم اما معلوم بود که شهر آخرین روزهای مقاومتش را می گذراند. به تدریج بچه های غریبه و غیر بومی می‌رفتند و ما تنها می‌شدیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. حتی بیسیمی را که پس از مدتها به ما داده بودند، خراب بود و کار نمی کرد. در همان حین خبر رسید که دشمن به پل رسیده و ما در خطر هستیم. آن روز، با افتادن یک گلوله آرپی جی به داخل اتاق، آستین اکبر آتش گرفت. اگر گلوله درست عمل می کرد، او شهید شده بود. مقر ما در مسجد اصفهانیها بود. به بچه‌ها گفتم: به این حرفها گوش ندین و کارتون رو بکنید تا ببینیم چی می‌شه. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه ها دوان دوان رسید. تکاورها عقب نشینی کردن. - هیچ کس هم توی مقر جلوی مسجد جامع نیست. داریم محاصره می‌شیم. بی سیم زدن که عقب نشنینی کنیم. - کی بیسیم زده ؟! - از اون طرف آب فرمانده سپاه گفته به بچه‌ها بگین از شهر بیان بیرون و دیگه کسی توی شهر نمونه. - به جهان آرا بیسیم بزنید و بگین بچه ها وضعشون خوبه! چون شایعه کرده بودند که پل در حال محاصره است و عراقیها دارند فرمانداری را می‌گیرند جهان آرا روی این حساب گفته بود که بچه‌ها از شهر خارج شوند. به بیسیم چی گفتم: - اگه می‌خواهی بیسیم رو بردار و برو، برید مقر تکاورها. اصلاً برید ببینید اونجا چه خبره دقایقی بعد برای کسب اطلاعات و خبر دقیق به همراه پانزده نفر از بچه ها از دبیرستان «دورقی» به مقر تکاورها رفتیم. عده ای از تکاورها هنوز در مقرشان بودند و کسی به آنها دستور خروج از شهر را نداده بود. از آنها راجع به وضعیت پل پرسیدم. که گفتند بد نیست. به بی سیم چی خودمان گفتم: - پس ما بر می گردیم. ندادن ؟! - برای چی می‌خواهید برگردید؟ مگه دستور عقب نشینی ندادند؟ - من نمی آم. شما مختارید هر کاری که دلتون می‌خواهد بکنید. ما میرویم کارمون رو ادامه بدیم. تقریباً ظهر شده بود که به همراه هفت نفر، به طرف خانه ای که در آن می جنگیدیم راه افتادیم. اما خانه ای در کار نبود. ساختمان کاملاً منهدم شده بود. تا نزدیک عصر، به صورت پراکنده با عراقیها در گیر بودیم. غروب که شد، خسته و کوفته به شهر برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه در مسجد جامع برای دیدن یکی از بچه ها به گل فروشی رفتم. او از تهران آمده بود. احوالپرسی کوتاهی کردیم و پس از آن، برای سرزدن به خانه ای راه افتادیم. در راهی که رفتیم یکی از بچه ها را دیدیم می گفت - شهر خالی شده هیچ کس توی شهر نیست! - چطور ؟ - به چند جای شهر سرزدم. هرجا که رفتم عراقی‌ها به طرفم تیراندازی کردند. - جاهای دیگه هم رفتی؟ - نرین! نمی‌شه برین جلو... دیگر صدای تیراندازی در سطح شهر شنیده نمی‌شد. به مسجد جامع برگشتیم. آنجا هم کسی نبود. نیروها به محض آن که فهمیده بودند پل در حال سقوط است عقب نشینی کرده بودند. دیگر اعصابم خرد شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قشنگ اینه که... جوری بری که فرمانده بیاد بالا سرت شهید امیر عبداللهیان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر می‌شدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و حمام درست و حسابی می‌رفتیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. آنهم در آن تابستان داغِ داغِ داغ. ▪︎ محل عکس: اهواز، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چه کندوکاو عجیبی.. شعر: نرگس طالبی نیا ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ... و می‌کَنند زمین را مگر تو آنجایی؟ مگر نه اینکه تو آنجا در آسمان‌هایی چه کندو کاو عجیبی بگو چه می‌جویند؟ "که یافت می‌‌نشوی" کم به دست می‌آیی یک استخوان کمر، ساق پا شده پیدا مبارک است عزیزم چه قد رعنایی پلاک آهنی از زیر خاک بیرون زد ..و استخوان جمجمه... مردم از این شناسایی ... و دلخوشند به این قرص ماه، ماهی‌ها درون آب نشستی چه ماه زیبایی ... و لاله‌ای که پلاسیده زیر لایه‌ی خاک هزار مرتبه بغض من و شکوفایی نگاه من به قامت این کودکان رزمنده ... و اخم بر خط ابرو چه خط خوانایی خوش آمدی و پدر که دوباره آمده است به پیشواز شهیدش... چه قد و بالایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای «نذر لاله ها» 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂🌺 🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 جلوه گل عندلیبان را غزلخوان می کند نام مهدی صد هزاران درد درمان می‌کند مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهار من گلی دارم که عالم را گلستان می کند نهم ربیع الاول روز تجلی حاکمیت مستضعفان بر مستکبران جهان و روز نوید شکست نمرودیان و روز شادی شیعیان در تاجگذاری امام زمان (عج) مبارک باد . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂🌺
🍂 توسل به امام زمان در عملیات رمضان ✾࿐༅◉༅࿐✾ در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحه های انفرادی دیگر کارگر نبود. چاره ای جز توسل نداشتیم. به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچه ها پیراهن های شان را در آورده بودند و سینه می زندند: مهدی بیا مهدی بیا.  اسرای عراقی هم با ما سینه می زدند. نمی دانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقب نشینی کردند و رفتند. ¤ از کتاب "رندان جرعه نوش" خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی تدوین: محمد دانشی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شتاب کنید که زمین نه جای ماندن است، که گذرگاه است.. شهید سید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۹ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عملیات در شرق بصره مرحله چهارم عملیات در تاریخ ۱۳۶۱/۶/۱ آغاز شد و منطقه مورد تهاجم شلمچه بود. ایرانیان با استعداد یک لشکر دست به یورش زدند و در سمت مقابل لشکر یازدهم و دهم عراق، با کمک نیروهای دیگر و پشتیبانی پرحجم آتش توپخانه و واحدهای زرهی و تانک و یک واحد کامل جيش الشعبي، خطوط دفاعی را تشکیل داده بودند. ایرانیان پس از یورش، در مقابل این مواضع متوقف شدند؛ زیرا نیروهای عراق با مهندسی دقیق، دست به احداث موانع تدافعی زده بودند. خاکریزهای منظم و میدان های مختلف مین و دیگر موانع بازدارنده منطقه را غیر قابل نفوذ کرده بود. فرمانده لشکر یازدهم موضع دفاعی بسیار مستحکم و دقیقی برای منطقه خود ایجاد کرده و در سایه این موانع، دفاع از منطقه بسیار سهل و آسان شده بود. دریاچه و کانالهای اطراف مواضع مجهز به موتورها و تجهیزاتی بسیار قوی بودند. خط آتش برنامه ریزی شده با نقشه دقیق و حجم سنگین آتش مهیا شده بود. رزمندگان ایرانی خط دفاعی لشکر دهم را در هم شکسته در یک نبرد خونین با نیروهای این لشکر، عرصه را بر آنها تنگ کردند. فرمانده تیپ سوم گارد ریاست جمهوری عراق، اسعد الجبوری به سرنوشت سیاه خویش گریست، سلاح را برداشت و اقدام به خودکشی کرد. وقتی دربارۀ او سؤال کردم چنین پاسخ شنیدم: «وی به علت سنگینی تلفات و خسارات وارد شده که شخصاً ناظر آنها بود و می‌دید که سربازانش همچون مرغ های سر بریده بر زمین افتاده پرپر می‌زنند و تانک های لشکر دهم از روی اجساد این قربانیان می‌گذرند و آنها را تکه تکه می کنند و گوشت آنها با خاک و خون آمیخته می‌شود، ظرفیت تحملش لبریز شد و دست به خودکشی زد. این صحنه ها را سایر سربازان نیز شاهد بودند و چون سرنوشتی مانند آن برای آینده خود می‌دیدند. روحیه ها از دست رفته بود. در همین لحظات یکی از سربازان عراقی با صدای بلند فریاد زد: مرگ بر صدام، مـرگ بــر خیانتکاران جنايتكار... منظور وی افسران فرماندهی بودند که دستور له کردن جنازه ها را به تانک ها صادر کرده بودند. در چنین اوضاع و احوالی وزیر دفاع عراق، عدنان خير الله همراه فرمانده سپاه سوم عراق، به منطقه ای در نزدیکی میدان نبرد آمدند. وزیر دفاع با مشاهده کثرت اجساد عراقی ها، تبسمی کرد و علت زیادی کشته ها را چنین توجیه کرد: کثرت کشته های ما نشان دهنده آگاهی سیاسی و اعتقادی افراد ماست و آنان فهمیده اند که امروز باید از کیان ، وطن، شرف و کرامت آن دفاع کنند! این سخنان را جناب وزیر دفاع در سالن الفاروق در نزدیک میدان کارزار و در مقابل خبرنگارانی که از نواحی مختلف حاضر بودند، به زبان آورد. وزیر فرهنگ عراق، لطيف نصيف جاسم نیز سخنرانی کرد و گفت عراقی‌ها عصر جدیدی را آغاز کرده اند. این عصر، عصر صدام است که پیروزیهای شگفت انگیز، از دلایل روشن آن است! در تاریخ ۱۳۶۱/۵/۶ ، مرحله پنجم عملیات رمضان آغاز شد و محور شمالی پاسگاه زید مورد هجوم قرار گرفت. رزمندگان ایرانی با سه لشکر، در این مرحله از عملیات دست به حمله زدند. محور شمالی پاسگاه زید از موقعیت‌های بسیار حساس و سخت محسوب می شد. فرماندهی عراق لشکرهای جدیدی به منطقه اعزام کرد که عبارت بودند از لشکر يكم، تا لشکر دهم، و لشکر سیزدهم، لشکر پانزدهم، لشکر شانزدهم، لشکر هجدهم و لشکر بیستم. این لشکرها در منطقه تجمع کردند. هدف از گرد آمدن این نیروها بستن راه نفوذ ایرانی ها به شهر بصره بود. در تمام دوران زندگی نظامی خود در جبهه های جنگ، نبردی به شدت و عظمت عملیات این شب ندیده بودم. تیپ های عراقی با یک عملیات متمرکز و سازماندهی شده و تحت نقشه واحدی مشغول دفاع از محور بودند. با همه این عده، خسارات و تلفات ما لحظه به لحظه زیاد می‌شد و تانک‌های عراق در ورطه رو در رویی با تانکهای ایرانی به آتش کشیده می شدند. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 خط آرام شد. حدود ساعت یازده که آقای برقبانی آمد، خیلی ناراحت بود. کمتر می‌دیدم گریه کند. گفت که خواهرزاده فاضل الحسینی پشت دوشکا شهید شد. بیش از پنجاه تیر به او خورده بود. حتی وقتی این تیرها به سینه‌اش خورده بود دوشکای خودش را رها نکرده بود. می‌گفت من کنارش رفتم، هنوز نیفتاده بود. گفتم تو را به عقب ببرم؟ گفت تا زمانی که اسلحه ام فشنگ دارد و کار می‌کند، مرا از اسلحه ام جدا نکنید. اسلحه او آن قدر رگبار زد تا فشنگ تمام کرد. فاضل الحسینی هم تازه شهید شده بود. دو برادر او هم شهید شده بودند. این هم خواهرزاده شان بود که چهارمین شهید خانواده آنها به حساب می آمد. 🔘 با آقای قاآنی به قرارگاه رفتیم. آقای غلام پور و آقای دانایی هم آنجا بودند. قاآنی گزارش کار را به آنها داد گفت: ما آب ول کرده ایم و تانک هایشان نمی‌توانند عبور کنند. اگر هم بیایند آنها را می‌زنیم. شما مطمئن باشید که خط از نظر پدافند تثبیت شده است. وقتی که می خواستیم از در بیرون بیاییم قاآنی سکه ای از جیب در آورد و گفت: حاج آقا نظر نژاد، آقای غلامپور و آقای دانایی این را برای شما گذاشته بودند. چون مجروح شدید و نبودید، من نگه داشتم. سکه را گرفتم و با آنها خداحافظی کردم. لشکر ۵ نصر در ابوالخصیب خط خودش را تحویل گرفته بود و مشغول مستحکم کردن آن بود. 🔘 حدود ساعت هشت صبح دیدم که آقای ابراهیم زاده، رئیس ستاد لشکر ۵ نصر جلوی سنگر ما نشسته‌، خیلی خسته بود. گفت حاج آقا نظر نژاد نیروها را به ام القـصـر بـردیم. سنگرهاشان سنگرهای بدی است. عراقی‌ها با خمپاره شصت نیروهای ما را می‌زنند این الوارهای معمولی استقامت ندارند. گلوله خمپاره که به آنها می خورد، فرو می‌ریزند. ما که الوار و کیسه نداریم، آمدیم از شما الوار و کیسه بگیریم. اول به واحد مهندسی رفتم آقای یزدی گفت تنها کسی که میتواند به ما الوار بدهد، شما هستید. گفتم: به آنجا بروید و هر چقدر میخواهید، الوار بردارید و ببرید. من تلفن می‌زنم و به آقای قاآنی توضیح می‌دهم. یزدی به من گفت حاج آقا الوار و کیسه هست. منتها بچه های لشکر پنج نصر همیشه بدقول بوده اند. برده اند و پس نیاورده اند. گفتم شما به آدمش نگاه کنید. آقای ابراهیم زاده با دیگران فرق دارد! ایشان اگر بگوید عین همین را می آورم. شما مطمئن باشید که این کار را می‌کند. ایشان آدم دروغ گویی نیست. 🔘 آقای ابراهیم زاده لوازم را برداشت و برد. حاج تقی ایمانی می گفت ما در خط بودیم. دیدیم واویلا شد. قالیباف عصبانی شده بود و می‌گفت این آقای ابراهیم زاده کجاست و این چطور رییس ستاد لشکری است! الوارهایش کجاست؟ یک دفعه دیدم ابراهیم زاده می آید. قالیباف پرسید کو الوارها و چوبها و کیسه هایت؟ ابراهیم زاده گفت دارند می آورند. سه روز از این ماجرا نگذشته بود که دیدم عین همان الوارها و هفت هزار کیسه را از لشکر پنج نصر آوردند و تحویل دادند. ابراهیم زاده می گفت تعهد داده بودم عین همان الوارها را بیاورم. رفتم از اهواز خریدم هر چند از همان الوارهای قرارگاه نیست.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂