eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار حسن باقری ۷ سعید علامیان ... داود‌کریمی با هیئتی آمد؛ هیئت خاص خودش که بخشی از سپاه تهران بودند آنها یک بار برای خلق عرب ناصر جبروتی را فرستاده بودند. حاج داود در تهران فرماندهان سپاه را منصوب می‌کرد و بر همه برتری داشت؛ مرد وزین و خوبی بود. نگاه ما به تهران نگاه به مشکل گشا بود. سپاه در اهواز دو نقطه بیشتر نداشت که در دو طرف فلکه چهارشیر بود. باشگاهی متعلق به شرکت نفت در جاده ماهشهر بود که به آن باشگاه گلف می‌گفتند. آن جا را گرفتند و اوضاع شان بهتر شد. ما هم سرجای خودمان ماندیم تا اینکه حسن باقری آمد و گلف شد پایگاه منتظران شهادت. مرتب به آنجا سر میزدیم و این شروع آشنایی ما با حسن باقری بود. ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۳ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم می‌خواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و می‌پرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار! ▪︎روایت عصمت احمدیان مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه می‌کردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو" مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست - تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی ۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن. یکی دیگر می‌گفت: - تو رو خدا این قدر گریه نکن می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.» بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند. ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!» زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که می‌دونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره! فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟ سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد. نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق می‌زد. گفتم: - این دفعه بری دیگه برنمی‌گردی. خندید - مامان پس کو این شهادت که می‌گید؟ چرا نمی آد؟ دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پاداد؛ کارتون دارم. آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه می‌کنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت ژل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.» ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 بعد از فتح شهرک دوعیجی، کنار یک سنگر نشسته بودم. دیدم چند نفر از گزارشگران صدا و سیمای تهران آمده اند و با کسانی مصاحبه می‌کنند که در این چهار پنج شب در اهواز و سرپل نو یا خرمشهر خوابیده بودند. متأسفانه آنها می‌گفتند که چنین و چنان کردیم! من چیزی نگفتم. اصلاً جلو نرفتم. واقعیت این بود که در همه جا از این اتفاق ها می افتاد. افرادی می گرفتند می کشتند و یا کشته و زخمی می شدند. بعد افرادی می آمدند و همه چیز را به نام خود ثبت و ضبط می کردند. 🔘 ٢٥ دى ١٣٦٥ ما دو عیجی را گرفتیم. فردای آن روز به آقای قاآنی گفتم: من به سر پل نو می‌روم تا دوش بگیرم. همان طور که گفتم وضع خوبی نداشتم. ایشان گفت که من بروم اما پشت سرش اضافه کرده بود کل گردان را بردارم و به خط ببرم. من این قسمت از حرف او را نشنیدم. با خودم گفتم عجب است که آقای قاآنی اجازه داد بروم دوش بگیرم و استراحت کنم. در حینی که دوش می‌گرفتم چشم مصنوعی ام افتاد و شکست. وقتی این چشم مصنوعی سر جای خودش نبود، سرم درد می گرفت. چشم یدکی ام اهواز بود. یکی از بچه ها را فرستادم که آن را از اهواز بیاورد. 🔘 به کسی که مدیر داخلی بود گفتم من در این هفت هشت روز یک لقمه نان نخورده ام. او گفت آقامیرزا می روم برایت شیر می آورم. گفتم: شیر از کجا می آوری؟ گفت: دیروز که بالا درگیری بود همۀ گاوها پایین آمدند. مـا هـم از آنها شیر دوشیدیم. رفت و یک لیوان شیر گاومیش آورد. آن را حسابی جوشانده بود تا ضدعفونی شود. داشتم شیر می‌خوردم که دیدم آقای مجیدی آمد و پرسید: شما مگر به جزیره نرفتی؟ گفتم: مگر قرار بود من به جزیره بروم؟ گفت: آقا اسماعیل گفت که برو ببین حاج آقا چکار کرده، سر و صدایش اصلاً نمی‌آید. هر چه با بیسیم صدایش می‌زنیم جواب نمی‌دهد. گفتم: من بیسیم را خاموش کردم و کنار گذاشتم، می‌خواهم بخوابم. گفت: آقا اسماعیل گفته که به حاجی گفته ام برود دوش بگیرد و بعد خودش را به جزیره برساند. گفتم: من فکر کردم آقا اسماعیل به من گفته برو برای خودت استراحت کن! 🔘 بچه های اطلاعات خبر داده بودند که ظاهراً عراقی‌ها جزیره بوارین را تخلیه و فرار کرده اند. آقای تفقد را خواستم. گفتم: به آنجا برو و با بلندگو صدا بزن ببین عراقی‌ها جواب می‌دهند یا نه. رفت. بعد با بیسیم تماس گرفت و گفت حاج آقا، همه عراقی ها فرار کرده اند. هفت هشت نفر بیشتر اینجا نیستند که کله می کشند و می گویند ما می‌خواهیم تسلیم شویم. آنها را گرفته بودند. اصلاً قیافه شان به نظامی ها نمی خورد. از بین آنها یک نفرشان که مسن تر بود پاهایش ترک خورده بود. نیروهای گردان قائم می‌گفتند که همه فرار کرده اند و همه چیز را جا گذاشته اند. 🔘 پل کوثری را بردیم و جزیره ماهی و بوارین را به هم وصل کردیم. پل را ترمیم کردیم تا ماشین‌های بزرگ هم بتوانند رفت و آمد کنند. دژبانی هم گذاشتم که غنایم را نبرند. کار به غروب آفتاب کشیده بود. چشم مصنوعی ام سرجایش نبود. سرم درد می‌کرد. خیلی از بچه ها تا آن زمان نمی دانستند که چشم من مصنوعی است. بعضی ها می گفتند: حاج آقا، چشمت کی در آمد! آقا اسماعیل هم می‌خندید و می‌گفت حاج آقا همیشه چشمهایش را نوبه نو می گذارد. نمی خواهد که کهنه بشود!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام ، شبتون بخیر در ادامه گفتگوها با راویان و محققان دفاع مقدس، امشب در خدمت رزمنده پیشکسوت و محقق ارزشمند دفاع مقدس، جناب آقای برهانی هستیم از شهر شوش، جهت بازخوانی شرایط این شهر در روزهای نخست و در طول دفاع مقدس. توضیح اینکه فایل ها صوتی ارسالی از آخر به اول به سوالات پاسخ داده شده اند. سوالات: 🔸 اولین آهنگ جنگ را در شوش چه زمانی درک کردید؟ 🔸 وضع بمباران شوش در شروع جنگ به چه شکل بود 🔸 عکس العمل مردم شهر با اخبار شروع جنگ چه بود؟ 🔸 بچه‌های مساجد، امام جمعه و دستگاههای دولتی به چه شکل فعال شدند؟ 🔸 در خصوص خبر نزدیک شدن دشمن به شهر و وضعیت آتش دشمن در شوش چه خبر بود؟ 🔸 در بخش پشتیبانی مردمی چه کمک هایی به جبهه می رسید؟ 🔸 اولین اقدام نیروهای مردمی برای رفتن به جبهه و حفاظت از شهر چه بود؟ 🔸 شرایط ادارات و مدارس و دیگر مشاغل و بازار شوش در شرایط جنگی به چه شکل درآمد. 🔸 در طول جنگ چه یگانی‌هایی از شوش در جبهه حضور داشتند. 🔸 راجع به عملیات فتح المبین و میزبانی شوش صحبت بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪︎ سلام بر پیکری که سال ها برای دین خدا ایستاد ▪︎ سلام بر پیکری که زمینه‌ساز فتح مسجد الاقصی شد ▪︎ سلام بر پیکری که مردانه رجز خواند و در برابر دشمن خدا کوتاه نیامد ▪︎ و سلام بر بزرگ مرد مقاومت 🍂 شهید سید حسن نصرالله 🍂        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
چه دارد می‌شود؟ ای داد ازاین پاییز، نصرالله! خودت تکذیب کن اخبار را برخیز، نصرالله! خبر از انفجار قلب ها و خانه‌ها دادند خبر بمب است و ویران کرده ما را نیز، نصرالله! پسِ آن دودها ما جاءَ نصرالله می گفتیم که ما را جز قنوتی نیست دست‌آویز، نصرالله! لبی واکن جهان مانده‌ست دلتنگ رجزهایت مپرس از کاسه صبری که شد لبریز، نصرالله! از این پس، ضاحیه در حاشیه هرگز نخواهد ماند که قلب ماست بیروت شهادت‌خیز، نصرالله! میلاد عرفانپور ▪︎ صبح را آغاز می‌کنیم در راه و مسیر یاران حضرت حجت عج، شهید نصرالله        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۱ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌.. و با شروع جنگ خواسته و ناخواسته در تنوره جنگ افتادم. ما چند نفر، بدون داشتن پست سازمانی مشخص و در محرومیت مطلق زیر نظر حامد جرف، بخشدار هویزه، شروع به فعالیت و تلاش کردیم. چند روز قبل از شروع جنگ و در همان اوایل شهریور سال ۱۳۵۹ روزی حامد حرفی آمد و گفت: - عراقی ها با حدود صد دستگاه تانک لب مرز مستقر شده اند. پرسیدم: - کجا مستقر شده اند؟ حامد: گفت - در منطقه طلائیه هستند. این را گفت و اضافه کرد - فکر می‌کنم به زودی عراقی ها جنگ را علیه ما شروع کنند! در کشاکش پذیرش در سپاه بودم که در نیمه دوم شهریور ماه همسرم وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد. وقتــی خـبـر را شنیدم حالـت متناقضی در درونم شکل گرفت. از یک طرف احساس کردم که «پدر» شده ام و خداوند اولادی به من عنایت فرموده است، باید بروم و نوزاد تازه به دنیا آمده ام را ببینم و قنداقه اش را بردارم و او را در آغوش بگیرم و در گوشش اذان بگویم. فکری هم باید برای اسم اولین فرزندم می‌کردم. دلم می‌خواست اسمش را «اَمَل» بگذارم. از این اسم خیلی خوشم می آمد. از طرف دیگر کارهای داخلی شهر و خصوصاً امور مرزی و نظامی همه وقت و انرژی ام را گرفته بود، به طوری که فرصت نمی‌کردم به کارهای شخصی ام بپردازم. اخبار خوبی از مرز طلائیه به گوش نمی رسید و خبرها حاکی از این بود که دشمن قصد تجاوز به آب و خاک ما را دارد. در آن هیر و ویر شرمم می آمد که به خانه بروم و به همسرم تبریک بگویم و یا نوزادم را بغل کنم و ببوسم. این بود که چند بار که پدرم و عمویم پیغام فرستادند بروم و فرزند را ببینم محل نگذاشتم و نرفتم، فکر می کردم برای دیدن آنها وقت زیاد است و اکنون باید به کارهای مهم تری بپردازم. روز سی ام شهریور من کنار حامد جرفی بودم و داشتیم درباره تحرکات دشمن در روستاها و پاسگاههای مرزی در منطقه طلائیه صحبت می‌کردیم. خوب یادم هست علاوه بر من و حامد، حاج طعمه ساکی و برادر حمید آشناگر نیز حضور داشتند. حامد ماشینی داشت ما چند نفر سوار ماشینش شدیم و به مرز طلائیه رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آنکه با نشاط و اشتیاق در صحنه جهاد به سوی حق شتابد، همانند تشنه کامی‌ست که بسوی آب میرود... شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۸ سعید علامیان برگرفته از سخنرانی‌های شهید سیاف‌ زاده سال اول[جنگ] ما دچار یک رکورد بودیم. از این جهت که ابتدا خودمان را پیدا کنیم. ما این را هم به عنوان یکی از بحران‌ها شمرده بودیم. معمولا هر بحرانی یک هفته، دو هفته یا نهایتا یک ماه طول می‌کشید و سپس حل می‌شد. ما فکر می‌کردیم این[جنگ] هم همین است. تا به خود آمدیم دیدیم جنگ ۸ سال طول کشیده و با احتساب یکی دو سال بعد از جنگ برای آزاد کردن شهرها و توجیه نیروهای UN(نیروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد) ده سالی درگیر این بحران هستیم. روزهای نخست جنگ، سپاه آماده نبود. یک سری سپاه[در شهرها] درست شده بودند که مثلاً حفاظت از شهرها و در مأموریت‌های شهربانی، ژاندارمری و ارتش کمک بدهند. همچنین مأموریت‌های حفظ انقلاب را در شهرها در مقابل گروهک‌ها در مقابل کسانی که هنوز مقابل ما مسلح بودند(مثل کوموله و خلق عرب و...) انجام دهند و جنس شان از جنسی نبود که بشوند گردان و تیپ و لشگر بشوند مثل لشکرهایی که بعدا تشکیل شدند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا