11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سید وارسته لبنانی
سلام ما را برسان به سلیمانی
🔸 با مداحی
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرام باشید
ما در مسیر قلهایم...
▪︎ صبحتان امیدوار، ارادهتان مستحکم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قرار بود برویم و اوضاع مرز را از نزدیک ببینیم و به اهواز گزارش کنیم. در وهله اول طلائیه جدید رفتیم.
من یک مسلسل کلاشینکف روسی همراهم بود. وقتی به پاسگاه ژاندارمری رسیدیم، سربازان مستقر در پاسگاه از دیدن مسلسل روسی من خیلی تعجب کردند. آن روزها کلاشینکف در ارتش وجود نداشت. سلاح سازمانی ارتش و نیروی ژاندارمری ژ سه و ام یک بود. تا آن روز بنده خدا سربازان مسلسل کلاش را ندیده بودند. خیلی از دیدن این اسلحه در دستان من تعجب کردند. سربازها نتوانستند جلوی کنجکاویشان را بگیرند و نزد من آمدند و گفتند: مسلسلت را بده تا ما آن را ببینیم.
تفنگ را از دست من گرفتند و مثل قنداق نوزاد دست به دست کردند. از سبکی کلاش خیلی تعجب کردند و گفتند تفنگت چقدر سبک است. خوش به حالت! ژ - سه سنگین است. آدم را از کت و کول میاندازد!
همان جا با دوربین مرز را نگاه کردیم. از انبوه تانکها، نفربرها و تجمع نیروهای عراقی تعجب کردم. پاسگاهی که ما در آن بودیم به ژاندارمری تعلق داشت. نیروهای ارتش نیز اطراف پاسگاه پراکنده بودند. البته تعداد ارتشیها خیلی کم بود و بیشتر نیروهای نظامی ایرانی مستقر در مرز طلائیه ژاندارم بودند. روحیه بچه های ژاندارمری ظاهراً خیلی خوب بود. وقتی با یکی از گروهبانهای ژاندارم صحبت کردم با حالت خاصی گفت.
اگر همین الان به من دستور بدهند دکل دیده بانی عراقی ها را میزنم و پایین میریزم.
حقیقت اش از حرفها و رجزهای آن گروهبان ژاندارم خیلی روحیه گرفتم و با خودم گفتم که اگر عراقی ها بخواهند بـه مـا حمله کنند، همینها محکم جلویشان خواهند ایستاد. البته باید این را بگویم که زرهی و امکانات عراقی های مستقر شده در مرز نسبت به ما یک به صد بود و ما واقعاً چیزی برای دفاع از خود نداشتیم. مثلاً اگر عراقی ها در مرز طلائیه صد تانک مستقر کرده بودند ما در همان منطقه دو، سه تانک بیشتر نداشتیم.
از طلائیه جدید به طلائیه قدیم رفتیم. در آنجا نیز بچه های ژاندارمری و ارتش به استقبال ما آمدند. صبح بود که ما به آنجا رفتیم. در آنجا هم اگر چه عراقیها با تانک و نفربر صف آرایی کرده بودند اما روحیه بچه های نیروی مرزی ما نیز خیلی خوب و بالا بود. در آنجا یکی، دو دستگاه تانک مستقر شده بود. من برای اولین بار بود که از نزدیک تانک میدیدم. رفتم و روی شنی و لوله توپ آن دست کشیدم؛ خیلی برایم جالب بود. همانجا بود که شخصیت نظامی ام متولد شد. تا قبل از روز سی ام شهریور ماه ۱۳۵۹ من یک نوجوان دبیرستانی عرب عاشق انقلاب اسلامی و مکتب توحیدی امام خمینی بودم، اما از آن روز به یک فرد نظامی تمام عیار مبدل شدم.
هنگامی که آهنهای زمخت تانک را با پوست دستانم لمس می کردم احساس کردم یک نظامی شده ام و برای خودم کسی هستم. هیچ اطلاعی نداشتم که ظرف چند ساعت آینده جنگ هولناکی شروع خواهد شد. اما حس میکردم که زندگی ام وارد مرحله تازه ای شده است. همان موقع که روی بدنه تانک دست می کشیدم، به طور ناخودآگاه احساس کردم چیزی در وجودم اتفاق می افتد و من دیگر آن یونس چند ساعت پیش نیستم و کس دیگری شده ام. درست مثل فردی که چیزی از جایی خود به او الهام میشود و نمیداند این الهام چیست، چه رازی در دل نهفته دارد و از کجا آمده است. حس مرموزی بود که حتی نمی توانم آن را در قالب کلمات و جمله بریزم و بیان کنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۹
سعید علامیان
برگرفته از سخنرانیهای شهید سیاف زاده
کسانی که سنشان به ما میخورد قطعا یادشان هست که سپاه ما اصلاً این جوری نبود که ما از درون آن نیروی زمینی و هوایی و دریایی و قدس و مقاومت ایجاد شود؛ و یا فرماندهی کل سپاه و سایر فرماندهانش درجهدار باشند!
لذا ما یکسال زمان میخواستیم تا این سپاه را تبدیل کنیم به آن وضعیتی که در ادامه میبینید.
همزمان درگیری داخلی هم داشتیم؛ در سطح قائم مقام رهبری، در سطح ریاست جمهوری، در سطح نخست وزیر در سطح قوی ترین گروههای سیاسی مثل [سازمان]منافقین و...
ما در این سطح درگیر بودیم و امروز داستانهای آنها را دارید میخوانید که بنی صدر چه شد، بازرگان چه شد، منافقین چه شدند، کمونیستها چه شدند، تودهای ها چه شدند... تازه ما تا مدتی حتی با هم زندگی هم میکردیم...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 حضور رهبر انقلاب
با لباس رزم در جبهه غرب کشور
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۵
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت عصمت احمدیان (مادر)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
..شروع کردم به کولی گری، هر چه گفت: «مامان پشیمون میشید. گوش بدید. دو ماهه این حرفا رو با خودم تکرار میکنم تا یه روزی مثل امروز بشینم رو به روتون و بگم.» به گریه گذاشتم و گفتم: «نمیشنوم!» دستم را گرفت و با خنده گفت: «مامان نمیخواید چشمای سرمه کشیده م رو ببینید!» این را گفت، چون از بچگیاش همیشه میگفتم: «الهی قربون اون چشمای سرمه کشیده ت بشم!» گفتم «نه دیگه نمی خوام چشمات رو ببینم. تو داری میری و من رو تنها میذاری. من رو بی کس وکار میکنی. تو داری میری پیش برادرت.» من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه. شانه هایش طوری می لرزید که من از تکان شانه هایش به لرزه افتادم. توی گوشم گفت: «مامان، آروم باشید. هر وقت خواستید به داغ ما دو برادر گریه کنید ببینید اسم کی می مونه. اون وقت دیگه گریه نمیکنید.» شیشه های ماشین را بالا کشید. گفتم: پس بگو این آخرین دیدار زینب با حسینه. جوابی نداد. بند دلم پاره شد. گفتم: «اسماعیل تو فقط پسرم نیستی؛ تو انگار برادر کوچیکمی. اسماعیل روزای انقلاب رو یادت بیار. هر جا میگفتی، با هم میرفتیم. تو مادرمی، تو پدرمی، همه کَسمی. همه ش دوازده سال داشتم که تو به دنیا اومدی. با تو خاله بازی میکردم. تابستونا به بابات اصرار می کردیم هندوانه رو از وسط قاچ بزنه و پوستش رو به ما بده. یه نخ بهش می بستیم و ترازو میساختیم و نقش خریدار و فروشنده را بازی میکردیم. خرده چوبای مغازه بابات رو می آوردی و میگفتی اینا انگوره، من هم انگور فروشم. تو نباشی تابستونا چطوری چشمم به انگور بیفته میوه بهشتی که تو دوست داشتی.»
تا خانه گریه کردم. اسماعیل ماشین را که جلوی در پارک کرد، گفت: «اشکاتون رو پاک کنید» و پیاده شد. داشت با همسایه مان احوال پرسی می کرد که سراسیمه رفتم پیش عروسم. گفتم: «زهرا، بیا ببین شوهرت چی میگه!»
اسماعیل آمد بالا معصومه را بغل گرفت و گفت: «مامان، می بینید دختر پاسدار بدون روسری اومده بیرون.» میخواست حواسم را پرت کند. باز دوربین را به دست گرفت و صدا کرد: «مامان، بیایید یه عکس با هم بگیریم» گفتم: «نه». ایستادم و عکس گرفتنش را با بچه هایش نگاه کردم. امیر کنارش چمباتمه زد روی زمین. اسماعیل گفت: «مامان جان!» دلم لرزید گفتم: «جونم ،قربون جونت! بگو.» گفت: «ببین امیر چه جوری سربازگونه چمباتمه زده،» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «پرچمی که از دست من میافته به دست پسرم بلند میشه.» نتوانستم بایستم و نگاهش کنم. آمدم پایین. مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف میرفتم. در خانه را باز کردم و آقا محمد جواد را صدا زدم. گفت: چی شده زن؟ چه خبرته ؟» گفتم: «چه نشسته ی که اسماعیل هم رفت کنار امیرت!» گفت: «باز وقت رفتن این بچه شد، تو پشت سرش آیه یأس خوندی!» گفتم: «حالا ببین!» گفت: «بس کن زن، نحسی نکن، نفوس بد نزن،» زنگ در حیاط را زدند. صدای پای اسماعیل را، که از پله پایین می آمد، شنیدم. در را باز کرد. محسن پویا را از لای در دیدم. صحبتی کردند و دیدم اسماعیل با عجله بالا رفت. گفتم: «چی شد مامان؟» گفت: «بچه ها اومده ان دنبالم. باید برم.» چادرم را انداختم سرم و رفتم بیرون و با پویا احوال پرسی کردم. مهدی زهره بخش، جانشین گروهان قدس، توی تویوتا نشسته بود. پیاده شد و سلام کرد. «بفرما» زدم بیایند تو. فکر کردم شاید بیایند و اسماعیل چند دقیقه بیشتر پیش ما بماند. قبلاً هم به خانه ما آمده بودند. اصلاً هر وقت می خواستند در اهواز دور هم جمع شوند جلسه را در خانه ما برگزار می کردند. اما قبول نکردند و گفتند عجله دارند. یک مرتبه دیدم اسماعیل با ظرفی خوراک میگو بیرون میرود توی دلم گفتم انگار به دل زهرا هم افتاده که دیگر اسماعیل را نمی بیند؛ غذایی را پخته که شوهرش دوست دارد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 دیدار آخر
از زبان مادر
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#بی_آرام
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 سه چهار تا ١٠٦ را بار کردند و روی ماشین خانی گذاشتند. یک نامه هم برای عبور از دژبانی دادم. خیلی خوشحال شد و گفت: بالاخره جلوی بچه ها بی آبرو نشدیم.
ما خط پدافندی مان را درست کردیم. گردانی را که لشکر ویژه و لشکر ۵ نصر به ما داده بودند به لشکر سیدالشهدا(ع) دادیم. این گردان به خط نرسیده زیر بمباران دشمن ایستاد. برای همین، لشکر سیدالشهدا(ع) مجبور شده بود به انتهای بوارین بیاید و ام المنـدرس را رها کند.ب خط پدافندی کنار کانال ماهی آمد. جلوی کانال ماهی را بچه ها تصرف کرده بودند. به هر ترتیب که بود، خط پدافندی درست شد. فردای آن روز آقای قاآنی مرا خواست. به قرارگاه رفتم دیدم که حاج باقر قالیباف در قرارگاه کربلا کنار آقارحیم و آقای غلام پور و دانایی نشسته است.
🔘 ساعت هشت صبح بود سفرۀ جالبی برای صبحانه پهن کرده بودند. سفره از نیمرو و گوجه فرنگـی پـر بـود. حاج باقر قالیباف می دانست که من به تخم مرغ و گوجه فرنگی علاقه دارم. گفت: حاج آقا، شما بروید صبحانه بخورید، بعد بیایید. از این طرف گوش میدادم تا بشنوم آنها چه می گویند. حاج باقر قالیباف گفت: آقای نظر نژاد تنها مانده است. هادی را نزد او فرستادم. آقای قاآنی هم گفت لشکر نیرو ندارد. شما اجازه بدهید که اینها به طور کامل از منطقه خارج شوند. آقارحیم هم حرف او را تأیید کرد.
🔘 نیروها را به عقب کشیدیم. گردانهای غواص سر جای خودشان آمدند. گردانهای دیگر را هــم برای بازسازی به قرارگاه کاظمین فرستادیم. البته بچه های لشکر کربلا
و حضرت رسول(ص)، دو سه شب دیگر هم درگیری داشتند. آفتاب در آمده بود که دیدم آقای قاآنی با جیپ رد میشود. هر چه او را صدا زدم و با بیسیم تماس گرفتم گوش نکرد و به امالمندرس رفت. فهميدم مأموریتی دارد که باید به ام المندرس برود. به قرارگاه رفتم. آقای منصوری و آقای نجفی را در قرارگاه دیدم. هادی، با وجود مجروحیت دوباره برگشته بود، یک عصا هم دستش بود. تا مرا دید گفت: با آقا اسماعیل نرفتی؟ پرسیدم کجا؟
گفت: به ام المندرس رفت که از آن قسمت، به داخل بوارین برود. در همان حین آقای بخارایی آمد و گفت که با ابوالقاسم دنبال آقای قاآنی میروند. آنها رفتند.
🔘 نیم ساعت بعد، بخارایی در حالی که دستش را به گردنش آویزان کرده بود برگشت. پرسیدم: چه شد، آقا مهدی؟
گفت: دستم تیر خورده.
گفتم: به مشهد برو، اینجا میخواهی بایستی چکار کنی؟ گفت: به اهواز میروم ولی آقا اسماعیل در خطر است، برایش
فکری بکنید. گفتم: الان خودم را به آنجا میرسانم.
با جیبی که از عراقیها گرفته بودیم و همراه بیسیم چیام - آقای خنداندل به فلکه امام رضا(ع) رفتم. تا به آنجا رسیدم، یکی از بچه ها گفت که آقا اسماعیل را بردند. پرسیدم: چی شده؟
گفت: کتفش کنده شد. ترکش خورده.
گفتم: بیسیم چی اش کجاست؟
گفت سرباز امام زمان خمپاره خورد و شهید شد.
🔘 نیروهای ما اغلب از بچه های تخریب و اطلاعات بودند. آنها توجیه بودند که از پشت سر و از طرف پتروشیمی ضربه نخورند. سنگرهایی در کنار دره میساختند و استتار میکردند تا دشمن آنها را از پشت سر نبیند. تعداد پنجاه شصت نفر ایستادند و خط را تا شب نگه داشتند. بعد بچه های لشکر سیدالشهدا خط را تحویل گرفتند و ما لشکر خودمان را بیرون کشیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 باید ســـفر کنـی… ،
ســــفرِ عاشـــــقانه ها
با کـاروانِ بوســه…،
ســـــرود و تـرانه ها
بتوان نهاد، پُشتِ سر آن هفت شهرِ عشق
شـرط آنکه…، خار رَه نشـود بَـر بهـانه ها
¤ تهران ؛ اعزام نیرو سال ۱۳۶۵
مادری در حال بدرقه کردن فرزندش
برای دفاع از وطن
عکاس: خسرو ورکانی
▪︎ صبحتان سرشار از نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شعر
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂