eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 حضور رهبر انقلاب با لباس رزم در جبهه غرب کشور ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۵ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت عصمت احمدیان (مادر) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ ..شروع کردم به کولی گری، هر چه گفت: «مامان پشیمون می‌شید. گوش بدید. دو ماهه این حرفا رو با خودم تکرار می‌کنم تا یه روزی مثل امروز بشینم رو به روتون و بگم.» به گریه گذاشتم و گفتم: «نمی‌شنوم!» دستم را گرفت و با خنده گفت: «مامان نمی‌خواید چشمای سرمه کشیده م رو ببینید!» این را گفت، چون از بچگی‌اش همیشه می‌گفتم: «الهی قربون اون چشمای سرمه کشیده ت بشم!» گفتم «نه دیگه نمی خوام چشمات رو ببینم. تو داری میری و من رو تنها می‌ذاری. من رو بی کس وکار می‌کنی. تو داری میری پیش برادرت.» من را بغل گرفت و او هم زد زیر گریه. شانه هایش طوری می لرزید که من از تکان شانه هایش به لرزه افتادم. توی گوشم گفت: «مامان، آروم باشید. هر وقت خواستید به داغ ما دو برادر گریه کنید ببینید اسم کی می مونه. اون وقت دیگه گریه نمی‌کنید.» شیشه های ماشین را بالا کشید. گفتم: پس بگو این آخرین دیدار زینب با حسینه. جوابی نداد. بند دلم پاره شد. گفتم: «اسماعیل تو فقط پسرم نیستی؛ تو انگار برادر کوچیکمی. اسماعیل روزای انقلاب رو یادت بیار. هر جا می‌گفتی، با هم می‌رفتیم. تو مادرمی، تو پدرمی، همه کَسمی. همه ش دوازده سال داشتم که تو به دنیا اومدی. با تو خاله بازی می‌کردم. تابستونا به بابات اصرار می کردیم هندوانه رو از وسط قاچ بزنه و پوستش رو به ما بده. یه نخ بهش می بستیم و ترازو می‌ساختیم و نقش خریدار و فروشنده را بازی می‌کردیم. خرده چوبای مغازه بابات رو می آوردی و می‌گفتی اینا انگوره، من هم انگور فروشم. تو نباشی تابستونا چطوری چشمم به انگور بیفته میوه بهشتی که تو دوست داشتی.» تا خانه گریه کردم. اسماعیل ماشین را که جلوی در پارک کرد، گفت: «اشکاتون رو پاک کنید» و پیاده شد. داشت با همسایه مان احوال پرسی می کرد که سراسیمه رفتم پیش عروسم. گفتم: «زهرا، بیا ببین شوهرت چی می‌گه!» اسماعیل آمد بالا معصومه را بغل گرفت و گفت: «مامان، می بینید دختر پاسدار بدون روسری اومده بیرون.» می‌خواست حواسم را پرت کند. باز دوربین را به دست گرفت و صدا کرد: «مامان، بیایید یه عکس با هم بگیریم» گفتم: «نه». ایستادم و عکس گرفتنش را با بچه هایش نگاه کردم. امیر کنارش چمباتمه زد روی زمین. اسماعیل گفت: «مامان جان!» دلم لرزید گفتم: «جونم ،قربون جونت! بگو.» گفت: «ببین امیر چه جوری سربازگونه چمباتمه زده،» دستی به سر پسرش کشید و گفت: «پرچمی که از دست من میافته به دست پسرم بلند میشه.» نتوانستم بایستم و نگاهش کنم. آمدم پایین. مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف می‌رفتم. در خانه را باز کردم و آقا محمد جواد را صدا زدم. گفت: چی شده زن؟ چه خبرته ؟» گفتم: «چه نشسته ی که اسماعیل هم رفت کنار امیرت!» گفت: «باز وقت رفتن این بچه شد، تو پشت سرش آیه یأس خوندی!» گفتم: «حالا ببین!» گفت: «بس کن زن، نحسی نکن، نفوس بد نزن،» زنگ در حیاط را زدند. صدای پای اسماعیل را، که از پله پایین می آمد، شنیدم. در را باز کرد. محسن پویا را از لای در دیدم. صحبتی کردند و دیدم اسماعیل با عجله بالا رفت. گفتم: «چی شد مامان؟» گفت: «بچه ها اومده ان دنبالم. باید برم.» چادرم را انداختم سرم و رفتم بیرون و با پویا احوال پرسی کردم. مهدی زهره بخش، جانشین گروهان قدس، توی تویوتا نشسته بود. پیاده شد و سلام کرد. «بفرما» زدم بیایند تو. فکر کردم شاید بیایند و اسماعیل چند دقیقه بیشتر پیش ما بماند. قبلاً هم به خانه ما آمده بودند. اصلاً هر وقت می خواستند در اهواز دور هم جمع شوند جلسه را در خانه ما برگزار می کردند. اما قبول نکردند و گفتند عجله دارند. یک مرتبه دیدم اسماعیل با ظرفی خوراک میگو بیرون میرود توی دلم گفتم انگار به دل زهرا هم افتاده که دیگر اسماعیل را نمی بیند؛ غذایی را پخته که شوهرش دوست دارد. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 دیدار آخر از زبان مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 سه چهار تا ١٠٦ را بار کردند و روی ماشین خانی گذاشتند. یک نامه هم برای عبور از دژبانی دادم. خیلی خوشحال شد و گفت: بالاخره جلوی بچه ها بی آبرو نشدیم. ما خط پدافندی مان را درست کردیم. گردانی را که لشکر ویژه و لشکر ۵ نصر به ما داده بودند به لشکر سیدالشهدا(ع) دادیم. این گردان به خط نرسیده زیر بمباران دشمن ایستاد. برای همین، لشکر سیدالشهدا(ع) مجبور شده بود به انتهای بوارین بیاید و ام المنـدرس را رها کند.ب خط پدافندی کنار کانال ماهی آمد. جلوی کانال ماهی را بچه ها تصرف کرده بودند. به هر ترتیب که بود، خط پدافندی درست شد. فردای آن روز آقای قاآنی مرا خواست. به قرارگاه رفتم دیدم که حاج باقر قالیباف در قرارگاه کربلا کنار آقارحیم و آقای غلام پور و دانایی نشسته است. 🔘 ساعت هشت صبح بود سفرۀ جالبی برای صبحانه پهن کرده بودند. سفره از نیمرو و گوجه فرنگـی پـر بـود. حاج باقر قالیباف می دانست که من به تخم مرغ و گوجه فرنگی علاقه دارم. گفت: حاج آقا، شما بروید صبحانه بخورید، بعد بیایید. از این طرف گوش می‌دادم تا بشنوم آنها چه می گویند. حاج باقر قالیباف گفت: آقای نظر نژاد تنها مانده است. هادی را نزد او فرستادم. آقای قاآنی هم گفت لشکر نیرو ندارد. شما اجازه بدهید که اینها به طور کامل از منطقه خارج شوند. آقارحیم هم حرف او را تأیید کرد. 🔘 نیروها را به عقب کشیدیم. گردانهای غواص سر جای خودشان آمدند. گردانهای دیگر را هــم برای بازسازی به قرارگاه کاظمین فرستادیم. البته بچه های لشکر کربلا و حضرت رسول(ص)، دو سه شب دیگر هم درگیری داشتند. آفتاب در آمده بود که دیدم آقای قاآنی با جیپ رد می‌شود. هر چه او را صدا زدم و با بیسیم تماس گرفتم گوش نکرد و به ام‌المندرس رفت. فهميدم مأموریتی دارد که باید به ام المندرس برود. به قرارگاه رفتم. آقای منصوری و آقای نجفی را در قرارگاه دیدم. هادی، با وجود مجروحیت دوباره برگشته بود، یک عصا هم دستش بود. تا مرا دید گفت: با آقا اسماعیل نرفتی؟ پرسیدم کجا؟ گفت: به ام المندرس رفت که از آن قسمت، به داخل بوارین برود. در همان حین آقای بخارایی آمد و گفت که با ابوالقاسم دنبال آقای قاآنی می‌روند. آنها رفتند. 🔘 نیم ساعت بعد، بخارایی در حالی که دستش را به گردنش آویزان کرده بود برگشت. پرسیدم: چه شد، آقا مهدی؟ گفت: دستم تیر خورده. گفتم: به مشهد برو، اینجا می‌خواهی بایستی چکار کنی؟ گفت: به اهواز می‌روم ولی آقا اسماعیل در خطر است، برایش فکری بکنید. گفتم: الان خودم را به آنجا می‌رسانم. با جیبی که از عراقی‌ها گرفته بودیم و همراه بیسیم چی‌ام - آقای خنداندل به فلکه امام رضا(ع) رفتم. تا به آنجا رسیدم، یکی از بچه ها گفت که آقا اسماعیل را بردند. پرسیدم: چی شده؟ گفت: کتفش کنده شد. ترکش خورده. گفتم: بیسیم چی اش کجاست؟ گفت سرباز امام زمان خمپاره خورد و شهید شد. 🔘 نیروهای ما اغلب از بچه های تخریب و اطلاعات بودند. آنها توجیه بودند که از پشت سر و از طرف پتروشیمی ضربه نخورند. سنگرهایی در کنار دره می‌ساختند و استتار می‌کردند تا دشمن آنها را از پشت سر نبیند. تعداد پنجاه شصت نفر ایستادند و خط را تا شب نگه داشتند. بعد بچه های لشکر سیدالشهدا خط را تحویل گرفتند و ما لشکر خودمان را بیرون کشیدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 باید ســـفر کنـی… ، ســــفرِ عاشـــــقانه ها با کـاروانِ بوســه…، ســـــرود و تـرانه ها بتوان نهاد، پُشتِ سر آن هفت شهرِ عشق شـرط آنکه…، خار رَه نشـود بَـر بهـانه ها ¤ تهران ؛ اعزام نیرو سال ۱۳۶۵ مادری در حال بدرقه کردن فرزندش برای دفاع از وطن عکاس: خسرو ورکانی ▪︎ صبحتان سرشار از نور الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌آن روز پنج تا شش پاسگاه مرزی را بازدید کردیم. بخشدار هویزه با سربازها و ارتشی ها صحبت کرد و گفت که اگر مشکل یا کمبودی دارند بگویند تا رفع کند. من در حالی که تنها فردی بودم که مسلح به کلاشینکف بودم در خود احساس مسؤولیت خاصی کردم. احساس سربازی که باید با تفنگ تنها و غریب در مقابل انبوه دشمن ایستادگی کند و بجنگد. ساعت حدود چهار یا پنج بعد از ظهر بود که به هویزه بازگشتیم. در محل بخشداری بچه ها دورمان ریختند و از اوضاع مرز در طلائیه پرسیدند. به آنها گفتم: عراقی ها به طور مفصلی تانک آورده اند و در طلائیه مستقر کرده اند. یکی از بچه ها پرسید - پس می خواهند جنگ راه بیاندازند. - بله! فکر می‌کنم می‌خواهند با ما بجنگند. - فکر می‌کنی کی به ما حمله کنند؟ - نمی دانم، معلوم نیست! وقتی داشتیم از پاسگاه به هویزه بر می گشتیم حامد گفت: یونس باید به فکر بسیج عشایر باشیم و آنها را برای دفاع از مرز مسلح کنیم و آموزش بدهیم. عراقی ها احتمالاً چند روز آینده به ما حمله خواهند کرد و سرباز و ژاندارم هم به اندازه ای نیست که بتواند جلوی این همه تانک و لشکر را بگیرد. باید عشایر منطقه را وارد‌ صحنه کنیم تا آنها از روستاهایشان حراست کنند. تا آن موقع اگر چه من در گزینش سپاه پاسداران قبول شده بودم و مراحل اولیه استخدام در سپاه پاسداران فراهم شده بود، اما هنوز هیچ پست سازمانی نداشتم و اصلاً نمی‌دانستم با مسائل پیش آمده چه باید بکنم..... شب به خانه رفتم. خیلی مضطرب و نگران بودم. مطمئن بودم به زودی جنگ شروع خواهد شد. فردا صبح سی و یکم شهریور ماه بود. صبح زود به بخشداری رفتم. حامد تا مرا دید گفت: - یونس شنیدی چه شده؟ - نه! - عراقی ها جنگ را شروع کرده اند . - راستش را بخواهید منتظر بودم دشمن به ما حمله کند. اما نه به این زودی به حامد گفتم: - کی حمله کرده اند؟ - همین امروز. عراقی ها جنگ را شروع کرده اند. عصر همان روز سی و یکم شهریور ماه حامد به من گفت بلند شو برویم سری به پاسگاه های مرزی بزنیم. من، حامد جرفی، امیر از بچه های جهاد سازندگی هویزه کـه متأسفانه نام خانوادگی او از یادم رفته و عبدالامیر هویزاوی در حالی که بعضی مان تفنگ ام‌۱ داشتند و من هم مسلسل كلاشينكفم را داشتم، با یک ماشین به طرف مرز و منطقه طلائیه به راه افتادیم. شب بود که به طلائیه رسیدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
3.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🍂 یا صاحب الزمان العجل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۰ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراصلی ساعت ۴ بعد از ظهر روز هشتم مهرماه علی غیوراصلی [مسئول آموزش سپاه خوزستان] به مقر عملیات آمد. بچه‌ها را جمع کرد و مثل عملیات‌های دستگيری روی یک صندلی رفت و برای بچه‌ها شروع به صحبت کرد که دشمن در حال رسیدن به اهواز است. از سوسنگرد عبور کرده دارد به حمیدیه می‌رسد؛ باید قبل از این که دشمن به حوالی اهواز برسد جلوی او را بگیریم. قرار شد با فرماندهی غیور اصلی به سمت حمیدیه برویم، آن جا کمین کنیم و به عراقی‌ها ضربه بزنیم. با چند ماشین خود را به حمیدیه رساندیم. غروب نیروها چند دسته شدند در ابتدای جاده حمیدیه سوسنگرد. بچه ها دو طرف جاده مستقر شدند. طرف چپ جاده مقداری درخت گز که حالت جنگلی داشت. جلوی این درخت‌ها به سمت سوسنگرد زمین کشاورزی بود که به تازگی شخم خورده و آبیاری شده بود. قرار بود بچه‌ها بدون هیچگونه حرکتی آن جا مستقر شوند و چند نفر به شناسایی بروند؛ ساعت که از ۱۲ شب گذشت حمله صورت گیرد. عراقی‌ها به نزدیکی ما رسیده بودند. صدای خودروها و حرف زدن آن‌ها به گوش می‌رسید. خیلی زود معلوم شد که تانک‌های عراقی به آنجا رسیده‌اند. آن‌ها به ستون از کنار جاده به سمت اهواز در حال حرکت بودند که دو دستگاه از تانک‌ها و یک خودروی پر از مهمات تانک در این زمین فرو می‌روند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر روزهای اردوگاهی و ایام قبل از عملیات! معمول این بود که بعد از اتمام آموزش‌ها یک گام به منطقه عملیاتی نزدیکتر می‌شدیم . بساط چادرها⛺️ را در بیابان خدا پهن می‌کردیم و صدای لوله‌های چادر و بست‌ها و جار و جنجال بچه‌ها در هیاهوی مسئول تدارکات به هوا بلند می‌شد و بازار ندارم، ندارم، مکاره‌ای می‌ساخت دیدنی! همین‌که چادرها برپا می‌شد و با پتوها فرش می کردیم، چیدمان کوله پشتی‌ها و جاگیری اسلحه‌ها هم انجام می‌شد، از اردوگاه جدید و خیمه‌های برافراشته 🚩خود به وجد می‌آمدیم. در این اوضاع، توجه بعضی‌ها جالب بود و دیدنی. آنها کسانی بودند که به دور از کارهای شخصی، جایی را در وسط محوطه انتخاب می‌کردند و با بیل و کلنگ یادمانی از قبور شهدا برپا می کردند و با پرچم‌های رنگی 🚩 حصاری به دور آن می کشیدند و نمی‌گذاشتند لحظه‌ای از یاد دوستان شهیدمان 🚩 فاصله بگیریم. .. و چه دلچسب بود، اولین صبحگاهی که در جوار همان یادمان، می‌گرفتیم و با پرچم‌های رنگی🚩، حماسه ای می آفریدیم از وحدت و همدلی و هم قسم شدن برای ادامه راهی که آخرش نامعلوم بود و سختی‌اش نامفهوم. و اکنون، همان‌ها، یا در بهشت‌اند، یا پا در رکاب‌اند و یا ایستاده بر سر پیمان. و یا خسته و وارفته در روزگار امتحان‌های بزرگ. راستی! ما در کجای این راهیم؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂