🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
باسلام
خاطرات مرد میدان نبرد را خواندم احسنت وافرین بر پدر ومادری که این دلاور را پرورش دادند آقا اسماعیل را قبلاً هم خاطراتش را خوانده بودم وباید گفت آفرين بر عزم واراده قوی وایمان واقتدار آن مرد بزرگ
برای بازماندگان ایشان خصوصا همسر بزرگوارشان سلامتی وسعادت را آرزو دارم
رفیعی راوی دفاع مقدس
┄═❁═┄
yahassnmojtaba:
سلام
جناب جهانی کتاب اسماعیل که این بخش از آن بازگویی از طرف شریک اسماعیل بود
ویک روز از شما تشکر کردم که چون تعداد زیادی از خانم ها در گروه هستند خاطرات همسران شهدا را بازگو کنید تا همه خانم ها بدانند که همسران شهدا چکار کردن در نبودن همسران شهیدشان
دستت بی درد اما یک نکته اسماعیل فقط در همین بحث خانواده نیست اسماعیل
آن قدر هست که هر جای جبهه را نگاه کنی اورا می بینی
گردان کربلا واسماعیل تمام بشو نیست
چون او همین الان هم در شلمچه در خرمشهر در کرخه در همه جای آن روزهای جبهه نمایان هست
وخیلی ها که سری به یادمان شهدا میزنند می گویند که اسماعیل ها را ما دیدیم که چگونه چشم ونگاهش به ما ومردم وانقلاب ورهبری نظام هست
آنان به ما آموختن که ولایت یعنی چه وچگونه باید در قبال ولی فقیه باشی تا خیر دنیا وآخرت را ببری
آنان رفتند اما برای ملت ما زنده هستند
ممنون باز هم از خاطرات شهیدان از زبان همسر بنویسید تا دختران ومادران امروزی ما متوجه شوند
┄═❁❣❁═┄
سلام سوسرایی هستم
از آزادگان تکریت ۱۱
یه چیز مشترک که در زندگی این شهدای شاخص بسیار مشهود هست ازجمله شهید چیت سازیان و شهید فر جوانی چقدر به همسر و خانواده خود عشق می ورزیدن و چقدر از طرف همسرانشان زیبا توصیف شدن. واقعا با خواندن زندگینامه این شهدا از طریق کانال شما با این عزیزان آشنا شدم . بارها اشک ریختم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی بودم حیف که تمام شد. خداوند به شما سلامتی بده و در ادامه راه ثابت قدم باشیدبی صبرانه منتظر خاطرات جدید شما هستم. موفق باشید.
┄═❁❣❁═┄
ب.ع:
سلام واحترام
ما مدیون شهدا هستیم این خاطرات در مورد سردار شهید اسماعیل فرجوانی بسیار آموزنده بود
ای کاش همه افراد به این خاطرات دسترسی داشته باشند
لازم است دولت خاطرات را جمع آوری کند وبصورت کتاب بصورت رایگان در اختیار دانش آموزان ودانشجویان و خواندن آنها را برای مسئولان واجب کند واز آنها از این کتاب ها آزمون بعمل آید و هر سال یه کتاب بعنوان ساعت ضمن خدمت جهت ارتقای فرد منظور شود
بسیار ممنون وسپاس از کسانی که این خاطرات را بیان می کنند وزحمت می کشند وآن را ارسال می کنند
از مدیر کانال نهایت تشکر وقدر دانی را دارم
┄═❁═┄
برادر عزیز و بزرگوار جناب آقای جهانی مقدم سلام شب بخیر، خاطرات و زندگینامه شهید حاج اسماعیل فرجوانی را بیشتر از سایر خاطرات منتشر شده در کانال پیگیری کردم، بسیار علاقهمند بودم آخرش را مطالعه کنم، در قسمتهای آخر واقعا اشکم درآمد، چون در کانال ذکر خیر حاج اسماعیل و رشادتهای ایشان در طول دفاع مقدس بسیار بیان شده بود، روح شریف ایشان شاد باشد انشاءالله،
محمد سلیمانی از اسرای تکریت ۱۱
┄═❁❣❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حاج خانم فرجوانی
شب یلدا در تلویزیون
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بی_آرام #کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
نعمتی:
سلام علیکم
خاطرات ارزشمند شما رو دنبال میکنم
از دسته خاطرات شما که خواندم همین خاطرات بابا نظر هست که کم نظیر بود
مخصوصاً قسمتهای عملیات کربلای 5 و کردستان
تیپ ۳۵ امام حسن مجتبی از لشکر فجر در عملیاتهای زیادی در کردستان در سال ۶۶ شرکت داشتند
عملیات کربلای ده که در ماووت عراق انجام شد
عملیات بیتالمقدس ۲ گردرش و بیت المقدس ۳ گوجار
ممنون میشیم از این خاطرات باز هم به اشتراک بگذارید
ممنونم از دو کلیپ آخرین که اشکمو در آورد
حاج اسماعیل عزیز رحمت الله علیه 😭
┄═❁═┄
دکتر سوداگر
از نیروهای گردان شهید فرجوانی:
سلام و درود بر روایت گران کانال حماسه جنوب.
... بی قرارمان کردید با « بی آرام » حاج اسماعیل!
برای کسانی که با لبخند اسماعیل از نزدیک آشنا بودند، زنده کردید گذشته ها را.
زنده شدند همه خاطره های ماموریت های گردان؛ از کردستان تا فاو تا همین شب سرد دی ماه کربلای ۴ تا شلمچه ای که حاجی دیگر با ما نبود.
حیاط مسجد جوادالائمه ، پادگان کرخه و شیطنت های همرزمانی که هنوز بازی دوران نوجوانی و جوانیشان را تمام نکرده به مبارزه با غولهای بعثی آمده بودند.
هفده هجده ساله های دبیرستان رها کرده و پدر مادرهای در انتظار!
روزهای بارانی قبل از والفجر ۸ و چاه آبی که در خانه های کنار محل استقرار مان حفر کردیم و نامه ای که برای حلالیت طلبی برای استفاده از آن خانه ها برای صاحبانش نوشتیم و قرآنی که از زیر آن به معراج می رفتیم. و بعد خانه های دو سقفه کنار نهرهای گسبه که برای استتار در آنها خودخواسته زندانی شده بودیم؛ خانه های عشایری کاهگلی محاصره شده در نخلستانها که تخت نیم طبقه در اتاقها داشت! تنورهای گلی و کامیونی که با روکش برزنتی ما را تا جزیره مینو برد،و گالن گازوییل که بجای آب همه جای بچه ها را سرویس کرد! و شام آخری که قبل از کربلای اسماعیل با بچه ها بودیم و خدا حافظی آخر سر بند بسته های عاشق در آغوش باد و شبنم های اشک و قایق و منورهای عراقی تا موانع خورشیدی و فرود در آب سرد و معبری که نمیدانستیم اکنون در خاک عراق به چه قیمتی باز شده!
... و پوتینهایمان هنگامی که در ظلمات آبراهه های باتلاقی، قامت شناور جسمی را از پشت لباس غواصی لمس می کرد و حادثه ای را که نمیدانستیم و بعد ها فهمیدیم!
و در آن شب سرد تاریک که سردی اش هنوز روحمان را لمس می کند؛
نمیدانستیم این جسم، صاحب همان لبخند آرامش بخشی است که بعداً میشود خاطره ما.
نمیدانستیم، نمیدانستیم! بیادمان آوردید، بی آراممان کردید بی آرام!
برقرار باشید ، برقرار!
┄═❁❣❁═┄
سلام
سید ابراهیم شریفات هستم ، تشکر از درج خاطرات ارزشمند شهدا خصوصا شهید شهید والامقام حاج اسماعیل عزیزم،،،این حقیر در تابستان ۵۹ توفیق داشتم در کنار شهید دوره آموزش نظامی ۴۵روزه را سپری کنم و همچنین درسال ۶۴ به اتفاق شهید فرجوانی و اعضای لشکر۷ به حج مشرف شوم. درطول زمان حج و انجام مناسک حج خاطرات ارزشمندی در کنارحاج اسماعیل دارم که هیچگاه فراموش نمیشود، روحش شاد یادش گرامی،،، و درود به همسر ولایی و فرزندان عزیزشون.
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 عملیات نصر هفت در تاریخ ١٤ شهریور ١٣٦٦ انجام شد. چند روز بعد هم ما خط را تحویل گرفتیم و نیمههای برج هفت، به نیروها مرخصی دادیم. یک روز، ساعت پنج صبح، بچه هایی که روی دوپازا بودند، گزارش دادند که عراقیها تجمع کرده اند و از طـرف قلعـه دیـزه آماده حرکت هستند. تا آن زمان سابقه نداشت که تک عراقی ها شش هفت ساعت طول بکشد. معمولاً دو ساعت طول می کشید. اگر نمی توانستند، می رفتند عقب و مجدداً سازمان پیدا می کردند و دوباره می آمدند.
🔘 آن روز دشمن ساعت پنج صبح به خط دفاعی ما حمله کرد و دیگر متوقف نشد. با فرمانده گردان فجر که در خط مستقر بود، تماس گرفتم و موقعیت را به او گفتم. او گفت من الان خط هستم و در خبری نیست.
گفتم، لحظه به لحظه برای ما گزارش میرسد که سنگر کمین درگیر است.
گفت: حاج آقا، خاطر جمع باشید.
گوشی را گذاشتم و به قرارگاه رفتم. بچه های اطلاعات هم از وضعیت اضطراری باخبر بودند. آنها گفتند: حاج آقا، عراقی ها سنگر کمین را گرفته اند و سنگر روی قله را تصرف کرده اند و بچه ها را از آنجا بیرون ریخته اند. هفت هشت نفرشان فرار کرده و آمده اند، هفت هشت نفر هم شهید شده اند.
🔘 آنها این گزارشها را براساس دیده هاشان می دادند. در همین حین، تلفن زنگ زد. فرمانده گردان فجر بود که می گفت: حاج آقا سنگر کمین سقوط کرد. ما اشتباه کردیم. به آقای امامی گفتم: سریع به خط برو. من هم پشت سرت میآیم. با قرارگاه تماس گرفتم. آقای همدانی گفت: شنود ما می گوید کــه فرمانده قرارگاه عراق به فرمانده لشکرش در آن قسمت می گوید، خانه و ماشین و هرچه بخواهید میدهیم فقط بوالفتح و دوپازا را پس بگیرید. آقای نظر نژاد من میخواهم که بوالفتح و دوپازا را نگه دارید.. گفتم: من تمام آتش منطقه را میخواهم.
گفت: همه به طرف شما سرازیر است حتی خمپاره های لشکر امام حسین(ع).
پرسیدم: نیرو چقدر می دهی؟
گفت: یک نفر هم ندارم
گفتم: نیروهای ما مرخصی رفته اند.
برای اولین بار در زاغه قرارگاه قدس را باز کردند. بچه هــای مــا مهمات و تسلیحات را بار میزدند و پای توپ ها و خمپاره ها می آوردند. آتش تمام توپخانه ها تحت کنترل توپخانه لشکر امام رضا(ع) قرار گرفت. آقای علی ترابی هم مسؤول آتش بود.
🔘 پاتک عراق تا ساعت یک ونیم بعد از ظهر طول کشید. به جز همان سنگری که گرفتند، دیگر نتوانستند چیزی را از دست بچه ها در بیاورند. به قدری شیارها را زیر آتش گرفته بودیم که وقتی آقای همدانی می گفت که فقط یک اسیر برای ما بگیرید ما قادر به گرفتن اسیر نبودیم. نیروهای پشتیبانی عراق هم نمیتوانستند کاری برای خط مقدم بکنند. آقای همدانی که گفت فرمانده قرارگاه عراقی ها وعده ماشين و خانه می دهد، من به او گفتم خب حاج آقا اگر ما خط را نگه داشتیم، شما به ما چه میدهید؟
پرسید: خب چه بدهم به شما؟
گفتم: من الوار و مهمات میخواهم.
🔘 ساعت ده بود. به پشتیبانی ابلاغ کردم که نیروهای دژبانی و تدارکات را سازمان بدهند و در قالب یک گردان جلو بیاورند. همان ساعت گفتم که مهمات را یک ساعت و نیمه با تویوتا به ما برسانند. مسؤول زاغه گفته که فلانی باید اجازه بدهد. گفتم گوشی را به او بده و گفتم: پدرسوخته، مگر از اینجا زنده برنگردم. یک گلولـه تـوی مخت میزنم. من میگویم مهمات بفرست تو می گویی بایـد فـلانــی بگوید. مگر فلانی دارد میجنگد؟
دستپاچه شد و گفت نه حاج آقا این جوری نیست. هرچه می خواهند، بار کنند و ببرند. گفتم: خودت می روی و با نیروهایت بار میزنی و سریع به این جا میرسانی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دوستِ شان که بشوی
آنقدر دوستت میدارنـد
کـه کـم مـی آوری...!😍
▪︎ آغاز صبحمان، دوستی با شهدا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
##لشکر۱۴_امامحسین
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۱
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بدون آنکه تصمیم رفتن به سوسنگرد را به پدر و مادرم بگویم با پسر عمه ام سوار موتورسيكلتم شدیم و از خانه بیرون زدیم.
خیلی مواظب بودم تا عراقی ها در هویزه مرا شناسایی نکنند. در مسیری که می رفتم به فکر زن و دخترم هم بودم. خیلی دلم برای آنها تنگ شده بود. از وقتی که امل به دنیا آمده بود موفق نشده بودم او را ببینم.
از خانه با موتور به اتفاق پسر عمه ام بیرون زدم. با موتورسیکلت بدون آنکه توجه عراقی ها را جلب کنم به مالکیهی وسطی رفتم. منزل عمه ام آنجا بود. روز هشتم مهرماه بود، به منزل عمه ام که رسیدیم تفنگ ژ سه ام را در منزل عمه ام مخفی کردم بعد از آن به منزل چنانی که شوهر عمه دیگرم بود رفتم. منزل آنها در سه راه هویزه قرار داشت. شوهر عمه ام
گفت آمده اید چه کار کنید؟
گفتم: هیچ چیز. آمده ام شما و عمه ام را ببینم.
- عراقی ها در فرمانداری هستند و مثل اینکه دنبال تو هم میگردند. بعد با تأکید گفت: نريدها
و من در حالی که زیر چشمی به پسر عمه ام نگاه میکردم گفتم، نه! کجا برویم!
با حسن پسر عمه ام به سوسنگرد رفتیم. در راه نیروهای ستون پنجم عراقی را دیدم که از هویزه تا آن طرف سوسنگرد را محاصره کرده بودند.
در سوسنگرد مغازه ها باز بود و مزدوران دشمن و عناصر ستون پنجم هم در خیابانها در حال گشت زنی بودند. با موتورسیکلت در خیابانهای سوسنگرد گشتی زدیم. من و حسن سه نارنجک با خودمان زیر لباسهایمان قایم کرده بودیم تا با آن به حساب دشمن برسیم. بعد از ساعتی به خانه عمه ام بازگشتیم. موتور را در خانه عمه ام گذاشتم. وقتی داشتیم در شهر گشت میزدیم، متوجه شدم که مردم سوسنگرد کلافه هستند و میخواهند علیه عراقیها کاری بکنند، اما چه کاری، خودشان هم نمی دانستند. به پسر عمه ام گفتم:
حسن باید با پای پیاده برویم داخل شهر. فکر می کنم به زودی خبرهایی بشود.
لباس تنم دشداشه بود و چفیه هم به سر کرده بودم. نارنجک ها را داخل جیب های دشداشه ام گذاشته بودم محل فرمانداری سوسنگرد لب شط بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
به نام خدا و به یاد خدا و به راه خدا و برای خدا
سلام
آرام شدم از قصه بی آرام
و من که به لطف خداوند متعال با فرماندهان زیادی زندگی کردم که بعضی از آنها در کنارم آسمانی شدند سالهاست که حاج اسماعیل شما را می شناسم
نه با دیدن ظاهری بلکه باطن این شهید گرانقدر را در آغازین روزهای عاشقی وتا مجنون و هور و اروند وتا کربلای چهار که وعده موعود بود.
آرام شدم که پدری دلاور داشت اسماعیل عزیز و مادری نورانی و همسری عاشق و فرزندی که مثل پدرش خواهد شد اسماعیل ثانی
خوشا به احوالت شما که پاداش این کارهایتان شهادت است
و حرف آخر جاماندگان گردان کربلا و یاران حاج اسماعیل در خط بمانید که ظهور نزدیک است ان شاالله
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۵
به قلم سعید علامیان
میخواستیم در تاریکی شب عملیات کنیم چرا که پاتک غیور اصلی هم در شب انجام شده بود. تک شبانه اینگونه رایج شد. حسن که حجم تانکها را دیده بود به ما گفت یک تیپ از یک لشکر در این جا مأموریت دارد.
اگر بین آنها برویم یک تیپ را منهدم میکنیم. این برای عراق قابل جبران نیست. اگر لشکر یک تیپش خورد، یک طرفش خالی میشود. روی کرخه دو پل بود باید از پلها عبور میکردیم...
•••••
نیروها تا اذان صبح رفتند و پلها را پیدا نکردند. نمیخواستیم با اتوبوس از روی پل بگذریم ولی ستون نیروها را باید از پل عبور میدادیم ، عملیات نکردیم و برگشتیم چون خطرناک بود.
فهمیدیم به این راحتی نمیشود نیرو برد. حسن گفت باید سازمان دهی بهتری کنیم و با شرایط بهتری برویم.
آن دو پس از مدتی با گروه دیگری و به همراه نیروهایی از سپاه اهواز که با شروع جنگ از کردستان بازگشته بودند با سازماندهی بهتر بار دیگر به همان منطقه رفتند.
ارتش عراق پلهای روی کرخه را خراب کرده بود. سراغ پلهای بومی رفتیم. نهرهای بزرگی از کرخه منشعب میشوند. عربها به آن عباره میگویند. عبارهها حدود هفت متر عرض دارند که آب زیادی را برای کشاورزی میآورند. میشد از داخل آنها به سمت عراقیها رفت. الوار دوازده متری تهیه کردیم و شب از روی آنها رد شدیم...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂