اطلاع دارید، یکی از اهداف کانال، رونق بخشیدن به مطالعه کتب دفاع مقدس است و اینکه بتوانیم معرف کتب جذاب این حوزه باشیم
این کتاب از چاپ های سال گذشته حوزه هنری انتشارات سوره است و امکان تهیه کتاب کار سختی نیست
دوستان نظرات خود را در خصوص این نوع کتب و خصوصا این خاطرات بنویسند استفاده ببریم
🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
باسلام
خاطرات مرد میدان نبرد را خواندم احسنت وافرین بر پدر ومادری که این دلاور را پرورش دادند آقا اسماعیل را قبلاً هم خاطراتش را خوانده بودم وباید گفت آفرين بر عزم واراده قوی وایمان واقتدار آن مرد بزرگ
برای بازماندگان ایشان خصوصا همسر بزرگوارشان سلامتی وسعادت را آرزو دارم
رفیعی راوی دفاع مقدس
┄═❁═┄
yahassnmojtaba:
سلام
جناب جهانی کتاب اسماعیل که این بخش از آن بازگویی از طرف شریک اسماعیل بود
ویک روز از شما تشکر کردم که چون تعداد زیادی از خانم ها در گروه هستند خاطرات همسران شهدا را بازگو کنید تا همه خانم ها بدانند که همسران شهدا چکار کردن در نبودن همسران شهیدشان
دستت بی درد اما یک نکته اسماعیل فقط در همین بحث خانواده نیست اسماعیل
آن قدر هست که هر جای جبهه را نگاه کنی اورا می بینی
گردان کربلا واسماعیل تمام بشو نیست
چون او همین الان هم در شلمچه در خرمشهر در کرخه در همه جای آن روزهای جبهه نمایان هست
وخیلی ها که سری به یادمان شهدا میزنند می گویند که اسماعیل ها را ما دیدیم که چگونه چشم ونگاهش به ما ومردم وانقلاب ورهبری نظام هست
آنان به ما آموختن که ولایت یعنی چه وچگونه باید در قبال ولی فقیه باشی تا خیر دنیا وآخرت را ببری
آنان رفتند اما برای ملت ما زنده هستند
ممنون باز هم از خاطرات شهیدان از زبان همسر بنویسید تا دختران ومادران امروزی ما متوجه شوند
┄═❁❣❁═┄
سلام سوسرایی هستم
از آزادگان تکریت ۱۱
یه چیز مشترک که در زندگی این شهدای شاخص بسیار مشهود هست ازجمله شهید چیت سازیان و شهید فر جوانی چقدر به همسر و خانواده خود عشق می ورزیدن و چقدر از طرف همسرانشان زیبا توصیف شدن. واقعا با خواندن زندگینامه این شهدا از طریق کانال شما با این عزیزان آشنا شدم . بارها اشک ریختم و بی صبرانه منتظر قسمت های بعدی بودم حیف که تمام شد. خداوند به شما سلامتی بده و در ادامه راه ثابت قدم باشیدبی صبرانه منتظر خاطرات جدید شما هستم. موفق باشید.
┄═❁❣❁═┄
ب.ع:
سلام واحترام
ما مدیون شهدا هستیم این خاطرات در مورد سردار شهید اسماعیل فرجوانی بسیار آموزنده بود
ای کاش همه افراد به این خاطرات دسترسی داشته باشند
لازم است دولت خاطرات را جمع آوری کند وبصورت کتاب بصورت رایگان در اختیار دانش آموزان ودانشجویان و خواندن آنها را برای مسئولان واجب کند واز آنها از این کتاب ها آزمون بعمل آید و هر سال یه کتاب بعنوان ساعت ضمن خدمت جهت ارتقای فرد منظور شود
بسیار ممنون وسپاس از کسانی که این خاطرات را بیان می کنند وزحمت می کشند وآن را ارسال می کنند
از مدیر کانال نهایت تشکر وقدر دانی را دارم
┄═❁═┄
برادر عزیز و بزرگوار جناب آقای جهانی مقدم سلام شب بخیر، خاطرات و زندگینامه شهید حاج اسماعیل فرجوانی را بیشتر از سایر خاطرات منتشر شده در کانال پیگیری کردم، بسیار علاقهمند بودم آخرش را مطالعه کنم، در قسمتهای آخر واقعا اشکم درآمد، چون در کانال ذکر خیر حاج اسماعیل و رشادتهای ایشان در طول دفاع مقدس بسیار بیان شده بود، روح شریف ایشان شاد باشد انشاءالله،
محمد سلیمانی از اسرای تکریت ۱۱
┄═❁❣❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حاج خانم فرجوانی
شب یلدا در تلویزیون
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بی_آرام #کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
نعمتی:
سلام علیکم
خاطرات ارزشمند شما رو دنبال میکنم
از دسته خاطرات شما که خواندم همین خاطرات بابا نظر هست که کم نظیر بود
مخصوصاً قسمتهای عملیات کربلای 5 و کردستان
تیپ ۳۵ امام حسن مجتبی از لشکر فجر در عملیاتهای زیادی در کردستان در سال ۶۶ شرکت داشتند
عملیات کربلای ده که در ماووت عراق انجام شد
عملیات بیتالمقدس ۲ گردرش و بیت المقدس ۳ گوجار
ممنون میشیم از این خاطرات باز هم به اشتراک بگذارید
ممنونم از دو کلیپ آخرین که اشکمو در آورد
حاج اسماعیل عزیز رحمت الله علیه 😭
┄═❁═┄
دکتر سوداگر
از نیروهای گردان شهید فرجوانی:
سلام و درود بر روایت گران کانال حماسه جنوب.
... بی قرارمان کردید با « بی آرام » حاج اسماعیل!
برای کسانی که با لبخند اسماعیل از نزدیک آشنا بودند، زنده کردید گذشته ها را.
زنده شدند همه خاطره های ماموریت های گردان؛ از کردستان تا فاو تا همین شب سرد دی ماه کربلای ۴ تا شلمچه ای که حاجی دیگر با ما نبود.
حیاط مسجد جوادالائمه ، پادگان کرخه و شیطنت های همرزمانی که هنوز بازی دوران نوجوانی و جوانیشان را تمام نکرده به مبارزه با غولهای بعثی آمده بودند.
هفده هجده ساله های دبیرستان رها کرده و پدر مادرهای در انتظار!
روزهای بارانی قبل از والفجر ۸ و چاه آبی که در خانه های کنار محل استقرار مان حفر کردیم و نامه ای که برای حلالیت طلبی برای استفاده از آن خانه ها برای صاحبانش نوشتیم و قرآنی که از زیر آن به معراج می رفتیم. و بعد خانه های دو سقفه کنار نهرهای گسبه که برای استتار در آنها خودخواسته زندانی شده بودیم؛ خانه های عشایری کاهگلی محاصره شده در نخلستانها که تخت نیم طبقه در اتاقها داشت! تنورهای گلی و کامیونی که با روکش برزنتی ما را تا جزیره مینو برد،و گالن گازوییل که بجای آب همه جای بچه ها را سرویس کرد! و شام آخری که قبل از کربلای اسماعیل با بچه ها بودیم و خدا حافظی آخر سر بند بسته های عاشق در آغوش باد و شبنم های اشک و قایق و منورهای عراقی تا موانع خورشیدی و فرود در آب سرد و معبری که نمیدانستیم اکنون در خاک عراق به چه قیمتی باز شده!
... و پوتینهایمان هنگامی که در ظلمات آبراهه های باتلاقی، قامت شناور جسمی را از پشت لباس غواصی لمس می کرد و حادثه ای را که نمیدانستیم و بعد ها فهمیدیم!
و در آن شب سرد تاریک که سردی اش هنوز روحمان را لمس می کند؛
نمیدانستیم این جسم، صاحب همان لبخند آرامش بخشی است که بعداً میشود خاطره ما.
نمیدانستیم، نمیدانستیم! بیادمان آوردید، بی آراممان کردید بی آرام!
برقرار باشید ، برقرار!
┄═❁❣❁═┄
سلام
سید ابراهیم شریفات هستم ، تشکر از درج خاطرات ارزشمند شهدا خصوصا شهید شهید والامقام حاج اسماعیل عزیزم،،،این حقیر در تابستان ۵۹ توفیق داشتم در کنار شهید دوره آموزش نظامی ۴۵روزه را سپری کنم و همچنین درسال ۶۴ به اتفاق شهید فرجوانی و اعضای لشکر۷ به حج مشرف شوم. درطول زمان حج و انجام مناسک حج خاطرات ارزشمندی در کنارحاج اسماعیل دارم که هیچگاه فراموش نمیشود، روحش شاد یادش گرامی،،، و درود به همسر ولایی و فرزندان عزیزشون.
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
┄═❁❣❁═┄
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 عملیات نصر هفت در تاریخ ١٤ شهریور ١٣٦٦ انجام شد. چند روز بعد هم ما خط را تحویل گرفتیم و نیمههای برج هفت، به نیروها مرخصی دادیم. یک روز، ساعت پنج صبح، بچه هایی که روی دوپازا بودند، گزارش دادند که عراقیها تجمع کرده اند و از طـرف قلعـه دیـزه آماده حرکت هستند. تا آن زمان سابقه نداشت که تک عراقی ها شش هفت ساعت طول بکشد. معمولاً دو ساعت طول می کشید. اگر نمی توانستند، می رفتند عقب و مجدداً سازمان پیدا می کردند و دوباره می آمدند.
🔘 آن روز دشمن ساعت پنج صبح به خط دفاعی ما حمله کرد و دیگر متوقف نشد. با فرمانده گردان فجر که در خط مستقر بود، تماس گرفتم و موقعیت را به او گفتم. او گفت من الان خط هستم و در خبری نیست.
گفتم، لحظه به لحظه برای ما گزارش میرسد که سنگر کمین درگیر است.
گفت: حاج آقا، خاطر جمع باشید.
گوشی را گذاشتم و به قرارگاه رفتم. بچه های اطلاعات هم از وضعیت اضطراری باخبر بودند. آنها گفتند: حاج آقا، عراقی ها سنگر کمین را گرفته اند و سنگر روی قله را تصرف کرده اند و بچه ها را از آنجا بیرون ریخته اند. هفت هشت نفرشان فرار کرده و آمده اند، هفت هشت نفر هم شهید شده اند.
🔘 آنها این گزارشها را براساس دیده هاشان می دادند. در همین حین، تلفن زنگ زد. فرمانده گردان فجر بود که می گفت: حاج آقا سنگر کمین سقوط کرد. ما اشتباه کردیم. به آقای امامی گفتم: سریع به خط برو. من هم پشت سرت میآیم. با قرارگاه تماس گرفتم. آقای همدانی گفت: شنود ما می گوید کــه فرمانده قرارگاه عراق به فرمانده لشکرش در آن قسمت می گوید، خانه و ماشین و هرچه بخواهید میدهیم فقط بوالفتح و دوپازا را پس بگیرید. آقای نظر نژاد من میخواهم که بوالفتح و دوپازا را نگه دارید.. گفتم: من تمام آتش منطقه را میخواهم.
گفت: همه به طرف شما سرازیر است حتی خمپاره های لشکر امام حسین(ع).
پرسیدم: نیرو چقدر می دهی؟
گفت: یک نفر هم ندارم
گفتم: نیروهای ما مرخصی رفته اند.
برای اولین بار در زاغه قرارگاه قدس را باز کردند. بچه هــای مــا مهمات و تسلیحات را بار میزدند و پای توپ ها و خمپاره ها می آوردند. آتش تمام توپخانه ها تحت کنترل توپخانه لشکر امام رضا(ع) قرار گرفت. آقای علی ترابی هم مسؤول آتش بود.
🔘 پاتک عراق تا ساعت یک ونیم بعد از ظهر طول کشید. به جز همان سنگری که گرفتند، دیگر نتوانستند چیزی را از دست بچه ها در بیاورند. به قدری شیارها را زیر آتش گرفته بودیم که وقتی آقای همدانی می گفت که فقط یک اسیر برای ما بگیرید ما قادر به گرفتن اسیر نبودیم. نیروهای پشتیبانی عراق هم نمیتوانستند کاری برای خط مقدم بکنند. آقای همدانی که گفت فرمانده قرارگاه عراقی ها وعده ماشين و خانه می دهد، من به او گفتم خب حاج آقا اگر ما خط را نگه داشتیم، شما به ما چه میدهید؟
پرسید: خب چه بدهم به شما؟
گفتم: من الوار و مهمات میخواهم.
🔘 ساعت ده بود. به پشتیبانی ابلاغ کردم که نیروهای دژبانی و تدارکات را سازمان بدهند و در قالب یک گردان جلو بیاورند. همان ساعت گفتم که مهمات را یک ساعت و نیمه با تویوتا به ما برسانند. مسؤول زاغه گفته که فلانی باید اجازه بدهد. گفتم گوشی را به او بده و گفتم: پدرسوخته، مگر از اینجا زنده برنگردم. یک گلولـه تـوی مخت میزنم. من میگویم مهمات بفرست تو می گویی بایـد فـلانــی بگوید. مگر فلانی دارد میجنگد؟
دستپاچه شد و گفت نه حاج آقا این جوری نیست. هرچه می خواهند، بار کنند و ببرند. گفتم: خودت می روی و با نیروهایت بار میزنی و سریع به این جا میرسانی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دوستِ شان که بشوی
آنقدر دوستت میدارنـد
کـه کـم مـی آوری...!😍
▪︎ آغاز صبحمان، دوستی با شهدا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
##لشکر۱۴_امامحسین
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۱
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 بدون آنکه تصمیم رفتن به سوسنگرد را به پدر و مادرم بگویم با پسر عمه ام سوار موتورسيكلتم شدیم و از خانه بیرون زدیم.
خیلی مواظب بودم تا عراقی ها در هویزه مرا شناسایی نکنند. در مسیری که می رفتم به فکر زن و دخترم هم بودم. خیلی دلم برای آنها تنگ شده بود. از وقتی که امل به دنیا آمده بود موفق نشده بودم او را ببینم.
از خانه با موتور به اتفاق پسر عمه ام بیرون زدم. با موتورسیکلت بدون آنکه توجه عراقی ها را جلب کنم به مالکیهی وسطی رفتم. منزل عمه ام آنجا بود. روز هشتم مهرماه بود، به منزل عمه ام که رسیدیم تفنگ ژ سه ام را در منزل عمه ام مخفی کردم بعد از آن به منزل چنانی که شوهر عمه دیگرم بود رفتم. منزل آنها در سه راه هویزه قرار داشت. شوهر عمه ام
گفت آمده اید چه کار کنید؟
گفتم: هیچ چیز. آمده ام شما و عمه ام را ببینم.
- عراقی ها در فرمانداری هستند و مثل اینکه دنبال تو هم میگردند. بعد با تأکید گفت: نريدها
و من در حالی که زیر چشمی به پسر عمه ام نگاه میکردم گفتم، نه! کجا برویم!
با حسن پسر عمه ام به سوسنگرد رفتیم. در راه نیروهای ستون پنجم عراقی را دیدم که از هویزه تا آن طرف سوسنگرد را محاصره کرده بودند.
در سوسنگرد مغازه ها باز بود و مزدوران دشمن و عناصر ستون پنجم هم در خیابانها در حال گشت زنی بودند. با موتورسیکلت در خیابانهای سوسنگرد گشتی زدیم. من و حسن سه نارنجک با خودمان زیر لباسهایمان قایم کرده بودیم تا با آن به حساب دشمن برسیم. بعد از ساعتی به خانه عمه ام بازگشتیم. موتور را در خانه عمه ام گذاشتم. وقتی داشتیم در شهر گشت میزدیم، متوجه شدم که مردم سوسنگرد کلافه هستند و میخواهند علیه عراقیها کاری بکنند، اما چه کاری، خودشان هم نمی دانستند. به پسر عمه ام گفتم:
حسن باید با پای پیاده برویم داخل شهر. فکر می کنم به زودی خبرهایی بشود.
لباس تنم دشداشه بود و چفیه هم به سر کرده بودم. نارنجک ها را داخل جیب های دشداشه ام گذاشته بودم محل فرمانداری سوسنگرد لب شط بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 #نظرات شما
در خصوص کتاب #بی_آرام
خاطراتی از سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
┄═❁❣❁═┄
به نام خدا و به یاد خدا و به راه خدا و برای خدا
سلام
آرام شدم از قصه بی آرام
و من که به لطف خداوند متعال با فرماندهان زیادی زندگی کردم که بعضی از آنها در کنارم آسمانی شدند سالهاست که حاج اسماعیل شما را می شناسم
نه با دیدن ظاهری بلکه باطن این شهید گرانقدر را در آغازین روزهای عاشقی وتا مجنون و هور و اروند وتا کربلای چهار که وعده موعود بود.
آرام شدم که پدری دلاور داشت اسماعیل عزیز و مادری نورانی و همسری عاشق و فرزندی که مثل پدرش خواهد شد اسماعیل ثانی
خوشا به احوالت شما که پاداش این کارهایتان شهادت است
و حرف آخر جاماندگان گردان کربلا و یاران حاج اسماعیل در خط بمانید که ظهور نزدیک است ان شاالله
┄═❁❣❁═┄
┄═❁═┄
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۵
به قلم سعید علامیان
میخواستیم در تاریکی شب عملیات کنیم چرا که پاتک غیور اصلی هم در شب انجام شده بود. تک شبانه اینگونه رایج شد. حسن که حجم تانکها را دیده بود به ما گفت یک تیپ از یک لشکر در این جا مأموریت دارد.
اگر بین آنها برویم یک تیپ را منهدم میکنیم. این برای عراق قابل جبران نیست. اگر لشکر یک تیپش خورد، یک طرفش خالی میشود. روی کرخه دو پل بود باید از پلها عبور میکردیم...
•••••
نیروها تا اذان صبح رفتند و پلها را پیدا نکردند. نمیخواستیم با اتوبوس از روی پل بگذریم ولی ستون نیروها را باید از پل عبور میدادیم ، عملیات نکردیم و برگشتیم چون خطرناک بود.
فهمیدیم به این راحتی نمیشود نیرو برد. حسن گفت باید سازمان دهی بهتری کنیم و با شرایط بهتری برویم.
آن دو پس از مدتی با گروه دیگری و به همراه نیروهایی از سپاه اهواز که با شروع جنگ از کردستان بازگشته بودند با سازماندهی بهتر بار دیگر به همان منطقه رفتند.
ارتش عراق پلهای روی کرخه را خراب کرده بود. سراغ پلهای بومی رفتیم. نهرهای بزرگی از کرخه منشعب میشوند. عربها به آن عباره میگویند. عبارهها حدود هفت متر عرض دارند که آب زیادی را برای کشاورزی میآورند. میشد از داخل آنها به سمت عراقیها رفت. الوار دوازده متری تهیه کردیم و شب از روی آنها رد شدیم...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عبدالله مومن زاده، جاسم حمیدی، علی شمخانی ، شهید احمد سیاف
کاظم علم الهدی و شهید دهبان
@defae_moghadas
🍂
#گزیده_کتاب
«نخلهای بیسر»
┄═❁❁═┄
وقتی بی حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمی جلـد چرميای كه از پدر برايش به ارث مانده است .
قرآن را بـاز مـی كنـد و مـشغول خواندن ميشود.
گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي ميگويد:
با خرمشهر صحبت كنين.
صداي او قطع ميشود و صداي ضعيفتري به گوش ميرسد:
ـ سلام عليكم!
صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي.
ـ سلام عليكم، بفرماييد.
ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك!
ـ چيه صالح؟ چه خبری؟
ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا!
ـ خرمشهر آزادشده؟
ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين.
چهره زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛
بياختيار اشك میريزد و اين پـا آن پـا مـی كنـد.
حرفـي بـه گلـويش آمـده و ميخواهد آن را بزند اما شادی امان نمي دهد.
لب بـاز مـی كنـد و بريـده بريـده ميگويد:
«ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.»
ـ چی؟
ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمی ندارم.
ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#نخلهای_بیسر
قاسمعلی فراست
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه آنها، پرتوهایی از شمسِ وجود حق هستند که در این ظلمتکده تابیدهاند تا جهان را به نور ولایت روشن کنند.
ما از سوختن نمیترسیم، که پروانههای عاشق نوریم و هر جا که نور ولایت است گرد آن حلقه میزنیم.
پیام ما استقامت است و این همان نوری است که فراتر از زمان و مکان از خزائن معنوی «فاستقم کما امرت و من تاب معک» بر ما تابیده است و اینچنین آینده از آن ماست. العاقبه للمتقین.
سید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 آقای رضا معلمی میگفت که در مدت نیم ساعت تریلی را بار کردند. نیروهای دژبانی ساعت دوازده و نیم دست ما را گرفتند. ما واقعاً از یک قسمت در حال شکست بودیم. نیرویی برای ما نمانده بود. بچه هــا زخمی و شهید شده بودند. این نیروها که آمدند، نیروهای کیفی و خوبی نبودند اما بالاخره به سمت دشمن تیراندازی می کردند. می توانستیم قسمت هایی را که خیلی روی ما فشار نبود، به دست آنها بدهیم. ساعت دوازده به خط رفتم. ساعت یک بود که عراقی ها دیگر ناامید شدند. روی ارتفاع بوالفتح عراق، حول و حوش سنگر کمین، مثل این بود که با حشره کش حشره بکشی. همه جا از جنازه عراقیها به سیاهی میزد. فکر کنم از سه چهار تیپ عراق چیزی حدود شصت هفتاد درصد منهدم شده بود. حتی قادر نبودند که در همان خط خودشان پدافند کنند. اگر ما میخواستیم جلو برویم، به راحتی میرفتیم.
🔘 شب بعد، عملیات روانی را شروع کردیم. بچه های اطلاعات گزارش دادند عراقی ها آن قدر دستپاچه شـده انـد کـه از قرارگاه فرماندهی شان تقاضای نیرو میکنند و میگویند که اگر ایرانیها بیایند، کسی نیست جلویشان را بگیرد.
آقای قاآنی می گفت من در باختران بودم و با آقای شمخانی و صفوی جلسه ای داشتم که آقای همدانی تماس گرفت و گفت خودت را برسان که نیروهایتان در حال فرار هستند. من گفتم نظر نژاد که آنجا هست. اما او گفت که وجود خودتان را می طلبد. آقای قاآنی از قرارگاه با من تماس گرفت و جویای حال و احوال خط نبرد شد. گفتم البته وجود شما یک ستون محکمی است برای قلبهای متزلزل ما ولی اگر هم نیایید، مطمئن باشید که من این منطقه را نگه میدارم. گفت اگر هم بیایم، باز مجبورم در بانه بمانم. شب که نمی توانم از بانه عبور کنم.
🔘 بالاخره به آقای قاآنی فشار آورده بودند و ایشان خودش را به بانه رساند. حدود ساعت دو آقای همدانی به اتفاق سه چهار نفر به بوالفتح آمدند. آقای امامی مسؤول خط به سنگر کمین عراقی هـا رفتـه بود تا ترتیب انتقال چهار پنج تن از شهدا را به عقب بدهد. آقای همدانی به آن سمت نگاه کرد و گفت این کیه آنجا ایستاده و یک بیسیم چی هم دارد؟
گفتم: مسؤول خط است.
پرسید: آنجا چکار میکند؟
گفتم رفته شهدا و زخمی ها را بیاورد.
گفت: بگو سریع بیاید عقب مگر قحط الرجـال اسـت کـه تـو مسؤول خط را فرستادی؟ گفتم حالا بیایید پایین پیش بچه های ادوات برویم. ببینید یکی از قبضههای ۱۰۷ ما ۱۷۰۰ گلوله زده و چه بلایی بر سر بچه های گلوله انداز آمده است.
🔘 تمام دست و بال بچه ها سوخته بود. یکی از آنها آقای ابراهیم زاده، مشهور به شیر علی بود که مسؤولیت قبضههای ۱۰۷ را داشت. آقای همدانی وقتی به چهره این بچه ها نگاه کرد فکر میکرد در کوره یا انبار زغال بوده اند که سر و صورتشان این همه سیاه شده است. همهٔ دستها سوخته بود. بعضی از دستها به اندازه یک تخم مرغ ورم کرده بود. اگر دست میزدی مثل مشک آب، تاول می ترکید. آقای همدانی گفت: اسامی اینها را یادداشت کن که بعد تشویقشان کنیم. ما در آن نبرد نه اسیر دادیم و نه اسیر گرفتیم. چهارده نفر شهید شدند که این آمار در جنگ کوهستان زیاد است. پنجاه شصت نفر هم مجروح شدند. من با چشم خودم دیدم که بیش از دویست سیصد نفر از نیروهای دشمن به هلاکت رسیدند. چرا که آنها آفند کننده بودند و ما پدافند کننده بودیم.
🔘 حجم آتش ما بر آنها اشراف داشت. آنهـا مجبور بودند که از دامنه بالا بیایند. تا زمانی که به بوالفتح رسیدند، زیر آتش توپخانه ما بودند. در همان حوالی بیش از دویست جنازه به جا مانده بود.
وضعیت تغذیه در زمان استقرار ما در آنجا خیلی بد بود. کـار بـه جایی رسیده بود که اکثر بچههایی که میتوانستند به سردشت بروند مرخصی می گرفتند تا بروند و یک وعده غذای گوشتی و درست و حسابی بخورند. من حسابی درگیر بودم و نمی توانستم از منطقه دور شوم. آقای قاآنی هم نبود. آن موقع عملاً فرمانده لشکر شده بودم. منطقه حساسی بود که اگر از دست ما خارج می شد، چهار پنج لشکر مجبور به عقب نشینی از روی دوپازا می شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مقتل سید حسن نصرالله
و تجمع رزمندگان جبهه مقاومت
در لبنان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 از اوصاف برجسته قهرمانان دفاع مقدس؛
روح عبودیت و توجه قلبی و خالصانه به خداوند متعال بود.
نماز و توسل و تهجّدِ آنها برای بیدار دلان بسیار آموزنده و راهگشاست.
• رزمندگان دامغان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۲
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 حدود ۵۰۰ متر با فرمانداری فاصله داشتم. به حسن گفتم برویم به طرف فرمانداری.
حسن گفت:
برویم آنجا چه کار بکنیم. آنجا پر از عراقی است.
به حسن گفتم: اگر یک نارنجک داخل فرمانداری بیندازیم و آنجا را منفجر کنیم
کل مردم سوسنگرد به حرکت در می آیند.
از منزل عمه ام به طرف فرمانداری به راه افتادیم. همین طور که می رفتم مردی کنار در خانه اش ایستاده بود. او هم بدون آنکه من و حسن را بشناسد به دنبال ما به طرف فرمانداری به راه افتاد. همسر آن مرد به دنبالش دوید و گفت داری کجا میروی مرد؟
مرد به همسرش گفت:
دارم میروم فرمانداری.
این را به عربی به زنش گفت. زن با فریاد گفت: نرو! اما شوهرش بی اعتنا گفت:
می روم!
زن به طرف شوهرش دوید و آستینش را چسید. شوهرش با خشونت زن را به روی زمین پرت کرد و گفت: باید بروم.
این را گفت و به دنبال ما روانه شد. قبل از ما چند نفری به طرف فرمانداری به راه افتاده بودند. در میان جمعیتی که به طرف فرمانداری حرکت میکردند سه چهار نفر زن هم به چشم می خوردند. زن و مرد سوسنگردی بدون طرح قبلی و در یک حرکت خودجوش داشتند طرف فرمانداری و محل اصلی استقرار عراقی ها نزدیک می شدند. همین طور که جلوتر میرفتیم عده ای زن و مرد دیگر هم به ما پیوستند.
نمیدانم چرا ناخودآگاه یاد تظاهرات روزهای انقلاب افتادم.
وقتی چند زن را دیدم که با چهره برافروخته با ما حرکت میکنند نمیدانم چرا نگران شدم. با خودم فکر کردم اگر با عراقی ها درگیر بشویم، ممکن است به زنها آسیب جدی برسد. اما زنها مثل ما مردها داشتند خود را به فرمانداری و عراقیها نزدیک و نزدیک تر می کردند.
هنوز ۲۰۰ متر حرکت نکرده بودیم که جمعیتی حدود ۴۰ نفر جمع بودند. از این عده شاید نصفشان زن بودند. جمعیت مصمم در سکوت راه پیمایی کوچک و خودجوشی علیه حضور اشغالگران عراقی به راه انداخته بود. وقتی نگاه کردم دیدم در دست برخی از زنان و مردان سوسنگردی گرز و چماق است. من در جیب خودم سه نارنجک داشتم. هر چقدر به عراقیها نزدیک میشدیم چهره های زن ها و مردها برافروخته تر میشد. بعضیها که کنجکاو شده بودند در کنارمان حرکت می کردند و مردد بودند که آیا به ما بپیوندند یا نه. شور وصف ناپذیری بر ما حاکم شده بود. یقین داشتم چند دقیقه دیگر عراقی ها به سوی ما رگبار خواهند بست و من خودم را آماده کرده بودم که بلافاصله بـه طرف دشمن نارنجک پرتاب کنم. در چنین افکاری بودم که ناگهان خودم را جلو در فرمانداری سوسنگرد دیدم. حدود ۴۰، ۵۰ نفر زن و مرد نیز اطرافمان بودند. جلو در فرمانداری چند ماشین نظامی دشمن پارک کرده بود. در فرمانداری سوسنگرد بسته بود. ناگهان شلیک صدای مرگ بر صدام مردم بلند شد که از ته دل فریاد می زدند.
من و حسن نیز با تمام قدرتمان این شعار را تکرار کردیم و چند بار بلند فریاد زدیم الموت لصدام
وقتی این شعار را میدادم در جیب دشداشه ام نارنجک هایم را در مشت میفشردم و منتظر فرصتی بودم تا ضامن نارنجک ها را بکشم و آنها را به طرف ماشینهای دشمن و محل فرمانداری پرتاب کنم. زنها نیز چماق های در دستشان را محکم میفشردند. مردم با صدای بلند و به عربی مرگ بر صدام میگفتند وقتی صداى «الموت لصدام» جمعیت بلند شد مردم منتظر سوسنگردی در یک چشم به هم زدن به طرف فرمانداری هجوم آوردند. چیزی حدود صد نفر خود را به فرمانداری رسانده بودند و مرگ بر صدام می گفتند. حسن مرتب به من هشدار میداد و زیر لب به عربی میگفت:
يونس مواظب باش... يونس مواظب باش...!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعزام نیرو
به جبهه های دفاع مقدس
از همدان - ۱۳۶۳
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 اعزام نیرو به جبهه های دفاع مقدس از همدان - ۱۳۶۳ ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ #کل
کلیپ اعزام نیروی رزمندگان همدان دیشب به اشتباه ارسال شد که اصلاح میشه
🍂
🔻 اسارت
در هر دو جبهه 😢
┄═❁๑❁═┄
🔅 در روزهای عملیات رمضان بودیم و شرایط سخت کمبود نیروی فنی و مهندسی.
مسئول ستاد مهندسی جهاد با توجه به نیاز شدید به راننده لودر، به ستاد اهواز مراجعه کرده بود که نتوانسته راننده ای را برای منطقه پیدا کند.
🔅 داشتم از درب جهاد با لندکروز خارج می شدم که دیدم یک نفر شیش تیغه جلویم را گرفت و گفت:" آقا شما جبهه می روید؟" گفتم بله چطور؟ گفت:" من آمدم تا به جبهه بروم. گفتم تخصص شما چیست؟
گفت :"من راننده لودر هستم."
🔅 از آنجایی که این مسئول ستاد آدم عجولی بود بلافاصله به او گفتم سوار شو برویم به جبهه که خوب آمدی.
راننده لودر گفت مگر نیاز نیست من فرمی چیزی پر کنم؟😳
گفتم فعلاً سوار شو. همه کارها در منطقه صورت می گیرد. او را سوار کردم و آورم در مقری که عقبه جبهه بود.
🔅 دیدم فرماندهان مهندسی آمدند و گفتند فلانی پس چرا کسی را برایمان نیاوردی؟ گفتم که چرا آوردم. این بنده خدا راننده لودر است. او را به آن مسئول معرفی کرده و رفتم. راننده لودر را بدون هیچ فرمی و تشکیلاتی به خط مقدم اعزام کردند تا خاکریز را که شدیداً نیاز بود احداث کنند.
🔅 در همین حین که او شروع بکار کرد، دشمن تک میزند و راننده لودر به اسارت دشمن بعثی در می آید. وقتی به اسارت می رود در حین بازجویی های اولیه اعلام می کند که من ارتشی هستم و به زور مرا به جبهه آوردن. از آنجایی که شیش تیغه بوده و تیپش به بچه های جهاد و سپاه نمی خورد، به خطوط عقب جبهه اعزام می شود.
🔅 در آنجا کلی کتک هم می خورد. بعد از چندین شب کتک خوردن، از او می پرسند که تخصصت در جبهه چی بوده؟ می گوید که راننده لودر بودم. میگویند که تو باید با ما همکاری کنی و باید یکی از خاکریزهای خط مقدم را تکمیل کنی او را به خط مقدم جبهه فرستادند و مشغول زدن خاکریز می شود که این بار نیروهای ایرانی دست به یک حمله زده و او را اسیر می کنند. در ابتدا تصور کرده بود که توسط نیروهای خودی آزاد شده است.
ایشان به دست نیروهای خودی افتاده بود چرا که به فارسی صحبت کرده و خود را از بچه های جهاد معرفی کرده بود. از او پرسیدند که کدام جهاد؟ گفته بود که اعزامم یک دفعهای شده و بدون کارت، و نمیدانم کدام جهاد بودم.
🔅 به او می گویند تو دروغ می گویی و ستون پنجم هستی. او را به عنوان جاسوس و منافق به اطلاعات سپاه تحویل می دهند. هر چه هم در بازجویی می گوید راننده جهاد بودم کسی باور نمی کند چون مشخصات او را که استعلام کرده بودند، هیچ سابقه ای پیدا نکرده بودند.
🔅 دوسه ماهی در بازداشت بود و آخر به دلیل نداشتن سابقه سیاسی آزادش می کنند.
بعد از آزادی به دنبال مصبب این اتفاق به جهاد می آید و آن مسئول ستاد را پیدا می کند و وارد دفترش می شود و می گوید شما مرا می شناسی؟ می گوید خیر من شما را نمی شناسم. میگوید من همان راننده لودر هستم که چند ماه پیش شما مرا به منطقه بردید و بلافاصله به خط رفتم.
🔅 فرمانده یادش می آید و می گوید آره یادم آمد. راستی تو کجا رفتی ما از تو بی خبر بودیم؟
راننده لودر که از برادران غیور اندیمشکی بود از خجالت این فرمانده در می آید که فلان فلان شده تو مرا بدون هیچ مشخصاتی فرستادی به خط و من دو بار اسیر شدم. یک بار اسیر عراقی ها و یک بار اسیر ایرانی ها.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 یک ماه بود که هیچ گوشتی نخورده بودم. در شیاری که از قرارگاه به سمت دوپازا می رفت کبک، خیلی زیاد بود. نمی توانستم بــا کلاشینکف تیراندازی کنم اگر بچه ها می دیدند، دیگر کسی قادر نبود جلوی آنها را بگیرد. صبح زود نماز خواندم و به رضا گفتم: میخواهم به خط بروم.
گفت: بیسیم چی هم با خودتان ببرید.
گفتم نه. بیسیم چی لازم ندارم. زود بر می گردم. یک کلاشینکف برداشتم و گفتم که برای حفاظت از خودم میبرم. سمت چپ دامنه ارتفاع دوپازا یک چشمه بود که کبک زیادی آنجا جمع میشد. ماشین را نگه داشتم و پایین آمدم. دو تا کبک گرزی زدم. قبلاً سیخ ها را آماده و داخل بوته ها مخفی کرده بودم. سیخ ها را درآوردم و فوری پوست کبک ها را کندم. شکم هایشان را خالی کردم و آنها را به سیخ کشیدم. آن روز دلی از عزا در آوردم بعد به قرارگاه رفتم و تلفن زدم که یعنی من در قرارگاه هستم.
🔘 یک روز دیگر یوسفیان گفت برویم سردشت چیزی بخوریم.
گفتم من و تو که نمی توانیم برویم.
گفت بابا بچه ها میروند کبابی چیزی میخورند. مردیم از بس که مربای بدون کره خوردیم .
گفتم: من و تو تا حالا تحمل کرده ایم، باز هم تحمل میکنیم. این جریان بود تا وقتی که آقای قاآنی آمد. یک روز که در این باره صحبت می کردیم یوسفیان گفت من و حاج آقا واقعاً در این یکی دو ماهه اصلاً از گوشت استفاده نکردیم. احساس می کنم که بدن مان کمبود دارد.
گفتم: نخیر، من کمبود ندارم!
پرسید چطور؟ تو که بیشتر از من اینجا بودی.
گفتم برای این که من گوشت کبک خوردم. آن روز که گفتی بیسیم چی را ببر و من نبردم، به تنهایی رفتم و دو تا کیک زدم که هر کدام دویست گرم گوشت داشت. هر دو تا را به سیخ کشیدم و خوردم.
🔘 حسابی دمغ شد. بعد گفت اگر این جوری بود، چرا به من نگفتی؟ گفتم: اگر تو میفهمیدی، دیگران هم میفهمیدند! آقای قاآنی خندید و گفت یکی از تاکتیکهای کار همین است. اگر قرار باشد که شما هم اینها را یاد بگیری، حاج آقا دیگر حاج آقا نیست. تازه از خط برگشته بودم. دیدم سروصدا راه افتاده است. کنار جاده آمدم. دیدم آقای طلابیگی از بچه های تخریب روی مین رفته. هر دو پای او خرد شده بود. خودش که میخندید. برای اولین بار بود که می دیدم انسان نزدیک به مرگ روحیۀ خیلی بالایی دارد. مطمئن هستم الان هم که زنده است به خاطر روحیهاش نسبت به مرگ است. گفت: حاج آقا، من شهید نمیشوم. فقط بگویید جلوی خون را بگیرند و مرا به تبریز ببرند.
وقتی تقاضای هلی کوپتر کردیم گفتند مجروح را به بانه برسانید تا از آنجا او را با هلی کوپتر ببریم. چون در منطقه شما، جایی کـه هلی کوپتر بنشیند نیست.
🔘 پافشاری زیادی کردیم و هلی کوپتر در سردشت و در یک قرارگاه نشست. ایشان را به بانه منتقل کردند و از آنجا هم او را به تبریز بردند. بعد از آن پاتک، ٤٥ روز در منطقه ماندیم. قرار شد که دوباره به منطقه ماووت عراق برگردیم و عملیات در گردرش انجام بدهیم. علاوه بــر لشکر ما و لشکرهای دیگری که برای این عملیات در نظر گرفته بودند، لشکر ۱۹ فجر بود که در سمت راست ما وارد عمل میشد. لشکر ویژه شهدا هم در انتهای ارتفاعات گردرش و به سمت شیخ محمد عمل می کرد. خود ما روی ارتفاعات گردرش مستقر میشدیم. نظر من این بود که گردرش، جاده تدارکاتی شهر ماووت حساب می شود و با دیدی که دشمن از آنجا دارد راحت ما را در داخل شیارها میزند. در آن منطقه گردرش بلندترین قله نبود ولی استراتژیک ترین قله بود و همین هم باعث شد که به محض استقرار ما روی آن، به راحتی گوجار و شیخ محمد را هم بگیریم.
🔘 ما در خط دوپازا، از قرارگاه الوار و کیسه زیادی گرفتیم و سنگرهای جالب و محکمی ساختیم. وقتی نیروهای تیپ نبی اکرم(ص) خط را از ما تحویل میگرفتند صورت جلسه کردند که حدود هفتصد الوار، پنج هزار کیسه و هفتصد پلیت به ما تحویل بدهند. مسؤول عملیات آن تیپ صورت جلسه را امضا کرد وقتی به ارتفاعات گلان آمدیم و مستقر شدیم الوار به ما ندادند. هر چه پیگیری کردیم، به نتیجه نرسیدیم تا این که به آقای امامی آقای آرام و آقای آخوندی گفتم که بروید و ماشینهایی را که برای تیپ نبی اکرم (ص) الــوار می برند به اینجا بیاورید.
این کار انجام شد اما بیش از سیصد تخته الوار و چهار پنج هزار کیسه و دو هزار پلیت دست ما را نگرفت. بعدها حاج ناصح به آقای قاآنی گفته بود: آقای نظر نژاد الوارهای ما را برد.
آقای قاآنی هم گفته بود که اگر برده، با حساب و کتاب برده.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂