🍂 ایها الکافرون، مای مای | 4⃣
عسگر قاسمی
قسمت آخر
┄═❁❁═┄
🔻 چند سال گذشت تا اینکه چند نفر از دوستان به سرپرستی برادر عزیز، حاج جعفر زمردیان از آزادگان خوب همدان، جهت سرکشی و دیدار با خانواده شهدای غریب اسارت، به استان فارس آمدند و از من خواستند که با آنها به منزل شهید یدالله حسینی برویم، من با خانواده هماهنگ کنم.
آقای زمردیان، خیلی تاکید کردند که هیچ پذیرایی به جز چایی نداشته باشند. من هم به خواهر شهید زنگ زدم و عین جملات آنها را به او گفتم. بعد از اصرار زیاد او قبول کرد که فقط با چای پذیرایی کند و از من سوال کرد: شما چه ساعتی تشریف میآورید؟
گفتم: انشاءالله فردا صبح به شما اطلاع خواهم داد.
بعد از هماهنگی با آقای زمردیان، مجدداً با خانواده شهید تماس گرفتم که ساعت ورود دوستان آزاده را به آنها اطلاع دهم و مجدداً تاکید کردم که هیچگونه پذیرایی نداشته باشید.
خواهر شهید جواب داد: آقای قاسمی دیشب شما گفتید و من گوش کردم اما امروز دیگر نمیتوانم حرف شما را قبول کنم شب که آمدید داستان را برایتان تعریف خواهم کرد. وقتی وارد منزل شهید شدیم من دیدم انواع و اقسام میوهها و شیرینی و شکلات آماده کردهاند، ما اعتراض کردیم و گفتیم: قرارمان این نبود! خواهر شهید جواب داد: به خدا قسم شما عزیزان که الان نزدیک به ۱۵ نفر هستید و وارد منزل ما شدهاید هیچ کدام از شماها برای من غریبه نیستید و همه شما را من دیشب در خواب دیدم و برادر شهیدم میزبان شما بود و به ما سفارش کرد که اینها مهمان من هستند، مبادا در پذیرایی از آنها کوتاهی کنید و بعد از اینکه مهمانان من قصد رفتن کردند تمام میوه و شیرینی که اضافه آمده است را بین آنها تقسیم کن، تا بعنوان تبرک به منزل خود ببرند و دقیقاً همین کار را انجام داد و حتی یک دانه شیرینی را در منزل نگذاشت.
این موضوع هم تمام شد. تا همین چند شب پیش، بعد از شهادت رئیس جمهور عزیزمان، آیت الله رئیسی، از طرف بنیاد شهید شهرستان شیراز دعوت کردند تا دوستانی که پیگیر مسائل شهدای غریب اسارت در استان فارس هستند دیداری با خانواده شهدا داشته باشیم و در ضمن این بازدید، از من خواستند که این بار آخر نباشد بلکه هماهنگ کنم و مجددا به دیدار آنها برویم. من هم ضمن تشکر و قبول دعوت، دوباره خواهش کردم که اگر میخواهید ما راحت باشیم و هر وقت خواستیم به دیدار مادر شهید بیاییم پذیرایی فقط چایی باشد.
الله اکبر، الله اکبر! خواهر شهید قسم خورد که برادر شهیدم در خواب، سفارش کرده خواهرم به فلان دوست قدیمی ات خانم ... زنگ بزن که هر چه برای پذیرایی نیاز داری را برود خریداری کند تا مهمانان من در منزلمان پذیرایی شوند.
خواهر شهید میگفت: بخدا من اصلا یاد اون دوست قدیمی نبودم.
«ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل لله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون»
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر....
حسن بسی خاسته
┄═❁๑❁═┄
عصر روز سوم یا چهارم والفجر ۸ بود.
تو خط ظفر، همون حوالی ورودی فاو ، مقری کماندویی سمت راست ما بود و اطراف آن پر از نیزار.
یه عده عراقی تو نیزارها مخفی شده بودند و میترسیدند بیان بیرون. من و مسعود منش و امیرصالح زاده و شهید محمود دشتی پور و چند تای دیگه اونجا بودیم.
امیر گفت اگه عربی بلدی یه چیزی بگو بیان بیرون ، منم که حسابی جوگیر شده بودم رفتم بالا ی یه سنگ بزرگی و شروع کردم با لهجه خورم به داد زدن 🗣..ایها الاخوان العراقی.تعالو تقدموا انتم فی امان الاسلام.تعالو ..
یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم دیدم مسعودمنش روده بره از خنده به عربی حرف زدنم.😂
با اولین نطق عربی من سروکله اولین عراقی سبیل کلفت پیداشد.
بادستگیری اون ماموریت من تمام شد . امیر ازش خواست تا بالای سنگر بره و دوستاشو بیاره بیرون ، عراقیه رفت بالا و با اولین فریادی که بر سر دوستانش که بیشتر حالت دستوری داشت، بیرون آمدند.
اونروز با تسخیر مقر کماندویی دوطبقه مجلل، غنایم بسیاری از کلت های بی شمار گرفته تا لباس های نو و وسایل دیگر نصیب بچه ها شد. هنوز طعم آن شیشه بزرگ سان کوئیک پرتقال روفراموش نمی کنم.🍊😜
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ahangaran (9).mp3
4.44M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
الله و الله یا رحمت الله
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 در کردستان
🔘 مجروحین را تا آنجایی که امکان داشت، عقب می آوردیم. بعضی را با هلی کوپتر ترابری که در اختیار قرارگاه بود می فرستادیم، بعضی دیگر را با قاطر و اسب منتقل میکردیم.
سی الی سی و پنج رأس قاطر و اسب به کار گرفته می شد. هر حیوان دو راننده داشت. تردد در ارتفاعات گردرَش به دلیل داشتن شن نرم خیلی دشوار بود. حتی از یک ارتفاع صخره ای بدتر بود. به همین دلیل، سعی میکردیم از هلی کوپتر استفاده کنیم. اما وقتی آتشدشمن سنگین بود هلی کوپتر قادر نبود که همه جا بنشیند. خیلی از زخمی ها را مجبور بودیم با قاطر ببریم. یکی از آنها آقای امیر کانیان مسؤول دیده بانی ادوات لشکر امام رضا(ع) بود. از روی ژاژیله با دوربین میدیدم که تا مدت زیادی با برانکارد، بر دوش بچه ها قرار داشت. بعد او را با هلی کوپتر به عقب منتقل کردند که دیگر دیر شد بود و به شهادت رسید.
🔘 ایشان یک دانشجوی ممتاز بود. او در عملیات کربلای پنج مسؤول دیده بانی لشکر بود. قبل از شهادت، دست راست خود را از دست داده بود. در کربلای پنج، در آن دست اندازها با موتور و با صد کیلومتر سرعت حرکت می کرد. بعضی وقتها کسی را ترک موتورش سوار میکرد و با خودش به این طرف و آن طرف می برد. آدم با روحیه ای بود. وقتی روی گردرش زخمی شد، از طریق بیسیم به او گفتم: ان شاء الله خوب میشوی. گفت نه حاج آقا خودم میدانم که پایان عمرم فرا رسیده. من که به شما نمیرسم از همین جا با شما خداحافظی و قربت طلبی میکنم. رضا یوسفیان که بالای سر ایشان بود میگفت: روده هایش بیرون ریخته بود ولی چنان روحیه ای داشت که من فکر میکردم یکی دو تا زخم کوچک برداشته. وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم، اگر ناراحتیام بیشتر از شهادت شریفی نبود، کمتر هم نبود.
🔘 مساله مهم دیگر، سردی هوا بود. کسی که خون از بدنش می رود،
در هوای گرم هم احساس سرما میکند چه برسد به قله گردرش در زمستان. بچه هایی که برای شناسایی روی ارتفاعات آسوس رفته بودند می گفتند که یک دسته از عراقیها روی ارتفاع یخ زده اند و مرده اند. من در حدود ۲۵ عملیات مستقیماً شرکت داشتم اما هیچ عملیاتی مثل عملیات نصر هشت برایم شیرین نبود. در شب اول عملیات که بچه ها ارتفاعات را گرفتند یک شهید هم نداشتیم. حالا اگر یکی دو تایی هم بود من اطلاع پیدا نکردم. تعداد محدودی هم زخمی داشتیم. علتش این بود که دشمن در آن دوره زمانی، نیروهایش را مرخص می کرد. عراقی ها اصلاً آمادگی درگیری با ما را نداشتند. نیروهای ما یک ربع بعد از اعلام رمز، روی قله بودند.
🔘 عملیات نصر هشت هر چند عملیات شیرینی بود اما شب قبل از آن شب تلخی بود. در هیچ عملیاتی مثل نصر هشت خداحافظی نکردیم. ساعت چهار بعد از ظهر در سنگر فرماندهی جلسه گذاشته شد. جلسه تا ساعت هفت طول کشید. ساعت هفت خداحافظی شروع شد. واقعاً شب عاشورا بود. یعنی وقایعی که در شب عاشورا بین اصحاب امام پیش آمد در آنجا هم صورت گرفت. گریه و زاری و بوسیدن و بغل کردن در میان بچه ها موج میزد. بعضی وقت ها بچه ها ده دوازده دقیقه همدیگر را بغل می گرفتند و رها نمی کردند. خداحافظی که به پایان رسید رفتم که گردانها را توجیه کنم. صبح، بالای ارتفاع گلان بودم که یک گلوله توپ به قرارگاه اصابت کرد. پایین آمدم گفتند یک گلوله جلوی سنگر توپخانه خورده و آقای مددی فرمانده توپخانه به شهادت رسیده. در طول چند سالی که ایشان را می شناختم، کمتر دیده بودم گریه کند. اما آقای مددی در شب خداحافظی غوغا کرد.
🔘 در عملیات نصر هشت، ٢٦ اسیر گرفتیم و یک رادار رازیست که سالم و آماده به کار بود، یک بلدوزر هم بود. عراقی ها روی قله ها امکانات مهندسی زیادی نمیآوردند. توپخانه شان که عقب بود، دست ما نیفتاد. باقی غنایم، مثل اسلحه کلاشینکف و وسایل گرم کننده و پتو که خیلی از آنها استفاده نمیکردیم اصلاً بچه ها رغبت نمی کردند روی پتوهای عراقی بخوابند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"دامان شهیدان"
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
یادگار جبههها و رزمندگان
با اینکه هستم غرق عصیان
دستم به دامان شهیدان....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اللهم الرزقنا کربلا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 ...و سلام بر او که میگفت:
عشق اینجاست
خدا اینجاست
زندگی اینجاست،
روحیه اینجاست
امام زمان (عج) اینجاست
اسلام این است، خدا اینجاست
کجا میخواهیم برویم
غیر از اینجا..!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_حسن_باقری #عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 کمی بعد از اخراج دشمن از هویزه، تقریباً از نیمه دوم مهر دشمن شروع به بمباران هویزه کرد. از اول جنگ تا آن روز عراقی ها به خیال آنکه مردم عرب هویزه با آنها همکاری خواهند کرد آنجا را بمباران نکرده بودند. اما وقتی از مردم عرب منطقه نا امید شدند، در صدد انتقام از آنها برآمدند و با گلوله های توپ و خمپاره شروع به ریختن آتش روی روستاهای مرزی و هویزه و حتی سوسنگرد کردند. صدام از عربهای ایرانی کینه عمیقی در دل گرفته بود و میخواست با گلوله باران از آنها انتقام بگیرد. چندین گلوله به خانه های مردم در هویزه فرود آمد و چند نفر زن و مرد عرب هویزه ای را به شهادت رساند. مردم که فکر میکردند جنگ حداکثر یک هفته یا ده روز طول می کشد وقتی دیدند شهر دارد گلوله باران میشود متوجه شدند که کینه صدام از این حرفها گذشته و به این زودی جنگ به پایان نخواهد رسید. این بود که برای رهایی از گلوله های دشمن، به فکر کوچ و مهاجرت از منطقه پرخطر مرزی افتادند. کم کم کوچ شروع شد و مردم دسته دسته هویزه را به مقصد جاهای امن در مناطق دور دست ترک کردند. اخبار بدی از خرمشهر، آبادان و اهواز به گوش میرسید. دشمن شهر آبادان و پالایشگاه نفت آنجا را به طور مفصل بمباران کرده بود و ده ها مخزن پر از نفت خام بنزین و قیر را هدف قرار داده و منفجر کرده بود. در خرمشهر وضع از این هم بدتر بود. عراقی ها با تانک و نیروی زرهی از چند ناحیه به شهر حمله کرده بودند. جنگ تن به تن از صبح تا غروب در کوچه ها و خیابانهای خرمشهر ادامه داشت. مردم از خرمشهر و آبادان نیز در حال مهاجرت به دیگر شهرها بودند. در این میان خانواده همسرم نیز به اتفاق همسرم و دخترم امل از هویزه کوچ کردند و به جای نامعلومی رفتند. تا آن موقع خانواده ما هنوز در هویزه مانده بودند و من خیلی نگران خواهران و مادرم بودم. به سراغ پدرم رفتم و به او گفتم:
زن و دخترانت را بردار و از اینجا بروا عراق به زودی به اینجا باز میگردد و این بار مثل دفعه قبل نیست و مثل دشمن با شما رفتار خواهد کرد.
پدرم گفت: من نمی روم و از سر جایم تکان نمیخورم
هر طور بود خانواده را راضی کردم که از هویزه کوچ کنند. پدرم حاضر نشد با آنها برود، اما خواهران، برادرانم و مادرم بـه همـراه خانواده عمویم از هویزه رفتند و خیال من راحت شد. حالا می توانستم با فراغ بال و بدون هیچ دغدغه ای از شهر و دیارم دفاع کنم. همه خانواده و اقوام به الیگودرز که در آنجا خبری از جنگ نبود کوچ کردند. این را هم بگویم که تا آن هنگام همسرم و امل را هنوز ندیده بودم. یعنی فرصتی نشده بود که به سراغ شان بروم و و آنها را ببینم. راستش را بخواهید خیلی هم دلم میخواست دختر عزیزم و همسر مهربانم را ببینم و با آنها تجدید دیدار بکنم، اما فکر می کردم مهم تر از
خانواده و احساسات خودم، دفاع از کشور است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
ahangaran (15).MP3
1.9M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
لاله خونین من ای تازه جوانم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آشنایی با هور
گزیده ای از کتاب "ستاد گردان"
تاریخ شفاهی حاج محسن پویا
┄═❁๑❁═┄
من، شاه حسينی و شهید عبدالله محمديان و يكے دو نفر از فرمانده گروهانها با يك خودرو به سمت جزاير و هور رفتيم.
فضای آنجا هنوز برای ما غريب بود. وقتی طبيعت آنجا را میديديم اصلاً برایمان قابل تصور نبود كه ما چطور ميتوانيم اينجا عمل كنيم. اينجا خاك ندارد، زمين ندارد، اصلاً تانك چه میشود؟ خمپاره چه میشود؟ توپخانه چه میشود؟ اصلاً نيروها چه میشوند؟
فضا برايمان غريب بود ولی وقتی بچههای اطلاعات که از دوستان ما بودند را میديديم آرامش میگرفتيم.
وارد منطقه "طَبُر" يا شطعلی شده بودیم. يكے از اين دو منطقه كه مقر خود بچههای اطلاعات عمليات قرارگاه نصرت بود در يك فضای بسيار استتار شدهای قرار داشت.
نقشهها را به ما نشان دادند و هور را برايمان تشريح كردند. ما را با فضا و نقاط و پوشش آن آشنا کردند. بعد يك سری شرايط اوليه هور را برايمان تعريف كردند كه هور چطور است....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۲۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 برای مرخصی به مشهد برگشتم. یک ماه مشهد بودم که ناگهان اطلاع دادند تغییری در فرماندهی لشکر به وجود آمده. به منطقه برگشتیم. آقای قاآنی گفت که آقای مهدیان پور را به عنوان فرمانده لشکر انتخاب کرده اند. قرار شد من و هادی سعادتی و آقای قاآنی به لشکر نصر برویم.
آقای مهدیان پور تلاش کرد که ما عملیات بیت المقدس دو را کنارش بمانیم ولی قبول نکردیم. هادی سعادتی و بخارایی ماندند. برج دوازده سال ١٣٦٦ بود که باز به مشهد برگشتم. تا اول برج یک ١٣٦٧ مشهد بودم بعد به ایلام رفتم. برگه ترخیص خودم را از لشکر امام رضا(ع) گرفتم و تحویل لشکر نصر دادم. آقای قاآنی در ایلام جلسه ای گذاشت. به بچه ها گفت: شما هادی و حاج آقا نظر نژاد را میشناسید. ما در خدمت اینها هستیم.
بعد از آن جلسه هادی سعادتی به مشهد برگشت و در عمل من به عنوان جانشین لشکر کار را انجام میدادم.
🔘 چند روز قبل از عملیات والفجر ده ما و تعدادی از لشکرها عملیات بیت المقدس چهار را در منطقه ارتفاعات گوجار، قامیش و الاغلو به طرف باغ سمر آغاز کردیم و بعد از حدود یک ماه به حلبچه رفتیم. در شمال غربی شهر خرمال عراق رودخانه ای است به نام زلم که به سد دربندی خان میریزد. این رودخانه از ارتفاعات سرچشمه میگیرد. در کنار رودخانه، منطقه ای با دو کیلومتر خط به ما واگذار شد. با آقای قاآنی و آقای کمیل برای بازدید از خط رفتیم. خط را که نگاه کردیم دیدیم باید چندین گردان مستقر شود. در آن منطقه فقط چهار گردان داشتیم. یکی از گردانها در گوجار استقرار داشت که قرار شد آن گردان را هم از گوجار بیاورند.
🔘 فرماندهان گردانها آقایان یلی بابوریان و سیاقی بودند. دو گردان را در خط و یک گردان را در خرمال مستقر کردیم. گردان دیگر را هم در طویله جا دادیم. آشپزخانه لشکر را هم در همان منطقه طویله برپا کردیم. تعويض خط بدون حادثه ای به پایان رسید. جای خوش آب و هوایی بود. آب سردی از کوهستان می آمد. روی رودخانه پل انداخته بودیم و بچه ها دیگر احتیاج نداشتند به حمام بروند. عراقیها به خاطر این که در مقابل کردهای مخالف بایستند، این طرف و آن طرف، تپه های خاکی درست کرده بودند. ما در کنار یکی از این تپه ها قرارگاه تاکتیکی را بنا کردیم.
🔘 چشمۀ بسیار سرد و گوارایی در کنار قرارگاه روان بود. اولین کاری که کردیم یک توالت بهداشتی درست کردیم. هر کس چشمش به آقای قاآنی می افتاد خجالت میکشید و شروع به کار میکرد. چون میدید فرمانده لشکر آستینهایش را بالا زده و برای قرارگاه توالت درست میکند. یکی دو نفر از بچه ها آمدند و گفتند درست نیست آقای قاآنی کار کند آقای قاآنی گفت: چی درست نیست؟ خیلی هم خوب است. مگر من و تو شانمان از اینها بیشتر است؟
🔘 آنجا بودیم تا زمانی که دستور دادند به سمت خرمشهر حرکت کنیم. فاو در حال سقوط بود. من آقای قاآنی، هادی سعادتی و حاج حسین موسوی که در آن زمان مسؤولیت اطلاعات را داشت خودمان را به اهواز رساندیم. قرارگاه اصلی ما پادگان شهید چراغچی در اهواز بود. نیروها را جمع و جور کردیم و با دو گردان به سمت فاو رفتیم. گردانها را در نخلستان کنار پل (پلی که روی اروندرود احداث شده بود.) نگه داشتیم. قرار شد من، آقای قاآنی، هادی سعادتی و آقای موسوی به فاو برویم و ببینیم چه خبر است. از پل که عبور کردیم آقای قاآنی به من گفت: شما برگرد و گردانها را آماده کن که هر وقت گفتم، شما بیایید.
🔘 هدف هواپیماهای عراقی و آمریکایی خود پل بود. مرتب بمباران میکردند. هواپیماها با لیزر درست نوک پل را می زدند. بچه ها سریع پل را ترمیم کردند و تحویل بچه های مهندسی دادند. باز هواپیماها قسمت دیگر پل را با موشک زدند. آنجا بود که برای ما كاملاً مشخص شد این هواپیماها آمریکایی هستند. من
آقای قاآنی با بچه ها به فاو رفته بودند. از شهر که یک مقدار خارج شده بودند، ناگهان به کمین نیروهای عراقی خورده بودند. آقای قاآنی از ماشین عقب مانده بود. آقای موسوی می گفت: وقتی ماشین را سر و ته کردم که فرار کنیم دیدم آقا اسماعیل با یک پشتک عجیبی از آن طرف خاکریز داخل ماشین پرید و کف ماشین دراز کشید. (فقط من میدانستم که آقای قاآنی ژیمناستیک کار است)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🏴 انالله و انا الیه راجعون
شهادت فرمانده میدانی حماس،
"یحیی السینوار"
را به پیشگاه امام زمان و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت حضرت امام خامنه ای تبریک و تسلیت عرض میکنم.
جریان پیروزی و محو اسرائیل غاصب ادامه خواهد داشت، هر چند در این راه بهترین عزیزان ما فدا شوند.
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اخی و عزیزی
و مبعث افتخاری..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #رهبری #جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 امام رضا !
به خودت سپردم غمی را
که بی صدا قلبم را می خورد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مهدی جان !
اگر مرگ به سراغم آمد،
و هنوز همدیگر را ندیده بودیم،
فراموش نکن، من خیلی دیدنت را
آرزوی می کردم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۹
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 یک روز عصر که حامد به اتاق جنگ در مقر لشکر ۹۲ زرهی رفته بود؛ من در مقر بخشداری هویزه نشسته بودم. وقتی برگشت دیدم صورت حامد خاکی است. نوعی نورانیت از صورتش مشاهده می شد. در همین موقع یک گروه از بچه های سپاه اصفهان آمدند و گفتند: آقای جرفی کجاست؟ با او کار داریم.
حامد گفت: من هنوز نمازم را نخوانده ام، باید بروم نماز بخوانم.
رفت و در چمن پشت بخشداری قبل از آنکه به نماز بایستد به من گفت: من امروز تا یک قدمی شهادت پیش رفتم!
من و بنی نعیم کنار حامد ایستاده بودیم. گفتم: چطوری؟
حامد با حالت خاصی گفت: امروز در اتاق جنگ بودیم که آنجا را بمباران کردند! کم مانده بود همانجا به شهادت برسم.
این را گفت و ایستاد به نماز. من و کریم هم روی چمن ها نشستیم و در حالی که حامد داشت نماز میخواند شعار دادیم
- شهید عزیزم، شهادتت مبارک.
چند بار این جمله را تکرار کردیم. حامد در حال نماز تبسم میکرد! نمازش که تمام شد عده ای برای شناسایی آمدند دنبالش. گفت: من خیلی خسته هستم. نمی توانم بیایم.. من و کریم همراه آنها به شناسایی رفتیم. شناسایی تا شب طول کشید. برگشتیم و گزارش شناسایی را به حامد دادیم. حامد گفت: بروید و استراحت کنید.
خانواده ام همگی کوچ کرده بودند و تنها پدرم در خانه مانده بود. به خانه رفتم تا هم سری به او بزنم و هم شب را هم همانجا بخوابم. فردا صبح خیلی زود در خانه را زدند و گفتند که حامد مجروح شده است! معلوم شد حامد اول صبح به بخشداری رفته است. عراقی ها گرای بخشداری را گرفته و با گلوله توپ آنجا را زده اند. وقتی گلوله منفجر شد من از خواب بیدار شدم اما فکر نمیکردم بخشداری را میزنند. سریع خودم را به بخشداری و اتاق حامد رساندم دیدم اتاق پر از خون است. گلوله توپ به زمین باز پشت اتاق حامد اصابت کرده و منفجر شده بود. ترکش های آن از پنجره اتاق، کار حامد را ساخته بودند. روحیه ام به هم ریخت و همانجا نشستم و گریه را سر دادم. ما بعد از خدا در هویزه حامد را داشتیم و اگر از دستمان میرفت کمرمان می شکست. از طرف دیگر حامد پسر عمه ام بود و روابط عاطفی عمیقی با هم داشتیم. خیلی گریه کردم. سراغ حامد را گرفتم گفتند که او را به اهواز منتقل کرده اند. با وسیله ای به طرف اهواز به راه افتادم. در راه خاطراتی را که با حامد داشتم در ذهنم مرور میکردم و گریه می کردم. حسابی خرد شده و روحیه ام را از دست داده بودم.
وقتی به اهواز رسیدم، شهر به هم ریخته بود. به بیمارستان سینا، که حامد را به آنجا برده بودند، رفتم. همه جمع شده بودند. تا آنها را دیدم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. برادران حامد آرام بودند اما من هر کاری کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم.
هـای هـای گـریـه میکردم. به این فکر میکردم که اگر بلایی سر حامد بیاید ما با جنگ در هویزه چه بکنیم.
حال حامد خیلی خراب بود. ترکش به پشت سرش خورده و در اغما بود. در اهواز نمیتوانستند برای او کاری بکنند. ناچار با هواپیمای ۳۳۰ که مجروحان دیگری هم داشت او را به تهران منتقل و در بیمارستان امام خمینی بستری کردند.
فصل هشتم
بعد از مجروح شدن حامد و انتقال او به تهران، علی شمخانی فرمانده سیاه خوزستان اصغر گندمکار را به عنوان فرمانده سپاه پاسداران هویزه منصوب کرد و رسماً سپاه پاسداران در هویزه تشکیل شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
در قسمت های قبل در خاطرات حاج یونس شریفی، در مورد تسخیر فرمانداری هویزی توسط عده ای نیروی مردمی و آزادسازی سوسنگرد و بعد هویزه ، ابهاماتی برای دوستان رزمنده بوجود آمده بود که چطور ممکن است با یک نیروی مردمی بتوان جلو دشمن سرتا پا مسلح ایستاد
این مطلب رو با جناب آقای شریفی مطرح نمودیم و پاسخ صوتی زیر رو فرستادن که تقدیم نگاهتون می کنیم👇
🍂
🔻 ذبیح
همسر شهيد ذبيح االله عامری
┄═❁❁═┄
از جبهه آمده بود و حسابى با بچهها گرم گرفته بود.
صدایى شنیده شد. «حسن لهروی» بود؛ آمد توى منزل، وقتى چشمش به
صحنههاى عاطفى پدر و فرزندان افتاد، رو کرد به او و گفت: «عامرى جان! بهتره از این به بعد تو بمونى و به بچههات برسی! تو دیگه نباید بروی! من به جاى تو میروم. این بچهها پدر میخواهند! اگه تو شهید بشی، این چهار تا بچه...!»
ذبیح گفت: «خدا نعمتهایش را بر من
تمام کرده. زن خوب، بچههاى خوب! ... اما یک چیز فراتر از اینها ازش خواستهام. براى رسیدن به این مقصد! نگران بچههاى من نباش، خداشیرزنى به من داده که به خوبى میتونه از عهده همه کارهاشون بر بیاد!»
هنوز لبخند بر لب داشت. رو به حسن کرد و گفت: «ناقلا! فکر کردهاى میتونى من رو زمینگیر کنى و خودت شربت شهادت رو بخوری؟ نه حسن جان! شما بمون، جوونی، آرزوهاى جورواجور داری!»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک
من عبدک والمنتظر
لظهور عدلک
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂