🍂 بند ۳ قطعنامه
و آسایشگاه ۳
حاج صادق مهماندوست
┄═❁❁═┄
پس از صدور قطعنامه ۵۹۸ توسط سازمان ملل ، که به آتش بس و پایان جنگ ۸ ساله عراق علیه ایران انجامید .
بند ۳ آن قطعنامه ، برای بچه های اردوگاه ، بیشتر مورد توجه قرار گرفت ، چون در بند « ۳ » ، به بحث شیرین !! تبادل اسرا پرداخته شده بود .
اما جالب اینکه در مقابل هر آسایشگاه هم بندهایی از طناب یا سیم برق مستهلک بسته شده بود تا بچه ها ، لباس های شسته خود را روی آن آویزان کنند و از آنجا که بند رخت آسایشگاه ۳بدلیل کهنه گی ، زود به زود پاره می شد و لباس های شسته شده بچه ها به روی زمین می ریخت
کار بچه ها را زیاد می کرد و باید با آن وضعیت کم آبی اردوگاه ، دوباره لباس ها را آب می کشیدند!! و بچه ها این بند را با بند ۳ قطعنامه در کنار هم در مقام مقایسه قرار داده بودند چون تا در بند سه مذاکرات هم می خواستند به نتیجه برسند، مذاکرات شکست می خورد و نتیجه نمی داد
و بچه ها اینطور به هم می گفتندکه بند ۳ بدلیل فرسودگی قابلیت اجرا و استفاده ندارد و هر وقت که مذاکرات دو کشور ایران و عراق در این خصوص به بن بست می رسید ، می گفتند ، نگفتیم بند 3 پاره شد ، پس تبادل بی تبادل ، دنبال بند دیگری بگردیم !
الحمدلله در نهایت ، با دعای مردم عزیز و تدبیر مسئولین کشور ، بعد از مدتها مذاکره ، تبادل اسرا صورت گرفت ، ولی بند سه برای همیشه در ذهن بچه ها ماندگار شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 زمانی به منطقه برگشتم که عراقیها جاده خرمشهر را تصرف کرده بودند. آقای قاآنی کنار پل پیروزی بود. خدمت ایشان رفتم. سه گردان نیرو آماده کرده بود. مثل روزهای آغازین جنگ، حدود پانزده، بیست گردان بسیجی از خراسان آمده و در پادگان چراغچی مستقر شده بودند. لشکرهای امام حسین (ع)، حضرت رسول (ص)، سیدالشهدا(ع)، نصر و امام رضا(ع) هم آمده بودند. منتها لشکر امام رضا(ع) عقب تر بود. حضرت امام (ره) پیام داده بود که اگر خرمشهر برود، حیثیت سپاه نیز از دست خواهد رفت. آن شب حمله صورت گرفت و باز عراقیها تا مرز شلمچه عقب رانده شدند. من آنجا متوجه شدم عراقیها نیروی انسانی زیادی ندارند ولی امکانات زیادی آورده اند. وقتی آنها را دنبال میکردیم، قبل از آنکه آنها را بزنیم فرار میکردند.
🔘 میدانستند اگر در داخل خاک ایران بمانند، باز قضیه اوایل جنگ شروع میشود. به همین خاطر، در خــط مرزی شلمچه آرایش گرفته بودند. بی هدف و پریشان، از روی ناچاری به مشهد بازگشتم. حدود یک ماه ماندم. بعد هم که به منطقه برگشتم، مشغول کارهای روزمره و تحویل و ترخیص و این قبیل مسائل شدم. این وضعیت تا سال ۱۳۶۸
ادامه داشت.
🔘 سال ۱۳۶۸ گوش چپم عفونت کرد. نامه ای برای آقای محسن رضایی نوشتم. در نامه وضعیت جسمانی خودم و نظرات پزشکی را توضیح دادم. ایشان پاراف کرد که مرا سریع به آلمان اعزام کنند. وضعیت عفونت گوشم شکلی داشت که پزشکان ایرانی، مثل دکتر دوگانه میگفتند: زمان عمل گوش شما گذشته و عفونت روی پرده مغز است. هر لحظه احتمال این که مغز را بترکاند هست. خیلی از آنها میگفتند شاید بیشتر از شش ماه زنده نمانی. روز جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۶۸ در ساعت هفت و سی دقیقه از تهران به مقصد پاریس پرواز کردیم. ساعت دوازده و بیست دقیقه به پاریس رسیدیم. یک ساعت بعد از پاریس، به مقصد فرانکفورت پرواز کردیم. ساعت دوونیم هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست. از آنجا با ماشین به مقصد کلن حرکت کردیم و ساعت هفت و ده دقیقه به کلن رسیدیم و به خانه ایران رفتیم.
خانه ایران در قسمت مرفه نشین شهر قرار داشت.
🔘 در شب نوزدهم ماه رمضان از طرف سفارت جمهوری اسلامی ایران و بنیاد شهید مراسم شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) در خانه ایران برگزار شد. ساعت ده شب بود و در آن شهر، فقط از آن خانه صدای يا علی به گوش میرسید. پنجشنبه مرا برای آزمایش در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کردند. در آنجا پرفسور فیروزیان مرا تحت درمان قرار داد. غذای من در آنجا یک کره کوچک، مقدار نان و یک لیوان چای بود. صبحانه ام دو تا نان، یک کره مربا و یک تخم مرغ بود. جالب ایـــن کــه پرستاران میگفتند که غذای شما خیلی خوب است. فردای آن روز برای آزمایش کمر، مثانه و قلب مرا به آزمایشگاه بردند. اغلب پزشکان آنجا ایرانی بودند. در ساعت یک وسی دقیقـه بـرای رادیولوژی رفتیم. در اتاق رادیولوژی وسایل مدرن و مجهزی بود. در عرض دو دقیقه چند عکس گرفته شد.
🔘 در شب قدر، از عزاداری خبری نبود. دلم بسیار گرفته بود. شب عزای علی (ع) بود ولی ما در گوشه بیمارستان تنها بودیم. پرستاران آلمانی همـه زن بودند و از حجاب خبری نبود. می آمدند و می رفتند و ما هم برای خودمان دعا می خواندیم. یک روز با آقای شاملو و آقای سعید مهتدی، تازه از صبحانه خوردن فارغ شده بودیم که دکتر لباف با دو خانم آلمانی وارد شدند. ما با دکتر لباف دست دادیم. ناگهان یکی از خانمهای آلمانی، دستش را به طرف من دراز کرد و دست مرا گرفت. بسیار ناراحت شدم. بعد دست شاملو را گرفت و از اتاق بیرون رفت. ما زدیم زیر خنده و منتظر آمدن دکتر لباف شدیم. تا دکتر آمد به او گفتم که چرا پرستار این کار را کرد، مگر نمی داند ما مسلمانیم؟ دکتر گفت که دیگر تکرار نمیشود.
🔘 شب چهارشنبه دعای توسل خواندیم ولی این دعا با دعاهایی که در ایران میخواندیم فرق داشت بعد از دعا ساعت یازده بود که به نوشتن خاطرات مشغول شدم برادر شاملو به نماز ایستاد و مهتدی به خواب رفت. اتاق ما در طبقه سوم قرار داشت. روی بالکن رفتم و نگاهی به شهر انداختم عجب منظره ای داشت. آب و هوا و منظره های آلمان مثل مازندران خودمان بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
یاران و انصارت
عازم به میدانند
صاحب زمان مهدی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح آمده،
چند لقمه زندگی کافیست
تا انرژی جاودانگی
در وجودمان شکوفا شود...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۱
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به اتفاق عبدالزهرا، جنگ و شناسایی و هویزه را رها کردم و با وسیله ای خودم را به اهواز رساندم. اهواز حالت شهر جنگ زده به خود گرفته بود و اینجا و آنجا گروههای سرباز و بسیجی در حال رفت و آمد بودند. از اهواز هم با وسیله کرایه ای به خرم آباد رفتم. در خرم آباد هوا خیلی سرد بود. از خرم آباد با وسائل عبوری به دورود رفتم. از آنجا نیز خودم را به الیگودرز رساندم.
کم کم دل نگران شدم و با خودم گفتم که نکند دخترم را از دست داده باشیم. دختری که هنوز او را ندیده بودم و هیچ تصویر ذهنی از او نداشتم.
وقتی به الیگودرز رسیدم، درست و حسابی نمیدانستم که خانواده ام در کجای این شهر ساکن شده اند. پرس و جوکنان از این خیابان به آن خیابان رفتم تا بالاخره خانواده ام را پیدا کردم. وقتی سراغ آن را گرفتم، مردم گفتند:
- جنگ زده! عرب...
و من با خوشحالی گفتم
- بله
آنها یک خانه تمیز دو طبقه ای نشانم دادند و گفتند که خانواده ام در آنجا ساکن شده اند. وقتی به خانه نزدیک میشدم دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فرا گرفت و التماس خدا کردم که خبر دروغ باشد و دخترم نمرده باشد. لحظات بسیار سختی بر من گذشت. تا مادرم مرا
دید زد زیر گریه و گفت:
- دخترت مرد
- جدی مرد؟!
- ها بله مرد، توی غربت و بی کسی
از مادرم پرسیدم:
- زنم کجاست؟
مادرم در حالی که هق هق گریه میکرد گفت:
- مگر تو زن هم داری؟! اگر داشتی سراغش را می گرفتی. کلافه و مضطرب بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. فقط پرسیدم:
- حالا کجاست؟
مادرم گفت:
- پیش خانواده خودشان است!
دوباره از مادرم پرسیدم:
- واقعاً دخترم مرده!
- بله مرد و او را همین جا توی شهر غریب و بی کسی دفن کردیم. احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بغض گلویم را گرفت.
مادرم ادامه داد:
- تنهام، برادرت هم مریض است و حالش هم خیلی خراب است. برو او را ببین.
رفتم و برادرم را دیدم. دیدم او هم در حال مرگ است و حالش واقعاً خراب است. دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. همان موقع احساس کردم چقدر آدم بی عاطفه و سنگدلی هستم. دخترم چندماه به دنیا آمده بود و زندگی کرده بود و من که پدر او بودم چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم. مادر گفت:
یونس! ما می میریم سرما و غریبی ما را اینجا از بین می برد. اگر قرار است بمیرم بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم.
- مادر! تو را به هر کس که میپرستی ما را بردار و به هویزه ببر.
مادرم این حرف ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی داد گفت. فهمیدم زنم خیلی از رفتارم ناراحت است و با من قهر کرده است. راستش را بخواهید من هم آنقدر شرم زده و خجالت زده بودم که رویم نمیشد بروم و او را ببینم. قدرت نگاه کردن به صورت اش را نداشتم. میدانستم روزها و لحظات بسیار سختی را سپری کرده. جنگ زده و سرگردان در شهر سرد و غریبی، آن هم بدون همسر، تنها فرزندش را دیده که جلوی چشمانش پرپر زده و از دنیا رفته است. معلوم است که به این زودی حاضر نبود این بی رحمی مرا ببخشد و حق هم داشت. از خانه بیرون زدم. کلافه بودم و نمیدانستم چه کار بکنم. دائم صدای مادرم در گوشم زنگ میزد که گریه و التماسم می کرد و می گفت میخواهد در خانه اش بمیرد.
دلم میخواست فریاد بزنم و با صدای بلند گریه کنم. هوا سرد و بارانی بود و من و خانواده ام اصلاً به چنین سرمایی عادت نداشتیم.
تک و توک مردم جنگ زده عرب خوزستانی در اینجا و آنجای الیگودرز ساکن شده بودند. همین طور که سرگردان و خیران در کوچه ها و خیابانها پیاده قدم میزدم یک راننده خاور اهل هویزه را دیدم. خیلی خوشحال شدم. دیدن یک هم ولایتی در غربت آن هم در حالی که جنگ زده باشی مزه ای دارد که فقط باید در موقعیتش قرار گرفته باشی تا بدانی یعنی چه!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر....
دوران نوجوانی ما
◍⃟🔶🔸 ◍⃟🔷🔹 ◍⃟🔶🔸
با چهل، پنجاه کیلو گوشت و استخوون، و هیکلی لاغر و نحیف و صورتی خالی از مو، پا به جبهه گذاشته بودیم.
همه نوجوان بودیم و سرحال و قبراق.
گاهی بین اون همه جوون، چشممون به رزمنده پا به سنی میخورد که جز "پدر جان" و "حاجی آقا" و گاهی بشوخی "پیرمرد" چیزی برای خطاب کردنش نداشتیم.
الان وقتی چشم تو چشم خودمون تو آیینه میشیم، بادی به غبغب میندازیم و به خودمون میگیم ، "بابا ۶۰ سال هم سنیه! اصن سن یه رقمه" و بروی مبارک خودمون هم نمیاریم بابا شصصصصت سالمون شده!👨🦳
تازه به عکسای اونموقع که نگا می کنیم، می بینیم همون پیرمردهای اونموقع ، بندههای خدا یه موی سفید نداشتن و ۳۵ سال هم بیشتر سنشون نبود. ولی ما پیرمرد میدیدیمشون.🙈
واقعا چه رویی داستیم و داریم، ما...!
و چه به سر اونا اوردیم و چه اعتماد بنفسی ازشون کور کردیم😄
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 در هوای بارانی
صفيه مدرس همسر شهيد مهدی باکری
┄═❁❁═┄
زمانی که آقا مهدى شهردار ارومیه بود، باران خیلى تندى میآمد. به من گفت:
«من می روم بیرون.» گفتم: «توى این هوا کجا میخواى بری؟»
جواب نداد. اصرار کردم، بالاخره گفت: « اگه میخواى بدونی؟ پاشو تو هم بیا.»
با ماشین شهردارى راه افتادیم داخل شهر، نزدیکیهاى فرودگاه یک حلبیآباد بود. رفتیم آنجا.
در یکی از کوچه های پر از آب و گل، آب وسط کوچه، سرازیر شده بود داخل یکى از خانهها.
در خانه را که زد پیرمردى آمد دم در. ما
را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن بهشهردار. میگفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سرى بهمون بزنه، ببیند چه میکشیم.»
آقا مهدى گفت: «خیلى خب پدرجان،
اشکال نداره شما یه بیل به ما بده، درستش میکنیم؟»
پیرمرد گفت: «برید بابا بیلم کجا بود.»
از یکى از همسایهها بیل گرفتیم و تا
نزدیکیهاى اذان صبح توى کوچه آبراه
میکندیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 یک روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم یک پرستار آلمانی بالای سرم ایستاده و منتظر است تا فشارخون مرا بگیرد. هر چه گشتم نتوانستم کفشهایم را پیدا کنم. تا این که دیدم زیر تخت سعید مهتدی افتاده. به او گفتم کفش من آنجا چه میکند؟
گفت: کفش شما شبها راه می رود.
همه با هم خندیدیم. ناهار آن روز گوشت مرغ، سیب زمینی و سالاد گوجه فرنگی بود، ولی من فقط مقداری سیب زمینی و سالاد را با مقداری نان خوردم. یک شیرینی هم که برای عصرانه آورده بودند، به آقای شاملو دادم. عصر همان روز از من خواست تا شلوارم را به او بدهم. به شوخی به او گفتم شما از بچه های تهران حمایت میکنی اما از من شلوار میخواهی؟
🔘 روز جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ قبل از صبحانه از من نمونه برای آزمایش گوش گرفتند، بعد صبحانه که شامل یک فنجان چای، دو قرص نان، تخم مرغ، کره و عسل بود، آوردند. جالب این بود که وقتی با دکتر حرف میزدم نه او حرف مرا میفهمید و نه من حرف او را می فهمیدم. گاهی به هم نگاه میکردیم و هر دو می خندیدیم. بعد از تمام شدن کار به اتاق خودم برگشتم. ناهارم را خوردم. آمدند و گفتند که برای آزمایش باید به آزمایشگاه بیایی. رفتم و دیدم که دو زن آلمانی ایستاده اند. گفتند که این خانمها تو را آزمایش میکنند. گفتم: من حاضر نیستم مگر این که خود پروفسور بیاید. آنها رفتند.
🔘 دکتر لباف آمد. پرسید: چه می گویی؟ گفتم من نمیگذارم این زنها مرا آزمایش کنند.
دکتر به آنها گفت که من خودم آزمایش می کنم. در همان وقت پرفسور «هوک» آمد آزمایشها را نگاه کرد و من هم به اتاق خودم برگشتم. یک روز با آقای شاملو رفتیم که کمی گردش کنیم. بعد از گردش، به فروشگاه کافو که بسیار جلب توجه میکرد، رفتیم. یک ساعت به قیمت ها نگاه کردیم. به غرفه مواد غذایی رسیدیم. ناگهان شاملو از نظرم دور شد. هرچه گشتم او را ندیدم. با خودم گفتم شاید از در دیگر بیرون رفته. از در پشتی بیرون رفتم. ناگهان دیدم در میان یک باشگاه ورزشی هستم. عجیب بود که این باشگاه زنانه و مردانه بود. مرا که دیدند، گفتند داخل بیا. من دو پا داشتم دو تای دیگر قرض و فرار کردم. وقتی به بیمارستان رسیدم، حالم گرفته بود.
🔘 روز چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۸ ساعت ده صبح برای آزمایش به شهر اسن که سی کیلومتر با شهر کلن هوزن فاصله داشت، رفتم. در آنجا باغچه های گل آن هم پر از انواع گل چشم نواز بود. یک دکتر ایرانی به نام دکتر بیات آنجا بود. او مرا به یک خانم دکتر آلمانی معرفی کرد. دکتر بیات گفت: تخصص این خانم همین رشته است. بر من خیلی سخت گذشت شاید دوران مجروحيت وموقع ترکش خوردن این همه بر من سخت نگذشته بود. یک بار هم به یک بیمارستان در شهر کلن هوزن که بسیار بزرگ و مجهز بود، رفتم. در آنجا از من عکسهای رنگی و آزمایش های بسیاری گرفتند. از جمله مرا در دستگاهی شبیه سفینه های فضایی قرار دادند. من داخل دستگاه به فکر تنهایی شب اول قبر افتادم. چند مرتبه
عکس گرفتند. عکس برداری حدود یک ساعت طول کشید. دو روز بعد، دکتر لباف آمد و گفت شما را عمل نمی کنند. اول قرصهایی به شما میدهند تا شما را کمی لاغر کند، بعد با دارو معالجه تان می کنند. البته صد درصد موفقیت آمیز نیست. شاید در آن صورت مسأله کنترل ادرار شما حل شود.
از دکتر پرسیدم گوشم را عمل نمی کنند؟
شکسته گفت نه، چون دیر شده. اگر همان روزهای اول و یا یک سال بعد می آمدی، می توانستیم پرده مصنوعی بگذاریم. کمر شما هم از دو جا روی آن عمل شده است. کمر شما کمی کج جوش خورده که اگر دست به آن نزنید بهتر است. در پشت و سینه شما، ترکش زیادی وجود دارد که هنوز خطرناک است. یک ترکش هم در سر شماست که کم کم بالا می آید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گام برداشتن در جاده عشق
هزینه می خواهد...
شهید مهدی باکری
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂