🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 فردای آن روز، آقای پروفسور فیروزیان آمد و گفت: شما را عمل میکنند. عصبهای شما قطع شده. داروهایی هست که ماهیچه ها را سفت میکند و هشتاد و پنج درصد امکان رفع شدن ناراحتی وجود دارد. بعد، در انتظار دارو نشستم. از شانس من، سه روز تعطیلی بود. من نمیدانم چرا در آلمان آنقدر تعطیلی وجود داشت. روز یکشنبه ٢٤ اردیبهشت ۱۳۶۸ برای هواخوری به خیابانهای خارج شهر رفتم تا کمی قدم بزنم. دیدم مردم در مغازه های گل فروشی صف کشیده اند. نفهمیدم گلها را برای چه میخرند. خوب که تحقیق کردم
دیدم برای جشن روز معراج حضرت عیسی مسیح(ع) گل میخرند. یکی از بسیجیان به نام دوستی که هشت سال در اسارت بود، برای معالجه به آلمان اعزام شده بود. او را در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کرده بودند. یک روز حالش وخیم شد. دکتر لباف بالای سرش حاضر شد و گفت حال دوستی رضایت بخش نیست.
🔘 ما ایرانیهایی که در بیمارستان بودیم دور هم جمع شدیم و دعای توسل خواندیم. پزشکان از معالجه او ناامید شده بودند. آن شب به ما سخت گذشت و بچه ها از ناراحتی تا صبح فقط قدم می زدند. روز دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ در ساعت چهار بامداد دوستی به شهادت رسید. چیزی که مرا بسیار متعجب کرد، آثار ناراحتی شدید در چهره دکتر لباف - مسلمان و شیعه ـ بود.
فردای آن روز، دکتر لباف آمد و گفت برای این که پروفسور بداند ستون فقرات شما سالم است و یا بر اثر شکستگی مهره ها عفونت کرده، باید آزمایش بدهید. آماده شدم و رفتم. یک اتاق بسیار بزرگ بود که در آن دستگاههای کامپیوتری و عکس برداری متعددی وجود داشت. مرا روی تخت خواباندند و از سر انگشت پا تا فرق سرم عکس گرفتند. روز پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۸ اول صبح، دکتر لباف آمد و گفت: برای این که میزان چربی خون شما را اندازه بگیریم، بایـد آزمایش خون بدهید. بعد چهار سرنگ خون از من گرفت و گفت تا دو روز دیگر جوابش را می آوریم. به بیمارستان الیزابت برگشتم.
🔘 دیدم آقای شاملو و مهتدی برای رفتن به یک بیمارستان دیگر آماده شده اند. وقت خداحافظی که فرا رسید، بغض گلویم را میفشرد و دلم میخواست گریه کنم. آن شب به سختی توانستم یک تخم مرغ را با دو لقمه نان بخورم. هـر کاری میکردم از گلویم پایین نمی رفت.ت
همان شب ناگهان تلفن صدا کرد. گوشی را برداشتم. صدای برادرم غلامحسین را شناختم. با هم احوال پرسی کردیم. گفت مرضیه و مصطفی و مرتضی اینجا هستند
با همه صحبت کردم. خیلی خوشحال
شدم. گفتم فردا برای عمل به یک بیمارستان دیگر میروم. بعد از صحبت با همه خداحافظی کردم.
روز سه شنبه سوم خرداد ١٣٦٨ مرا به بیمارستان دیگری در همان شهر کلن هوزن بردند. بیمارستان ده طبقه بود. مرا به طبقه دوم و اتاق ٢١٦ بردند. قرار بود پروفسور هوک مرا عمل کند. هم اتاقی من یک جوان بیست ساله کرولال آلمانی بود. یک دختر کرولال آلمانی هم کنار او بود. نمی دانستم چه نسبتی با هم داشتند.
🔘 ساعت هشت صبح روز چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۶۸ به آقا کمیل تلفن زدم. او گفت: رادیو ایران اعلام کرده حال حضرت امام خوب نیست. او را به بیمارستان برده اند تا عمل کنند. امروز مردم ایران در مساجد برای سلامتی وجود مبارک حضرت امام دعا می خوانند. شنبه هفتم خرداد ١٣٦٨ گوشم را عمل کردند. روز دوشنبه ساعت هفت بعد از ظهر سعید مهتدی به اتفاق آقای ریاحی و نادر که از بچه های ارومیه بود و دو نفر دیگر از جانبازان به دیدن من آمدند. ساعتی را با هم بودیم. جلوی بیمارستان رفتیم تا چند عکس یادگاری بگیریم. بعد هم قرار شد آقای ریاحی، روز بعد به آنجا بیاید تا آقای عباس قلعه تپه را که از بیمارستان مرخص میشد به خانۀ ایران در کلن انتقال دهد.
🔘 چهارشنبه یازدهم خرداد ۶۸ دکتر گفت گوش شما عفونت کرده. یکی از استخوانهای داخل گوش شکسته و این عمل، کار هر پزشکی نیست. شانس شما زیاد بود پروفسور هوک اولین متخصص در آلمان است که این قبیل عملها را انجام میدهد. شما باید بیست روز تحت مراقبت های ویژه قرار داشته باشید، وگرنه ممکن است گوش دوباره عفونت کند. ساعت شش بعد از ظهر شام را از خانه ایران آوردند. ساعت چهار بعد از ظهر روز پنجشنبه مردم برای ملاقات بیماران خود به بیمارستان آمد و رفت میکردند. صدایشان را میشنیدم که ساعت ها با هم صحبت می کردند. تنها اتاقی که هیچ کس به آنجا نیامد، اتاق من بود. گاهی پرستاران میآمدند و میرفتند و یک جمله به من میگفتند: گود!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفّار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
شهید محسن حججی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #شهید_حججی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ahangaran (17).MP3
1.49M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای لشکر حسینی
ای لشکر حسینی
تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 به قول شهید آوینی
این سفرهها نماد قناعت بود
و شبیه به سفرههایی که کشاورزان
سَرِ زمینهای زراعت خود پهن میکردند!
حالا رزمندگان به آن "سفره حضرت زَهـۜرا " میگفتند و بعداز قرائت دعای فرج، میگفتند:
اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً...
وبعد دست به نانهای داخل سفره میبُردند..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 عراقی ها در اطراف رودخانه کرخه کور و در روستاهای اطراف آن مستقر شده بودند. من به روستای حاج «بدر» رفتم و مواضع دشمن را با دقت به طور کامل شناسایی کردم. عراقیها در اطراف روستا و روی رودخانه کرخهکور، پلی زده بودند و تجهیزات نظامی خود را از این پل عبور میدادند. پل برای دشمن مهم بود و بایستی هر طور شده آن را منفجر میکردیم تا در تردد دشمن خلل ایجاد شود. مثل همه عربهای منطقه، موقع شناسایی دشداشه و چفیه می پوشیدیم و کلاشینکف تاشوام را نیز زیر لباسم پنهان میکردم. اگر کسی مرا وقتی که سوار موتورسیکلت بودم میدید فکر می کرد یک عرب معمولی روستایی هستم. رفتم و پل را شناسایی کردم و آمدم به اصغر گزارش کاملی دادم. اصغر گفت:
عصر خودم هم باید بروم و از نزدیک پل عراقی ها را ببینم. من سید رحیم و اصغر به طرف کرخه به راه افتادیم. حوالی غروب آفتاب بود که یادمان آمد نماز را نخوانده ایم. از سرازیری لب شط پایین رفتیم و از آب کرخه وضو گرفتیم و همانجا نمازمان را خواندیم. یادم هست برای نماز خواندن مهر نماز نداشتیم. گشتیم و در جیبمان تکه کاغذی گیر آوردیم و روی آن نماز خواندیم. بعدها فهمیدیم که وقتی زمین خاکی باشد می شود روی آن هم بدون مهر نماز خواند. این چیزها را آن وقت ها درست و حسابی
نمی دانستیم. دشداشه و زیر پیراهنهای هر سه نفرمان سفید بود و در زیر نور ماه برق میزد. اصغر گفت:
باید هر سه نفرمان لخت شویم!
بلافاصله دشداشه ها و زیر پیراهنهایمان را در آوردیم و لخت شدیم. پوست تنمان سیاه بود و رنگ شب را داشت! لباس ها و موتورمان را جایی پنهان کردیم و برای عبور از عرض رودخانه به آب زدیم. آهسته و بدون جلب توجه از آب عبور کردیم و خودمان را به سمت عراقی ها رساندیم.
در آن منطقه ای که میرفتیم خار و خاشاک زیادی بود. من جلوی آن دو نفر حرکت میکردم. تا چشم کار می کرد بوته خارهای زرد رنگ به چشم می خورد که ما عربهای هویزه ای به آن «تسه» میگوییم. همین طور که داشتم جلوی دسته سه نفریمان حرکت میکردم یکدفعه احساس کردم زمین زیر پایم دهان باز کرد و مرا بـه کام خود فرو برود و بلعید! وقتی به خودم آمدم احساس کردم تمام تنم دارد میسوزد. مثل این بود نوک تمام سوزنهای عالم را در تنم فرو کرده باشند. ته چاهی که من داخل آن افتاده بودم پر از بوته خارهای بسه بود و تنم پر از زخم شده بود. خار تمام پوست تنم را مجروح کرده بود. خیلی دردم آمد نمیتوانستم آه و ناله کنم و یا فریاد بزنم. زیرا عراقی ها آن حوالی بودند و ممکن بود صدایم را بشنوند و به ســـر وقتمان بیایند. فکر رحیم و اصغر بودم که مرا گم نکنند. تنم بدجوری می سوخت و در حالی که داخل چاه روی بسه ها افتاده بودم جرأت نمی کردم حرکت کنم. زیرا میترسیدم خارهای بیشتری به تن لختم فرو برود. کمی بعد در آن تاریکی صدای خنده بی صدایی را شنیدم. معلوم شد که اصغر ورحیم وقتی متوجه ناپدید شدن من شده اند به دنبالم گشته اند و هنگامی که مرا لخت افتاده در چاهی پر از بسه دیده اند نتوانسته اند خنده خود را نگه دارند و دستانشان را روی دهانشان گذاشته اند و از ته دل شروع به خنده کرده اند. آهسته گفتم: سید رحیم بی انصاف مرا بیرون بکش! سوختم! تمام تنم پر از بسه شده.
اما سید رحیم و اصغر خنده شان تمامی نداشت و شاید ده دقیقه کامل بالای چاه ایستاده بودند و آهسته میخندیدند. وقتی از خنده سیر شدند، تازه یادشان افتاد مرا از آن گودال بیرون آورند. خار تمام تنم را خونین و مالین کرده بود. سید رحیم در حالی که هنوز می خندید گفت:
- تو کور بودی چاه را ندیدی
در حالی که داشتم بسهها را از تنم جدا میکردم گفتم تاریک بود و جایی را نمیدیدم، تو هم این قدر نخند. نمی بینی
چه به سرم آمده ...
- حقت است تا تو باشی هنگام شناسایی حواست جمع باشد و زیر پایت را نگاه کنی.
همین حادثه کوچک باعث شد که عملیات ما انجام نشود و از مسیری که آمده بودیم برگردیم و خود را به هویزه برسانیم. من حسابی تنم زخمی شده بود و تا چند روز با نوک سوزن خار از تنم در می آوردم و یا میدادم بچه ها نوک خارهای مانده در کمرم را در بیاورند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قدم زدی میدون مینو
که من هر جا قدم میزارم امنه
چجوری ساکت و دیوار بستی
که حتی خونه بی دیوارم امنه
خواننده: حمید عسکری
شهید حسین خرازی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #شهید_خرازی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 داماد خدا
همسر شهید اسماعیل جمال
┄═❁❁═┄
نگاهى به بیرون انداختم. عکسم را در
شیشه اتاق دیدم. روز آخر، اسماعیل با دقت خود را در آن نگاه کرد و رفت.
لحظه آخر از او پرسیدم: «خودت رو نگاه میکنی؟ مگه قراره داماد بشی! توى خاک رفتن که مرتب کردن نمیخواد!»
گفت:
«آره، قراره داماد خدا بشم!»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 عراقی سرپران
┄═❁❁═┄
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند وسط ستون و سرتان را با سیم مخصوصببرند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشت می خزید جلو می رفتیم.
درجایی متوقف شدیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می زند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دندههایش خرد و روانه عقب شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر
پاک خورده، من بوده ام 🙈
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 واگویههای دلتنگی
دلم شلمچه میخواد 😭
دلم فکه میخواد 😭
دلم طلاییه میخواد 😭
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂