حماسه جنوب،خاطرات
🍂 پرسش و پاسخ از دفاع مقدس عبدالرضا صابونی 🔸🔶◇ ◍⃟
یکی از اشکالات کانالها، یکطرفه بودن اونهاست و کمتر اتفاق میفته که پاسخ ابهامات دفاع مقدس داده بشه.
از امشب، سعی بر اینه تا بلطف همکاری استاد صابونی، از محققین و نویسندگان حوزه دفاع مقدس، در حد مقدورات پاسخگوی سوالات شما عزیزان باشیم.
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 فردای آن روز، آقای پروفسور فیروزیان آمد و گفت: شما را عمل میکنند. عصبهای شما قطع شده. داروهایی هست که ماهیچه ها را سفت میکند و هشتاد و پنج درصد امکان رفع شدن ناراحتی وجود دارد. بعد، در انتظار دارو نشستم. از شانس من، سه روز تعطیلی بود. من نمیدانم چرا در آلمان آنقدر تعطیلی وجود داشت. روز یکشنبه ٢٤ اردیبهشت ۱۳۶۸ برای هواخوری به خیابانهای خارج شهر رفتم تا کمی قدم بزنم. دیدم مردم در مغازه های گل فروشی صف کشیده اند. نفهمیدم گلها را برای چه میخرند. خوب که تحقیق کردم
دیدم برای جشن روز معراج حضرت عیسی مسیح(ع) گل میخرند. یکی از بسیجیان به نام دوستی که هشت سال در اسارت بود، برای معالجه به آلمان اعزام شده بود. او را در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کرده بودند. یک روز حالش وخیم شد. دکتر لباف بالای سرش حاضر شد و گفت حال دوستی رضایت بخش نیست.
🔘 ما ایرانیهایی که در بیمارستان بودیم دور هم جمع شدیم و دعای توسل خواندیم. پزشکان از معالجه او ناامید شده بودند. آن شب به ما سخت گذشت و بچه ها از ناراحتی تا صبح فقط قدم می زدند. روز دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ در ساعت چهار بامداد دوستی به شهادت رسید. چیزی که مرا بسیار متعجب کرد، آثار ناراحتی شدید در چهره دکتر لباف - مسلمان و شیعه ـ بود.
فردای آن روز، دکتر لباف آمد و گفت برای این که پروفسور بداند ستون فقرات شما سالم است و یا بر اثر شکستگی مهره ها عفونت کرده، باید آزمایش بدهید. آماده شدم و رفتم. یک اتاق بسیار بزرگ بود که در آن دستگاههای کامپیوتری و عکس برداری متعددی وجود داشت. مرا روی تخت خواباندند و از سر انگشت پا تا فرق سرم عکس گرفتند. روز پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۸ اول صبح، دکتر لباف آمد و گفت: برای این که میزان چربی خون شما را اندازه بگیریم، بایـد آزمایش خون بدهید. بعد چهار سرنگ خون از من گرفت و گفت تا دو روز دیگر جوابش را می آوریم. به بیمارستان الیزابت برگشتم.
🔘 دیدم آقای شاملو و مهتدی برای رفتن به یک بیمارستان دیگر آماده شده اند. وقت خداحافظی که فرا رسید، بغض گلویم را میفشرد و دلم میخواست گریه کنم. آن شب به سختی توانستم یک تخم مرغ را با دو لقمه نان بخورم. هـر کاری میکردم از گلویم پایین نمی رفت.ت
همان شب ناگهان تلفن صدا کرد. گوشی را برداشتم. صدای برادرم غلامحسین را شناختم. با هم احوال پرسی کردیم. گفت مرضیه و مصطفی و مرتضی اینجا هستند
با همه صحبت کردم. خیلی خوشحال
شدم. گفتم فردا برای عمل به یک بیمارستان دیگر میروم. بعد از صحبت با همه خداحافظی کردم.
روز سه شنبه سوم خرداد ١٣٦٨ مرا به بیمارستان دیگری در همان شهر کلن هوزن بردند. بیمارستان ده طبقه بود. مرا به طبقه دوم و اتاق ٢١٦ بردند. قرار بود پروفسور هوک مرا عمل کند. هم اتاقی من یک جوان بیست ساله کرولال آلمانی بود. یک دختر کرولال آلمانی هم کنار او بود. نمی دانستم چه نسبتی با هم داشتند.
🔘 ساعت هشت صبح روز چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۶۸ به آقا کمیل تلفن زدم. او گفت: رادیو ایران اعلام کرده حال حضرت امام خوب نیست. او را به بیمارستان برده اند تا عمل کنند. امروز مردم ایران در مساجد برای سلامتی وجود مبارک حضرت امام دعا می خوانند. شنبه هفتم خرداد ١٣٦٨ گوشم را عمل کردند. روز دوشنبه ساعت هفت بعد از ظهر سعید مهتدی به اتفاق آقای ریاحی و نادر که از بچه های ارومیه بود و دو نفر دیگر از جانبازان به دیدن من آمدند. ساعتی را با هم بودیم. جلوی بیمارستان رفتیم تا چند عکس یادگاری بگیریم. بعد هم قرار شد آقای ریاحی، روز بعد به آنجا بیاید تا آقای عباس قلعه تپه را که از بیمارستان مرخص میشد به خانۀ ایران در کلن انتقال دهد.
🔘 چهارشنبه یازدهم خرداد ۶۸ دکتر گفت گوش شما عفونت کرده. یکی از استخوانهای داخل گوش شکسته و این عمل، کار هر پزشکی نیست. شانس شما زیاد بود پروفسور هوک اولین متخصص در آلمان است که این قبیل عملها را انجام میدهد. شما باید بیست روز تحت مراقبت های ویژه قرار داشته باشید، وگرنه ممکن است گوش دوباره عفونت کند. ساعت شش بعد از ظهر شام را از خانه ایران آوردند. ساعت چهار بعد از ظهر روز پنجشنبه مردم برای ملاقات بیماران خود به بیمارستان آمد و رفت میکردند. صدایشان را میشنیدم که ساعت ها با هم صحبت می کردند. تنها اتاقی که هیچ کس به آنجا نیامد، اتاق من بود. گاهی پرستاران میآمدند و میرفتند و یک جمله به من میگفتند: گود!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفّار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
شهید محسن حججی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #شهید_حججی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ahangaran (17).MP3
1.49M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای لشکر حسینی
ای لشکر حسینی
تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوت_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 به قول شهید آوینی
این سفرهها نماد قناعت بود
و شبیه به سفرههایی که کشاورزان
سَرِ زمینهای زراعت خود پهن میکردند!
حالا رزمندگان به آن "سفره حضرت زَهـۜرا " میگفتند و بعداز قرائت دعای فرج، میگفتند:
اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً...
وبعد دست به نانهای داخل سفره میبُردند..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 عراقی ها در اطراف رودخانه کرخه کور و در روستاهای اطراف آن مستقر شده بودند. من به روستای حاج «بدر» رفتم و مواضع دشمن را با دقت به طور کامل شناسایی کردم. عراقیها در اطراف روستا و روی رودخانه کرخهکور، پلی زده بودند و تجهیزات نظامی خود را از این پل عبور میدادند. پل برای دشمن مهم بود و بایستی هر طور شده آن را منفجر میکردیم تا در تردد دشمن خلل ایجاد شود. مثل همه عربهای منطقه، موقع شناسایی دشداشه و چفیه می پوشیدیم و کلاشینکف تاشوام را نیز زیر لباسم پنهان میکردم. اگر کسی مرا وقتی که سوار موتورسیکلت بودم میدید فکر می کرد یک عرب معمولی روستایی هستم. رفتم و پل را شناسایی کردم و آمدم به اصغر گزارش کاملی دادم. اصغر گفت:
عصر خودم هم باید بروم و از نزدیک پل عراقی ها را ببینم. من سید رحیم و اصغر به طرف کرخه به راه افتادیم. حوالی غروب آفتاب بود که یادمان آمد نماز را نخوانده ایم. از سرازیری لب شط پایین رفتیم و از آب کرخه وضو گرفتیم و همانجا نمازمان را خواندیم. یادم هست برای نماز خواندن مهر نماز نداشتیم. گشتیم و در جیبمان تکه کاغذی گیر آوردیم و روی آن نماز خواندیم. بعدها فهمیدیم که وقتی زمین خاکی باشد می شود روی آن هم بدون مهر نماز خواند. این چیزها را آن وقت ها درست و حسابی
نمی دانستیم. دشداشه و زیر پیراهنهای هر سه نفرمان سفید بود و در زیر نور ماه برق میزد. اصغر گفت:
باید هر سه نفرمان لخت شویم!
بلافاصله دشداشه ها و زیر پیراهنهایمان را در آوردیم و لخت شدیم. پوست تنمان سیاه بود و رنگ شب را داشت! لباس ها و موتورمان را جایی پنهان کردیم و برای عبور از عرض رودخانه به آب زدیم. آهسته و بدون جلب توجه از آب عبور کردیم و خودمان را به سمت عراقی ها رساندیم.
در آن منطقه ای که میرفتیم خار و خاشاک زیادی بود. من جلوی آن دو نفر حرکت میکردم. تا چشم کار می کرد بوته خارهای زرد رنگ به چشم می خورد که ما عربهای هویزه ای به آن «تسه» میگوییم. همین طور که داشتم جلوی دسته سه نفریمان حرکت میکردم یکدفعه احساس کردم زمین زیر پایم دهان باز کرد و مرا بـه کام خود فرو برود و بلعید! وقتی به خودم آمدم احساس کردم تمام تنم دارد میسوزد. مثل این بود نوک تمام سوزنهای عالم را در تنم فرو کرده باشند. ته چاهی که من داخل آن افتاده بودم پر از بوته خارهای بسه بود و تنم پر از زخم شده بود. خار تمام پوست تنم را مجروح کرده بود. خیلی دردم آمد نمیتوانستم آه و ناله کنم و یا فریاد بزنم. زیرا عراقی ها آن حوالی بودند و ممکن بود صدایم را بشنوند و به ســـر وقتمان بیایند. فکر رحیم و اصغر بودم که مرا گم نکنند. تنم بدجوری می سوخت و در حالی که داخل چاه روی بسه ها افتاده بودم جرأت نمی کردم حرکت کنم. زیرا میترسیدم خارهای بیشتری به تن لختم فرو برود. کمی بعد در آن تاریکی صدای خنده بی صدایی را شنیدم. معلوم شد که اصغر ورحیم وقتی متوجه ناپدید شدن من شده اند به دنبالم گشته اند و هنگامی که مرا لخت افتاده در چاهی پر از بسه دیده اند نتوانسته اند خنده خود را نگه دارند و دستانشان را روی دهانشان گذاشته اند و از ته دل شروع به خنده کرده اند. آهسته گفتم: سید رحیم بی انصاف مرا بیرون بکش! سوختم! تمام تنم پر از بسه شده.
اما سید رحیم و اصغر خنده شان تمامی نداشت و شاید ده دقیقه کامل بالای چاه ایستاده بودند و آهسته میخندیدند. وقتی از خنده سیر شدند، تازه یادشان افتاد مرا از آن گودال بیرون آورند. خار تمام تنم را خونین و مالین کرده بود. سید رحیم در حالی که هنوز می خندید گفت:
- تو کور بودی چاه را ندیدی
در حالی که داشتم بسهها را از تنم جدا میکردم گفتم تاریک بود و جایی را نمیدیدم، تو هم این قدر نخند. نمی بینی
چه به سرم آمده ...
- حقت است تا تو باشی هنگام شناسایی حواست جمع باشد و زیر پایت را نگاه کنی.
همین حادثه کوچک باعث شد که عملیات ما انجام نشود و از مسیری که آمده بودیم برگردیم و خود را به هویزه برسانیم. من حسابی تنم زخمی شده بود و تا چند روز با نوک سوزن خار از تنم در می آوردم و یا میدادم بچه ها نوک خارهای مانده در کمرم را در بیاورند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قدم زدی میدون مینو
که من هر جا قدم میزارم امنه
چجوری ساکت و دیوار بستی
که حتی خونه بی دیوارم امنه
خواننده: حمید عسکری
شهید حسین خرازی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #شهید_خرازی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 داماد خدا
همسر شهید اسماعیل جمال
┄═❁❁═┄
نگاهى به بیرون انداختم. عکسم را در
شیشه اتاق دیدم. روز آخر، اسماعیل با دقت خود را در آن نگاه کرد و رفت.
لحظه آخر از او پرسیدم: «خودت رو نگاه میکنی؟ مگه قراره داماد بشی! توى خاک رفتن که مرتب کردن نمیخواد!»
گفت:
«آره، قراره داماد خدا بشم!»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 عراقی سرپران
┄═❁❁═┄
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند وسط ستون و سرتان را با سیم مخصوصببرند، دچار وهم و ترس شده بودم.
ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشت می خزید جلو می رفتیم.
درجایی متوقف شدیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می زند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت:
«دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دندههایش خرد و روانه عقب شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر
پاک خورده، من بوده ام 🙈
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 واگویههای دلتنگی
دلم شلمچه میخواد 😭
دلم فکه میخواد 😭
دلم طلاییه میخواد 😭
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۳۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔘 روزها و شبها سپری میشد و من به این وضع عادت کرده بودم. دیگر میدانستم به جز پرستاران کسی در اتاق مرا باز نمی کند.
چهلروز در بیمارستان تنها بودم و باید این تنهایی را تحمل میکردم. روز جمعه، وقتی دکتر گوشم را نگاه کرد و گفت که خوب است، خوشحال شدم. وقتی تنها میشدم به عکس مصطفی و مرتضی نگاه می کردم و ساعتها را با آن عکس میگذراندم. با آنها حرف میزدم و می گفتم میبینید پدر در چه غربتی یکه و تنها مانده است؟
🔘 روز دوشنبه ١٤ خرداد ١٣٦٨ ساعت پنج بعدازظهر با آقا کمیل تماس گرفتم. از او پرسیدم: چه خبر؟ دیدم گریه میکند. پرسیدم: چه شده؟ گفت: دیگر پدر نداریم امام رفت. یک باره با صدای بلند شروع به گریه کردم. طوری که صدایم را همـه آنهایی که آنجا بودند شنیدند. گویا آسمان بر سرم خراب شد و زمین زیر پاهایم لرزید. بعد از آنکه حضرت امام (ره) از دنیا رفت، منافقین در آلمان خیلی فعال شده بودند. میآمدند و مجروحین جنگی را در بیمارستان کتک میزدند. یک روز روی تخت دراز کشیده بودم. دو جوان، یکی حدود ۲۲ ساله و دیگری هفده هجده ساله با یک شاخه گل به اتاق من آمدند. فهمیدم که اینها باید از منافقین باشند. بلافاصله دکمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنیده بودم که آنها می آیند و با چاقو بچه ها را میزنند. برای همین آقای ریاحی یک تکه آهن برایم آورده بود که آن را زیر تختم مخفی کردم. تکه آهن را در زیر ملحفه را لمس کردم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسید: چی شده؟ گفتم: پاهایم فلج است.
گفت: در بخش گوش چکار میکنی؟
گفتم: گوشم خراب بوده آمده ام عمل کنم. با خیال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به دیوار زدم. جوان دیگر با یک قمه جلو پرید. تـا جلو آمد، با میله ای که دستم بود بر سرش کوبیدم. سرش شکست و افتاد.
🔘 سروصدا پیچید و سرپرستار آنجا به نام باربارا به داخل آمد. فوری کارتی در آورد و جلوی سینه اش آویزان کرد. بعد، دستبند در آورد و آن دو را دستبند زد. سه چهار پلیس دیگر هم رسیدند. یک پزشک افغانی را از طبقه بالا به اتاق من آوردند. او سؤال کرد که جریان چیست؟ برایش تعریف کردم. گفت: شما بهتر است بیمارستان را ترک کنید و روزی یک بار شما را به اینجا بیاورند، تا دکتر ببیند. ممکن است اینها با اسلحه به سراغ شما بیایند. از کلن تا محل اقامتم ۱۲۰ کیلومتر راه بود مجبور شدم بیمارستان را
ترک کنم.
🔘 مجروحی به نام هاشمی بود که یک پای او را قطع کرده بودند. پای دیگرش هم شکسته بود. او را عمل کرده بودند و با ویلچر حرکت می کرد. یک روز با او به کنار رودخانه راین رفتیم. روی یکی از نیمکتهای کنار رودخانه نشستم. ایشان ده بیست قدم جلوتر از من بود. یک دفعه دیدم مردی که قیافه اش به ایرانیها نمی خورد و موهای بلندی داشت چرخ او را چپ کرد و او را به زمین انداخت. سر و صدایش در آمد و گفت حاجی بیا. دویدم و عصای او را که کنار چرخش گذاشته بود، برداشتم. آن مرد به سمت من حمله کرد با عصا به گردنش زدم افتاد و دوباره برخاست. دوباره با ته عصا به حنجره اش زدم. از هر طرف که آمد، او را زدم. عصا شکست. یک پلیس با سگی که همراه داشت، رسید. به هر دو نفر ما دستبند زد. من زبان آنها را نمی فهمیدم ولی او داشت مرتب با پلیس صحبت میکرد. یک نفر آلمانی که شاهد دعوای ما بود، جلو آمد و با پلیس صحبت کرد. پلیس دست مرا باز کرد. بعداً فهمیدم که او را محکوم کرده اند تا به آقای هاشمی پنج هزار مارک جریمه پرداخت کند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعزام رزمندگان
جهت عملیات بیت المقدس
دزفول - ۱۳۶۱
◍⃟🌹◍⃟🌹◍⃟🌹
◍ همراه با
استقبال از اتوبوسهای نیروها
یا صدام پیت حلبی...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ #دزفول
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 با همه روسیاهیم
با همه آلودگیم
هر دفعه گفتم حسین
نفس گرفت زندگیم
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شهیدان آزاد مَردان دوران خویشاند ...
تصویری از شهیدان حاج قاسم سلیمانی
و حاج عباس نیلفروشان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۲۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 اوایل آبان ماه بود که بار دیگر من و عبد الامام هویزاوی به دستور اصغر برای شناسایی به روستاهای اطراف رفتیم. در این مدت همه روستاییان ما را میشناختند و هر کمکی از دستشان بر می آمد برای ما انجام میدادند. اگر موتورسیکلتمان خراب میشد، کمک می کردند تا درست اش کنیم و یا اگر احتیاج به آب و غذا داشتیم، به ما می دادند.
چوپان های عرب روستایی نزدمان می آمدند و می گفتند که عراقی ها کجایند و چند نفر هستند. از هویزه به سمت کرخه رفتیم. هنوز به اولین روستا نرسیده بودیم که دیدیم روستاییان در حال فرار هستند. یکی گوشش پریده بود دیگری دماغ نداشت و سومی صورت و گردنش پر از خون بود. زن و بچه ها با پای برهنه و در حالی که جیغ میکشیدند شروع به دویدن کردند. زنی را دیدم که یک دستش پریده بود و در حالی که خون از دست قطع شده اش فواره میزد به طرف هویزه میدوید.
روستاییان، زن، مرد، کوچک و بزرگ هراسان و زخم خورده در حال فرار از روستا و رفتن به طرف هویزه بودند. خیلی تعجب کردم و از یکی از مردها که سالم بود پرسیدم
- ها چه خبر شده، چرا فرار میکنید؟ چرا زخمی هستید؟
مرد گفت: با سلام عراقی ها به داخل هر روستایی پنج شش تانک فرستاده اند و تانکهای آنها با تیر مستقیم به جان روستاییان افتاده اند و هر کس را که
ببینند می کشند
پرسیدم:
- چرا؟ مگر چه شده؟
مرد جوابم را نداد و فقط دوید. از یکی دیگر پرسیدم:
- عراقیها کجا هستند؟
و او پاسخم داد
- رفتند سر جایشان. برگشتند.
به اولین روستای سر راهم رسیدم. خانه های مردم داشت در میان شعله های آتش می سوخت. مردم و حیوانات در حال فرار و گریز بودند. عده ای نیز روی خاکها در خون خود می غلتیدند. نام روستا سمیده بود. وضعیت در دیگر روستاهای اطراف هویزه همچون سیار احمدآباد، سیار فردوس، شیخ شویش، ملیحه کوت سعد نیز بسیار بــد و وخیم بود. تانکهای دشمن این روستاها را به خاک و خون کشیده بودند و خانه های مردم را آتش زده بودند. عده ای زن و مرد از ترس جانشان خود را داخل کانالهای آب انداخته بودند. هر کس قدرت داشت با پای برهنه به طرف هویزه میدوید. صحنه عجیبی بود. صدای جیغ و داد زنان و گریه بچه ها لحظه ای قطع نمی شد. عراقی ها عده ای از مردم روستاها را به اسارت گرفته و با خود برده بودند.
معلوم شد گروه محمد بلالی و سیامک بمان که برای شناسایی بـه روستاهای اطراف هویزه رفته بودند از طرف اهالی روستا مورد حمایت قرار می گرفته اند. دهاتیهای عرب هرگونه اطلاعی از دشمن به دست می آوردند به گروه آنها میدادند. تلمبه خانه ای بود که فردی به نام جابر شکینی متصدی آن بود و محل اصلی استقرار گروه محمد بلالی بود و دهاتیهای اطراف هر اطلاعاتی که به دست می آوردند به تلمبه خانه میبردند و به بچه های محمد بلالی یا سیامک بمان میدادند. گروه محمد بلالی بدون آنکه به ما اطلاع بدهند پل عراقی ها را روی کرخه شناسایی کرده بودند. همان پلی که ما شناسایی کرده بودیم. خمپاره آورده بودند و میخواستند با خمپاره پل را بزنند و منفجر کنند. شب خمپاره را مستقر کرده بودند تا صبح زود پل را بزنند و روز هم به هویزه برگردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کجا از مرگ هراس دارد
آنکه به جاودانگی روح
در جوار رحمت حق آگاه است؟
شهید سیدمرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پرسش و پاسخ
از دفاع مقدس
عبدالرضا صابونی
🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸
🔹 نعمتی: ممنون از اینکه مطلب جدیدی رو در کانال به اشتراک گذاشتید
آیا حزبالله اگر بخواهد در جنگ زمینی با اسرائیل وارد شود بهتر نتیجه میگیرد؟
طبق تجربه از جنگهای قبلی مخصوصا جنگ ۳۳ روزه که ثابت کرد
پاسخ:
جنگ زمینی تعیین کننده جنگهاست ، جنگ هوایی و بمبارانها و موشک پرانی ها ضربه زننده است .
البته اهمیت حیاتی اهداف نیز تعیین کننده جنگ می تواند باشد.
حزب الله و حنبش جهاد اسلامی حماس چون فاقد نیروی هوایی هستند برای مقابله با اسراییل باید به نیروی زمینی دشمن ضربات اساسی وارد کنند. تا دشمن شاید دست از شرارت بردارد.
اسراییل و غرب وارد مرحله انتحاری شده اند و در این راه از انهدام نیروی زمینی خود ابایی ندارند.
ادامه جنگ و ضربات بسیارسختی که اسراییل در عرصه های مختلف سیاسی دیپلماتیک اقتصادی ،. مهاجرت معکوس و قطع شدن مهاجرت به اسراییل ، از دست رفتن اعتبار و حیثیت اسراییل در جهان ، بیدار شدن قشر دانشگاهی در غرب و افشای جنایات ضد حقوق بشری از دست رفتن بسیاری از سرمایه ها و اعتبارات جهانی اسراییل ، محکومیت در نهادهای بین المللی و غیره ضربات مهلکی است که به اسراییل وارد شده ، ولی با این حال اسراییل با حمایت کامل ناتو دست از ادامه جنگ بر نمی دارد و لذا چاره ای جز عملیات زمینی برای حماس و حزب الله نمانده است .
در جنگ زمینی هم باید از عملیات شبانه که کاهش دهنده بسیاری از مقدورات مختلف دشمن بخصوص کاهش دهنده شدید نیروی هوایی و قدرت پهپادی و ریز پرنده های اسراییل است باید استفاده شود .
تقریبا تمامی ترورها و حملات هدفمند و زدن افراد و اهداف خاص ومتحرک دشمن با استفاده از جدیدترین فناوری های پیشرفته الکترونیک و حسگرها و لیزری در روز انجام می شود.
حزب الله در طی یک سال اخیر بر روی کور کردن دشمن متمرکز بوده و با زدن رادارها و حسگرها و دستگاههای ارسال کننده تشعشعات الکترونی و دستگاههای جمع آوری اطلاعات متمرکز بوده است .
اما این دستگاهها دائما در حال بازسازی و نوسازی توسط دشمن هستند و لذا چاره اصلی فتح سرزمینی و جنگ زمینی است .
در جنگ زمینی در روز علاوه بر انواع فناوری ها ، روشنایی روز قابلیت دشمن را که دارای نیروی هوایی قدرتمندی است بیشتر می کند . و این قابلیت ها در تاریکی شب بسیار محدود شده و این قابلیت های بسیار زیاد از گستره نامحدود منطقه ای خارج شده و به قابلیت های نقطه ای بسیار محدود تبدیل میشوند.
گذشت زمان باعث میشود تا دشمن امکان توسعه دادن به خطوط پدافندی الکترونیکی و متعارف را بدست اورد . چرا که با استفاده از حمایت های ناتو ، سعی می کند از فناوری های بیشتر و کاملتر ضعف های خود را برطرف کند .
هم دشمن و هم خودی برای به نتیجه رسیدن و به اهداف خود رسیدن ، چاره ای جز متوسل شدن به جنگ زمینی ندارند .
غرب چون نمیخواهد از منطقه خارج شود چاره ای جز ادامه جنگ و انهدام عقبه استراتژیک مقاومت را ندارد .
و جبهه مقاومت برای حفظ عقبه استراتژیک خود چاره ای جز جنگیدن همه جانبه ندارد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پرسش_پاسخ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 معطلی گرفتن حقوق!!
راوی : برادر آزاده
حاج صادق مهماندوست
┄═❁❁═┄
گرفتن حقوق ماهیانه در اسارت چیز جدیدی بود ، چرا که عراقی ها به قول خودشان موظف بودند براساس کنوانسیون ژنو و قوانین مرتبط با اسرا ، به ما حقوق بدهند !! و میزان حقوق ماهانه یک نفر ، یک و نیم دینار عراقی می شد.
اما نکته جالب توجه در اوایل اسارت، نحوه دادن این حقوق بود. به این شکل که سربازان عراقی طی دو سه روز کل اسرای اردوگاه را در محوطه ای جمع می کردند و همه بالاجبار باید می نشستند تا مثلا مسئول مالی عراقی بیاید و براساس لیستی که از اسرا داشت، اسم افراد را بخواند و آنها هم یکی یکی به جلوی جایگاه رفته و چند برگه چاپی من درآوردی عراقی ها را که مثلا ارزش مالی داشت بگیرند وبرگه مخصوص را امضاء کنند!!
همین کار آنها، یعنی حدود سه روز معطّلی و اذیت بیش از 1500 نفر اسیر اردوگاه و آن هم برای گرفتن مثلا حقوق ، در حالی که با یک روش ساده می شد همین کار را در نیم ساعت انجام داد ،
بدینگونه که برگه ها را طبق لیست هر آسایشگاه تحویل مسئول اردوگاه (منتخب بچه ها) می دادند و او هم کاغذها را تحویل مسئولین آسایشگاهها می داد و نهایتا بچه ها مثلا پولشان را می گرفتند.
ولی معلوم بود بعثی ها قصد اذیت بچه ها را دارند و البته بعدها با اصرار مسئولین ، آنها مجبور شدند پیشنهاد بچه ها را بپذیرند و طبق طرح بچه ها عمل کنند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂