eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گام برداشتن در جاده عشق هزینه می خواهد... شهید مهدی باکری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هر صبح پلک‌هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می‌زند که سطر اول، همیشه این است: "خدا همیشه با ماست" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۲ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 با راننده هویزه ای سلام و علیک گرمی کردم و گفتم - داری کجا میروی؟ - می‌روم هویزه - جدی؟ - بله! بار آورده ام و جنگ زده ها را هم خالی کردم و دارم برمی گردم. - ما را با خود به هویزه می‌بری؟ - بله. چرا نبرم. بلافاصله با ماشین خاور به خانه رفتیم و خانواده ام را سوار کامیون کردم. به منزل عمویم هم رفتم و با آنها تجدید دیدار کردم. آنها حاضر نشدند به هویزه برگردند. همسرم داخل اتاق دیگری ماند و حاضر نشد بیاید و مرا ببیند. حسابی از دستم دلخور و عصبانی بود. من هم خجالت کشیدم که خودم پا پیش بگذارم و بروم و بعد از ماه ها او را ببینم. احساس می‌کردم در حقش خیلی بی رحمی کرده ام. خانواده را سوار خاور کردم و در حالی که در مسیر راه همه اش به زنم و دختر از دست رفته ام فکر می‌کردم به هویزه آمدیم. تا به هویزه رسیدیم برادرم که حدود ده سال داشت و در حال مردن بود خوب شد و بلند شد سر جایش نشست! معلوم شد هوای هویژه معجزه هم می‌کند! مادرم از اینکه به خانه اش برگشته از شوق گریه می کرد. برادران و خواهرانم نیز در پوست خود نمی گنجیدند. وقتی پدرم شنید که نوه پسری اش در غربت از دنیا رفته خیلی گریه کرد و مرا سرزنش کرد. حق هم داشت و هر چه به من می گفت راست بود! وقتی خیالم از خانواده ام راحت شد رفتم و خودم را به اصغر معرفی کردم. اصغر گفت: - حال دخترت چطور است. سرم را زیر انداختم و گفتم - در الیگودرز فوت کرد و او را همانجا خاک کردند. اصغر خیلی ناراحت شد و برادرانه مرا به خاطر رها کردن خانواده ام سرزنش کرد و گفت: - حداقل می رفتی و دخترت را می‌دیدی. میدانی زنت چقدر رنج و سختی کشیده. تو نباید با خانواده ات چنین رفتاری بکنی. آنها هم به گردن تو حقی دارند. بار دیگر من شدم و جنگ و رفتن به شناسایی. نمی‌خواستم بیش از این درگیر احساسات شخصی و مسائل خانوادگی شوم. کم کم یاد گرفتم که چگونه مناطقی را که شناسایی می‌کنم روی کالک پیاده کنم و طرز خواندن کالک را نیز یاد گرفتم. دقت می کردم که در هنگام شناسایی خطوط دشمن، هر چیزی را سر جایش درست و دقیق ببینم. راه ها، پاسگاه ها، تعداد تانکها و خلاصه هر چیز ریز و درشتی که مربوط به دشمن بود را خیلی خوب ببینم و گزارش کنم. در این مدت با رضا پیرزاده خیلی صمیمی و قاطی شدم به طوری که یک روح در دو کالبد شدیم. رضا اهل اهواز بود. خط خوبی داشت و خطاطی می کرد. پسر اهل ذوق و حالی بود و حالات معنوی جالبی هم داشت. نماز شبش ترک نمی‌شد و در عملیاتهای شناسایی که با هم می‌رفتیم خیلی دقیق بود. با رضا و دوستانی مثل او ایمانم را تکمیل کردم و کوشیدم معنویت و عرفان بیشتری در خودم به وجود آورم. من و سید رحیم موسوی و "گروه بی‌نام" بیشتر اهل عمل و زد و خورد بودیم، اما بچه هایی که تازه از اهواز و کازرون آمده بودند حالات معنوی عمیقی داشتند، طوری که آدم مقابل آنها کم می آورد و احساس خجالت می‌کرد. بچه های اهواز بر اساس شناسایی هایی که ما انجام می‌دادیم مرتب به مواضع دشمن شبیخون می‌زدند و معمولاً چند نفر از سربازان دشمن را به هلاکت می رساندند. ما اگر چه بار اصلی شناسایی را بر دوش داشتیم سهمی از شرکت در شبیخونها نداشتیم. من خیلی دلم می‌خواست دست کم در یکی دو شبیخون شرکت کنم و به طور مستقیم با نیروهای اشغالگر دشمن روبه رو شوم و حالشان را جا بیاورم؛ به همین دلیل، خیلی به اصغر که فرمانده ما بود فشار می آوردم که مرا در این عملیات های شبانه شرکت دهد. اصغر اول مخالفت کرد و گفت: شما کار اصلی تان شناسایی است که به طور کامل انجام می‌دهید و دیگر نیازی به حضور در شبیخون نیست. اجر شما به اندازه کسانی که در عملیات می‌روند است و شاید هم بیشتر، اما من دست بردار نبودم‌ می‌خواستم هر طوری که شده با بچه ها بروم. سرانجام اصغر رضایت داد و گفت: برو یک منطقه را خوب شناسایی کن و خودت هم در عملیات شبیخون آن شرکت کن. از خوشحالی اصغر را در آغوش گرفتم و دو، سه ماچ حسابی کردم! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای یاران ! می‌بینی من همان مجنونم خیلی خسته‌ام ! می‌شود نگاهم کنی!؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خمسه آلاف یوم فی عالم البرزخ ...در این بخش دکتر ضرار ابوسیسی (مدیر بخش فنی نیروگاه تولید برق غزه) نیز حضور داشت که موساد وی را در اوکراین ربوده بود و بعد از تحقیقات وی را به سلول انفرادی عسقلان منتقل کردند. ما او را شناختیم و سلام علیک کردیم و او گفت از صحبت با ما بسیار خوشحال است. یک اسیر امنیتی دیگر به نام «مازن علی» نیز در این بخش بود که او را خوب می‌شناختم اما این بار حال خوبی نداشت و دچار مشکل روانی شده بود؛ به طوری که دائم در خیالات خود با صدای بلند با یک نفر صحبت می‌کرد و ناگهان می‌خندید و سپس به گریه می‌افتاد. من خیلی تلاش کردم با مازن علی صبحت کنم اما نتوانستم. دلم می‌خواست به او کمک کنم اما چگونه؟ زندانبانان به سلول مازن حمله می‌کردند و بدون هیچ رحم و مروتی دست و پایش را می‌بستند و کتکش می‌زدند. ما از اداره زندان خواستیم که او را برای مداوا به بیمارستان ببرند اما نپذیرفتند. یک اسیر امنیتی دیگر به نام محمد نیز در کنار ما بود که او هم بیمار بود و با ما درباره ارتباط با فرشتگان و یک دنیای دیگر صحبت می‌کرد. همه این اسرا قربانی جنایت‌های رژیم اشغالگر هستند و اداره جنایتکار زندان به هیچ کس رحم نمی‌کند و تو تنها به جرم فلسطینی بودن باید شکنجه شوی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از کتاب: ۵ هزار روز در برزخ خاطرات حسن سلامه که در سال ۱۹۹۶ به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام بازداشت شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 مفقود الاثر همسر شهید مهدی تجلایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آمده بود مرخصی. سرنماز بود که صداى آخ شنیدم. نمازش تمام شد، پرسیدم : «چى شد؟» گفت : «چیزى نیست.» چند دقیقه بعد داخل حمام باندهاى خونى دیدم. نگران شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده. دکتر گفته بود: «باید عمل شوی» و سفارش کرده بود: « تا یک هفته هم نمی‌توانى باندش را باز کنی.» باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. گریه کردم. گفتم: «با این وضع به جبهه می‌روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت : «نگران نباش خواهر، من مواظبشم.» با عصبانیت گفتم: «اشکالى ندارد. بروید جبهه، انشاءاالله پایت قطع می‌شود، خودت پشیمان می‌شوى و بر می‌گردی.» نگاهی کرد و گفت : «ما براى دادن سر می‌رویم. ما را از دادن پا می‌ترسانی؟» یادم نمی‌رود یک‌بار دیگر هم گفته بود: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتى به اندازه یک وجب هم که شده از این خاک را اشغال کنم.» همانطور شد که می‌خواست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پرسش و پاسخ از دفاع مقدس عبدالرضا صابونی 🔸🔶◇ ◍⃟◇◍⃟ ◇◍⃟🔶🔸 🔹 چرا عملیات شبانه و شبیخون؟ در طول جنگ، کلیه شبیخون‌ها و عملیاتهای محدود و نیمه گسترده و‌ گسترده — که بیش از صد و سی مورد عملیات بودند — بویژه عملیاتهای شناسایی و تخریب که خیلی بیشتر از هزار مورد بودند در تاریکی شب انجام می‌شدند. 🔹 چرا در روشنایی روز عملیات انجام نمی دادیم ؟؟؟!!! چون به‌شدت سرکوب می‌شدیم و دشمن با نیروی هوایی و هوانیروز و توپخانه و کاتیوشا و هزاران دستگاه تانک خود حمله ما را در همان ابتدا به‌شدت سرکوب می کرد. پس از تاریخ نهم مهر ۱۳۵۹ ، یعنی اجرای عملیات درشب سپاه اهواز به‌فرماندهی فرمانده گمنام و نابغه و مبدع عملیات شبانه شهید "علی غیوراصلی" که منجر به‌شکست و عقب نشینی نود کیلومتری و آزاد سازی چهار شهر حمیدیه سوسنگرد و بستان و هویزه و عدم سقوط اهواز شد، از این تاریخ - که دهمین روز شروع جنگ بود - تمامی عملیاتهای شناسایی و شبیخون و زدن معبر توسط نیروهای تخریب در جلوی پای دشمن و در تاریکی شب انجام می گرفت. 🔻نتیجه اینکه: غزه و حزب الله هم باید با شبیخون و عملیاتهای کمین شبانه و سرانجام پس از یادگیری این نوع عملیاتها و تسلط بر آن، با طراحی و اجرای عملیاتهای شبانه با اسراییل بجنگند وگرنه بااجرای عملیات در روز متحمل تلفات زیادی می شوند. اجرای عملیات در روز برای چریک حکم خودکشی دارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 پرسش و پاسخ از دفاع مقدس عبدالرضا صابونی 🔸🔶◇ ◍⃟
یکی از اشکالات کانال‌ها، یکطرفه بودن اونهاست و کمتر اتفاق می‌فته که پاسخ ابهامات دفاع مقدس داده بشه. از امشب، سعی بر اینه تا بلطف همکاری استاد صابونی، از محققین و نویسندگان حوزه دفاع مقدس، در حد مقدورات پاسخگوی سوالات شما عزیزان باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 فردای آن روز، آقای پروفسور فیروزیان آمد و گفت: شما را عمل می‌کنند. عصب‌های شما قطع شده. داروهایی هست که ماهیچه ها را سفت می‌کند و هشتاد و پنج درصد امکان رفع شدن ناراحتی وجود دارد. بعد، در انتظار دارو نشستم. از شانس من، سه روز تعطیلی بود. من نمی‌دانم چرا در آلمان آنقدر تعطیلی وجود داشت. روز یکشنبه ٢٤ اردیبهشت ۱۳۶۸ برای هواخوری به خیابانهای خارج شهر رفتم تا کمی قدم بزنم. دیدم مردم در مغازه های گل فروشی صف کشیده اند. نفهمیدم گلها را برای چه می‌خرند. خوب که تحقیق کردم دیدم برای جشن روز معراج حضرت عیسی مسیح(ع) گل می‌خرند. یکی از بسیجیان به نام دوستی که هشت سال در اسارت بود، برای معالجه به آلمان اعزام شده بود. او را در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کرده بودند. یک روز حالش وخیم شد. دکتر لباف بالای سرش حاضر شد و گفت حال دوستی رضایت بخش نیست. 🔘 ما ایرانی‌هایی که در بیمارستان بودیم دور هم جمع شدیم و دعای توسل خواندیم. پزشکان از معالجه او ناامید شده بودند. آن شب به ما سخت گذشت و بچه ها از ناراحتی تا صبح فقط قدم می زدند. روز دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۶۸ در ساعت چهار بامداد دوستی به شهادت رسید. چیزی که مرا بسیار متعجب کرد، آثار ناراحتی شدید در چهره دکتر لباف - مسلمان و شیعه ـ بود. فردای آن روز، دکتر لباف آمد و گفت برای این که پروفسور بداند ستون فقرات شما سالم است و یا بر اثر شکستگی مهره ها عفونت کرده، باید آزمایش بدهید. آماده شدم و رفتم. یک اتاق بسیار بزرگ بود که در آن دستگاههای کامپیوتری و عکس برداری متعددی وجود داشت. مرا روی تخت خواباندند و از سر انگشت پا تا فرق سرم عکس گرفتند. روز پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۸ اول صبح، دکتر لباف آمد و گفت: برای این که میزان چربی خون شما را اندازه بگیریم، بایـد آزمایش خون بدهید. بعد چهار سرنگ خون از من گرفت و گفت تا دو روز دیگر جوابش را می آوریم. به بیمارستان الیزابت برگشتم. 🔘 دیدم آقای شاملو و مهتدی برای رفتن به یک بیمارستان دیگر آماده شده اند. وقت خداحافظی که فرا رسید، بغض گلویم را می‌فشرد و دلم می‌خواست گریه کنم. آن شب به سختی توانستم یک تخم مرغ را با دو لقمه نان بخورم. هـر کاری می‌کردم از گلویم پایین نمی رفت.ت همان شب ناگهان تلفن صدا کرد. گوشی را برداشتم. صدای برادرم غلامحسین را شناختم. با هم احوال پرسی کردیم. گفت مرضیه و مصطفی و مرتضی اینجا هستند با همه صحبت کردم. خیلی خوشحال شدم. گفتم فردا برای عمل به یک بیمارستان دیگر می‌روم. بعد از صحبت با همه خداحافظی کردم. روز سه شنبه سوم خرداد ١٣٦٨ مرا به بیمارستان دیگری در همان شهر کلن هوزن بردند. بیمارستان ده طبقه بود. مرا به طبقه دوم و اتاق ٢١٦ بردند. قرار بود پروفسور هوک مرا عمل کند. هم اتاقی من یک جوان بیست ساله کرولال آلمانی بود. یک دختر کرولال آلمانی هم کنار او بود. نمی دانستم چه نسبتی با هم داشتند. 🔘 ساعت هشت صبح روز چهارشنبه چهارم خرداد ۱۳۶۸ به آقا کمیل تلفن زدم. او گفت: رادیو ایران اعلام کرده حال حضرت امام خوب نیست. او را به بیمارستان برده اند تا عمل کنند. امروز مردم ایران در مساجد برای سلامتی وجود مبارک حضرت امام دعا می خوانند. شنبه هفتم خرداد ١٣٦٨ گوشم را عمل کردند. روز دوشنبه ساعت هفت بعد از ظهر سعید مهتدی به اتفاق آقای ریاحی و نادر که از بچه های ارومیه بود و دو نفر دیگر از جانبازان به دیدن من آمدند. ساعتی را با هم بودیم. جلوی بیمارستان رفتیم تا چند عکس یادگاری بگیریم. بعد هم قرار شد آقای ریاحی، روز بعد به آنجا بیاید تا آقای عباس قلعه تپه را که از بیمارستان مرخص می‌شد به خانۀ ایران در کلن انتقال دهد. 🔘 چهارشنبه یازدهم خرداد ۶۸ دکتر گفت گوش شما عفونت کرده. یکی از استخوانهای داخل گوش شکسته و این عمل، کار هر پزشکی نیست. شانس شما زیاد بود پروفسور هوک اولین متخصص در آلمان است که این قبیل عمل‌ها را انجام می‌دهد. شما باید بیست روز تحت مراقبت های ویژه قرار داشته باشید، وگرنه ممکن است گوش دوباره عفونت کند. ساعت شش بعد از ظهر شام را از خانه ایران آوردند. ساعت چهار بعد از ظهر روز پنجشنبه مردم برای ملاقات بیماران خود به بیمارستان آمد و رفت می‌کردند. صدایشان را می‌شنیدم که ساعت ها با هم صحبت می کردند. تنها اتاقی که هیچ کس به آنجا نیامد، اتاق من بود. گاهی پرستاران می‌آمدند و می‌رفتند و یک جمله به من می‌گفتند: گود!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفّار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است. شهید محسن حججی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
ahangaran (17).MP3
1.49M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ای لشکر حسینی ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 به قول شهید آوینی این سفره‌ها نماد قناعت بود و شبیه به سفره‌‌هایی که کشاورزان سَرِ زمین‌های زراعت خود پهن می‌کردند! حالا رزمندگان به آن "سفره حضرت زَهـۜرا " می‌گفتند و بعداز قرائت دعای فرج، می‌گفتند: اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً... وبعد دست به نان‌های داخل سفره می‌بُردند.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۳ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عراقی ها در اطراف رودخانه کرخه کور و در روستاهای اطراف آن مستقر شده بودند. من به روستای حاج «بدر» رفتم و مواضع دشمن را با دقت به طور کامل شناسایی کردم. عراقی‌ها در اطراف روستا و روی رودخانه کرخه‌کور، پلی زده بودند و تجهیزات نظامی خود را از این پل عبور می‌دادند. پل برای دشمن مهم بود و بایستی هر طور شده آن را منفجر می‌کردیم تا در تردد دشمن خلل ایجاد شود. مثل همه عربهای منطقه، موقع شناسایی دشداشه و چفیه می پوشیدیم و کلاشینکف تاشوام را نیز زیر لباسم پنهان می‌کردم. اگر کسی مرا وقتی که سوار موتورسیکلت بودم می‌دید فکر می کرد یک عرب معمولی روستایی هستم. رفتم و پل را شناسایی کردم و آمدم به اصغر گزارش کاملی دادم. اصغر گفت: عصر خودم هم باید بروم و از نزدیک پل عراقی ها را ببینم. من سید رحیم و اصغر به طرف کرخه به راه افتادیم. حوالی غروب آفتاب بود که یادمان آمد نماز را نخوانده ایم. از سرازیری لب شط پایین رفتیم و از آب کرخه وضو گرفتیم و همانجا نمازمان را خواندیم. یادم هست برای نماز خواندن مهر نماز نداشتیم. گشتیم و در جیب‌مان تکه کاغذی گیر آوردیم و روی آن نماز خواندیم. بعدها فهمیدیم که وقتی زمین خاکی باشد می شود روی آن هم بدون مهر نماز خواند. این چیزها را آن وقت ها درست و حسابی نمی دانستیم. دشداشه و زیر پیراهن‌های هر سه نفرمان سفید بود و در زیر نور ماه برق می‌زد. اصغر گفت: باید هر سه نفرمان لخت شویم! بلافاصله دشداشه ها و زیر پیراهنهایمان را در آوردیم و لخت شدیم. پوست تنمان سیاه بود و رنگ شب را داشت! لباس ها و موتورمان را جایی پنهان کردیم و برای عبور از عرض رودخانه به آب زدیم. آهسته و بدون جلب توجه از آب عبور کردیم و خودمان را به سمت عراقی ها رساندیم. در آن منطقه ای که می‌رفتیم خار و خاشاک زیادی بود. من جلوی آن دو نفر حرکت می‌کردم. تا چشم کار می کرد بوته خارهای زرد رنگ به چشم می خورد که ما عربهای هویزه ای به آن «تسه» می‌گوییم. همین طور که داشتم جلوی دسته سه نفریمان حرکت می‌کردم یکدفعه احساس کردم زمین زیر پایم دهان باز کرد و مرا بـه کام خود فرو برود و بلعید! وقتی به خودم آمدم احساس کردم تمام تنم دارد می‌سوزد. مثل این بود نوک تمام سوزنهای عالم را در تنم فرو کرده باشند. ته چاهی که من داخل آن افتاده بودم پر از بوته خارهای بسه بود و تنم پر از زخم شده بود. خار تمام پوست تنم را مجروح کرده بود. خیلی دردم آمد نمی‌توانستم آه و ناله کنم و یا فریاد بزنم. زیرا عراقی ها آن حوالی بودند و ممکن بود صدایم را بشنوند و به ســـر وقتمان بیایند. فکر رحیم و اصغر بودم که مرا گم نکنند. تنم بدجوری می سوخت و در حالی که داخل چاه روی بسه ها افتاده بودم جرأت نمی کردم حرکت کنم. زیرا می‌ترسیدم خارهای بیشتری به تن لختم فرو برود. کمی بعد در آن تاریکی صدای خنده بی صدایی را شنیدم. معلوم شد که اصغر ورحیم وقتی متوجه ناپدید شدن من شده اند به دنبالم گشته اند و هنگامی که مرا لخت افتاده در چاهی پر از بسه دیده اند نتوانسته اند خنده خود را نگه دارند و دستانشان را روی دهانشان گذاشته اند و از ته دل شروع به خنده کرده اند. آهسته گفتم: سید رحیم بی انصاف مرا بیرون بکش! سوختم! تمام تنم پر از بسه شده. اما سید رحیم و اصغر خنده شان تمامی نداشت و شاید ده دقیقه کامل بالای چاه ایستاده بودند و آهسته می‌خندیدند. وقتی از خنده سیر شدند، تازه یادشان افتاد مرا از آن گودال بیرون آورند. خار تمام تنم را خونین و مالین کرده بود. سید رحیم در حالی که هنوز می خندید گفت: - تو کور بودی چاه را ندیدی در حالی که داشتم بسه‌ها را از تنم جدا می‌کردم گفتم تاریک بود و جایی را نمی‌دیدم، تو هم این قدر نخند. نمی بینی چه به سرم آمده ... - حقت است تا تو باشی هنگام شناسایی حواست جمع باشد و زیر پایت را نگاه کنی. همین حادثه کوچک باعث شد که عملیات ما انجام نشود و از مسیری که آمده بودیم برگردیم و خود را به هویزه برسانیم. من حسابی تنم زخمی شده بود و تا چند روز با نوک سوزن خار از تنم در می آوردم و یا می‌دادم بچه ها نوک خارهای مانده در کمرم را در بیاورند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر قدم زدی میدون مینو که من هر جا قدم می‌زارم امنه چجوری ساکت و دیوار بستی که حتی خونه بی دیوارم امنه خواننده: حمید عسکری شهید حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 داماد خدا همسر شهید اسماعیل جمال ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نگاهى به بیرون انداختم. عکسم را در شیشه اتاق دیدم. روز آخر، اسماعیل با دقت خود را در آن نگاه کرد و رفت. لحظه آخر از او پرسیدم: «خودت رو نگاه می‌کنی؟ مگه قراره داماد بشی! توى خاک رفتن که مرتب کردن نمی‌خواد!» گفت: «آره، قراره داماد خدا بشم!» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عراقی سرپران ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند وسط ستون و سرتان را با سیم مخصوص‌ببرند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشت می خزید جلو می رفتیم. درجایی متوقف شدیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده‌هایش خرد و روانه عقب شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده، من بوده ام 🙈 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 واگویه‌های دلتنگی دلم شلمچه میخواد 😭 دلم فکه میخواد 😭 دلم طلاییه میخواد 😭 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۳۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔘 روزها و شب‌ها سپری می‌شد و من به این وضع عادت کرده بودم. دیگر می‌دانستم به جز پرستاران کسی در اتاق مرا باز نمی کند. چهل‌روز در بیمارستان تنها بودم و باید این تنهایی را تحمل می‌کردم. روز جمعه، وقتی دکتر گوشم را نگاه کرد و گفت که خوب است، خوشحال شدم. وقتی تنها می‌شدم به عکس مصطفی و مرتضی نگاه می کردم و ساعت‌ها را با آن عکس می‌گذراندم. با آنها حرف می‌زدم‌ و می گفتم می‌بینید پدر در چه غربتی یکه و تنها مانده است؟ 🔘 روز دوشنبه ١٤ خرداد ١٣٦٨ ساعت پنج بعدازظهر با آقا کمیل تماس گرفتم. از او پرسیدم: چه خبر؟ دیدم گریه می‌کند. پرسیدم: چه شده؟ گفت: دیگر پدر نداریم امام رفت. یک باره با صدای بلند شروع به گریه کردم. طوری که صدایم را همـه آنهایی که آنجا بودند شنیدند. گویا آسمان بر سرم خراب شد و زمین زیر پاهایم لرزید. بعد از آنکه حضرت امام (ره) از دنیا رفت، منافقین در آلمان خیلی فعال شده بودند. می‌آمدند و مجروحین جنگی را در بیمارستان کتک می‌زدند. یک روز روی تخت دراز کشیده بودم. دو جوان، یکی حدود ۲۲ ساله و دیگری هفده هجده ساله با یک شاخه گل به اتاق من آمدند. فهمیدم که اینها باید از منافقین باشند. بلافاصله دکمه تخت را زدم و پشت تخت بالا آمد. از قبل شنیده بودم که آنها می آیند و با چاقو بچه ها را می‌زنند. برای همین آقای ریاحی یک تکه آهن برایم آورده بود که آن را زیر تختم مخفی کردم. تکه آهن را در زیر ملحفه را لمس کردم. جوان هفده ساله جلو آمد و پرسید: چی شده؟ گفتم: پاهایم فلج است. گفت: در بخش گوش چکار می‌کنی؟ گفتم: گوشم خراب بوده آمده ام عمل کنم. با خیال راحت جلو آمد و به من ناسزا گفت. دست انداختم و از گلو او را گرفتم و به دیوار زدم. جوان دیگر با یک قمه جلو پرید. تـا جلو آمد، با میله ای که دستم بود بر سرش کوبیدم. سرش شکست و افتاد. 🔘 سروصدا پیچید و سرپرستار آنجا به نام باربارا به داخل آمد. فوری کارتی در آورد و جلوی سینه اش آویزان کرد. بعد، دستبند در آورد و آن دو را دستبند زد. سه چهار پلیس دیگر هم رسیدند. یک پزشک افغانی را از طبقه بالا به اتاق من آوردند. او سؤال کرد که جریان چیست؟ برایش تعریف کردم. گفت: شما بهتر است بیمارستان را ترک کنید و روزی یک بار شما را به اینجا بیاورند، تا دکتر ببیند. ممکن است اینها با اسلحه به سراغ شما بیایند. از کلن تا محل اقامتم ۱۲۰ کیلومتر راه بود مجبور شدم بیمارستان را ترک کنم. 🔘 مجروحی به نام هاشمی بود که یک پای او را قطع کرده بودند. پای دیگرش هم شکسته بود. او را عمل کرده بودند و با ویلچر حرکت می کرد. یک روز با او به کنار رودخانه راین رفتیم. روی یکی از نیمکت‌های کنار رودخانه نشستم. ایشان ده بیست قدم جلوتر از من بود. یک دفعه دیدم مردی که قیافه اش به ایرانی‌ها نمی خورد و موهای بلندی داشت چرخ او را چپ کرد و او را به زمین انداخت. سر و صدایش در آمد و گفت حاجی بیا. دویدم و عصای او را که کنار چرخش گذاشته بود، برداشتم. آن مرد به سمت من حمله کرد با عصا به گردنش زدم افتاد و دوباره برخاست. دوباره با ته عصا به حنجره اش زدم. از هر طرف که آمد، او را زدم. عصا شکست. یک پلیس با سگی که همراه داشت، رسید. به هر دو نفر ما دستبند زد. من زبان آنها را نمی فهمیدم ولی او داشت مرتب با پلیس صحبت می‌کرد. یک نفر آلمانی که شاهد دعوای ما بود، جلو آمد و با پلیس صحبت کرد. پلیس دست مرا باز کرد. بعداً فهمیدم که او را محکوم کرده اند تا به آقای هاشمی پنج هزار مارک جریمه پرداخت کند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعزام رزمندگان جهت عملیات بیت المقدس دزفول - ۱۳۶۱ ◍⃟🌹◍⃟🌹◍⃟🌹 ◍ همراه با استقبال از اتوبوس‌های نیروها یا صدام پیت حلبی... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 با همه روسیاهیم با همه آلودگیم هر دفعه گفتم حسین نفس گرفت زندگیم حاج مهدی رسولی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهیدان آزاد مَردان دوران خویش‌اند ... تصویری از شهیدان حاج قاسم سلیمانی و حاج عباس نیلفروشان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۴ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 اوایل آبان ماه بود که بار دیگر من و عبد الامام هویزاوی به دستور اصغر برای شناسایی به روستاهای اطراف رفتیم. در این مدت همه روستاییان ما را می‌شناختند و هر کمکی از دستشان بر می آمد برای ما انجام می‌دادند. اگر موتورسیکلت‌مان خراب می‌شد، کمک می کردند تا درست اش کنیم و یا اگر احتیاج به آب و غذا داشتیم، به ما می دادند. چوپان های عرب روستایی نزدمان می آمدند و می گفتند که عراقی ها کجایند و چند نفر هستند. از هویزه به سمت کرخه رفتیم. هنوز به اولین روستا نرسیده بودیم که دیدیم روستاییان در حال فرار هستند. یکی گوشش پریده بود دیگری دماغ نداشت و سومی صورت و گردنش پر از خون بود. زن و بچه ها با پای برهنه و در حالی که جیغ می‌کشیدند شروع به دویدن کردند. زنی را دیدم که یک دستش پریده بود و در حالی که خون از دست قطع شده اش فواره می‌زد به طرف هویزه می‌دوید. روستاییان، زن، مرد، کوچک و بزرگ هراسان و زخم خورده در حال فرار از روستا و رفتن به طرف هویزه بودند. خیلی تعجب کردم و از یکی از مردها که سالم بود پرسیدم - ها چه خبر شده، چرا فرار می‌کنید؟ چرا زخمی هستید؟ مرد گفت: با سلام عراقی ها به داخل هر روستایی پنج شش تانک فرستاده اند و تانکهای آنها با تیر مستقیم به جان روستاییان افتاده اند و هر کس را که ببینند می کشند پرسیدم: - چرا؟ مگر چه شده؟ مرد جوابم را نداد و فقط دوید. از یکی دیگر پرسیدم: - عراقیها کجا هستند؟ و او پاسخم داد - رفتند سر جایشان. برگشتند. به اولین روستای سر راهم رسیدم. خانه های مردم داشت در میان شعله های آتش می سوخت. مردم و حیوانات در حال فرار و گریز بودند. عده ای نیز روی خاکها در خون خود می غلتیدند. نام روستا سمیده بود. وضعیت در دیگر روستاهای اطراف هویزه همچون سیار احمدآباد، سیار فردوس، شیخ شویش، ملیحه کوت سعد نیز بسیار بــد و وخیم بود. تانکهای دشمن این روستاها را به خاک و خون کشیده بودند و خانه های مردم را آتش زده بودند. عده ای زن و مرد از ترس جانشان خود را داخل کانالهای آب انداخته بودند. هر کس قدرت داشت با پای برهنه به طرف هویزه می‌دوید. صحنه عجیبی بود. صدای جیغ و داد زنان و گریه بچه ها لحظه ای قطع نمی شد. عراقی ها عده ای از مردم روستاها را به اسارت گرفته و با خود برده بودند. معلوم شد گروه محمد بلالی و سیامک بمان که برای شناسایی بـه روستاهای اطراف هویزه رفته بودند از طرف اهالی روستا مورد حمایت قرار می گرفته اند. دهاتی‌های عرب هرگونه اطلاعی از دشمن به دست می آوردند به گروه آنها می‌دادند. تلمبه خانه ای بود که فردی به نام جابر شکینی متصدی آن بود و محل اصلی استقرار گروه محمد بلالی بود و دهاتی‌های اطراف هر اطلاعاتی که به دست می آوردند به تلمبه خانه می‌بردند و به بچه های محمد بلالی یا سیامک بمان می‌دادند. گروه محمد بلالی بدون آنکه به ما اطلاع بدهند پل عراقی ها را روی کرخه شناسایی کرده بودند. همان پلی که ما شناسایی کرده بودیم. خمپاره آورده بودند و می‌خواستند با خمپاره پل را بزنند و منفجر کنند. شب خمپاره را مستقر کرده بودند تا صبح زود پل را بزنند و روز هم به هویزه برگردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کجا از مرگ هراس دارد آنکه به جاودانگی روح در جوار رحمت حق آگاه است؟ شهید سیدمرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا