🍂 این نسلِ ناب
پشتش به خویش
رویش به قبله
اهل معامله با حق
اهل فتوت و ایثار
اهل قبیله ثارالله است...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۴۳
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 حسين مرا به عنوان مسؤول عملیات سپاه هویزه منصوب کرد و کار شناسایی دشمن به من و سیدرحیم محول شد. گاهی هم خودش با ما به شناسایی ها میآمد و از نزدیک محل استقرار دشمن را شناسایی می کرد.
یک روز که من و احمد خمینی ( با فرزند امام خمینی اشتباه نشود) و علم الهدی برای شناسایی به منطقه ای در حوالی مرز رفته بودیم، متوجه شدم سید حسین دارد زیر لب چیزهایی زمزمه می کند. احمد کنارش راه می رفت به او گفتم چه می،گوید؟
احمد گفت: می گوید، خدایا چند نسل باید بگذرد تا مادری مثل مادر شهید
اصغر گندمکار بتواند چنین فرزندی را به دنیا بیاورد!
از تعریف علم الهدی در شگفت ماندم و فهمیدم که من هنوز اصغر را نشناخته ام. علم الهدی او را درست تر از من شناخته بود و از او تعریف می کرد. سید حسین همیشه قرآن کوچکی همراه داشت که زیر فانسقه اش می گذاشت و هر جا کمترین فرصتی به دست می آورد، قرآن می خواند.
به دلیل هجوم دشمن به سوسنگرد بسیاری از خانواده های هویزه ای خانه و کاشانه خود را رها کرده و به اطراف هویزه کوچ کرده بودند. هویزه به آن شلوغی خیلی کم رفت و آمد شده بود و در کوچه هایش کسی دیده نمی شد. هویزه مثل شهر ارواح بود. برخی از خانواده ها نیز روزها از شهر خارج می شدند و شب ها به خانه های خود باز می گشتند. جمعیت شهر به شدت کاهش پیدا کرده بود. عراقی ها مرتب هویزه را با توپخانه مورد هدف قرار می دادند و می زدند. همین امر باعث شده بود تا شهر ناامن شود و کسی جرأت ماندن را نداشته باشد. با همه اینها حسین طوری با نظم و مقررات رفتار می کرد که گویی در تهران هستیم و او فرمانده سپاه پاسداران تهران است، نه شهر جنگ زده و خالی از سکنه هویزه. کاملاً عادی رفتار می کرد. انگار نه انگار که دشمن در پنج شش کیلومتری هویزه در کمین است و با یک خیز کوتاه میتواند شهر را به اشغال خود درآورند.
حسین عادت داشت که همه برنامههای سپاه را در مواقع صلح و آرامش در آن اوضاع جنگی در هویزه پیاده کند. وقار و روحیه اش برای ما خیلی جالب بود. مثلاً ما موظف بودیم که صبح مراسم صبحگاهی داشته باشیم و و یا برای تقویت جسمانی مان، ورزش صبحگاهی بکنیم. حسین اگر چه جثه کوچکی داشت اما بسیار فرز و چابک بود و در دوهای صبحگاهی از همه ما جلوتر حرکت می کرد و هیچگاه هم کم که نمی آورد.
ما حدود ۵۰ نفر پاسدار در سپاه هویزه بودیم، سی نفرمان بومی بودند و مابقی از اهواز و یا جاهای دیگر آمده بودند. علاوه بـر اینها، ما فرد نازنینی نیز در میان خودمان داشتیم که آقای حسن قدوسی فرزند شهید قدوسی و نوه علامه سید محمد حسین طباطبایی فیلسوف معروف و نویسنده تفسیر مشهور الميزان بود. حسن آقا از دوستان سید حسین بود که در دانشگاه مشهد و در ایام تحصیل با هم دوست شده بودند. او مثل حسین از دانشجویان پیرو امام بود که به هویزه آمده بودند. وی دانشجوی رشته تاریخ در دانشگاه فردوسی مشهد بود. پسر بسیار متواضعی بود و بعضاً کارهایی می کرد که مثلاً شخص من حاضر به انجامش نبودم.
همچنین یک دانشجوی دیگری در میان ما بود که سید محمد علی حکیم نام داشت و دانشجوی پزشکی بود. او بچه اهواز بود. اخوی سید علی علم الهدی خواهر حکیم را به زنی گرفته بود.
ما تا قبل از حسین فقط تفنگ و آرپی جی داشتیم و حسین مین هم برایمان آورد و به ما آموزش مین کاشتن در خطوط دشمن را یاد داد.
روزی سید حسین به من گفت:
- کسی را می خواهم که منطقه را مثل کف دستش بشناسد و بتواند به عنوان راهنما ما را در شناسایی ها همراهی کند.
من موضوع را به سید رحیم موسوی گفتم و او رفت یک کشاورز را به نام حسن بوعذار که حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشت آورد و به سید حسین معرفی کرد. حسن بوعذار در همان برخورد اول از انسانیت سید حسین خوشش آمد و یکی از افراد شاخص ما در شناسایی شد. حسن در عملیات طریق القدس به شهادت رسید. از دیگر نیروهای خوب ما شیخ شویش بوعذار بود که بار اولی که عراقیها هویزه را محاصره کرده بودند او در خانه اش مانده بود و تانکهای عراقی به دم خانه اش آمده خواستند دستگیرش کنند. جالب آنکه خودش دم در رفته بود و به عراقی ها گفته بود که: کسی که دنبالش میگردید چند دقیقه قبل از خانه فرار کرده و دیگر اینجا نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 نوشتم تا بماند
از روزنوشت های آیت الله جمی
امام جمعه فقید آبادان
•┈┈••✾•✾••┈┈•
۵۹/۸/۲۱
ساعت ۷:۳۰ آقای رشیدیان به اتفاق آقای صفاتی آمدند و خبر دادند که در جبهه فیاضی پیروزی چشمگیری نصیب رزمندگان ما شده و در قسمتی دیگر تعداد زیادی مهمات جنگی و خودرو از دشمن به جا مانده که نصیب ارتش اسلام شده و مژده دادند که آثار پیروزی دارد ظاهر می شود. آقایان رشیدیان و صفاتی رفتند و حالا می خواهیم خود را آماده رفتن [به] رادیو کنیم و امروز قصدم [سخن گفتن از] حربن یزد ریاحی و توبه و فداکاری اوست و در حاشیه اش کلمه هایی خطاب به ارتش عراق
دیگر به فکر شست و شوی بدن خودم هستم که شاید بیش از یک هفته است آب ندیده و با حادثه دیروز مسجد قدس و آن همه گرد و غبار که بر سرم ریخت، که الآن نیاز شدیدتر احساس می شود. تلفنی به بچه های رادیو کردم. معلوم شد آنجا به اندازه شست وشویی آب یافت می شود. ساعت قریب ده به رادیو رفتیم. اول شست و شویی کردم و بعد بچه ها فنجان چای آوردند و سپس به استودیو رفته در رابطه با تاریخ عاشورا درباره ځر چند کلمه ای صحبت کردم.
•┈┈••✾•✾••┈┈•
۵۹/۸/۲۱
امروز چهارم محرم است و در سراسر آبادان این تنها جلسه ای است که به عنوان جلسه عزای حسینی منعقد شده است. عده ای جمع بودند که نوع رزمندگان جبهه ها بودند که ساعت استراحتشان بود. چند کلمه ای در رابطه با کربلا و عاشورا صحبت کردم. و ظهر به منزل آمدیم. مثل روز گذشته نماز را در منزل خواندیم و ناهار بچه ها رفتند از مسجد قدس آوردند.
عصر در منزل ماندم. محمود و مرتضی رفتند به منزل مرحوم رسول سری بزنند. معلوم شد شبانه به منزل دستبرد زده اند و مقداری پول در منزل بوده که برده اند و اوضاع چنین است که بعضیها با آن وضع در خون خود می غلتند و به شهادت می رسند و خانه هایشان بلاصاحب می ماند و در این بین فرصت طلبانی هستند که در کمین نشسته و برای غارت به خانه های این شهیدان دست برد می زنند. به راستی بشر، این جنس دو پا چقدر با هم متضاد شده و از هم فاصله می گیرند؛ یکی چنان و دیگری چنین.
امروز نتوانستم به رادیو بروم که صبح تا قبل از ظهر در خانه و مجلس برادران بازاری گذشت و عصر هم حال مساعدی برای رفتن نیافتم.
شب هم تا ساعت ۹ بیدار [و] به روال گذشته به اخبار گوش دادیم و خوابیدیم. معلوم شد اطراف فیاضی درگیری شدید است که صدای شلیک مسلسل متوالی می آید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزیده_کتاب
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از زندگانیم
گله دارد جوانیم
السلام علیک
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل #فاطمیه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تابلوی یطعمون الطعام
راوی : برادر آزاده
حاج صادق مهماندوست
┄═❁❁═┄
یک تابلوی فلزی در وسط حیاط اردوگاه همیشه به چشم می خورد و دارای پیام خاصی بود ، تابلوئی یک متری که بر روی آن آیه : « و یطعمون الطعام علی حبّه مسکیناً و یتیماً و اسیراً » را به همراه ترجمه فارسی آن ( و غذا را در عين دوست داشتنش به مسكين و يتيم و اسير انفاق مىكنند) نوشته بودند .
با نصب این تابلو در حیاط و محوطه اردوگاه ، عراقی ها می خواستند اینگونه وانمود کنند که کارهای آنان براساس دستورات دین و قرآن است !!؟؟
لابد بعثی ها به زعم و خیال باطل خود تصور می کردند که آنگونه که با اسرا رفتار می کنند ، بنا به دستور قرآن است ؟!! در حالیکه قرآن می فرماید : از آنچه که خود دوست دارید ، به مسکین و یتیم و اسیر بدهید ، دقیقا صددرصد برخلاف آنچه بعثی ها عمل می کردند .
البته که این نوشته ، شعاری بیش نبود و رفتار عملی مزدوران بعثی کجا و دستور قرآن کجا ؟ غذای بسیار کم در حد بخور و نمیر کجا و یطعمون الطعام علی حبه کجا ؟
شکنجه و کتک و آزار و اذیت آنان کجا و دستور قرآن کجا ؟ بی حرمتی و توهین و ناسزا به اسیر کجا و دادن طعام از آن چه خود دوست دارند کجا ؟ و ....
بهرحال آن تابلو در وسط اردوگاه ، خود حدیث مفصلی بود از آن چه قرآن گفته و آنچه مدعیان دروغگوی بعثی بدان عمل می کردن
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 نیروهای محور ما هنگام پیشروی به سمت پادگان حمید، برخورد ساده ای با یکی از گروهانهای تانک لشکر ۹۲ زرهی ایران پیدا کردند که در نتیجه این گروهان به سمت اهواز عقب نشینی کرد. نیروهای ما به آسانی به سوی سواحل رودخانه کارون پیشروی کرده و از طریق جاده استراتژیک اهواز - خرمشهر راه خود را به طرف اهواز ادامه دادند. با سقوط این راه نیروهای مدافع خرمشهر تاب مقاومت را از دست دادند. محاصره شهر تنگتر شد. بسیاری از روستاهای حومه شهر خرمشهر سقوط کردند و فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد «جواد اسعد شیتنه» اهالی این روستاها را مخیر کرد یا به اهواز بروند و یا پشت سر واحدهای عراقی باقی بمانند.
بسیاری از آنها راهی اهواز شدند. نیروهای ما در ادامه پیشروی وارد جنگل جنوب اهواز شدند. در آنجا برخوردی بین ارتش عراق و نیروهای مردمی ایران صورت گرفت. در حقیقت اولین برخورد نیروهای ما بود که طی آن، مدافعین با دلاوری و حماسه ای کم نظیر پیشروی نیروهای ما را سد کرده و آنها را مجبور به عقب نشینی و خروج از جنگل کردند. در جریان این درگیری تانک فرمانده تیپ هدف قرار گرفت و بیسم چی او مجروح شد که من شخصاً او را در روز ۲۷ سپتامبر ۱۹۸۰ / ۵ مهر ۱۳۵۹ به پشت خط انتقال دادم. این ضربه از نظر روحی بسیار شدید و موثر بود به طوری که بقیه تانکهای عراقی از صحنه گریختند و فرماندهان تیپ مجبور شدند با سلاح کمری خود به سوی فراریان تیراندازی کنند. بالاخره به نیروها دستور دادند به خارج از جنگل عقب نشینی کنند و در یک خط دفاعی ممتد از «بقعه سیدطاهر» در جاده استراتژیک تا روستاهای کوهه، کوت، سودای و دب حردان مستقر شوند. در حقیقت دلاوری و پایمردی نیروهای مردمی اولین ضربه ای بود که رویاهای شیرین نیروهای ما را برهم زد و آنها را به صحنه درگیری حقیقی کشانید. با این مقاومت تب و تاب پیروزی و پیشروی سریع چند روزه فروکش کرد.
اواخر ماه سپتامبر ۱۹۸۰ / اوایل مهر ماه ۱۳۵۹ در روستای نشوه گزارشات لحظه لحظه فعالیت نیروهایمان را دنبال میکردم. هر روزی که میگذشت بر تعداد مجروحین و کشته های ما بر اثر حملات زمینی هوایی و عملیات چریکی نیروهای مردمی افزوده میشد.
اولین حمله ارتش ایران علیه نیروهای ما در روز ۲۹ سپتامبر ۱۹۸۰/ ۷ مهر ۱۳۵۹ توسط یک تیپ از لشکر ۹۲ زرهی صورت گرفت. نبرد بین یگانهای تیپ بیستم و آن تیپ آغاز شد و چند ساعت به طول انجامید. این درگیری با عقب نشینی نیروهای ایرانی و به جا گذاشتن لاشه ١٤ دستگاه تانک و نیز انهدام ۷ دستگاه تانک متعلق به گردان مقداد و کشته و مجروح شدن بیش از دهها نفر خاتمه یافت. سه روز بعد استخوانهای سوخته اجساد خدمه تانکها را آوردند. این استخوانها در داخل صندوقهای مهمات قرار داده شدند. آن منظره به قدری دلخراش بود که حتی نظیر آن را در آزمایشگاه تشریح دانشکده پزشکی نیز ندیده بودم.
وارد ماه اکتبر (مهر آبان) شدیم نیروهای ما مدام جابه جا می شدند و گاه و بیگاه ضرباتی میخوردند. تا اینکه جمهوری اسلامی رفته رفته نیروهای خود را در مقابل نیروهای ما بسیج کرد؛
حملات زمینی و توپخانه شدت گرفت و پرواز هلیکوپترها آغاز شد. موشکهای ضدزره «تاو» نیز در حجمی گسترده به کار گرفته شدند. بمبارانهای هوایی شبانه را نیز باید به اینها اضافه کرد. شدت گرفتن این حملات زمینی و هوایی اثر منفی زیادی در روحیه افراد ما بر جا می گذاشت و آنها را متحمل خسارات جبران ناپذیری کرد. یعنی در این فاصله جمهوری اسلامی نه تنها توانست جلو پیشروی نیروهای عراقی را سد کند، بلکه آنها را مجبور کرد برای دفاع از خودشان به سنگرهای محکم پناه ببرند. پس از گذشت دو هفته از شروع جنگ، رژیم صدام مطمئن شد که ارتش قادر نیست کاری بیش از این انجام دهد ؛ و این که گردش زمان به نفع آنها نیست. در آن موقع افراد ما به تنها چیزی که فکر میکردند این بود که چگونه آتش جنگ فروکش خواهد کرد و چه موقع صلح و آشتی بین دو کشور برقرار خواهد شد؟ این تفکر ناشی از تجربه ما از جنگهایی بود که در آن اعراب علیه اسرائیل شرکت کرده بودند. همین مساله نوعی سستی و رخوت در صفوف نیروهای مهاجم ایجاد کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح که میشود
قلبم را از نو
برایِ کنارِ شما تپیدن
کوک میکنم
این یعنی خودِ خود زندگی...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۴۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 حسین خیلی از سید ابوالحسن بنی صدر که آن موقع رئیس جمهور ایران بود بدش می آمد. برای من تعریف کرد که من برای گرفتن امکانات نظامی نامه ای گرفتم و به ارتش رفتم، امــا آنها گفتند که جناب آقای بنی صدر فرمانده کل قوا بخشنامه صادر کرده و گفته است که به شما پاسدارها حتی یک فشنگ خالی هم ندهیم.
ما در سپاه هویزه خیلی غریب و مظلوم بودیم. اگر چه سید حسین برخی امکانات به هویزه آورده بود، اما عملاً چیز زیادی نداشتیم. حتی برخی از بچههای سپاه برای خوردن غذا و یا حمام به خانه های خود می رفتند و برای بچه های سپاه نیز از خانه های خودشان غذا می آوردند. برخی از بچه های بومی نیز بچه های غیر بومی را به خانه های خود می بردند و به آنها غذا میدادند. ما حتی توان طبخ غذا در سپاه هویزه را نداشتیم. بچه ها اما راضی و خشنود بودند و با وجود کمبودها خم به ابرو نمی آوردند.
حسین خیلی روی خودش کار کرده بود و به اصطلاح آن سالها خودسازی کرده بود. مطالعات قرآنی و مذهبی خیلی خوبی داشت. كما آنکه قبل از شروع جنگ در رادیو اهواز سلسله بحث هایی در باب تفسیر قرآن و نهج البلاغه برپا کرده بود که نوارهایش موجود است. آدم وقتی به آنها گوش میدهد متوجه می شود که آن جوان با سن کم تا چه اندازه پیشرفت کرده بود و مطالعات همه جانبه ای انجام داده بود. خیلی به آداب و احکام مقید بود. تلاش می کرد نماز را به صورت جماعت بر پا کند و خودش همه شب بلند می شد و دعا می خواند و نماز شب را بجا می آورد. روزه های مستحبی روزهای دوشنبه و پنج شنبه در دستور کارش بود.
آن روزهـا فـرمـانی از امام خمینی درباره خودسازی نوشته شده بود. فرمانی پانزده ماده ای بود. این فرمان برای سید حسین الگو بود و سعی می کرد همه ی موارد مندرج در آن را اجرا کند. برای بچه های سپاه هویزه نیز کلاسهای آموزش قرآن و اصول عقاید گذاشت و در کنار رشد نظامی و جسمی ما بُعد روحانی و معنوی مان را تقویت کند. احمد خمینی برای من تعریف کرد که شبی که ما به شناسایی رفته بودیم حوالی یک ساعت به اذان مانده بود که به مقرمان برگشتیم. ما خیلی راه رفته و حسابی خسته شده بودیم. سید حسین به من گفت:
احمد! من نیم ساعت میخوابم و تو مرا بیدار کن. من آن شب نگهبان بودم. نیم ساعت که گذشت رفتم تا حسین را از خواب بیدار کنم دیدم در خواب عمیقی فرو رفته است. چنان ناز خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم. با خودم فکر کردم که همین خستگی دیشب اجرش کمتر از نماز شب نیست! برای آنکه بیدار نشود و من هم تکلیفم را که بیدار کردنش بود، ادا کرده باشم، آهسته صدایش زدم اما تا او را صدا زدم از خواب پرید. به او گفتم: آقای حسین! شما خیلی خسته هستید و تا نماز صبح زمانی مانده است، بگیرید بخوابید و استراحت کنید.
حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت:
احمد تو فکر خودت باش. این را گفت و بلند شد تا برای اقامه نماز شب خود را آماده کند.
اذان صبح را خودش میگفت و بعد از آن پشت سرش نماز صبح مان را به جماعت میخواندیم، بعد از آن کارهای روزمان را شروع می کردیم. خوب به یاد دارم که در نمازهای صبح بعد از قرائت حمد سوره والعادیات را میخواند.
همان طور که قبلاً هم گفتم ورزشهای صبحگاه حسین یک کلاس کامل بدنسازی بود. ما را به استادیوم پشت سپاه می برد و چنان می دواندمان که جانمان را به لب میرساند. برخی روزها نیز ما را به اطراف قدمگاه حضرت ابراهیم خلیل میبرد و آنجا تمرین می داد. من از ورزشهای او فراری بودم با وجودی که جوان و فوتبالیست بودم اما حقیقتش را بخواهید از دست ورزشهای صبحگاهی فرار می کردم. شب را از سپاه جیم میشدم و به خانه سید رحیم میرفتم تا ورزش نکنم. یک روز که سید حسین ما را حسابی دوانده و شیره مان را در آورده بود، بچه ها شروع به غر زدن کردند و به سید حسین متلک گفتند.
سید حسین ایستاد و گفت:
- خسته شده اید؟!
بچه ها به شوخی گفتند:
- نه! مرده ایم!
سید حسین حرفی زد که برای من خیلی عبرت آموز و جالب بود. او گفت: از آن موقع تا حالا «مقاومت» کرده اید و از حالا به بعد باید استقامت بکنید. ما باید در همه زمینه ها توانمان را آنقدر استمرار
بدهیم تا به استقامت برسیم. استقامت تکرار مقاومت است. سید حسین علم الهدی گاه ورزش صبحگاهی را به کلاس عقیدتی تبدیل می کرد و در همان حالتی که ما را می دواند و عرق تنمان را در می آورد، درس اخلاق هم به ما می داد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حلالم کن
🔸 با نوای
مهدی لیثی
السلام علیک
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل #فاطمیه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
"ایستگاه های صلواتی"
راستش رو بخواید، چند هفته موندن در خط و خل و خاک و خاکریز و سنگر و گونی، اونم با سر و وضع گرد گرفته، کمی تا قسمتی خسته کننده میشد و نیاز بود سر و رویی صفا بدیم.
در این مواقع، از عمق جبهه به عقب می اومدیم و سری به ایستگاههای صلواتی میزدیم و نفسی چاق می کردیم.
دلمون خوش بود به لختی استراحت در چادرهای محقر ایستگاههای صلواتی تا با شربتی، سیب پخته ای، نان خشکی و یا در بهترین حالتش، آشی، نیرویی بگیریم و صورتی از آب صفا بدیم.
حالا در کنارش سر و صورتی هم اصلاح می کردیم و لباسی ترمیم می شد و از همه مهمتر ، به گوشهامون از اون همه صدای توپ و خمپاره استراحتی میدادیم.
..و این کل دلخوشی ما بود و بس.
و البته دوستانی که سالهاست با هیچ چیز عوضشون نکردیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۱۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
🔸 رژیم بعث برای جبران رخوت و سستی نیروهای خود بخاطر طولانی شدن جنگ، دست به یک رشته اقدامات سیاسی و تبلیغاتی زد. از آن جمله
۱- پخش خبر درگذشت امام خمینی از طریق رادیو به عنوان مژده ای برای ملت و ارتش عراق. آنها گفتند: برای ما محرز گردید که
خمینی... از دنیا رفته است.
در آن موقع از شنیدن این خبر یکه خوردم. بلافاصله رادیو را برداشته، به باغ مجاور مرکز درمانی رفتم، رادیو تهران را گرفتم. داشت خبر را تکذیب میکرد و سخنرانی جدیدی را از امام پخش مینمود. شتابان و خوشحال بازگشتم تا به دوستداران امام مژده دهم که ایشان در قید حیات هستند.
۲- اعلام آمادگی برای برقراری آتش بس و انجام مذاکره. در آن موقع دولت شهید رجایی با این پیشنهاد مخالفت کرد و اعلام نمود تا زمانی که ارتش عراق از سرزمینهای اشغالی ایران خارج نشده، مذاکره ای صورت نخواهد گرفت. شورای امنیت سازمان ملل با انتشار یک قطعنامه گنگ و مبهم طرفین درگیر را به برقراری آتش بس و محترم شمردن قوانین بین المللی دعوت کرد، بی آنکه از عراق بخواهد از سرزمینهای اشغالی خارج شود و یا آغازگر جنگ را معرفی کند. پس از این مرحله نیروهای ما تدریجاً خودشان را برای جنگی دراز مدت آماده کردند. در این راستا به ایجاد سنگرها و پناهگاهها، احداث راهها و انبار کردن مهمات و آذوقه در داخل خاک ایران اقدام نمودند. دولت با صدور اطلاعیهای ترخیص نیروهای مسلح را تا اطلاع ثانوی متوقف کرد.
غالباً اخبار و گزارشات روزمره و تحلیلها سیاسی نظامی مربوط به جنگ را از طریق رادیو صدای آمریکا ، مونت کارلو و لندن دنبال میکردم. از این تحلیلها چنین استنباط میشد که جنگ سالها ادامه خواهد یافت. به طور مثال رادیو صدای آمریکا از قول تحلیلگر سیاسی روزنامه نیوزویک گفت: «جنگ بین عراق و ایران سالها ادامه خواهد یافت، زیرا هر دو کشور نفت خیز هستند و منابع عظیمی در اختیار دارند. دوم اینکه از قدیم اختلافی بر سر مرزها و خط مشی سیاسی و ایدئولوژیکی بین رهبران دو کشور وجود داشته است.
جنگ همچنان ادامه یافت و هر روز بر تعداد مجروحین و کشته ها افزوده شد. من اوقات فراغت خود را صرف شنیدن اخبار و گزارشات رادیو و یا صید ماهی در کانال مجاور مرکز درمانی میکردم.
ساعت ۳ بعد از ظهر یکی از همین روزها سرگرم صیدماهی بودم که ناگهان یک دستگاه آمبولانس وارد مرکز درمانی شد. معمولاً آمبولانسها به خاطر طولانی بودن مسافرت از خطوط مقدم جبهه تا مرکز درمانی بعد از ظهر به این مرکز میرسیدند. شتابان خود را به مرکز رساندم. به من گفتند که پنج نفر مجروح آورده اند. به اتاق اورژانس رفتم و آنها را مورد مداوا قرار دادم. پس از مدتی کوتاه راننده آمبولانس وارد اتاق شد و به من اطلاع داد که یک فرد ایرانی مجروح نیز در داخل آمبولانس است. او گفت: تصور میکنم که او مرده است.
با عجله خود را به آمبولانس رساندم. دیدم شخصی با لباس غیر نظامی و ریشی پرپشت و گندم گون در خون خود غوطه ور است. از قیافه اش پیدا بود که با زندگی وداع گفته است. دستور دادم او را به اتاق اورژانس بیاورند. پس از معانیه دقیق متوجه شدم که هنوز نفس میکشد. نیاز مبرمی به خون داشت. از ناحیه شکم تیر خورده بود. پس از تلاش زیاد توانستم سرمی پیدا کنم. منتظر ماندم تا خون لازم تهیه شود. اطرافم را بسیاری از افراد احاطه کرده و به حال و روز آن اسیر نظاره میکردند. گفتم این مجروح نیاز به خون دارد. پزشکان و پزشکیاران بعثی در جواب گفتند: «به خاطر او خودت را خسته نکن ما هم نیاز به خون داریم.»
لحظه ای سکوت کردم، خدایا چکار کنم؟ از یک طرف اینها با مخالفت میکنند و از طرفی دیگر او مسلمان است و مجروح. آیا دست روی دست میگذاشتم تا شاهد مرگ او باشم؟ بالاخره سکوت را شکسته و به آنها گفتم: مسئولیتی انسانی بردوش داریم. این انسان مجروح است و نیاز به همیاری ما دارد. از آن گذشته او اسیر است و حتما اطلاعاتی در اختیار دارد که ممکن است برای نیروهای ما مفید باشد.
آنها مدتی به چهره یکدیگر خیره شدند و سپس گفتند: «دکتر راست میگوید.» بلافاصله به کمک من شتافتند. بالاخره چاره مشکل پیدا شد و من دو شیشه خون به او تزریق کردم. یک ساعت بعد به هوش آمد و کلماتی به زبان فارسی برزبان راند که برایم مفهوم نبود. پزشکیار «ابو عصام» را که اهل شهر کفری بود و به فارسی تسلط داشت. صدا زدم او صحبتهای اسیر را برای ما ترجمه کرد. اسیر با حالت تعجب پرسید: شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟ چرامن اینجا هستم؟