eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۱۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت ۷/۱۰ بامداد، مورد هجوم دو فروند هواپیما قرار گرفتیم. یکی از آن دو هواپیما بمبهای خود را بر روی رسته دفاع و دیگری بمبهای خود را مستقیماً روی سرما فروریخت. من بمب‌ها را که با سرعت به سوی زمین فرو می آمدند دیدم؛ صحنه ای که نظیر آن را جز در فیلم‌های سینمایی ندیده بودم. این بمباران که خوشبختانه خسارات جانی به دنبال نداشت ما را دچار رعب و وحشت کرد. بمبها به محض اصابت به زمین با انفجار خود حفره هایی بوجود آوردند. یک ساعت بعد من و سرهنگ دوم «رحمان» و سرگرد «مهدی» عکسی یادگاری از آن حفره های عمیق برداشتیم. هنگام عصر سرهنگ دوم ستاد «عدنان» مرا به پناهگاه خود احضار کرد. پس از صرف قهوه و تعارفات معمولی، از کیف دستی مشکی رنگ خود چند کیف بغلی که حاوی عکسها و کارت شناسایی بود در آورد. هنگامی که خوب آنها را برانداز کردم، متوجه شدم که متعلق به خلبانهای اسیری است که مدتی قبل به اسارت در آمدند. از دیگر محتویات کیف‌ها، چند جلد قرآن جیبی سبزرنگ با طرح و نقش فارسی و تصاویر همسران آنها با حجاب اسلامی بود. احساس کردم قرآن و حجاب، پیامهای انقلاب اسلامی و هویت ملت مسلمان ایران می‌باشند. از سرهنگ دوم «عدنان» پرسیدم: آیا از آنها کلیدهای بهشت هم به دست آمد؟ در جواب گفت: «نه» من می دانستم که آنها سینه و گردن اسرا را به منظور یافتن این کلیدهای کذایی مورد بازرسی قرار می‌دهند. در حقیقت کلیدهای بهشت یک شایعه بود که رسانه های تبلیغاتی عراق آن را برای استهزاء امام خمینی و انقلاب برسر زبانها انداخته بودند چند روزی را در آن برهوت بسر بردم و در طی این مدت از ترس هواپیماهای ایرانی لقمه ای به راحتی از گلویم پایین نرفت. در آن مدت با سرهنگ دوم «رحمان» که افسری از اهالی دیوانیه بود، آشنا شدم. او فردی با وقار و روشنفکر بود و در عین حال مقید به مقرات خشک نظامی که فرماندهی قرارگاه تیپ را به عهده داشت. این سرهنگ روزی از مخالفین رژیم به حساب می آمد. او نارضایتی خود را از جنگ کتمان نمی کرد و نظریات و تحلیل‌های سیاسی اش شنیدنی و منطقی بود. اما سرگرد مهدی فرمانده گروهان مخابرات از افسران کثیف بعثی بود که تنها به شکم خود و سرقت اموال مردم می‌اندیشید. او به دزدی و هتاکی شهرت یافته بود تا جایی که او را «ابوفرهود» لقب داده بودند؛ و این کنایه از شخصی است که اموال و دارایی‌های مردم را می‌دزدد. خداوند سرانجام او را به کیفر اعمالش رسانید. منزل نوسازش در بغداد طعمه حریق شد و به تلی از خاکستر مبدل گردید. اساس آن خانه از حرام بنا شده بود. روز ٢٤ اکتبر ۱۹۸۰/ ۲ مهر ۱۳۵۹ روزی آرام با هوایی ملایم بود. آرامش منطقه تا ساعت ۱۰ بامداد بدین منوال ادامه یافت تا اینکه یک فروند هواپیمای مهاجم ایرانی از سمت جغیر ظاهر شد و با ریختن بمبهای خود در نزدیکی قرارگاه تیپ ما سکوت دقایق پیش را برهم زد و در میان آتش پدافند هوایی نیروهای ما به سمت بادگان حمید رفت. پس از طی چند کیلومتر یکی از سربازان مستقر روی تانک آن را هدف قرار داد. هواپیما با همان وضعیت خود را به شمال غرب پادگان حمید رسانید و از انظار ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای انفجار به گوش رسید و به دنبال آن قشر عظیمی از دود و آتش در فاصله ۵ کیلومتری مواضع ما به هوا رفت. جنگنده ایرانی سقوط کرده بود، نیم ساعت بعد، یک سرباز عراقی پیش سرهنگ دوم ستاد عدنان آمد. من کنار او نشسته بودم سرباز گفت: «قربان اینها وسایل خلبان ایرانی است که هواپیمایش سقوط کرد.» سرهنگ پرسید: «پس خلبان کجاست؟» سرباز در جواب گفت: بر اثر اصابت گلوله ای به سرش کشته شد و ساعت مچی و سلاح کمری اش نیز به یغما رفت. سرهنگ عدنان وسایل را گرفت و گفت: «برو و جنازه او را در همان جا دفن کن!» پس از رفتن آن سرباز دوستم شروع به زیرورو کردن وسایل کرد. من مراقب او بودم. وسایل عبارت بودند از یک نقشه نظامی که هدفهای از پیش تعیین شده ای روی آن مشخص شده بود، یک بطری محتوی مایع، یک جعبه حاوی پودر سفید و بالاخره کارت شناسایی خلبان. سرهنگ «عدنان» از من خواست عبارتی را که به زبان انگلیسی روی بطری نوشته شده بود برایش بخوانم. من هم خواندم. محتویات بطری و جعبه در واقع مواد غذایی خلبان بود که چنانکه هواپیمایش در صحرا سقوط می‌کرد این مواد برای مدت ٢٤ ساعت او را کفایت می نمود. اما هویت خلبان ستوان یکم عبدالحسین، متولد تهران، هواپیمای او از نوع 5 بود سعی کردم این اطلاعات را به خاطر بسپارم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شایعه‌ی کلید بهشت دادن به رزمنده‌ها رو در برخورد با دوستی عراقی به گوش شنیدم
در سفر به بصره، صحبت از جنگ شد. مخاطب ما که در زمان جنگ نوجوان بود دو شایعه رو با آب و تاب و باور مستحکم تعریف می کرد
یکی همین کلیدهای بهشت بود و دیگری اینکه رژیم ایران نیروهای جوان رو تا نزدیک خاکریز عراق میوورد و می گفت که حرم امام حسین "ع" پشت اون خاکریزه، حمله کنید و برید زیارت
خلاصه بعد از گذشت سالها از جنگ، هنوز باورش تغییری نکرده بود. امان از شایعات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها در سخت‌ترین صحنه‌های نبرد السلام علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیها        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 عکسی که می‌بینید در جبهه‌‌ خوزستان گرفته شده است و گویا مربوط به سال‌های اول دفاع مقدس. پیرمردی بسیجی، با یک قبضه سلاح ژ-3 ، خسته و خاک‌آلود، روی زمین نشسته است. پیرمرد، کوله‌ای به همراه دارد که چندین نارنجک تفنگی در آن قرار دارد. نکته‌ قابل توجه این عکس، پرتقالی است که پیرمرد آن را روی پره‌ خمپاره های مرگبار گذاشته است. ظاهرا هنگام استراحت نیروها، بین آن‌ها پرتقال توزیع شده و پیرمرد قبل از آنکه فرصت خوردن آن را پیدا کند، به دامِ عکاس افتاده است. این پیرمرد بسیجی، اگر در طول جنگ شهید نشده باشد، امروز به احتمال زیاد، دیگر در قید حیات نیست. شادی روح او و همه همرزمان بسیجی‌اش "صلوات" ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۴۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در کمتر از ۲۴ ساعت حسین علم الهدی همه کارها را سر و سامان داد. ایشان آقا حسن قدوسی را به تهران فرستاده بود تا با سید احمد خمینی فرزند امام هماهنگی های لازم را انجام دهد. جالب آنکه ما نمی دانستیم حسن آقا پدرش دادستان کل کشور است. چندین دستگاه اتوبوس از استانداری تهیه شد و عشایر عرب و روستاییان ناحیه مرزی را سوار اتوبوس کردیم و به اهواز بردیم. مردم با لهجه عربی شعار می‌دادند و از امام و انقلاب حمایت می کردند. ما حدود هزار نفر می خواستیم به تهران ببریم اما دو هزار نفر جمعیت، و همه هم اصرار داشتند که خدمت حضرت امام برسند. ناچار شدیم همه دو هزار نفر را با خودمان به تهران ببریم. شب را در حسینیه اعظم اهواز ماندیم و فردا صبح از ایستگاه کارون اهواز سوار قطار شدیم و به مقصد تهران حرکت کردیم. عده زیادی از شیوخ عرب و رهبران قبایل و طوایف هویزه‌ای همراهان بودند. طوایفی چون طرفی ها، سواری ها، بوعذارها شریفی‌ها ، هویزه ها، کوتی ها، جرفی‌ها، ساکی‌ها، نیسی ها و خلاصه همه قبایل و طوایف دیگر شیوخ و بزرگان همه این طوایف آمده بودند. عده زیادی از مردم عرب منطقه آمده بودند. حسین کوپه به کوپه و واگن به واگن به مردم و شیوخ سر می‌زد و با آنها صحبت می کرد و به آنها دلگرمی می داد. آنها نیز وفاداریشان را به امام و انقلاب اعلام می‌کردند و از حسین که زمینه دیدارشان را با سید و مرجع تقلید آنها فراهم کرده بود تشکر و قدردانی می‌کردند. در تهران از قطار پیاده شدیم بعد از آن به مهدیه تهران رفتیم. فردای آن روز کل جمعیت را به جماران بردیم تا امام را زیارت کنند. همه ما حال غریبی داشتیم و به جزء سید حسین و دو، سه نفر از بچه های غیر بومی دیگر، تا آن روز هیچ کدام از ما از نزدیک حضرت امام خمینی را زیارت نکرده بودیم. من حال غریبی داشتم. هم می ترسیدم و دلهره داشتم که دیدار خوب صورت نگیرد و هم دلم می خواست هر چه زودتر سربالایی جماران را طی کنیم و به بیت امام برسیم. عشاير يزله و هلهله می‌کردند. در همین دیدار بود که یک مداح به نام صادق آهنگران نوحه ای خواند و مردم عرب سینه زدند. جرقه شهرت برادر آهنگران از همین دیدار زده شد و بعدها نام آهنگران و نوحه او مصادف شد با جنگ و رزمنده‌ها. این را خود برادر آهنگران هم معترف است و چند جا این خاطره را نقل کرده است. قبل از این یک بار آهنگران را برای خواندن دعای کمیل به هویزه آورده بودیم من از قبل او را می‌شناختم. اما در همین دیدار بود که صادق گل کرد و به «آهنگران» مشهور شد و همه او را شناختند. طوری که رادیوی رژیم عراق به او لقب "بلبل خمینی" داد. صادق آهنگران قبل از آنکه امام تشریف بیاورند برای مردم نوحه خواند. بعد از آن سید عبدالحسین موسوی به نمایندگی از عشایر منطقه سخنرانی کرد و وفاداری کامل و همه جانبه عشایر غرب منطقه نسبت به امام و انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را اعلام کرد. یادم هست بعد از آن آقای فخری (پدر فخری نوخـه خـوان معروف) آمد و یک نوحه عربی خواند. بعد از آن حضرت امام آمدند. وقتی ایشان را دیدم از شوق و هیجان احساس کردم همه موهای بدنم سیخ شده است. چنان از خود بیخود شدم که از گریه همه صورتم تر شد. عشایر عرب چنان هلهله ای سر دادند که برای خودم هم عجیب بود. مردم شور و حال خاصی داشتند و به امام خمینی ادای احترام کردند. نهایت محبت یک عرب دشت آزادگانی چنین حرکتی بود. این دیدار تاریخی فکر می‌کنم در روز هفتم دی ماه ۱۳۵۹ انجام شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران حماسه خوان سالهای دفاع مقدس مراسم تجدید عهد عشایر دشت آزادگان با حضرت امام خمینی که به ابتکار سردار شهید سید حسین علم الهدی انجام شد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راه را گم کرده‌ام میشود برایم مادری کنی!؟ صلی الله علیک یا فاطمةُ الزَّهرَاءُ        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
100204.wma
210.1K
🍂 خبر حمله عراق به هواپیمای الجزایری پیام آوران صلح ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
100203.wma
185.8K
🍂 اعلام خبر محاصره آبادان و دعوت به دفاع مردمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
100214.wma
374K
🍂 اعلام خبر عملیات بیت المقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 معرفی و دعوت به کانال خاطرات "رزمندگان دفاع مقدس" همه با هم در گروه‌ها و جمع‌های رزمندگان دوران پرافتخار دفاع مقدس نشر دهیم. لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 معرفی و دعوت به کانال خاطرات "رزمندگان دفاع مقدس" همه با هم در گروه‌ها
دوستان در هر گروهی هستن لطف کنن و اینو نشر بدن تا همه در جذب مخاطب به کانالهای ارزشی سهیم باشیم و حداقل گامی در انتقال روحیه جهاد و شهادت برداشته باشیم 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۱۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روز ۲۶ اکتبر ۱۹۸۰/ ۱ آبان ۱۳۵۹ دستوری در مورد عزیمت من به قرارگاه «پ» تیپ بیستم صادر گردید. با یک دستگاه جیپ ارتشی به راه افتاده و در جاده آسفالت منتهی به اهواز که از کنار پادگان حمید می گذشت، برای مشاهده ایستگاه منهدم شده، قطار و رستوران مجاور آن قدری توقف کردم. پس از چند کیلومتر ایستگاه منهدم شده «ماگروی» در سمت راست جاده توجهم را جلب کرد. ۲۰ کیلومتر جلوتر به قرارگاه «پ» تیپ رسیدم. وارد تنها سنگر قرارگاه شدم که به دو بخش مطب و محل کارمنشی تیپ تقسیم شده بود. بقیه افراد زیر تانکها، زره پوشها و داخل پناهگاه های محکم زندگی می‌کردند. حملات زمینی و هوایی به اوج خود رسیده بود. این اولین بار بود که حالت جنگ را به عینه تجربه می‌کردم. از دکتر «نعیم» سراغ پزشکیار محل را گرفتم. او گفت توسط مامورین اطلاعات دستگیر و به بصره اعزام شده است. دکتر «نعیم فردی متدین و دارای ویژگیهای اخلاقی ممتاز بود که همین مساله مرا به شدت تحت تاثیر قرار می‌داد. مواضع فرماندهان در شرق جاده اهواز خرمشهر و ضلع جنوبی مرقد "سید طاهر" واقع شده بود. نیروهای رزمنده رو به روی ما بودند و مقابل آنها جنگل‌هایی وجود داشت که از کنار جاده و روستا «دب حردان» در غرب تا سواحل رود کارون در شرق امتداد می یافت. شب فرا رسید اما خواب به چشمانم نیامد. کابوسهای وحشتناک لحظه ای راحتم نمی‌گذاشتند. از صدای انفجار توپها دچار سرگیجه شدیدی شده بودم. روز بعد پزشکیار به من اطلاع داد که حملات توپخانه نیروهای اسلام فقط هنگام اقامه نماز متوقف می‌شود. با خود گفتم: سبحان الله... آنها با این عمل خودشان اسلام واخوت اسلامی را به ما یادآور می‌شوند. به هر حال خدا را شکر کردم که در این مدت کوتاه فرصتی برای اقامه نماز و استشمام هوای خالی از بوی باروت بود. هنگام طلوع خورشید ساختمانها، برجهای کارخانجات و ایستگاه رادیوی اهواز را می‌توانستم بـبـیـنـم. یکی از افسران می گفت: «فاصله اینجا تا اهواز فقط ۱٦ کیلومتر است و آن مناطق به وسیله تانک مورد هدف قرار می گیرند.» بعدازظهر روز بعد سروان حسين العوادی نزد من آمد و گفت: «فرمانده تیپ به تو ماموریت داده است جهت مداوای سروان «علاء» فرمانده گروهان دوم به قرارگاه گردان ۱۰ تانک بروی.» به او گفتم: «نمی روم!» گفت: در این صورت به فرمانده تیپ مراجعه کن! نزد فرمانده تیپ رفتم. به زیر یک دستگاه تانک پناه برده بود. اطرافش را سه نفر افسر احاطه کرده بودند. پرسید: «چرانمی روی؟» جواب دادم: «اولا من پزشک هستم و قانون ارتش ایجاب می‌کند مصدوم را نزد من بیاورند نه من نزد مجروح بروم. ثانیاً پزشک می تواند در سنگر طبابت و با در اختیار داشتن امکانات و لوازم فنی به وظیفه خود عمل کند. دیگر اینکه منطقه به لحاظ شدت حملات موشکی و توپخانه بسیار خطرناک است و رفتن من همان و مرگ حتمی همان. ممکن است راننده و آمبولانس از بین بروند. لحظه ای سکوت کرد آنگاه گفت: "نترس امکان آوردن سروان علاء به این جا وجود ندارد." به او گفتم من نمی‌ترسم و دلیلش این است که با وجود تداوم گلوله باران همچنان در تیپ حضور دارم. این شما هستید که به زیر تانک پناه برده اید. بسیار عصبانی شد و گفت: «آیا می‌دانی باچه کسی حرف می زنی؟». گفتم: «بلی می‌دانم.» گفت: «می توانم کت بسته ترا نزد فرمانده لشکر بفرستم تا حکم اعدامت را صادر کند. تو از دستورات سرپیچی می‌کنی. توصیه می‌کنم دستور را اطاعت کنی و فوراً راهی شوی.» با حالتی غمگین به سنگرم برگشتم. چند لحظه بعد سروان حسين العوادی وارد سنگر شد. او به من توصیه کرد بروم و از دستورات اطاعت کنم و گرنه ممکن است روزگارم سیاه شود.گفتم:حاضرم بروم. ولی می‌خواهم راهنمایی همراهم باشد. دنبال راهنما گشتند ولی کسی را نیافتند. واقعیت این است کسی داوطلب نشد ما را در این راه همراهی کند، زیرا همه سایه سنگین مرگ را روی خود می‌دیدند. بالاخره در ساعت هفت شب یکی از سربازان داوطلب شد و به اتفاق روانه خطوط مقدم شدیم. در آنجا نمی‌دانستم گلوله ها از کدام سمت می آیند. وارد قرارگاه گردان شدم. سروان را دیدم که روی زمین دراز کشیده بود. بلافاصله او را سوار آمبولانس کرده و به قرارگاه تیپ بازگشتم. وقتی او را در داخل سنگر مورد معاینه قرار دادم چیزی جز ضعف روحیه در وی نیافتم. از این رو خواستم او را به پشت خط انتقال دهم، اما فرمانده تیپ از آنجایی که با روحیات این افسر خائن آشنا بود اصرار داشت با او بروم تا مبادا به پشت جبهه فرار کند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای گلزار بهشت (دوکوهه) 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران آمدم سوی دوکوهه که نفس تازه کنم           ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈لینک عضویت           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇    🍂
🍂 فرقی نمی‌کند مَرد باشی یا زن تا در میدان نبرد باشی! زن هم که باشی می‌توانی مَردِ میدان شوی، مگر نه اینکه از دامن زن مرد به معراج می‌رود ؛ مگر نه اینکه حسین (ع) مادرش زهرا سلام‌الله‌علیها و یاور و خواهرش زینب(س) است، مگر نه اینکه کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب (س) نبود ... عکاس : ساسان مؤیدی راه شهیدان زینب‌وار ادامه دارد ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۴۸ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سيدحسين علم الهدی با این حرکت سنجیده، پاتک بزرگی به نظام رسانه ای و تبلیغاتی دشمن وارد آورد و هدفهای تفرقه افکنانه دشمن را نقش بر آب کرد. مردم ایران دانستند که عرب های خوزستانی نیز بـه اندازه مردم دیگر مناطق کشور طرفدار امام و انقلاب هستند و تا پای جان جلوی تجاوز دشمن را می‌گیرند . من این حرکت را یک حماسه بزرگ مردمی میدانم. مردم عرب منطقه با این حرکت خود دست به نوعی فداکاری زدند زیرا در بازگشت به هویزه هر آن ممکن بود دشمن به آنها دست پیدا کند و به عنوان «مزدوران خمینی» آنها را تیرباران کنند. اما مردم آنقدر شیفته امام بودند که همه خطرها را به جان خریدند و به زیارت امام رفتند و با او بیعت کردند. من فکر می کنم ارزش این کار که علم الهدی آن را اجرا کرد، از چندین شبیخون و پاتک بزرگ به دشمن ارزشمندتر بود. دیدار که تمام شد مردم شروع به یزله عربی کردند و با یزله جماران را ترک کردند. به سراغ حسین رفتم و به او گفتم: حسین! وقت صحبت‌های امام حالت خاصی داشتی و از خــود بیخود شده بودی. گریه می‌کردی و کمی بعد می‌خندیدی؟! گفت: - یونس ببین! اگر هر روز امام را ببینم و روزی ده بار ایشان را زیارت کنم. بار دیگر که ایشان را ببینم مثل این است که اولین باری است به ملاقات ایشان می‌روم و زیارتشان می‌کنم! همراه ما برادر سلطانی فرماندار سوسنگرد هم آمده بود. ایشان بعد از ملاقات با امام به همراه چند تن از بچه های دیگر ماندند تا با آقای محمد علی رجائی نخست وزیر کابینه بنی صدر ملاقات کنند و درباره جنگ حرف بزنند. حامد جرفی هنوز در بیمارستان در حالت اغما بسر می برد. مدت ها بود که به علت درگیری در جنگ نتوانسته بودم او را ببینم. به حسین گفتم: - حالا که به تهران آمده ایم می‌توانم بروم و سری به پسر عمه ام بزنم؟ حسین گفت: - مثل فلانی و فلانی بی اعتبار نشو! بدون آنکه سری به حامد بزنم به همراه سید حسین و مردم با قطار به اهواز برگشتیم. این را هم بگویم که تا سالهای بعد مردم برگه ملاقات با امام را به عنوان شفای متبرک در نزد خود نگاه داشتند و فکر می‌کنم هنوز هم بعد از نزدیک به ۳۰ سال، چند نفری هستند که آن برگه ملاقات را نگاه داشته اند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 مردان کوچک سرزمینم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانواده‌ها ماندند و زن ها و بچه‌ها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلی‌ها بودند اما بهنام ۱۲ ساله می‌خواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر می‌گفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و می‌گفت:"مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!‌" بهنام ماند. آن اوایل و شب‌های بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو می‌رفت، مسئولیت تقسیم فانوس‌ها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش. بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂