eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
و اما سرگذشت اون یک مین که پیدا نشد...
این مین سال‌ها همین‌طور ماند تا در سال ۱۳۶۲ یا ۱۳۶۳، روزی لفته برادر حسن همراه با پسرانش زایر و تنها پسر حسن بوعذار سوار تویوتا شده بودند تا به جایی بروند.
متأسفانه ماشین روی همین مین می‌رود و در دم هر سه نفر شهید می‌شوند.
حسن بوعذار که در عملیات فتح المبین به شهادت رسیده بود، فقط همین یک پسر را داشت و فرزندان دیگرش همه دختر بودند.
تقدیر را ببینید، مینی که پدر شهید کاشته بود، تنها پسر و برادر و برادرزاده‌اش را به کام مرگ فرو برد. خدا همه آن‌ها را رحمت کند.
دوستان اهل قلم و نمایش، اینم یه سوژه ناب که میشه روی اون کار کرد و پرورشش داد یه دیالوگ ناب، بین مین و حسن و لفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کاش! متفاوت به پایان برسیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻یادش بخیر صبح بود ، شبنم و مه صبحگاهی تمام فضارا فراگرفته بود. نگاهی به نگهبان بالای سنگر فرماندهی گروهان کردم. عبدالله بود. -سلام علی -چه خبر؟ -هیچی... همه جا آرومه... -برو استراحت کن...من بیدارم... -به نمازت برس... قضا نشه... -برم بعدم بخوابم... -ها برو.... خودم هستم... عبدالله به راه افتاد. همینطور با نگاهم او را نگاه می کردم. لحظه به لحظه از سنگر ما دور و دورتر می شد. نگاهی به حسن اسکندری کردم. پتوی سبز رنگ و چهار خونه عراقی ها روی دیواره سنگر حفر روباهی گذاشته بودم که خاک توی سنگر نیاید. خمپاره ۱۲۰ دقیقا جای پست عبداله خورد. ناگهان همه جا تاریک و سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفته بود. چشمانم را باز کردم. همه جا تاریک بود. یقین کردم کشته شدم. شهادتین خودم را خواندم و چشمانم را بستم و باز کردم. ولی نوری وارد قبر نشد. اصلا ظلمات بود. به خودم گفتم "پس ای بشیر کجاس؟!.. چرا نمیاد؟ !... یعنی شهادت ما قبول نشده؟!... 😔 ناگهان حسن تکانی خورد. بلافاصله دستم را بالای سرم بردم. پتو را لمس کردم. دیواره سنگر فرو ریخته بود و به کمر و سر ما فشار می آورد. داد و فریاد زدم : - حسن فرار کن الان دومی میاد... بلافاصله پتو را از روی خودمان کنار زدیم و فرار کردیم.... تا وارد سنگر بغلی شدیم گلوله دومی زیر پایمان خورد..... ✨یادش بخیر خط فاو....✨ ✍ علی رضا کوهگرد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۳۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وارد قرارگاه شدم. سرهنگ دوم ستاد عبدالکریم از من استقبال کرد و پرسید: «چرا رنگت پریده است؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. اصرار کرد که آن سرباز را معرفی کنم ولی حاضر نشدم. از او خواستم با صدور دستوری تیراندازی به طرف پرندگان را ممنوع کند. پذیرفت و دستوری در این زمینه صادر کرد خلاصه کنم جبهه جبهه است و تا زمانی که عده ای مسلح در مقابل تو صف کشیده اند، صحنه نبرد هرگز روی آرامش نخواهد دید. هر چند که تو در رفاه نسبی باشی. روزهای یکنواختی را پشت سر می‌گذاشتم ؛ بدون این که تغییر قابل ملاحظه ای را احساس کنم تنها بعضی مواقع حوادثی روی می‌داد که از آن جمله میتوانم به مشاجره لفظلی با سرهنگ دوم ستاد «سردار» اشاره کنم. عصر یکی از روزها طبق معمول در قرارگاه فرماندهی مجاور سنگر عملیات ایستاده بودم و با یک نفر افسر سوری الاصل به نام «نقیب» صحبت می‌کردم. او ظاهراً به عنوان میهمان ولی در واقع به عنوان بازرس و ناظر بر اوضاع جبهه از اداره توجیه سیاسی بغداد اعزام شده بود. در ارتش ما ، افسران سوری و فلسطینی بعثی خدمت می‌کنند و از احترام و برخوردار می‌باشند. مسئولین معمولاً افسران بعثی را جهت نظارت بر اوضاع جبهه اعزام می‌کنند زیرا نسبت به فرماندهان دیگر بی اعتماد هستند. فرمانده گردان ۱۰ تانک ، آن روز سرهنگ دوم ستاد «سردار»، به دیدار ما آمد و ساعاتی را در کنار ما سپری کرد. او کردی الاصل بود که پس از گرفتن یک قبضه کلت کمری اهدایی از دست صدام خیلی به خود می‌بالید هنگام خداحافظی ی‌ی از حاضرین رو به من کرد و گفت به طرف آن زره پوش برو و به راننده اش بگو اینجا بیاید! زره پوش ۳۰ متر با ما فاصله داشت. با خود گفتم: شاید نمی‌داند من پزشک هستم زیرا درجه ام نشان می‌داد که سرباز هستم. به او گفتم: ببخشید قربان! من پزشک تیپ هستم. با خودستایی پاسخ داد پزشک تیپ هم که باشی اینجا فقط سربازی.» با لحنی خشن گفتم: من سرباز هستم نه پیشخدمت تو، این تکبر چه مفهومی دارد؟ می‌توانی بروی و خودت راننده را صدا بزنی. با عصبانیت گفت: «من سرهنگ دوم ستاد هستم و به تو دستور می دهم که بروی!» من هم متقابلاً گفتم: «نمی روم و اصلاً تو را نمی‌شناسم؟» مشاجره بین ما بالا گرفت و اگر آن افسر سوری و سرهنگ دوم ستاد «عبدالکریم» از سنگرشان بیرون نمی آمدند و مداخله نمی کردند، در گیری ما حتمی بود. با قلبی آکنده از خشم و کینه نسبت به آن فرد بی ادب که احترامی به علم و دانش قائل نبود آن محل را ترک کردم. جایی برای تعجب وجود ندارد! قوانین ارتش عراق که توسط انگلیسی‌ها تدوین شده است معمولاً افسران را با جاه طلبی تو خالی تربیت می‌کند. صبح روز بعد برای خوردن صبحانه پیش افسران عملیات نرفتم. سرهنگ دوم ستاد با لحنی سرزنش آمیز با من تماس گرفت و با اصرار گفت که نزد او بروم. هنگامی که به حضورش رسیدم، مرا به خاطر قضیه دیروزش سرزنش کرد. پس از این که ماجرا را برایش شرح دادم به من گفت که قضیه را به طور مسالمت آمیز حل و فصل خواهم کرد تا جایی درز پیدا نکند، زیرا او اصرار دارد تو را در اختیار دادگاه نظامی بگذارد. به خدا توکل کردم و پیشنهاد وی را پذیرفتم، عصر همان روز سرهنگ دوم ستاد «سردار» آمد و آشتی صورت گرفت و خداوند مرا از شر او نجات داد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
24.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستندی جذاب از عملیات شهید علی غیور اصلی 5⃣ مصاحبه با رزمندگان حاضر در این عملیات همراه با تصاویر نایاب ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یک عکس بی‌نظیر از لحظات ناب و پرتلاش از زنان و مردان ایران اسلامی در دفاع مقدس خواهران پشتیبانی اهواز ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂