eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.3هزار دنبال‌کننده
116 عکس
59 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - مامان مگه میشه دوست نداشته باشم. فقط امسال تصمیم گرفتم با دوستام وقت بگذرونم همین! تازه خودتم می‌دونی که در اصل تولدم امشبه یه کیک می‌گیریم و دور همیم قبوله؟ نعیم لبخندی زد و گفت: - آره عزیزم شوخی کردم باهات... نمی‌خواد خودتو ناراحت کنی.. همین که شماها خوشحال باشین برای من و پدرتون کافیه. بی‌اراده نگاهی به اردشیر کردم همچنان مشغول غذا خوردن بود و هیچ صدایی ازش در نمی‌اومد. ناهارمو که خوردم از خاتون تشکری کردم که گفت: - نوش جونت عزیزم. - واقعاً خوشمزه شده بود معلومه که حسابی زحمت کشیدین.. خاتون لبخندی بهم زد و گفت: - نوش جونت دختر گلم. - بزارین من کمکتون می‌کنم. اردلان رو به خاتون گفت: - بزار کمکت کنه.. کار دیگه‌ای که از دستش بر نمیاد توی این خونه انجام بده با اخم نگاهش کردم که رفت. خاتون خنده‌ای کرد و آهسته بهم گفت: - نمی‌خواد زیاد بهش فکر کنی. به دلت نگیر اخلاق اردلان خان اینجوریه... صورتمو کج کردم و گفتم: - چقدر بد اخلاق و بدعنقه طفلک زنش که دو روز دیگه با این می‌خواد زندگی کنه... خاتون من مطمئنم که زنش رو یک سال پیر می‌کنه. آخه مرد هم انقدر بد اخلاق و عنق اه اه حالم به هم خورد... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - این چه حرفیه که می‌زنی! دستمو تکون دادم و گفتم: - برو بابا تو هم یه جوری از اینا تعریف می‌کنی انگار کی هستن! با شنیدن صدای اردلان که گفت: - خوب تو بگو خانم مارپل ما کی هستیم؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سر جام خشکم زد. برگشتم عقب و با دیدن نگاه اخم آلودش ته دلم خالی شد. سری تکون دادم و گفتم: - از کی اینجایی؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - از اولش! با خجالت لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم که اردلان چند قدم بهم نزدیک شد به عقب رفتم که خاتون گفت: - آقا شما به بزرگی خودتون ببخشینش بچه است نمی‌فهمه چی میگه.. اردلان اخمی کرد و گفت: - همش تقصیر توئه خاتون این دختر رو حسابی لوسش کردی! خاتون سرشو پایین انداخت که اردلان انگشتشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: - بهتره حد و حدود خودت رو بدونی فهمیدی؟ تو فقط به خاطر بدهی زیاد پدرت مجبور شدی زن پدرم بشی و بیای به این خونه. پس فکر نکن می‌تونی برای خودت آزادانه بچرخی و هر حرفی رو بگی! دفعه بعد هر چیزی ازت بشنوم از این خونه پرتت میکنم بیرون! با ترس سرمو تکون دادم که اردلان نیشخندی زد و گفت: - سعی کن همیشه همینجور زبونتو توی دهنت نگه داری! بغض بدی توی گلوم نشسته بود. بدجوری داشت تحقیرم می‌کرد. از خونه که رفتی بیرون روی صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم و بر خلاف تلاشی که کردم قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون اومد جلو دستشو گذاشت روی شونم و گفت: - اشکالی نداره مادر به دلت نگیر. پوزخندی زدم و گفتم: - به دلم نگیرم چیو هرچی که گفت عین حقیقت بود. - اردلان خان اخلاقش تنده وگرنه توی دلش چیزی نداره... پوزخندی زدم که خاتون گفت: - تو هم باید جلوی زبونت رو بگیری دیگه آقا هنوز از خونه بیرون نرفته شروع کردی پشت سرش حرف زدن.. خب معلومه که حرفاتو می‌شنوه بالاخره اونم ناراحت میشه دیگه! سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم بشقاب‌های روی میز برداشتم که خاتون از دستم گرفت و گفت: - نمی‌خواد بدش به من خودم جمع می‌کنم تو بهتره بری توی اتاق تو استراحت کنی. لبخندی بهش زدم که خاتون گفت: - می‌دونم که ناراحت شدی بهتره بهش فکر نکنی. سرمو تکون دادم و بشقابا رو گذاشتم روی میز و به سمت اتاقم برگشتم. روی تخت نشستم. حتی حوصله خوندن جزوه‌هام رو هم نداشتم. روی تخت دراز کشیدم و پاهامو توی دلم جمع کردم که سد اشکم شکست و شروع کردم به گریه کردن... چقدر تحقیر شدن در برابر یه آدم دیگه سخت و وحشتناک بود. انقدر گریه کردم که کم کم چشمام خسته شد و نفهمیدم چه جوری خوابم برد. ** . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با ضربه‌ای که به در اتاق خورد با ترس از جام پریدم. نگاهی به کل اتاق کردم. از روی تخت بلند شدم و گفتم: - بله؟ با شنیدن صدای رها نفس راحتی کشیدم و گفتم: - الان میام. سریع بلند شدم و به سمت در رفتم. رها با دیدنم با تعجب گفت: - خواب بودی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره... دستی به صورتم کشیدم که رها گفت: - نمیای پایین؟ - مگه ارغوان نیست؟ - نه رفته بیرون... البته میاد ولی خوب طول می‌کشه. - بزار یه آبی به صورتم بزنم الان میام. رها با خنده گفت: - کاملاً معلومه ویندوزت هنوز بالا نیومده. لبخندی بهش زدم و گفتم: - اگه دوست داری بیا داخل. رها سری تکون داد و وارد اتاقم شد. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. آبی به صورت هم زدم و از سرویس بیرون اومدم که رها روی تخت نشست و گفت: - برای کنکور خود تو آماده می‌کنی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره! - موفق باشی! لبخندی بهش زدم و گفتم: - خیلی ممنون... - می‌دونی چیه تو اصلاً اونجوری که فکر می‌کردم نیستی.. با تعجب گفتم: - منظورت چیه ؟ - راستش اون اول خاله نعیمه یه جوری در مورد تو حرف می‌زد که کلاً دیدم نسبت بهت فرق داشت. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خب اشتباه کردی دیگه.... آدما رو که نباید از حرف‌های بقیه بشناسی، باید خودت باهاشون معاشرت داشته باشی تا بفهمی چه جورین... رها سرشو تکون داد و گفت: - دقیقاً الان به همون نتیجه رسیدم تو دختر خوبی هستی فقط نمی‌دونم چرا سر از اینجا درآوردی؟ یعنی واقعا با این سن کمت شدی زن اردشیر خان ؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - معلوم نیست.. - آخه برای چی تو ماشالله انقدر خوشگل هستی که مطمئناً کلی خواستگار برات میومد چرا اردشیر خان؟؟؟ چرا زن دوم؟؟ پوزخند تلخی زدم و گفتم: - از من نباید بپرسی خودمم مجبور به این ازدواج شدم... رها با تعجب گفت: - واقعاً؟ - آره پدرم به خاطر بدهی سنگینه که به اردشیر داشت و نتونست پاسش کنه منو قربانی کرد... رها لبشو گاز گرفت و آهسته گفت: - خیلی متاسفم نمی‌خواستم ناراحتت کنم‌. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نه ناراحت نشدم بالاخره واقعیت دیگه قرار نیست که همیشه زندگی‌ها گل و بلبل باشه... لباس شیکی از کمد برداشتمو تنم کردم و همراه رها از اتاق بیرون رفتیم. - بهتره بریم توی حیاط هوا خیلی خوبه... - می‌ترسم رکس آزاد باشه! رها با خنده گفت: - نترس داخل قفسشه... - فکر کردی اگه آزاد بود من پامو اینجا می‌ذاشتم؟ نگاهی به رها کردم و گفتم: - ازش می‌ترسی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - معلومه که می‌ترسم می‌دونی تا الان چند بار بهم حمله کرده؟؟؟ واقعاً شانس آوردم که تا الان زنده موندم.. با خنده سرمو تکون دادم که رها چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - بایدم بخندی چون تو توی موقعیت من نبودی رکس واقعاً بزرگ و وحشیه! سرمو تکون دادم و گفتم: - چرا دقیقاً یک بار بهم حمله کرد روم پرید نزدیک بود گازم بگیره که اردلان ازم جداش کرد. رها با تعجب گفت: - واقعاً؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره راستش منم دل خوشی ازش ندارم.. رها با خنده گفت: - پس چطوره یه نقشه بریزیم و رکس رو بکشیم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چیکار کنیم؟ - شوخی کردم بابا چرا انقدر جدی گرفتی..! - یه لحظه ترسیدم می‌دونی که اردلان خان خیلی روی سگش حساسه ببخشید یعنی روی رکس حساسه. حتی فکرشم وحشتناکه! - آره می‌دونم انقدر دوسش داره که بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم از ژیلا بیشتر بهش اهمیت میده! با تعجب گفتم: - ژیلا دیگه کیه ؟ رها چشمکی بهم زد و گفت: - بین خودمون بمونه حدود یک سالی میشه که با همدیگه هستن.. با تعجب گفتم: - یعنی نامزدشه؟ - نه بابا اردلان اصلاً آدم ازدواج نیست از همون اولم همه چیزو گفت ژیلا خودشم قبول کرد فقط با همدیگه هم خونن همین... ابرویی بالا انداختم و گفتم: - همخونه؟؟؟ اردلان که اکثر شبا اینجاست.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - آره می‌دونم فقط هفته‌ای یه بار پیش هم میرن! با تعجب گفتم: - دختره با این قضیه مشکلی نداره... رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - اگه مشکلی داشت که یک سال با اردلان نمی‌موند...لابد مشکل نداره دیگه! می‌دونی چیه اون اوایل با همدیگه بیرون میرفتیم من، ژیلا ،ارغوان، ارسلان، رهام، اردلان ولی خوب کم کم که قضیه علنی شد و فهمیدم که با همدیگه همخونه هستند راستش نظرم نسبت به ژیلا کاملاً عوض شد... رابطه‌مونو قطع کردم و دیگه هم همراهشون بیرون نرفتم، ارغوان هم همینطور. سرمو تکون دادم و گفتم: - یه جوری میگی دیدت عوض شد انگار اردلان این وسط هیچ کاره است. رها سرشو تکون داد و گفت: - می‌دونم اردلان هم این وسط مقصره ولی خب پسر خالمه نمی‌تونم که باهاش قطع رابطه کنم ولی ژیلا یه دختر غریبه بود، ترجیح دادم ازش فاصله بگیرم.. - کار خوبی کردی! رها سری تکون داد و گفت : - می‌دونی دوستام بهم میگن تو زیاد املی ولی خب من یه سری خط قرمزها برای خودم دارم که ترجیح میدم بهشون پابند بمونم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - منظورت چیه ؟ - همین که مثلاً نسبت به ژیلا اونجوری تصمیم گرفتم.. همه دوستام میگن این روابط الان عادیه ولی من نمی‌تونم قبولش کنم.. اخمی کردم و گفتم: - منم نمی‌تونم قبول کنم اینجوری به نظر من یه رابطه کاملاً آزاد و بی بند و بار دارن . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها تکون داد که گفتم: - راستی خالت در این مورد چیزی می‌دونه؟ حرفی نمی‌زنه ؟ رها سرشو تکون داد و گفت: - مگه میشه خبر نداشته باشه حتماً می‌دونه دیگه... ولی به روی خودش نمیاره جدا از همه اینا اردلان آدمی نیست که بخواد به حرف کسی گوش بده... حتی پدر و مادرش خودش کاملاً مستقله و هر کاری بخواد می‌کنه! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چقدر جالب هرچند که کاملاً اینجور رفتارها به شخصیتش هم می‌خوره... رها سرشو تکون داد که گفتم: - راستی شب تولد اون کسی که باهاش قرار گذاشتی رو بهم نشون ندادی... رها لبخندی زد و گفت: - آخه کاری براش پیش اومد مجبور شد که خیلی سریع بره.. سری تکون دادم که رها گفت: - اسمش پدرامه بچه دوست بابامه پسر خوبیه دو سالی میشه که همدیگه رو می‌شناسیم.. ابروی بالا انداختم و گفتم: - چقدر خوب چرا نمیاد خواستگاریت؟ - اتفاق خودش خیلی دوست داره ولی من هنوز قبول نکردم می‌دونی فکر می‌کنم ازدواج کردن زیاد خوبم نیست.. با تعجب گفتم: - واسه چی ؟ رها شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - نمی‌دونم دیگه یه احساس بدی نسبت به این قضیه دارم خنده‌ای کردم و گفتم: - اتفاقاً اشتباه می‌کنی ازدواج با آدم درست خیلی هم به نظرم خوبه کسی باشه که تو رو بفهمه و درکت کنه. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها سرشو تکون داد و گفت: - آره خب تو هم درست میگی... لبخندی بهش زدم کم کم به سمت قفس رکس نزدیک‌تر می‌شدیم و من حسابی استرس گرفته بودم. نگاهی به رها کردم که کاملاً خونسرد و بی‌خیال بود. سر جام وایستادم و گفتم: - بسه دیگه بهتره بیشتر از این جلو نریم... رها با تعجب گفت: - برای چی؟؟ - آخه ته باغ چیز جدیدی نداره دیگه هرچی که هست اینجا هم داره.. رها با خنده گفت: - از رکس می‌ترسی؟ - راستشو بخوای آره... - خب اون که توی قفسه! - می‌دونم ولی صدای پارس کردنش همه وجودم رو می‌لرزونه من کلاً از سگ خوشم نمیاد... - باشه برگردیم ولی لطفاً دیگه به رکس نگو سگ اگه اردلان بفهمه.... سرمو تکون دادم و گفتم: - می‌دونم بابا چقدر حساسه نگران نباش حواسمو جمع کردم جلوی اون نمی‌گم. رها لبخندی زد و راه اومده رو با هم داخل آلاچیق نشستیم. دختر خوش خنده و خوش صحبتی بود.. حسابی با هم صمیمی شده بودیم. گرم حرف زدن بودیم که بالاخره ارغوان هم رسید با دیدنمون فورا اومد سمتمون کنار رها نشست و گفت: - می‌بینم که حسابی با هم صمیمی شدین رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - چیه حسودیت میشه با زن بابات حرف می‌زنم؟؟ ارغوان با شنیدن این حرف اخمی کرد که منم معذب خودمو جمع و جور کردم. رها با تعجب نگاهی به دو نفرمون انداخت و گفت: - ناراحتتون کردم واقعاً معذرت می‌خوام . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون دادم و گفتم: - اشکالی نداره ناراحت نشدم! ارغوان با اخم نگاهم کرد و گفت: - اتفاقا خیلی هم اشکال داره و من ناراحت شدم.. می‌دونی که از این شوخی‌ها خوشم نمیاد! رها با ناراحتی سرشو پایین انداخت و ارغوان کیفشو برداشت و سمت خونه رفت. نگاهی به رها کردم که بغض کرده بود. دستشو گرفتم و گفتم: - اشکالی نداره تو قصد بدی نداشتی... - آره واقعاً نمی‌خواستم ناراحتتون کنم اصلاً نمی‌دونم چرا همچین حرفی رو زدم... - بهتره که خودتو ناراحت نکنی پاشو پاشو بریم خونه به خاتون بگم یه چایی خوشمزه برامون درست کنه... رها بیحال لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مرسی من بهتره برم خونه.. با تعجب گفتم: -؛چرا تو که منتظر ارغوان بودی! رها شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - آره منتظرش بودم ولی دیدی که چی شد ارغوان تا یکی دو هفته ازم ناراحته بهتره تنهاش بزارم تا اوضاع بدتر از این نشه... چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - آخه این چه طرز فکریه که داری.بالاخره یه اشتباه کوچیک پیش اومده دیگه... ارغوان هم نباید یه چیزی رو انقدر بزرگش کنه! رها پوزخندی زد و گفت: - می‌دونم ولی بهتره که برم کاری نداری؟ - نه برو به سلامت... - خداحافظ بعدا میبینمت! رها که رفت منم داخل خونه رفتم. زینت خانم مشغوله پاک کردن سبزی بود بی‌حوصله از پله‌ها رفتم بالا خواستم وارد اتاقم بشم که ارغوان صدام زد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی بهش انداختم و گفتم: - بله؟ ارغوان با اخم گفت: -؛خوب با دختر خاله من وقت می‌گذرونی... شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - پس باید چیکار کنم؟ - معلوم نیست چی بهش گفتی که اونجوری به من تیکه می‌نداخت! با تعجب گفتم: - منظورت چیه من به رها حرفی نزدم اون طفلکم خودش کلی ناراحت شد و خجالت کشید کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت منظور خاصی نداشته! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - تو ساده‌ای که حرفشو باور کردی توی این موقعیتی که ما داریم همه دنبال یه فرصتن تا بهمون یه حرفی بزنن یا ضربه‌ای وارد کنن... با تعجب گفتم: - چی داری میگی داری در مورد رها حرف می‌زنی ها؟؟ مثلاً دختر خاله! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - دختر خاله ؟؟؟؟فامیل من با آدم غریبه برام هیچ فرقی نمی‌کنه.. با تعجب نگاهش می‌کردم که با اخم گفت: - دفعه بعدی مراقب حرف زدنت باش! رفت داخل اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید. چقدر از این رفتارش ناراحت شدم... منم داخل اتاقم رفتم و جزومو برداشتم و شروع به خوندن کردم.. هرچقدر بیشتر قاطی این جماعت نمی‌شدم برای خودم بهتر بود. معلوم نبود با خودشون چند چند بودند. باورم نمی‌شد ارغوانی که انقدر رابطش با رها بود پشت سرش به همین راحتی حرف می‌زد... کلافه سرمو تکون دادم تا این فکر از سرم بیرون بره. بهتر بود که به فکر آینده خودم باشم ** بالاخره بعد کلی انتظار و استرس و درس خوندن روز کنکور رسید. صبح زود با استرس از خواب بیدار شده بودم. ده دفعه چک کرده بودم تا کارت کنکور و خودکار و مدادمو جا نذارم... لباسمو پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. خاتون با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت: - چقدر زود بیدار شدی! . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - راستش استرس دارم زیاد خوب نخوابیدم خاتون چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - استرس داشته باشی؟؟ همه چی خوب پیش میره... بهتره یکم خودتو ریلکس کنی مگه نخوندی و آماده نیستی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - چرا... - خب دیگه... من مطمئنم که میری و خیلی هم خوب امتحانو میدی و میای... لبخندی زدم که گفت: - بشین مادر برات یه صبحونه خوب و مقوی درست کنم! پشت میز نشستم که برام یه لیوان شیر گرم کرد و جلوم گذاشت. چند لقمه نون و پنیر و گردو و خامه و عسل برام گرفت و به زور مجبورم کرد که همشو بخورم - چایی هم برات بریزم ؟ - وای نه دیگه مرسی هیچی نمی‌خوام پر پرم... خاتون با خنده گفت: - خیلی خب... ظرفی رو گرفت طرفم و گفت: - اینو بستم برای اونجا بخور یه وقتایی ضعف نکنی.... لبخندی بهش زدم ظرفو ازش گرفتم و زیر لب گفتم: - خیلی ممنون! دلم نمیومد که دستشو رد کنم.. آخه کی با خودش شکلات و بیسکویت می‌برد سر جلسه امتحان؟ از خاتون خداحافظی کردم.. و از خونه بیرون رفتم.. داشتم کفشامو می‌پوشیدم باید یه تاکسی می‌گرفتم و می‌رفتم می‌ترسیدم جا بمونم از کنکور... تو فکر بودم که یهو اردلان از کنارم رد شد و گفت: - زود باش بیا می‌رسونمت! . @deledivane