eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.5هزار دنبال‌کننده
141 عکس
69 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه نمیدونم، بگو تا بدونم، دوسال پیش محرم شدیم همو بشناسیم، نشناختیم یعنی؟ من علاف توام؟ -من آمادگی ازدواج ندارم الان -پس چی میگی الان؟ وقتی فهیمه اینو گفت جوابی نداشتم بدم، میگفتم عاشقم اما نه عاشق تو، عاشق نسترنم، با توجه به شناختی که ازش داشتم میدونستم همون لحظه میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه، آره با تمام وجودم عاشق نسترن بودم، یه لحظه چشماش از جلوی چشمام دور نمیشدن، شاید میدونست اینطوری بیشتر عاشقش میشم که نه زنگ میزد نه جوابمو میداد، اما نمیدونست من سروشم، انقدر خوددارم که اگه مصلحت باشه تو عشقش بمیرم هم سراغش نمیرم.. به کافه که رسیدیم ماشین و پارک کردم و گفتم -امروز دیگه تمومش میکنیم فهیمه، البته اگه تو راضی باشی -چیو تموم میکنیم؟ التهاب صداش نشون میداد نگران شده، گفتم: این دوری رو نفس راحتی کشید و گفت: بترکی بعد هم پیاده شد، لبخند کمرنگی زدم و پیاده شدم، تو کافه روبروی هم که نشستیم گفتم -سفارش امروز با تو -من که میدونی فقط هات چاکلت داغ میخوام از اونا که داغی اش گلو رو میسوزونه -تو این هوا، وسط تابستون؟ -زیر نور خورشید که ننشستیم، شکر خدا اینجا مثل یخچاله -باشه، خب من چی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون -آ باریکلا، اولش داشتی گند میزدی ولی بعد درستش کردی سفارش دادم و گفتم: فهیمه، کاش باهم از بچگی تو یه خونه بزرگ نشده بودیم اونوقت راحت تر میتونستیم برای ازدواج تصمیم بگیریم نه؟ -نه، اینطوری که بهتره، خیالمون راحته که همو میشناسیم پرسیدم: یعنی تو الان مطمئنی که منو میشناسی؟ به پشتی صندلی تکیه داد و گفت -تو چته سروش؟ چی میخوای بگی که همش پشت این حرفای بی سروته قایمش میکنی؟ با خنده ی آبکی گفتم: چیزی نمیخوام بگم، منظورم اینه دوست داشتن و عشق از نشناختن میاد، از یهویی دیدن -پشیمونی؟ دوسم نداری؟ خیلی یهویی پرسید، کافی بود طفره برم تا بلند بشه بره و همه چیز خراب بشه، آینده ی آرومی که تو ذهنم برای خودم ساخته بودم، فوری گفتم: دوستت دارم فهمیمه، بخدا دوستت دارم -پس چی؟ شیش ماهه باهام سرد شدی هیچی نگفتم، قبلش هم همچین گرم نبودی ولی بودی، گاهی، سرخوش، ناراحت، هرچی که بودی داشتمت، این شیش ماه آخر اصلا انگار نه انگار من نامزدتم، حالام که... پریدم وسط حرفش: حالام چیزی نشده، همینطوری گفتم فهیمه چیزی نگفت، برای اینکه بابابزرگ چیزی نفهمه ناچار گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی به ساعت انداختم، باید زودتر بیرون می‌رفتم. دلم می‌خواست برای مهلا یکم خرید کنم و بعد به دیدنش برم. سر میز ناهار بودیم نگاهی به اردشیر انداختم که داشت غذاشو می‌خورد. همین که از سر میز بلند شد، منم فوراً بشقابمو پس زدم و بلند شدم و پشت سرش رفتم بیرون وارد سالن اصلی که شد گفتم: - ببخشید؟ برگشت سمتم و گفت: - بله؟ - میشه امروز برم خونه پدرم؟ اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت: - چی شد یهو دلت براشون تنگ شد؟ اخمی روی پیشونیم نشست و گفتم: -نه برای اونا که هیچ وقت دلم تنگ نمی‌شه.. با کاری که با من کردن منتها دلم برای خواهر و برادرم تنگ شده... اردشیر سری تکون داد و گفت: - شبو می‌مونی ؟؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - بمونم؟ اردشیر شونه‌ای بالا انداخت سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت: - تو که برای من استفاده‌ای نداری می‌خوای بمونی هم بمون... نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت: - شوخی کردم اخمامو کشیدم توی هم و گفتم: - پس شبا هم می‌مونم... - امروز کنکور دادی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله... - چطور بود؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - بد نبود دیگه هرچی که بلد بودم رو جواب دادم... - خیلی خوب می‌تونی بری اگه خواستی دو سه روزی هم می‌تونی بمونی... - باشه پس خبرشو میدم - خیلی خوب... اردشیر که از خونه رفت بیرون با ذوق به طبقه بالا رفتم و چند دست لباس برداشتم و توی ساکه کوچیکی گذاشتم‌ کارت خرید و گوشیمو هم برداشتم و رفتم طبقه پایین همه غذاشونو خورده بودن و خاتون مشغول جمع کردن میز بود.. با دیدنم با تعجب گفت: - جایی میری؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - بله میرم خونه بابام خاتون یهو لبخندی روی لبش نشست و گفت: - جدی چقدر خوشحالم کردی تصمیم خیلی خوبی گرفتی... لبخندی زدم و گفتم: - خیلی ممنون راستش دیگه نتونستم طاقت بیارم دلم حسابی برای خواهر و برادرم تنگ شده خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - برای پدر و مادرت چی؟ سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم: - چی بگم والا... خاتون لبخندی زد و گفت: - بیا اینجا بشین کارت دارم... با تعجب گفتم: - منو ؟ - آره دیگه با توام..! پشت میز نشستم که خاتونم کنارم نشست دستمو گرفت و گفت: - واسه چی ازشون ناراحتی؟.. با تعجب گفتم: - مشخص نیست؟؟ - نه می‌خوام دلیلشو خودت بهم بگی... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خب... خب به خاطر اینکه مجبورم کردن با اردشیر خان ازدواج کنم. سرمو انداختم پایین که خاتون پوزخند صدا داری زد و گفت: - دختر جان فکر کردی من این موها رو توی آسیاب سفید کردم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - منظورتون چیه ؟ خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیگه هر کسی نفهمه من که خوب می‌فهمم تو و اردشیر خان زن و شوهر نیستین . @deledivane
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان‌عشق‌بیگانه #پارت_۱۴ -تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون -آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -آخر همین هفته بیایم قرار عقد رو بذاریم عروس خانوم؟ چه زوری داشتی بابابزرگ من خبر نداشتم، لبخند زد ولی نگام نمیکرد، با منو زدم به ساعد دستشو گفتم: بیایم یا نه؟ منو رو از دستم گرفت و گفت -نکن زشته، بیایید بابا -اوهو، همچین میگه بیایید بابا انگار من الان اینجا پس افتادم -نیفتادی؟ صداش، نگاهش، لبخندش جذبم نمیکرد اما گفتم: نه، اونجا پس افتادم... این بار بلند خندید، دست خودش نبود من کلا شوخ طبع بودم، تو فامیل معروف بودم.. وقتی داشت میخندید تو دلم گفتم: چرا بابات به جای اینکه یه کارخونه دار یا تاجر معروف باشه باید اون عملی به دردنخور باشه نسترن؟ چرا مامانت باید مثل لاتای چاله میدون حرف بزنه؟ چرا تو دختر اون خونه ای؟ چرا نسترن؟ در کمال بی رحمی آرزو کردم کاش فهیمه دختر اون خونه بود و نسترن دخترخاله ی من.. از کافه که اومدیم بیرون قول و قرار خواستگاری رو باهم گذاشته بودیم، فهیمه رو که رسوندم خونه ناخودآگاه کشیده شدم سمت محله شون، دست خودم نبود، به خودم که اومدم دیدم سر کوچه شون نشستم و دارم به مسیری که همیشه میومد نگاه میکنم، چیکار میتونستم بکنم؟ ربع ساعت نگذشته بود که اومد از خونه بیرون، تا دیدمش ماشین و روشن کردم و راه افتادم، اما تو خیابون وقتی به آیینه ی ماشینم نگاه کردم دیدم یه ماشین افتاده دنبالش، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نتونستم فقط نگاه کنم، اون هنوز نسترن من بود، پارک کردم و پیاده شدم، این بار منو دید، دوییدم سمت ماشین مزاحم، با لگد زدم به آینه بغلش، طرف پیاده شد و گفت -چته وحشی؟ آینه رو شکوندی -من چمه؟ الان که گردنتو شکستم میفهمی چمه مردم دورم جمع شدن، نسترن صدام زد: نکن سروش، دعوا نکن تو دلم گفتم: قربون سروش گفتنت، بازم صدام کن دختر اما رو بهش داد کشیدم: برو بشین تو ماشین، زودباش چیزی نگفت، به طرف ماشینم رفت، برگشتم به پسره گفتم -برو خدا رو شکر کن مردم نذاشتن وگرنه خونتو میریختم -برو بذار باد بیاد بابا عصبانیم کرد، خودمو خلاص کردم و به طرفش دوییدم، با کله کوبیدم وسط پیشونیش، اونم نامردی نکرد با یه لیوان زد تو سرم، خون سرازیر شد، مردم جدامون کردن و هرکدوم به راه خودمون رفتیم، تو ماشین که نشستم نسترن گفت -وای خاک به سرم سروش، سرت داره خون میاد یه دستمال گرفتم روی سرم و گفتم: نکن بابا، خون میاد -چیه؟ اصلا مگه تو پیام ندادی دارم میرم؟ الان چی میگی؟ دستش و گذاشت روی دستگیره ی در ماشین گفتم: نسترن دستتو برنداری و سرجات نشینی بخدا جفتمون و میکشم، بتمرگ سرجات... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
دلبرانه... •عشق بیگانه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چی شما از کجا فهمیدین؟؟ کی بهتون گفته؟ خاتون با خنده گفت: - هیچکس خودم فهمیدم... - آخه از کجا؟ خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - از همون جایی که توی تمام این سال‌ها موهامو سفید کردم بالاخره یه سری تجربیات هم به دست آوردم دیگه.... با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت: - نعیمه خانم به خاطر حسادت و روحیه حساسش این چیزا رو نمی‌بینه و نمی‌فهمه ولی خب من همه چیزو خوب می‌فهمم کاملاً معلومه که اردشیر خان تا الان حتی دستش بهت نخورده اگرم عقدی در کار بوده کاملاً سوری بوده.... با خجالت حرفی نزدم که خاتون گفت: - الانم دیگه نمی‌خواد از مادر پدرت ناراحت باشی... - میدونم شما چی میگین ولی الان همه منو زن اردشیر خان می‌دونن و خب این آیندمون نابود می‌کنه دیگه... خاتون سری تکون داد و آهسته گفت: - ولی از اینکه واقعاً زنش می‌شدی بهتره نیست؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - خوب آره هست... - خاتون با خنده گفت: - پس بهتره دیگه این کینه و ناراحتی رو بزاری کنار... زیر لب گفتم: - باشه - الانم بلند شو زودتر برو تا خانوادت رو ببینی تا همین الانم کلی تو دیر کردی... لبخندی زدم و از جام بلند شدم... گونه‌شو بوس کردم و بعد خداحافظی از خونه بیرون زدم. هنوز توی شوک بودم... باورم نمی‌شد که خاتون همه چیزو می‌دونسته ولی آخه از کجا؟ از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ازش خواستم اول بره توی خیابون تا یه مغازه اسباب بازی فروشی پیدا کنم... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بعد اینکه چند تیکه وسیله برای میلاد و مهلا خریدم یه جعبه باقلوا هم گرفتم و راهی خونه شدم. مهلا عاشق شیرینی جات بود... آدرسه خونه رو که میلاد برام فرستاده بود به راننده دادم... وقتی رسیدیم، پول تاکسی رو حساب کردم و وسیله‌هامو برداشتم و از تاکسی پیاده شدم. نگاهی به شماره پلاک ۲۲ کردم و زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم تا در باز بشه می‌دونستم که همیشه مهلا این کارو می‌کنه... عروسکشو از توی جعبه برداشتم و جلوی صورتم گرفتم همین که درو باز کرد با دیدنم حسابی تعجب کرد... عروسکو کنار بردم و گفتم: - به آبجی سلام نمی‌کنی؟؟ با دیدنم یهو جیغی کشید و خودشو محکم انداخت توی بغلم که پلاستیک خریدها از دستم افتاد... با خنده گفتم: - یواش و آروم چیکار می‌کنی دختر ؟؟ مهلا چسبیده بود به گردنم و ولم نمی‌کرد. موهاشو نوازش کردم و گفتم: - جون دلم خوبیعزیزم؟ آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر ناز من چقدر دوست دارم... - منم دوست دارم آبجی خیلی بدی که ما رو تنها گذاشتی کجا بودی این همه وقت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بعداً برات میگم بعداً که بزرگتر شدی باشه؟؟ الانم کمک کن این خریدارو برداریم و بریم داخل.... با کمک مهلا وسیله‌ها رو برداشتم و داخل خونه رفتم. مامان دم در خونه منتظرم وایساده بود با دیدنم فورا اومد. جلو بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن... . @deledivane
🔴 ازدواج عجیب دکتر عزیزی با ۲۰ هزار تومان! دکتر عزیزی، سخنران معروف، در یک کلیپ کوتاه تعریف می‌کنن که چطور تنها با ۲۰ هزار تومان برای رفتن و از عنایات خاص امام رضا (ع) در ازدواجشون میگن. این کلیپ و خاطرات جذاب دیگه مثل ماجرای خواستگاری در کانال خاطرات خواستگاری منتشر شده همین الان روی لینک زیر بزنید و عضو کانالشون بشید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3190030615C3dc3f275d1
🔴 فوری: ثبت‌نام شروع شد 🔻احتمالاً مثل من نگرانید که چطور می‌تونید در این وضع جامعه، و باورها و ارزش‌هایی که براتون مهمه رو به فرزنداتون منتقل کنید. ✅ یه جایی رو پیدا کردم که دقیقا این کار رو می‌کنه! اسمش رو گذاشته و مثل یه معلم به پدرو مادرا یاد می‌ده چطور ارتباط بهتری با بچه‌هاشون برقرار کنن و رو بهشون انتقال بدن. ترم جدیدشون شروع شده و به نظرم مثل من حتماً باید ثبت‌نام کنید. اینم لینک کانالشونه 👈 https://eitaa.com/joinchat/2702376999C863e8a3b7b
✨❤️ خدا تو قرآن گفته: زن و شوهر لباس هم هستند باید عیب های همدیگه رو بپوشونند حالا شوهر من میرفت پیش مامانش و خواهرش یکی یکی عیب های من رو میگفت🥺 اونها هم با دقت تمام، گوش میکنند منم عیبها شو به دیگران میگفتم🥺 از این وضعیت خسته شدم یه روز خیلی اتفاقی وارد این کانال شدم فهمیدم همه ی فتنه ها به خاطر خودم بوده، خودم کردم که لعنت برخودم باد بعد از گوش کردن به کلاس رایگان شوهرم اومد کنارم نشست و گفت بیا بریم هرچی دوست داری برات بخرم عضو این کانال شو و ویس های رایگان رو گوش کن https://eitaa.com/joinchat/1996292153C5f1987f178
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که این شهر را هرکجا را که بگویی گشتیم، اثری از عشق نبود..! جز میان استخوان ها و پلاکها...🕊 @estory_mazhabi
🔴 اگه داغِ یه لباس پوشیده و شیک واسه پذیرایی از مهمون به دلت مونده که... ! 🔥 نه یقش وِلنگ و باز باشه !😱 🔥 نه آستیناش کوتاه و لُختی!🤨 🔥 نه قدش کوتاه و کمر بریزه بیرون!😒 ✅ اینجا معدنشه ، بفرمایید😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/849281115Cc22f4c21ce https://eitaa.com/joinchat/849281115Cc22f4c21ce داریم که مشتری ثابتتون کنیم😁 .
⭕️ اگه مانتو و لباس بشور و بپوش میخوای اینجارو از دست نده😁👇 اونقدر کیفیت لباساشون خوبه که صدبارم بشوری آخ نمیگه😉👇 https://eitaa.com/joinchat/849281115Cc22f4c21ce قیمتاشونو نگم برات که خودت باید بری ببینی... دیدی شاخ درنیاری😎🤯😱👆
حراج انواع ســـــاعت از ۲۹۰ تومن 😍👌 ینی از مرگ بدتره یه ساعتِ باتری خواب رفته و کهنه بندازی تا یکیم پرسید ساعت چنده ؟! بگی خرابه 😱😅 🔻ساعتای 🔺ساعتای با نور زمینه 🔻ساعتای ، خانمها تمام کارهامونم بفرمایید😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3711238250C2f24c72abb
🟥🟥🟥🟥 افـتـتــــاحــیــه 🟥🟥🟥🟥 ✅ روغن زیتون اصل طارم 🎉تخفیف به مدت‌محدود🎉 💥 💥 تشخیص روغن‌ زیتون اصل‌ازتقلبی سنجاق شده ✅ حذف حداکثری واسطه‌ها 🛑 رو از دست نده👇 https://eitaa.com/joinchat/2321548325C157db56107 🌹شما اولین ‌اعضاءِ خانواده‌ شَـــهیــر هستید🌹
علاوه برخرید یه روغن سالم انشاءالله در آیـنــده میتونی از این راه به هم برسی پس معطل‌نکن🌱 🕊برای شهیر شدن بپیوندید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2321548325C157db56107
اما غمِ تو تمومی نداره... دلم بی قراره🖤 @estory_mazhabi
هدایت شده از تبلیغات همشهری
دوستان زیادی تقاضا کردن ک لینک اصلی. دکتر خیراندیش (کانال اصلی پزشکی) رو مجددا بزارم اینم اخرین بار به احترام کاربرای عزیز عضو بشید تا پر نشده ظرفیت محدوده همراه با مشاوره رایگان👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3133997058C2fd8777673
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان سریع سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷 تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن  🪄 روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇 https://www.20landing.com/141/1830 https://www.20landing.com/141/1830
هدایت شده از گسترده | برند🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم لو رفته از پشت صحنه برنامه گوینده سابق خبر 😱 چه ویس هایی براش فرستادن😳 ماهم هر روز کلی رضایت مشتری از این محصول داریم شما هم اگه میخواید بی دردسر وزن کم کنید همین الان بزنید روی لینک زیر و این چربی سوز لاغری رو با 50درصد تخفیف ویژه سفارش بدین👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.saamim.com/AyoSB https://landing.saamim.com/AyoSB
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️ با بوتاکس خداحافظی کنید 👌🏻❤️ بدون تزریق بوتاکس و کارهای تهاجمی چرکاتو از بین ببر 😍 ❌زود ببین تا پاک نشده دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش با تخفیف ویژه👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.saamim.com/O0qsQ https://landing.saamim.com/O0qsQ 🔴توجه👈🏻موجودی محدود است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه عجیب بود که همه خواب بودیم که خبرشو آوردن ... همش دنبال این بود که ما بیدار شیم ! تا بود چه مالکی بود دیدید آقا چه یارایی داره ؟! @estory_mazhabi
فقط تا 13 رجب 😱 قرعه‌کشی 110 میلیون شمش طلا 😳 🎉 بزرگترین جشنواره تخفیفی ابردوا با 360 میلیون جایزه طلا و غیر نقدی 😳😱 این کانال داره ابردوا رو با تخفیف میده اسمتونم تو قرعه‌کشی 110 میلیون شمش طلا میذاره👇 https://eitaa.com/joinchat/2495742208Ca66702eb2e خدا رو چه دیدی شاید تو برنده شدی 😊☝️