ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۱۴ -تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون -آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۵
-آخر همین هفته بیایم قرار عقد رو بذاریم عروس خانوم؟
چه زوری داشتی بابابزرگ من خبر نداشتم، لبخند زد ولی نگام نمیکرد، با منو زدم به ساعد دستشو گفتم:
بیایم یا نه؟
منو رو از دستم گرفت و گفت
-نکن زشته، بیایید بابا
-اوهو، همچین میگه بیایید بابا انگار من الان اینجا پس افتادم
-نیفتادی؟
صداش، نگاهش، لبخندش جذبم نمیکرد اما گفتم:
نه، اونجا پس افتادم...
این بار بلند خندید، دست خودش نبود من کلا شوخ طبع بودم، تو فامیل معروف بودم..
وقتی داشت میخندید تو دلم گفتم:
چرا بابات به جای اینکه یه کارخونه دار یا تاجر معروف باشه باید اون عملی به دردنخور باشه نسترن؟
چرا مامانت باید مثل لاتای چاله میدون حرف بزنه؟ چرا تو دختر اون خونه ای؟ چرا نسترن؟
در کمال بی رحمی آرزو کردم کاش فهیمه دختر اون خونه بود و نسترن دخترخاله ی من..
از کافه که اومدیم بیرون قول و قرار خواستگاری رو باهم گذاشته بودیم،
فهیمه رو که رسوندم خونه ناخودآگاه کشیده شدم سمت محله شون، دست خودم نبود،
به خودم که اومدم دیدم سر کوچه شون نشستم و دارم به مسیری که همیشه میومد نگاه میکنم، چیکار میتونستم بکنم؟
ربع ساعت نگذشته بود که اومد از خونه بیرون، تا دیدمش ماشین و روشن کردم و راه افتادم،
اما تو خیابون وقتی به آیینه ی ماشینم نگاه کردم دیدم یه ماشین افتاده دنبالش،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۶
نتونستم فقط نگاه کنم، اون هنوز نسترن من بود، پارک کردم و پیاده شدم، این بار منو دید،
دوییدم سمت ماشین مزاحم، با لگد زدم به آینه بغلش، طرف پیاده شد و گفت
-چته وحشی؟ آینه رو شکوندی
-من چمه؟ الان که گردنتو شکستم میفهمی چمه
مردم دورم جمع شدن، نسترن صدام زد:
نکن سروش، دعوا نکن
تو دلم گفتم: قربون سروش گفتنت، بازم صدام کن دختر
اما رو بهش داد کشیدم: برو بشین تو ماشین، زودباش
چیزی نگفت، به طرف ماشینم رفت، برگشتم به پسره گفتم
-برو خدا رو شکر کن مردم نذاشتن وگرنه خونتو میریختم
-برو بذار باد بیاد بابا
عصبانیم کرد، خودمو خلاص کردم و به طرفش دوییدم، با کله کوبیدم وسط پیشونیش،
اونم نامردی نکرد با یه لیوان زد تو سرم، خون سرازیر شد، مردم جدامون کردن و هرکدوم به راه خودمون رفتیم،
تو ماشین که نشستم نسترن گفت
-وای خاک به سرم سروش، سرت داره خون میاد
یه دستمال گرفتم روی سرم و گفتم:
نکن بابا، خون میاد
-چیه؟ اصلا مگه تو پیام ندادی دارم میرم؟ الان چی میگی؟
دستش و گذاشت روی دستگیره ی در ماشین گفتم: نسترن دستتو برنداری و سرجات نشینی بخدا جفتمون و میکشم، بتمرگ سرجات...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_157
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی شما از کجا فهمیدین؟؟ کی بهتون گفته؟
خاتون با خنده گفت:
- هیچکس خودم فهمیدم...
- آخه از کجا؟
خاتون نفس عمیقی کشید و گفت:
- از همون جایی که توی تمام این سالها موهامو سفید کردم بالاخره یه سری تجربیات هم به دست آوردم دیگه....
با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت:
- نعیمه خانم به خاطر حسادت و روحیه حساسش این چیزا رو نمیبینه و نمیفهمه ولی خب من همه چیزو خوب میفهمم کاملاً معلومه که اردشیر خان تا الان حتی دستش بهت نخورده اگرم عقدی در کار بوده کاملاً سوری بوده....
با خجالت حرفی نزدم که خاتون گفت:
- الانم دیگه نمیخواد از مادر پدرت ناراحت باشی...
- میدونم شما چی میگین ولی الان همه منو زن اردشیر خان میدونن و خب این آیندمون نابود میکنه دیگه...
خاتون سری تکون داد و آهسته گفت:
- ولی از اینکه واقعاً زنش میشدی بهتره نیست؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خوب آره هست...
- خاتون با خنده گفت:
- پس بهتره دیگه این کینه و ناراحتی رو بزاری کنار...
زیر لب گفتم:
- باشه
- الانم بلند شو زودتر برو تا خانوادت رو ببینی تا همین الانم کلی تو دیر کردی...
لبخندی زدم و از جام بلند شدم...
گونهشو بوس کردم و بعد خداحافظی از خونه بیرون زدم.
هنوز توی شوک بودم...
باورم نمیشد که خاتون همه چیزو میدونسته ولی آخه از کجا؟
از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و ازش خواستم اول بره توی خیابون تا یه مغازه اسباب بازی فروشی پیدا کنم...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_158
بعد اینکه چند تیکه وسیله برای میلاد و مهلا خریدم یه جعبه باقلوا هم گرفتم و راهی خونه شدم.
مهلا عاشق شیرینی جات بود...
آدرسه خونه رو که میلاد برام فرستاده بود به راننده دادم...
وقتی رسیدیم، پول تاکسی رو حساب کردم و وسیلههامو برداشتم و از تاکسی پیاده شدم.
نگاهی به شماره پلاک ۲۲ کردم و زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم تا در باز بشه میدونستم که همیشه مهلا این کارو میکنه...
عروسکشو از توی جعبه برداشتم و جلوی صورتم گرفتم همین که درو باز کرد با دیدنم حسابی تعجب کرد...
عروسکو کنار بردم و گفتم:
- به آبجی سلام نمیکنی؟؟
با دیدنم یهو جیغی کشید و خودشو محکم انداخت توی بغلم که پلاستیک خریدها از دستم افتاد...
با خنده گفتم:
- یواش و آروم چیکار میکنی دختر ؟؟
مهلا چسبیده بود به گردنم و ولم نمیکرد.
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- جون دلم خوبیعزیزم؟ آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر ناز من چقدر دوست دارم...
- منم دوست دارم آبجی خیلی بدی که ما رو تنها گذاشتی کجا بودی این همه وقت؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بعداً برات میگم بعداً که بزرگتر شدی باشه؟؟ الانم کمک کن این خریدارو برداریم و بریم داخل....
با کمک مهلا وسیلهها رو برداشتم و داخل خونه رفتم.
مامان دم در خونه منتظرم وایساده بود با دیدنم فورا اومد.
جلو بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۷
وقتی مظلوم نشست و به روبرو خیره شد تو دلم گفتم
-بمیرم برات، ببخشید نسترنم...
راه افتادم و بی هدف تو خیابونا میرفتم، نه اون حرفی میزد نه من،
تلفنم که زنگ خورد و دیدم اسم فهیمه روش افتاده پرتش کردم روی صندلی عقب و با خودم گفتم الان نه دخترخاله الان نه...
نسترن گفت: جوابشو بده نگرانته گناه داره
-حرف نزن، فقط حرف نزن
-چرا حرف نزنم؟ تو یهو ول کردی رفتی بعد از اونهمه اولدرم بولدرم که من میمونم و کنارتم و..
حالا من حرف نزنم؟ چیکار کردم که حرف نزنم؟
بغض کردم، انقدر شدید که نمیتونستم حرف بزنم،
نگام کرد و گفت: چطوری دلت اومد سروش؟ بعد از اونهمه قول و قرار و عاشقی؟ چطوری تونستی؟...
صداش میلرزید، اونم بغض داشت، به زحمت آب گلوم و قورت دادم و گفتم
-نسترن، نه من نه بابام هیچی از خودمون نداریم، هرچی هست مال بابابزرگه،
اونه که تصمیم میگیره کی با کی عروسی کنه، من میتونم بیام سمت تو ولی اگه این کارو بکنم باید قید همه چی رو بزنم،
پول، خونه، ماشین، کار
ساکت که شدم گفت: خب؟
-خب نداره دیگه، دوساله تصمیم گرفته من با فهیمه عروسی کنم
خون از لای انگشتام میزد بیرون،
نسترن گفت:
بریم درمونگاه سروش، سرت خیلی خون میاد
-هیچی نگو بذار حرفمو بزنم، فهیمه دخترخالمه، از بچگی باهم بزرگ شدیم، حسی بهش ندارم ولی...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۸
-سروش جان، بریم درمونگاه، جان نسترن
وقتی گفت جان نسترن نتونستم طاقت بیارم،
نگاش کردم، چشماش دیوونه ام میکرد، گفتم
-چشم، جونت سلامت عشق من
تو درمونگاه سرمو بستن، تموم مدت نسترن روبروم وایساده بود و نگاهم میکرد، دلم با عشقش گرم میشد
اما مطمئن بودم بهش نمیرسم، نسترن برای من فقط یه طعم داشت...طعم خیال...
از درمونگاه که اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم با خنده گفت
-چه باندپیچی بهت میاد، عروس شدی سروش خان
-زهرمار، برو باباتو مسخره کن
یهو جدی شد و گفت
-فعلا که اون منو مسخره میکنه، میگه عاشق دلخسته ات توزرد از آب دراومد، برای ده روز دیگه هم داره بساط میچینه
پرسیدم: بساط چی؟
-عروسی من
خنده ی تلخش جیگرمو آتیش زد، ولی سروش بدون پول هیچی نبود، من اصلا بلد نبودم بدون پول زندگی کنم..
سر کوچه شون که رسیدیم گفتم
-کجا میرفتی عزیزم؟
-خونه ی عمه ام، حالا دیگه مهم نیست، تو خوبی؟ درد نداری؟
-درد؟ تا درد و چی بدونی، برو بسلامت، نگران نباش
-سروش...
بازم با بغض گفتم
-جان سروش؟
یه قطره اشک از چشمش اومد پایین و گفت
-فهیمه خوشگله مگه نه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_159
مهلا نگاهی به مامان کرد و گفت:
- واسه چی گریه میکنی. باید خوشحال باشی که آبجی برگشته لبخندی بهش زدم و گفتم:
- قربونت برم تو برو خونه منم الان میام...
مهلا که رفت نگاهی به مامان انداختم نمیدونم چرا احساس عجیبی نسبت بهش توی دلم داشتم...
دلم براش تنگ شده بود ولی از طرفی احساس غریبی میکردم باهاش سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوبی؟
مامان اشکاشو پاک کرد و گفت:
- آره مادر خوبم...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خوب خدا رو شکر...
مامان دستاشو باز کرد و گفت:
- نمیذاری بغلت کنم؟
با شنیدن این حرفش بغض بدی توی گلوم نشست.
سرمو تکون داد و رفتم توی بغل مامان و زیر گریه زدم.
از بغلش بیرون اومدم که مامان گفت:
- بیا مادر بیا بریم داخل...
وارد خونه شدیم و گفتم:
- پس میلاد کجاست؟
- فرستادمش بره خرید کنه... همین دقیقه آخری بهم گفت که تو قراره بیای!
لبخندی زدم نگاهی به کل خونه انداختم و گفتم:
- خونه خوبیه...
مامان با خجالت نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت:
- آره خوبه چند وقتی میشه اومدیم اینجا...
- کار خوبی کردین اون خونه واقعاً قابل سکونت نبود...
مامان برام یه لیوان چایی آورد.
نگاهم افتاد به مهلا با ذوق کادوهاشو باز میکرد و کنارش میذاشت دستش رفت سمت پاکت بزرگ که گفتم اون مال میلاده
با تعجب گفت:
- برای میلاد خریدی؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_160
- آره عزیزم دیگه
مهلا با ناراحتی گفت:
- خب چیه توش ؟
خندهای کردم و گفتم:
- میلاد که بیاد بازش میکنه و متوجه میشی...
مهلا سرشو تکون داد که گفتم:
- نمیای توی بغلم؟ دلم برات تنگ شدهها...
مهلا باز ذوق اومد طرفم روی پام نشست که موهاشو بوس کردم و گفتم:
- خوب بهم بگو چیکار میکنی؟
- کلی چیزی یاد گرفتم... آبجی شعرهای جدید میخونم یه عالمه هم نقاشیهای قشنگ میکشم..
- قربونت برم من که انقدر دختر زرنگی شدی برو دفتر نقاشیتو بیار من ببینم
ده دقیقهای گذشته بود که میلاد در خونه صدا کرد.
مامان از جاش بلند شد و گفت:
- بالاخره شازده تشریف آورد
از جام بلند شدم میلاد وارد خونه شد و گفت:
-؛بگیر مامان اینم خریدات آبجی نیومده ؟
با خنده گفتم:
- چرا اومده دلتنگ توئه....
با دیدنش بغض توی گلوم ترکید...
آخ که چقدر همین مدت بزرگ شده بود و حسابی هم تغییر کرده بود میلاد فوراً اومد طرفم و بغلش کردم و گفتم:
- چقدر قدت بزرگ شده کره خر داری از من میزنی بالا....
میلاد دستی توی موهاش کشید و گفت:
- چاکریم آبجی آخ چقدر دلم برات تنگ شده بود حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خوبم بهتر از اینم نمیشم بگیر بشین ببینم چیکار میکنی ؟
میلاد کنارم نشست و گفت:
- هیچی در یه مغازه مشغول به کارم همین...
- درس تو میخونی؟
میلاد سرشو انداخت پایین و گفت:
- مدرسه نمیرم....
اخمی بهش کردم که گفت:
- ولی از راه دور درس میخونم...
با ناراحتی نگاهی به مامان کردم و گفتم:
- یعنی بابا حتی نمیتونست بزاره میلاد درسشو بخونه؟
مامان شونهای بالا انداخت و گفت:
-؛تقصیر بابات نیست میلاد خودش خواست که بره سر کار و اینجوری درس بخونه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۹
-نه به خوشگلی تو عمر من
-منو زود یادت میره نه؟ من قسم میخورم تا آخر عمرم یادت میمونم
-میدونم عزیزم، میدونم نسترنم...
از نسترن که جدا شدم ته دلم خالی شد،
حس بدی داشتم ولی مصمم بودم به فراموش کردنش،
آدمی نبودم همه چیز و بذارم زیر پام به خاطر عشق به یه دختر، اون روز اینطوری فکر میکردم غافل از بازی روزگار...
کنار خیابون نگهداشتمو شماره ی ساسان و گرفتم، فوری جواب داد
-جانم داداش؟
-جونت سلامت، بپیچ بیا داداش حالم خوب نیست بریم یه وری
-کدوم وری مثلا؟
-میدونی خودت، بخوریم، برقصیم، جون داداش حالم خیلی گرفته ست
-چشم مظفرخان روشن با این نوه هاش، باشه میام کجایی؟
-میام جلوی گالری دنبالت، نهایت چهل دقیقه دیگه اونجام
تلفن و که قطع کردم برام پیام اومد، فهیمه نوشته بود
-من نمیتونم با آدمی که یهو غیبش میزنه جواب تلفنم نمیده ازدواج کنم، اصلا به همچین آدمی اعتماد ندارم، قضیه منتفیه
انقدر با این پیامش عصبی شدم که حد نداشت، دوبار محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم
-لعنتی مغرور، داره برای عشقم جون میده ها واسه من ناز میکنه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۰
فوری شماره شو گرفتم، قبل از اینکه برداره گفتم: سروش نیستم اگه انقدر به خودم وابسته ات نکنم دنبالم زوزه بکشی
جواب داد: بله؟
-عشق من، نامهربون شدی یهو
-پیامم ترسوندت؟
یه کم، فقط یه کم لوندی بلد بودی به جای نسترن عاشق تو میشدم لعنتی،
چشمامو بستمو گفتم
-همه ی تنم به رعشه افتاد فهیمه، قلب من ضعیفه نکن باهام از این کارا، شب باهمیم خب؟
-دو ساعت دیگه شبه، ما که تازه پیش هم بودیم
-برای تو تازه ست، من دارم پرپر میزنم دوباره ببینمت، تنهایی، کبوتروار، نه نیار دیگه
-باشه، حالا بهت خبر میدم
بدون خداحافظی قطع کرد،
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم و گفتم:
نوه ی مظفرخانی دیگه، مثل خودش مغرور،
کاش مثل نسترن عاشقم بودی، نسترن وار...بعد گفتم آخ نسترن، چرا از فکرم نمیری بیرون لعنتی...
اون شب باید با فهیمه هم آغوش میشدم، هرطوری که شده، مهم نبود هنوز عقد نکردیم،
تجربه بهم ثابت کرده بود فقط اینطوری میشه دختری رو به خودت وابسته کرد، فهیمه ی مغرور باید یه جا شکسته میشد...
جلوی گالری وایساده بودم که ساسان اومد، چهارسال ازم بزرگتر بود ولی انقدر شیطنت داشت که همه فکر میکردن ازم کوچیکتره،
اومد نشست تو ماشینمو گفت
-بابا امروز چندتا مهمون داره، بذار فرداشب
-شب که با فهیمه ام، الان یکی دوساعت نیاز دارم ساسان، با نسترن بهم زدم حالم خرابه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥