eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20.8هزار دنبال‌کننده
164 عکس
67 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه فدات شم، این پول شیربهاته -شیربها، چقدرم که مامانم بهم شیر داده، نمیخواستم کار به اینجا بکشه و تو بفهمی خانواده ام کی هستن، میخواستم با عزت و احترام بیام از اون خونه بیرون، برای همین همش اصرار میکردم بیای خواستگاری -ولش کن نسترن، مهم اینه پیش منی، فردا پول و به بابات میدم و وکالت ازدواج و ازش میگیرم -سروش، خانواده ات، پدرومادرت، از همه مهمتر دخترخاله ات -بدبختیمو یادم ننداز نسترن، درستش میکنم، من نمیتونم ازت بگذرم، نمیتونم واقعا نمیتونستم، فکر میکردم میتونم اما نشد، نسترن و محکم بغل کردم و فقط به جمعه فکر کردم، به اتفاقی که بین خودمو فهیمه افتاده بود، به قولی که بهش داده بودم، به بابابزرگ، به همه ی برنامه هایی که برای آینده ام ریخته بودم و با وجود نسترن هیچ وقت بهش نمیرسیدم... نسترن همینطور تو بغلم بود و منم به بدبختیام فکر میکردم، یهو تکونی خورد و گفت -چوب خشک شدم تو بغلت لامصب، چقدر زورت زیاده یادم رفته بود اینی که تو بغلمه آدمه، مثل عروسک به خودم چسبونده بودمش و فکر میکردم، اینو که گفت ولش کردم و گفتم -عروسکا هم مگه حرف میزنن؟ -نه عروسکا بالشت جنابعالی هستن، سروش خیلی خسته ام خودمم خسته بودم، رفتم تخت و مرتب کردم و گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -بیا بخواب نسترن، منم برم یه خورده تلویزیون نگاه کنم همونجا تو هال میخوابم -من میترسم تنهایی، منم میام تو هال سروش، تروخدا -خیل خب حالا چرا قسم میدی؟ بذار الان دوتا جا تو هال جلوی تلویزیون میندازم خوبه؟ سرشو تکون داد و خندید، دلم براش ضعف رفت، موهاشو تو دستم گرفتمو گفتم -میدونی میخندی خرت میشم همش نیشت بازه پدرسوخته بیشتر خندید، خودم میفهمیدم خنده هاش عصبیه، مگه میشه آدم تو اون شرایط حالش خوب باشه، نسترن تو آتیش بود و من اینو خوب میفهمیدم.. همونطور که درونم متلاطم بود از اتفاقات فردا و پس فردا دوتا زیرانداز کنار هم انداختم و دوتا بالشت روشون گذاشتم، دو دست رختخواب مسافرتی خریده بودم برای وقتایی که رفیقام میان پیشم یا کسی رو میارم، شیطون بودم دیگه، اون شب ولی قسمت عشق زندگیم شده بودن، نسترن دراز کشید و گفت -کاش بلد بودی برام قصه بگی منم دراز کشیدم و گفتم: دیگه لوس نشو، بخواب دختر خانوم هنوز جوابی نداده بود که تلفنم زنگ خورد، بیخیال برداشتمش و با دیدن اسم فهیمه آه از نهادم بلند شد، اون رسما نامزدم بود و با اتفاقی که افتاد فکر میکرد همنفسم شده، بی توجه به نسترن بلند شدم رفتم تو تراس و جواب دادم: جانم فهیمه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نمی‌دونم بعد اینکه تو از خونه رفتی با مامان شروع کردن به بحث کردن بعد یک ساعتم حالش بد شد و یهو بیهوش روی زمین افتاد.. سرمو تکون دادم و گفتم: - به خاطر من بحث کردن؟ - نمی‌دونم آبجی یه جوری حرف می‌زدند که من هیچی از دعواشون نفهمیدم... با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ میلاد سری تکون داد و گفت: - خودمم نفهمیدم... ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چرا دیشب بهم زنگ نزدی که بیام ؟ - خواستم زنگ بزنم ولی مامان اجازه نداد همین الانم نمی‌دونه به تو گفتم وگرنه کلی دعوام می‌کنه... پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - الان خود مامان کجاست ؟ - رفت خونه... هم اینکه مهلا گریه می‌کرد و بهونه میگرفت هم اینکه می‌خواست بره لباس عوض کنه ولی خب خیلی زود برمی‌گرده.. سرمو تکون دادم و گفتم: - بهش زنگ بزن بگو نیاد پیش مهلا بمونه خودم پیش بابا هستم میلاد با ترس نگاهم کرد و گفت: - تو نمیری خونت؟ - نه برای چی برم بابا اینجاست می‌خوام پیشش بمونم... میلاد یکم این پا اون پا کرد و گفت: - آخه چیزه اگه مامان بفهمه بهت گفتم بدجوری منو دعوا می‌کنه... با تعجب نگاهی به میلاد کردم و گفتم: - یعنی چی برای چی بخواد تورو دعوات کنه مگه من حق ندارم بدونم بابا اینجاست؟ میلاد با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت: - یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی ؟ - نه بگو... - مامان فکر می‌کنه تو مقصر که بابا اینجوری حالش به هم خورده... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -جانت بی بلا، کجایی سروش؟ تلفنمو به پیشونیم چسبوندم و چشمامو بستم، فهیمه از اونطرف مرتب الو الو میکرد، دوباره گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم: من شمالم، داشتیم میخوابیدیم دیگه -چرا وقتی رسیدی خبر ندادی؟ جز مهران کسی دیگه هم هست؟ -ببخشید فراموش کردم، آره هست، یکی دیگه از رفقامون -خوش بگذره عزیزم، منم فردا دارم میرم اصفهان، یه روزه -اصفهان؟ با کی؟ -با میترا، نشسته زیر پام سروش رفته تو چرا نری؟ میشناسیش که کلا فمنیسته بعد هم خندید، منم به زحمت خندیدم و گفتم: اتفاقا میترا درست میگه، توام برو حال و هوات عوض میشه، بیشتر بمونید -جمعه نزدیکه ها، بیشتر بمونیم؟ تازه با دست فرمون میترا من امید ندارم برگردم، خلاصه ما رو ندیدی حلال کن... فهیمه که تلفن و قطع کرد به آسمون نگاه کردم، پیش خودم گفتم این مشکل و فقط بابابزرگ حل میکنه، باید برم پیش خودش و باهاش حرف بزنم، باید همه چیزو بهش بگم، کاش با فهیمه نخوابیده بودم، کاش.. در تراس و باز کردم تا برگردم اما همین که پامو تو هال گذاشتم با دیدن تصویر روبروم هین بلندی کشیدم و یه قدم رفتم عقب، نسترن روبروی در تراس دست به سینه وایساده بود و نگاهم میکرد، با دیدنش گفتم: چیه نسترن جان؟ نخوابیدی هنوز؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه، چون میخوام برم برگشت بره سمت اتاق، فهمیدم منظورش چیه، دو قدم بلند برداشتم، خودمو بهش رسوندم و بازوش و کشیدم، به طرفم برگشت ولی با عصبانیت گفت -ولم کن، دستتو بکش دروغگو -چه دروغی گفتم؟ من صاف و پوست کنده برات تعریف کردم شرایط زندگیم چیه، گفتم بابابزرگم تصمیم گرفته من با دخترخاله ام عروسی کنم، چه دروغی گفتم خودم خبر ندارم؟ نسترن من میخوام گند بزنم به برنامه های مظفرخان بزرگ به خاطر اینکه با تو باشم، میخوام فردا برم پیشش همه چیزو بگم، درباره ی تو باهاش حرف بزنم اونوقت تو اینطوری میگی؟ -خوشم نمیاد دخترخاله ات بهت زنگ میزنه باهم دل میدین قلوه میگیرین، حسودم درباره ات -فدای حسادتت بشم من، اینم میگذره، فعلا مجبورم جوابشو بدم -ول کن دستمو، میخوام برم بخوابم ولش کردم، رفت سمت رختخواب اما یهو برگشت و دویید تو بغلم، خودشو بهم چسبوند و گفت -سروش، میکشمت مال من نباشی، حواست باشه ها -خیلی ممنون، چطوری حواسم باشه خانوم؟ سرش و بلند کرد و مظلوم نگاه کرد، چونه شو سفت گرفتم و صورتشو چندبار تکون دادم، بعد با شدت گفتم: اونطوری نگام نکن عروسک، استخوناتو خورد میکنما با ناز و عشوه گفت: خورد کن، من از خدامه سروش نگاهش رنگ دیگه ای گرفت، رنگی که من خیلی وقت بود منتظرش بودم، محو تماشای نگاهش بودم که گفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ویرانه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب گفتم: - چه ربطی به من داره؟ - چون دیروز یهو قهر کردی و رفتی بابا خیلی برای تو جوش زد و ناراحت شد می‌خواست بیاد دنبالت که مامان اجازه نده بعدم یهو دعواشون شد... سری تکون دادم و حرفی نزدم. چقدر جدیداً رفتارهای مامان برام عجیب شده بود... حدود ده دقیقه‌ای گذشته بود که یهو با صدای مامان به عقب برگشتم. بهم نگاهی کرد و رو به میلاد گفت: - آخرش کار خودتو کردی آره ؟ میلاد با ترس نگاهم کرد که گفتم: - مگه غریبم که نباید خبر داشته باشم بابا حالش به هم خورده؟ مامان پوزخندی زد و گفت: - نه غریبه نیستی منتها چون برات مهم نیست منم نخواستم اذیت بشی و تا اینجا بیای... - تو از کجا می‌دونی که برام مهم نیست؟ - چون اگه خیلی به فکر پدرت بودی دیروز الکی قهر نمی‌کردی و از خونه نمی‌رفتی پدرت انقدر ناراحت شد و به قلبش فشار اومد که این اتفاق براش افتاد... پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - آها پس شما الان منو مقصر می‌دونین ؟ مامان جوابمو نداد و گفت: - بهتره بری خونه شوهرت... پدرت هم حالش خوب میشه خودم می‌برمش خونه مراقبش هستم.. کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - کم و کسری چیزی ندارین ؟ مامان نگاهی بهم انداخت و با اخم گفت: - نخیر همه چیز هست! - اردشیر به کارتم پول می‌ریزه اگه لازم داشتی... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 مامان پرید وسط حرفم و گفت: - لازم نیست پولای شوهرتو به رخ ما بکشی گفتم که پول داریم..و - چرا اینجوری شدی مامان؟ - چه جوری؟ - احساس می‌کنم از من بدت میاد! مامان اخمی کرد و چیزی نگفت که میلاد اومد جلو و گفت: - آبجی بس کن! بهتره بری خونت.... پوزخندی زدم و گفتم: - همتون منو غریبه می‌دونین آره هیچ کدومتون دوست ندارین اینجا باشم! مامان نگاهشو ازم گرفت و از بیمارستان بیرون رفت کلافه نفس عمیقی کشیدم و منم از بیمارستان بیرون رفتم. رهام توی محوطه روی نیمکت نشسته بود و داشت با گوشیش کار می‌کرد. چقدر خوب که نیومد داخل و حرف‌های ما رو نشنید اون وقت حتماً آبروم می‌رفت... با دیدنم از جاش بلند شد و اومد طرفم و گفت: - حال پدرت چه جوره بهتره؟ - دکترشو ندیدم حالشو بپرسم... مامان با اخمای گره شده گفت: - بد نیست.. بهتره! دکترش گفته خطر گذشته ولی باید دور از استرس و اضطراب باشه.. نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت که منظورشو متوجه شدم... رهام نگاهی بهم کرد و گفت: - پس تو اینجا می‌مونی یا با من برمی‌گردی به عمارت؟ خواستم جوابشو بدم که مامان گفت: - برو عزیزم لازم نیست اینجا بمونی من خودم هستم و هوای پدرت رو دارم پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - مهلا چی؟ - تو خونه است خودش بازی می‌کنه‌.. . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -راست گفتی فردا میری با پدربزرگت حرف بزنی؟ -آره قشنگم، صبح اول وقت میرم -چی بهش میگی سروش؟ اگه از همه چی محرومت کنه چی؟ موهاشو زدم کنار گوششو گفتم -فدای سرت، یه نگاه عروسکم به همه ی داراییای دنیا می ارزه، بعدش، نگران نباش، گرسنه نمیمونیم، اونقدرا پول هست -عاشقتم سروش، عاشقتم سرمو بردم پایین تر، قسم خورده بودم اذیتش نکنم ولی با دل وامونده ام چیکار میکردم که یه دم آروم و قرار نداشت، نسترن پیشم بود، تو اغوشم، نفس به نفسم، دیگه نمیتونستم .. لبم که روی پیشونیش نشست نسترن مچ دستمو سفت چسبید... اون شب تا صبح نفس به نفس نسترنم خوابیدم، دیگه مال خودم شده بود و باید کنارش میموندم.. صبح اول وقت دوباره موبایلش زنگ خورد، زود برداشتم و قطعش کردم، شماره ی خونشون بود، چشماشو باز کرد و گفت -از خونه مون بود سروش؟ گونه شو بوسیدم و گفتم: بخواب عزیزم، خاموشش کردم اذیت نشی، تو الان باید استراحت کنی عروس خانوم لبخند گرمی زدم که دلش قرص بشه، اما با نگرانی گفت -بابا و مامانم ول نمیکنن سروش، من بچه شونم، اینطوری که نمیشه -تو نگران چیزی نباش نسترن، من الان بلند میشم اول میرم پیش بابابزرگم باهاش حرف میزنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعدم میرم خونتون، باید همه بدونن ما همو دوست داریم و دیگه باهم عروسی کردیم -با دخترخاله ات چی؟ با اونم حرف میزنی؟ قلبم خالی شد، کاش به فهیمه امید نداده بودم اما گفتم: آره، با اونم حرف میزنم، تو بخواب آروم چشماشو بست، فهمیدم خیلی خسته شده، دو سه دقیقه ای فقط نگاش کردم، نمیتونستم ازش بگذرم، تو عمرم یه بار عاشق شده بودم، یه بار... آروم از کنارش بلند شدم، لباس پوشیدم و سوییچ ماشینمو برداشتم، وقتی نشستم پشت فرمون تازه فهمیدم چه کار خطرناکی میخوام بکنم، حرف زدن با بابابزرگ خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.. جلوی دفترش که پارک کردم صدای نفسهای خودمو میشنیدم، یه پیام اومد، فهیمه نوشته بود -چطوری شادوماد؟ ما رسیدیم لبخند اومد روی لبم، فهیمه ی مغرور چه لاوی میترکوند باهام، جواب دادم: بسلامتی، کی برمیگردین؟ جواب اومد: فردا بعدازظهر حرکت میکنیم که آخرشب خونه باشیم، جمعه مهمون داریم آخه قلبم فشرده شد، فهیمه کاملا بیگناه بود، جواب دادم -خیلی مواظب خودتون باشین، خوش بگذره، منم فردا میام دیگه پیامی نیومد، به ساختمون دفتر بابابزرگ نگاه کردم، زیرلب گفتم: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥