eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.7هزار دنبال‌کننده
153 عکس
87 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
💰 شغل پولساز برای متولدین هر ماه💰 اگه شغل خوبی داشته باشی👇 خیلی راحت میتونی به درآمد بالا برسی🌱 بزن رو ماه تولدت و شروع کن👇👇 🧑‍💻فروردین 🧑‍💼 تیر 🧑‍🔬 مهر 🧑‍🏫دی 👮اردیبهشت👷مرداد 🧑‍🚀آبان 🕵️‍♀️بهمن 🧑‍⚖️خرداد 🧑‍🎨شهریور👩‍🔧 آذر 🧑‍🎓اسفند با این شغل درآمدت میلیونی میشه👆😍
هدایت شده از  تبلیغات ...
🔴سه راه برای پولدار شدن در سال ۱۴۰۳👇 1. گوشی ساده 📱 2. اتصال به اینترنت 📶 3. عضو شدن در این کانال🔻 اینجا بهت یاد میده روزانه کسب درآمد کنی👇 https://eitaa.com/joinchat/2877882585C2b9658acd8 💵‌‌‌‌‌‌‌ ماهانه 50 میلیون تومان تو خونه پول دربیارید! 💰👉
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نسترن گیج شد و پرسید: واقعا سروش؟ منم میبری؟ -آره عزیزم، فرداشب به همه میگم دختری که من میخوام زنم بشه، همنفسم بشه نسترنه نه فهیمه... نسترن اصلا باورش نمیشد، ولی من تو تصمیمم جدی بودم، نمیتونستم بین زمین و هوا زندگی کنم، نمیتونستم دلم پیش نسترن باشه و با فهیمه برم، اینطوری زندگی کردن و دوست نداشتم، دیگه برام مهم نبود نمیرم آلمان، فکر میکردم با پس اندازم یه کاسبی راه میندازم خونه هم که دارم، حتما پدرومادرم کمکم میکردن، اونا که ته تغاریشون رو ول نمیکنن.. تو افکار خودم بودم که نسترن گفت: پس امشب پیشم بمون -میمونم عزیزم، حتما میمونم اون شب هم نفس به نفس نسترن خوابیدم، تمام شب به فردا فکر میکردم، به روبرو شدن با خانواده ام، سروش، پسر مغرور و تخس خانواده میخواست به خاطر عشق یه دختر پشت پا بزنه به همه ی موقعیت های خوب زندگیش، من این کارو کردم.. صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم تلفنم چندبار زنگ خورده چون سایلنت بوده نفهمیدم، از خونه، فهیمه، بابابزرگ.. دیدن اون شماره ها رعشه انداخت تو جونم، دوباره زنگ خورد، این بار ساسان بود، جواب دادم: جانم داداش؟ -دوست داری همه رو سکته بدی نه؟ کجا رفتی؟ چی شده؟ -ببخشید، من شرمنده ی همه شدم ولی شب میگم چی شده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -یعنی چی شب میگم؟ یهو از خونه میزنی بیرون، جواب تلفنم که نمیدی، بیا ببین چه خبره اینجا، همه جا دنبالت گشتن -ساسان، من از تو بهتر میدونم الان اونجا چه خبره، بچه که نیستم دنبالم گشتن، خودم با پای خودم اومدم بیرون خودمم برمیگردم دیگه، میام میگم تلفن و قطع کردم و زل زدم به چشمهای نگران نسترن، نوک دماغشو بوسیدم و گفتم -چشمات بهم زندگی میده، سلام -چی شده سروش؟ -هیچی عمر من، پاشو آماده شو باید بریم خونه مون با نگرانی پرسید: الان؟ شب قرار بود بریم که، تازه صبحه -میدونم گل من، برنامه عوض شد، الان باید بریم این بار نشست و گفت: سروش؟ -جان دلم؟ -برو با دخترخاله ات عروسی کن، منم برمی.. -قرار نشد بد بشی، من دارم همه چیزو ول میکنم به خاطرت، دیگه پشتمو خالی نکن نسترن،خودت نمیدونی چقدر میخوامت -چقدر؟ پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم: انقدر که دارم بیخیال رویای چند ساله ام میشم، بیخیال خانواده و بابابزرگم میشم ولی می ارزه، به بودن با تو می ارزه، اونام دوباره باهام آشتی میکنن فقط یه کم طول میکشه این وسط فقط نگران دل شکسته ی فهیمه بودم، من فقط یه بار باهاش بودم و بهش امید دادم، قبل از اون هیچ وقت ازم چراغ سبزی ندیده بود، اون یه بار قابل فراموشی هست، آره حتما هست... جفتمون دوش گرفتیم و صبحونه خوردیم، از خونه که اومدیم بیرون به نسترن گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب زل زده بودم به خاتون باورم نمی‌شد که همچین سرنوشتی داشته. - خب بعدش چی شد؟ خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - هیچکس از این قضیه خبر نداشت اکثر موقع‌ها توی اتاق بودم و بیرون نمی‌اومدم تا کسی بهم شک نکنه هرچند که خدمه یه جورایی از ماجرا بو برده بودن ولی هیچکس جرات حرف زدن نداشت... مخصوصاً که کسی فکر نمی‌کرد بچه‌ای که توی شکممه از آقا پرویزه قضیه گذشت و گذشت تا اینکه یه روز منو مهلقا خانوم با هم دردمون گرفت... من توی اتاق کوچیک خودمون درد می‌کشیدم و مادرم بالا سرم بود مهلقا خانوم توی عمارت هزار تا خدم و حشم دور و برش بودن تا اینکه بچه من به دنیا اومد و دیدم پسره از قضای دست روزگار مهلقا خانوم هم بچه‌اش به دنیا اومد منتها بعده کلی درد کشیدن و اذیت شدن.... - اون چیه بچه‌اش پسر بود؟ خاتون با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت: - آره مادر پسر بود منتها نتونست بچه رو زنده به دنیا بیاره... با تعجب گفتم: - یعنی بچه‌اش مرد؟ خاتون سرشو تکون داد و گفت: - آره مادر بچه‌اش مرده به دنیا اومد و همون شبم مادر پرویز خان اومد سراغم به زور بچه رو ازم گرفت و برد جای بچه مه‌لقا جا زد این بود که پسر من شد بچه مه‌لقا خانوم و هیچکس هم از این ماجرا بویی نبرد ....حتی خود مهلقا خانم... با تعجب گفتم: - مگه میشه؟ خاتون سرشو تکون داد و گفت: - آره اون موقعی که مادر پرویز خان بچه‌ها رو جابجا کرده مهلقا خانوم بیهوش بودن... به قابله هم کلی پول و طلا داده بود تا دهنشو ببنده و بکه بچه سالمه و پسر... هیچکس جز من و مادرم و خودش از قضیه خبر نداشت...حتی پرویز خان.... مه‌لقا خانومم وقتی به هوش اومد دید که یه پسر سفید و کاکل زری به دنیا آورده از اون روزم شد دوباره عزیز دل پرویز خان و عمارت فقط مادر پرویز خان بود که می‌دونست قضیه چیه و هیچ وقت رابطش یا خانم خوب نشد... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب گفتم: - خب شما چیکار کردین؟ خاتون نم اشکشو پاک کرد و گفت: - اون زمان رعیت همین که زنده میموند باید رو شکر می‌کرد... اصلاً حرف ما به گوش کسی نمی‌رسید خانم هم مادرمو تهدید کرده بود که اگه به کسی حرفی بزنم ما رو از عمارت می‌ندازه بیرون.... پدرم ناقص گوشه خونه افتاده بود.... بهم گفت ولی اگه حرفی نزنم و این راز رو برای همیشه توی دلم نگه دارم... تا آخر عمر خرجمون رو میده و همین جورم شد من دهنمو بستم و هیچی نگفتم. حداقل به این راضی بودم که می‌تونم کنار پسرم زندگی کنم... مادرم پیر و از کار افتاده شده بود و دیگه تو عمارت کار نمی‌کرد ما هم مثل بقیه زندگی می‌کردیم و خانم هر ماه حقوقمون رو دو برابر می‌داد... - خوب پسرتون چی شد هنوز می‌بینینش؟ خاتون نیشخندی زد و گفت: - پسرم؟مهلقا خانم اسمشو گذاشت اردشیر... با تعجب و دهن باز به خاتون نگاه کردم و گفتم: - اردشیرخان؟؟منظورتون همین اردشیر خانه؟ خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - آره دیگه مادر مگه چند تا اردشیر توی این خونه داریم... دستی توی موهام کشیدم و گفتم: - وای خدای من اصلاً باورم نمی‌شه یعنی شما مادر واقعی... خاتون فوراً سرشو تکون داد و گفت: - آروم‌تر چه خبرت بچه جان بهت که گفتم هنوز هیچکس از این قضیه خبر نداره اون وقت می‌خوای عالم و آدم رو خبردار کنی؟؟ لبمو گاز گرفتم و گفتم: - ببخشید اصلاً حواسم نبود آخه یهو هیجان زده شدم... خاتون شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - هیچی دیگه مادر اینم سرنوشت ما بود. . @deledivane