eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
213 عکس
80 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -عیبی نداره بریم خرید؟ زل زد بهم و گفت: لباسام بده؟ -بد نیست قربونت برم، به درد جایی که داریم میریم نمیخوره، بهم اعتماد کن عزیزم رفتیم براش لباس مناسب و کیف و کفش خریدم، خیلی با اون لباسهای گرونقیمت و مارک دار عوض شد، اصلا انگار یه نسترن دیگه کنارم وایساده بود، من همون نسترن ساده ی خودمو دوست داشتم ولی دلم نمیخواست چیزی از سوسن و فهیمه و میترا کم داشته باشه.. جلوی باغ یه لحظه نگه داشتم، نفس عمیقی کشیدم و به نسترن نگاه کردم، میخواستم قوت قلب بگیرم، بازم تلفنم زنگ خورد، این بار واقعا جواب دادن برام سخت بود، نسترن گفت: فهیمه ست؟ بدون اینکه جوابشو بدم دکمه ی وصل تماس رو زدم و گفتم -سلام فهیمه -سروش؟ معلومه کجا رفتی؟ مجردی گشتن تموم نشد مگه؟ بابا شب بله برونه، کلی... -بذار میگم، فهیمه باید حرف بزنیم -چی شده؟ نگران شدم، سروش جان نگو جان، تروخدا عذابمو بیشتر نکن، به زحمت گفتم: به همه بگو بیان عمارت بابابزرگ، لطفا -سروش تروخدا یه کلمه حرف بزن، چی شده آخه؟ -بیایین میگم، همه بیایین تلفن و قطع کردم، به روبرو نگاه میکردم که گفتم: شروع شد نسترن، آماده باش و محکم، باشه؟ -باشه سروش، من به خاطر با تو بودن همه کار میکنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۴ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به روش خندیدم و ریموت در ورودی رو فشار دادم، در بزرگ و دو لنگه باز شد و من پامو روی گاز فشار دادم.. جلوی عمارت بابابزرگ نگه داشتم، به نسترن گفتم: پیاده شو بریم، الان بقیه هم میان دوتایی پیاده شدیم و به طرف در ورودی رفتیم، زنگ رو فشار دادم، خدمتکار بابابزرگ درو باز کرد و با دیدنم سلام داد، از نگاهش فهمیدم با دیدن نسترن کلی تعجب کرده، دست نسترن رو گرفتم و رفتیم داخل، ازش پرسیدم: بابابزرگ هست؟ -بله امروز خونه هستن، کلی هم نگران شما بودن -میشه بهشون خبر بدین من اومدم خدمتکار رفت و من و نسترن به طرف سالن بزرگ پذیرایی رفتیم، نسترن از وسایل خونه چشم برنمیداشت، یهو گفت -بابابزرگت چقدر پولداره سروش -آره، بابام مامانمو گرفت افتاد تو ظرف عسل، شوهرخاله ام از بابام پولدارتر بود ولی بابای من واقعا خانواده ی متوسطی داره یهو صدای بابابزرگ اومد: سروش، کجایی تو پسر؟ دوتایی برگشتیم طرفش، گفتم: سلام بابابزرگ، صبح بخیر نسترن هم گفت: سلام بابابزرگ اومد طرفمون، صدای ضربان قلبمو میشنیدم، بهمون که رسید گفت: علیک سلام.. بابابزرگ اصلا توجهی به نسترن نمیکرد، فقط به من نگاه میکرد و حرف میزد، انگار اصلا نسترن وجود نداره، ادامه داد -خوب کردی به موقع خودتو رسوندی پسر، شب کلی مهمون داریم، امشب باید باشکوه باشه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۴ بهمن
. •ناروین
۱۴ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب گفتم: - آخه یعنی چی به همین راحتی بچتون رو دادین مه‌لقا خانوم؟؟ خاتون با بغض سرشو تکون داد و گفت: - مجبور بودم مادر اگه لج می‌کردم و این قضیه رو می‌گفتم.... خانوم منو مادرم رو زنده نمی‌ذاشت حتی اگه زنده هم می‌موندم آقا طلاقمو می‌داد... بچه رو هم ازم می‌گرفت و تا آخر عمر داغ دیدنش به دلم می‌موند اما اینجوری تونستم تا آخر عمرم کنار بچه‌ام باشم و هواشو داشته باشم.... یه وقتایی که اردشیر خان رو می‌بردم توی باغ تا بگردونمش و مه‌لقا خانم استراحت کنه یواشکی بهش شیر می‌دادم... با تعجب گفتم: - واقعا؟ ً خاتون خنده‌ای کرد و گفت: - آره... - یه سوال بپرسم؟ - بپرس... - هیچ وقت اردشیر خان سراغ شما نیومد؟ خاتون سرشو انداخت پایین و گفت: - چرا مادر هر چند وقت یه بار میومد پیشم البته نصف شب که خانم حواسش نبود یا وقتایی که می‌رفت به آبادی پدرش میومد یه شب پیشم می‌موند و خروس خون سحر قبل اینکه کسی توی عمارت از خواب بیدار بشه از اتاقم بیرون می‌رفت.. - چقدر سخت بوده براتون... خاتون نفس عمیقی کشید و گفت: - ای مادر .... معلومه که سخت بود. مادر خدا بیامرزم دو ماه بیشتر نتونست طاقت بیاره یه شب توی خواب ایست قلبی کرد و مرد.. آقام هم دقیقاً به چهلم مادرم نکشید که ریق رحمت رو سر کشید و منو توی این روزگار نامرد تنها گذاشت... - مه‌لقا خانوم چی؟ هنوز زنده است؟ خاتون سری تکون داد و گفت: - آره منتها حالش زیاد خوب نیست و توی خانه سالمندانه... با تعجب گفتم: - اونجا برای چی؟ . @deledivane
۱۴ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نمی‌دونم مادر مریضه دیگه.... آقا خیلی خواست که توی این عمارت نگهش داره حتی براش دکتر هم گرفت ولی خوب اونجا براش بهتره.... یه خانه سالمندان خصوصی که از صد تا هتل و بیمارستان بهشون بیشتر می‌رسند. آقا هم تصمیم گرفت بذاره همونجا بمونه.... ابرویی بالا انداختم و گفتم: - خاتون...هیچ وقت دلت نخواست واقعیت رو به مهلقا خانوم بگی؟ خاتون سرشو تکون داد و گفت: - نه مادر.... بالاخره اونم یه مادر بود. اگر می‌فهمید حتماً از پا در میومد هیچ وقت دلم رضا نشد که چیزی بهش بگم. لبخندی بهش زدم و گفتم: - هیچ وقت فکر نمی‌کردم همچین گذشته سختی داشته باشین... خاتون سرشو تکون داد و گفت: - چی بگم مادر... اینا همه خواسته‌ی خداست و منم راضیم به رضای خودش... خاتون از جاش بلند شد و گفت: - برم این لپه‌ها رو آب کنم که می‌خوام برای شب قیمه بار بزارم.. خاتون که رفت منم بلند شدم و رفتم داخل حیاط تا یکم قدم بزنم. حرفایی که بهم گفته بود، عجیب ذهنمو درگیر کرده بود. یعنی اردشیر هنوز نمی‌دونست خاتون مادر واقعیشه؟؟ بیشتر مواقع محبتش به خاتون رو کاملا می‌فهمیدم... روی تخته سنگی نشستم گوشیمو از جیبم برداشتم تا آهنگ بزارم که ماهک بهم زنگ زد. بعد مدت‌ها شمارش رو روی گوشیم افتاده بود.. پوزخندی زدم خواستم جوابشو ندم ولی دلم نیومد. تماس رو وصل کردم و خیلی سرد و خشک گفتم: - بله بفرمایید؟ - سلام خوبی؟ - خیلی ممنون! - زنگ زدم حالتو بپرسم دلم برات تنگ شده بود.. پوزخندی زدم که ماهک گفت: - هنوز ازم دلخوری؟ . @deledivane
۱۴ بهمن
🚭جدیدترین روش ترک اعتیاد با ایجاد بی میلی شدید و قطع مصرف مواد در هفته اول❌❌ ✅بدونه درد و خماری ✅بدون نیاز به بستری و مرخصی ✅کاملا گیاهی و بدون عوارض و بازگشت ✅با مشاوره رایگان و پشتیبانی 24 ساعته ✅ ⭕️با بیش از 12,800 هزار نفر درمانجو⭕️ 😱فرصتی تکرار نشدنی برای پاکی و درمان😱 ⭕️جهت مشاوره رایگان فرم زیر رو پر کنید👇 https://app.epoll.ir/57342475 https://app.epoll.ir/57342475 🟢 همین حالا وارد کانال زیر شوید😍👇 https://eitaa.com/tolo_salamat_razavi https://eitaa.com/tolo_salamat_razavi
۱۵ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ولی بابابزرگ من... -میدونم استرس داری، کی گفته استرس فقط برای عروس خانوماست؟ بعد از تموم شدن جمله اش خندید، دستشو گذاشت روی شونه مو منو برد یه طرف دیگه، وقتی از نسترن دور شدیم گفت -همه چیزو میدونم سروش، ارتباطت با این خانوم، از همون چندماه قبل، خونه تو هم بلدم، میدونم دو شبه این خانوم و بردی پیش خودت، فقط تا بقیه نیومدن و افتضاح به بار نیومده خودت جمع و جورش کن، فهیمه نباید چیزی بفهمه، فهمیدی؟ -شما اجازه بدین من حرف بزنم -اجازه نمیدم، کلی برنامه برات دارم پسر، تو جنم داری، جربزه داری، فرق میکنی با اون دایی بی عرضه ات، باباتو شوهرخاله تم که فقط دنبال پر کردن حساب بانکی شون هستن، از بقیه ی نوه ها هم نمیگم، ساسان که اصلا مغز نداره بقیه شونم دنبال عوض کردن ماشین و اکسسوری های تیپ و قیافه شون، من اگه پیشرفتی داشتم این چند ساله به خاطر ایده های تو بوده، نمیخوام از دستت بدم، تو با فهیمه رشد میکنی اینو قبلا هم گفتم -ولی من هیچ حسی به فهیمه ندارم، اون زن ایده آلم نیست به نسترن اشاره کرد و گفت -پس این خانوم زن ایده آلته؟ بابای معتاد و مادری که هرشب تو مهمونیا خودشو به حراج میذاره؟ خودش هم دقیقا مثل اوناست شک نکن یخ کردم، بابابزرگ همه چیزو میدونست، تا ته ماجرا رو درآورده بود، اصلا نمیدونستم چه جوابی باید بدم، در خونه ی بابابزرگ که زده شد نفس راحتی کشیدم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۵ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بقیه اومدن، ولی من باید ادامه میدادم؟ مامان و بابام و سوسن و ساسان، دنبالشون خاله و شوهرخاله، دایی و زندایی و میترا، پشت سرشون برادرهای فهیمه، همه بودن، شب مهمون داشتیم و دستور بابابزرگ بود که همه از صبح خونه بمونن، همشون هراسون وارد شدن آخر از همه فهیمه اومد، چشمم که بهش افتاد قلبم وایساد، چی باید بهش میگفتم؟ چطوری میگفتم؟ مامانم اومد طرفم و بغلم کرد، گریه اش گرفت بیچاره، سوسن گفت: دق دادی مامان و دیشب، یهو کجا رفتی غیبت زد؟ زبونم قفل کرده بود، دنبال نگاه فهیمه بودم که روی صورت نسترن قفل شده بود. بابابزرگ گفت: خدارو شکر بخیر گذشته، سروش برای کمک به این خانوم محترم رفت، من ازش خواستم، الان که سالم پیشمونه فهیمه پرسید: این خانوم کیه؟ همه نگاهشون به نسترن بود، فهمیدم چقدر داره عذاب میکشه، بابابزرگ گفت -این یه مسئله ست بین من و سروش، این خانومم دختر دوست منه، بهتره برید به کاراتون برسید شب مهمون زیاد داریم تقریبا همه خیالشون راحت شده بود و میخواستن برن که گفتم -نه، بابابزرگ داره بهتون دروغ میگه بابابزرگ بلند گفت: سروش -نه بابابزرگ، شاید بقیه بتونن من نمیتونم مامانم پرسید: چی رو نمیتونی؟ به جای مامانم به طرف فهیمه رفتم، هر قدمی که به طرفش برمیداشتم انگار داشتم به مرگ نزدیک میشدم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۵ بهمن
تو... .•ناروین
۱۵ بهمن
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نباید باشم؟ - می‌دونم ولی خب باور کن که این دفعه من مقصر نبودم به خدا نمی‌دونستم که آرمان هم با ماهان میاد توی اون کافه... - می‌دونی برای من چه دردسری درست کردی؟؟ هنوز که هنوزه آرمان دست از سرم بر نمی‌داره و بهم زنگ می‌زنه.... اگه کسی از این قضیه باخبر بشه اون وقت من باید فاتحه خودمو بخونم یه جوری هم باهاش حرف زدی که اصلاً حرف‌های منو باورش نمی‌شه... هرچی بهش می‌کنم میگم فکر می‌کنه دروغ میگم! - خب داری بهش دروغ میگی دیگه... تو که ازدواج نکردی... از جام بلند شدم و گفتم - آره! ولی من غلط کردم که به تو حرفی زدم.. فکر نمی‌کردم که انقدر دهن لق باشی! - اصلاً اینا رو بیخیال بهتره در موردشون حرف نزنی می‌خواستم ببینمت.. - برای چی؟ ماهک با ناراحتی گفت: - با ماهان تموم کردیم! با تعجب گفتم - چیکار کردی؟ - هیچی با همدیگه کات کردیم با تعجب گفتم: - آخه برای چی؟ ماهک پوزخندی زد و گفت: - می‌دونستی ماهان با نیلوفر رابطه داشته؟ با تعجب گفتم: - با کی؟کدوم نیلوفر ؟ - نیلوفره محمدی توی مدرسه یادت نیست دختره که خیلی سفید پوست بود.. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - آها یادم اومد تو از کجا می‌دونی ؟ . @deledivane
۱۵ بهمن
✅ میدونستین اگر بخاطر واکسن کرونا دچار مشکل اختلالات آقایان شدید میتونه منجر به سرطان پروستات بشه؟؟‼️ و همچنین👇🏻 ✅مشکلات آقایان باعث 85٪ طلاق ها در کشورمون میشه‼️ ✅آقایون برای بهبودی کامل مشکلات خود حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1082917776C10e66fb259 با پر کردن فرم ویزیت زیر میتوانید درعرض ۲۴ ساعت مشکل خود را مطرح نمایید👇🏻 https://formafzar.com/form/drlde ✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی
۱۶ بهمن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 جلوش وایسادم و گفتم: امشب لباس عروس نپوش دخترخاله فقط بهم زل زده بود، اگه الان ازم جدا میشد بهتر بود تا چندماه یا چندسال بعد با کلی وابستگی، خاله ام گفت: دخترم مگه مسخره ی توئه سروش؟ ما امشب مراسم داریم، کلی مهمون دعوت کردیم بازم به فهیمه گفتم -دختری که اونجا وایساده دختر دوست بابابزرگ نیست، عشق منه همه تعجب کردن، سوسن گفت -خاک بر سرم سروش چی میگی؟ بازم نگاهم فقط به فهیمه بود، چشماش تکون نمیخوردن، مات صورتم بود و حرف نمیزد، میدونم به چی فکر میکرد، به اون روزی که باهم بودیم، خودمم تمام لحظاتش از جلوی چشمم کنار نمیرفتن، شوهرخاله ام اومد بازوم و گرفت، وقتی برگشتم طرفش یدونه محکم خوابوند تو گوشم، بابابزرگ داد کشید: چیکار میکنی محمود؟ اون نوه ی منه شوهرخاله ام برای اولین بار به بابابزرگم گفت: همین شما پرروش کردی، فهیمه نوه تون نیست؟ هیچ چیز برام مهم نبود جز اینکه فهیمه منو ببخشه، دوباره نگاش کردم و گفتم -منو ببخش، فهیمه، فقط همینو ازت میخوام فهیمه به جای جواب به طرف در ورودی رفت و از خونه ی بابابزرگ رفت بیرون، بی توجه به بقیه دنبالش دوییدم، نمیتونستم بی تفاوت از کنارش بگذرم، هنوز خیلی دور نشده بود که بهش رسیدم و جلوش وایسادم، دوباره میخواست از کنارم رد بشه، مجبور شدم دستشو بگیرم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
۱۶ بهمن