🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۵
-چون نه عروسی میتونم برات بگیرم نه اون زندگی که همیشه بهت قول میدادم،
فعلا باید با پس انداز مامانم یه جا رو رهن کنیم و با پول داداشم یه ماشین دسته چندم بخرم فقط زیر پامون باشه، نه طلایی نه چیزی
-سروش، دیوونه شدی؟ خب منم جهیزیه ندارم، خانواده مم که..
هنوز جمله ی نسترن تموم نشده بود در اتاق و زدن، بلند شدم رفتم بازش کردم،
یکی از پرسنل هتل پشت در بود و به محض دیدنم گفت: مدیریت هتل میخوان شما رو ببینن،
سرمو چرخوندم سمت دوربینهای راهروی هتل و زل زدم بهش، لبخند کمرنگی زدم و گفتم
-به مدیریت هتل بفرمایید من کار واجبی داشتم که اومدم وگرنه این خانوم نامزدمه،
همین الان هم تسویه میکنیم و میریم
درو محکم کوبیدم و به طرف نسترن برگشتم،
نگامو که دید گفت: چی میگن سروش؟
-میگن باید بریم، پاشو لباساتو بپوش
-کجا بریم آخه؟ چرا؟
-میریم یه جای بهتر، من رفتم وسایلمو از اتاقم بردارم
از هتل که اومدیم بیرون به یکی از بهترین رفیقام زنگ زدم،
فوری جواب داد:
مشکل پیدا نکنی که یاد حامد نمیفتی، چی شده؟
-حامدخان یدونه باشی، این حرفا چیه رفیق؟ کجایی؟
-زیر سایه ات سروش خان، شما فقط به آسمون نگاه میکنی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۶
خنده ام گرفت، نسترن هم با خنده ی من لبخند زد، گفتم
-حامد یه جا برای امشب میخوام، خودم و نامزدم
-به به، پس دم به تله دادی، مظفرخان ورشکست شده مگه؟
-داستانش مفصله حامد، اینطوری نمیتونم بگم، کجا بیام داداش؟
حامد گفت خودش میاد دنبالمون، همونجایی که باهاش قرار گذاشته بودم وایسادیم تا بیاد،
چند دقیقه بعد نسترن نشست، بهش نگاه کردم و گفتم
-پاشو دختر زشته، الان حامد میرسه
-خسته شد پام، مگه چی میشه؟
-پاشو نسترن، دربست میگیرم میریم یه کافه ای جایی
-دیوونه، مگه به دوستت اینجا آدرس ندادی؟ میری کافه؟
-بهش زنگ میزنم بیاد اونجا، فقط پاشو نسترن مردم نگاه میکنن
بلند شد و گفت:
چقدر مبادی آداب تشریف داری، مردم چکار به ما دارن آخه؟
-بیا بریم کنار خیابون یه دربست بگیرم، دیگه هم از این کارا نمیکنی خب؟
-خب، شوهر بداخلاق
خنده ام گرفت، چه اسیری شده بودیم جفتمون،
هیچ وقت فکر نمیکردم به همچین روزی بیفتم، یه دربست گرفتم و رفتیم نزدیکترین کافی شاپی که دیدیم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_217
- خجالت نداره از خیلی دخترای این دور و زمونه بهتره هم یه نفرش خوده تو دستپختت به این خوبیه.؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- من اصلاً بلد نیستم غذا درست کنم!
رهام سر میز نشست یه دست سبزی برداشت شروع کرد به تمیز کردن و با لحن زنونهای گفت:
- خب خواهر منم همینو میگم دیگه! دخترای این دور و زمونه به درد خونه داری نمیخورن فقط بلدن آرایش کنن برن ددر جیب شوهرشون رو خالی کنند..
با خنده ضربهای به پشت دست رهام زدم و گفتم:
- چرت و پرت گفتنت رو تمومش کن وگرنه زبون تو از حلقومت میکشم بیرون!
رهام خندهای کرد و گفت:
- تو از اون دسته آدمایی هستی که اصلاً غیبت کردن باهات نمیچسبه...
- بلند شو برو! مگه تو کار و زندگی نداری اومدی اینجا؟
- ناسلامتی امشب خونه خالم دعوتما..
- کو تا شب! هنوز خیلی زوده که اومدی مهمونی..
رهام سبزیا رو انداخت تو سینی و گفت:
- واقعاً که کارت زشت و خجالت آوره داری منو بیرون میکنی؟؟ بزار به خاله نعیم من بگم قبل رفتنش دمتو بچینه.
با خنده سرمو تکون دادم که خاتون از پلهها پایین اون..
چشم غرهای به رهام رفت و گفت:
- چایی میخوری؟
- ما کوچیکتیم اگه بریزی بله که میخوریم...
حسابی از کاراش خندم میگرفت پسر شاد و سرخوشی بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_218
خاتون یه لیوان چایی براش ریخت گذاشت جلوش و گفت:
- بگیر بخور زبونت درازتر بشه اون وقت بیشتر حرف بار من کن.
- چه حرفی خاتون من غلط بکنم خدا منو بکشه اگه بخوام ناراحتت کنم.
- این چه حرفیه میزنی خدا نکنه...
حدود یک ساعتی میشد که داشتم به خاتون کمک میکردم.
رهام یکسره چرت و پرت میگفت و ما رو میخندوند.
یعنی بیشتر حرص خاتون رو در میآورد و منم خندم میگرفت که ارغوان از راه رسید.
با دیدن رهام سرشو تکون داد و گفت:
- باز تو اینجایی!
- معلومه که اینجام دختر یه ورپریده تا الان کجا بودی ؟
ارغوان چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- به تو ربطی نداره!
- فکر کردی آمار تو ندارم امروز دانشگاه نداشتی کدوم گوری رفتی از صبح؟
ارغوان با چشمای گرد شده نگاهی به رهام کرد و گفت:
- جدی جدی میام میزنم تو سرتها با من درست حرف بزن.
رهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جدی میگم باهات درست حرف زدم امروز کجا رفتی؟
ارغوان یه سیب از توی ظرف روی میز برداشت و گفت:
- به تو ربطی نداره! خسته نباشی خاتون. میرم بالا لباس عوض کنم..
- برو مادر برو راحت باش..
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۷
همونجا به حامد زنگ زدم و آدرس کافه رو دادم که بیاد اونجا دنبالمون..
حامد که رسید با دیدن نسترن خیلی تعجب کرد و گفت
-فکر میکردم با فهیمه ببینمت
-آخه آدم عاقل، اگه فهیمه کنارم بود که من مشکلی نداشتم
صورت نسترن سرخ شد، خودم فهمیدم چه گندی زدم، یهو گفت
-باشه سروش خان، من میرم که شما مشکلی نداشته باشی
بلند شد و رفت طرف بیرون کافی شاپ، حامد گفت
-جریان چیه سروش؟ این کیه؟
-جریان مفصله، بشین برم دنبالش
بلند شدم دوییدم دنبال نسترن،
وقتی بهش رسیدم داشت از در میرفت بیرون، دستمو جلوی در گذاشتمو گفتم:
اینطوری نمیشه با هر حرفی سرتو بندازی پایین بری
-این هر حرفی نبود سروش، تو انگار پشیمونی با من اومدی فقط روت نمیشه بهم بگی
-نسترن خل نشو، من که بچه نیستم، خودم با میل و اراده ی خودم باهات اومدم،
حرفی هم که زدم فقط توضیح شرایط به دوستم بود، حامد خیلی گله، اصلا فرق میکنه با مهران و بقیه،
خیلی به خونه و خونواده اهمیت میده، در کل آقاست
-دیگه از این حرفا نزنی، اصلا اسم فهیمه رو پیشم نیار
-چشم عزیزدلم، چشم تاج سر
دوتایی برگشتیم پیش حامد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۸
وقتی جریان و براش تعریف کردم گفت:
نمیدونم چی بگم، تو میخوای بدون بابابزرگت و گالری بابات چیکار کنی؟
خونه رهن کردی ماشین خریدی از کجا میخوای بیاری بخوری؟
-حامد من همیشه بهت حسودیم میشه، هم خرج خانواده تو میدی هم به بقیه کمک میکنی، همون کاری رو میکنم که تو میکنی
-پسر خوب من همین الان از شرکت اومدم، مرخصی ساعتی گرفتم، تو میدونی من اصلا چیکار میکنم؟
بیخیال گفتم: هرچی، کاره دیگه
-بله، دوییدن تو سالن تولید و روزی هشت نه ساعت سرپا بودن کاره،
تو شرکت ما خبری از عزت و احترام گالریتون نیست سروش خان
نمیخواستم جلوی نسترن کم بیارم، گفتم:
یه جوری حرف میزنی انگار آپولو هوا میکنی،
اگه تو میتونی منم میتونم، فعلا یه جا امشب ردیف کن تا فردا بگردم دنبال آپارتمان
-ازدواجتون چی؟ کی ثبت میشه؟
به نسترن نگاه کردم، نمیدونستم چی بگم،
حامد گفت:
اگه بخواین صیغه ی محرمیت هم بخونید باید پدر ایشون رضایت بده
نسترن گفت: اون پدرم نیست
حامد با تعجب نگاهم کرد،
گفتم
-بعد از مرگ پدرش، مادرش با عموش ازدواج کرده، بعد هم شناسنامه شو عوض کردن
و اسم عموشو گذاشتن داخلش، نسترن خودشم چند سال پیش اینو فهمیده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۹
-خب اون مشکلی نیست، عمه ای مادربزرگی خاله ای کسی بیاد شهادت بده این آقا عموشه
میتونید شناسنامه ی اصلیشو درخواست کنید و با همون عقد کنید، میدونید مزار پدرتون کجاست؟
نسترن گفت: بله میدونم
-خب اینم خودش مدرک خوبیه، میشه ثابت کرد،
مادرتون در قید حیاته؟ راضیه به این ازدواج؟
به جای نسترن من گفتم:
آره داداش راضیه، چرا بازجویی میکنی؟ یه شب جا خواستم ازت
با خنده ی من حامد هم خنده اش گرفت، دوباره گفت
-کاش خانواده ها رو راضی میکردین، اونطوری بهتر بود
-چشم بسته غیب گفتی؟ راضی نمیشن خب چیکار کنیم؟
حامد اون شب ما رو برد پیش داییش، آپارتمانش بزرگ بود و خودش تنها زندگی میکرد،
کلی هم بهش سفارش کرد و رفت، به داییش گفت ما زن و شوهریم و به خاطر بدهی من فراریم،
بیچاره داییش چقدر دلداریم داد..
موقع خوابیدن نسترن آروم گفت
-از فردا چیکار کنیم؟
-فردا که فقط باید دنبال خونه بگردیم،
البته نمیدونم پس انداز مامانم چقدره ولی حتما اونقدری هست که وسط شهر یه جای خوب گیرمون بیاد،
بعدش باید فکر وسیله باشیم برای زندگی
-خب بعدش؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۰
چونه شو آوردم بالا و گفتم:
هی بعدش بعدش نکن، با مامانت قرار بذار باهاش حرف بزنیم ببینیم میشه بدون شکایت و این حرفا رضایت بگیریم ازشون
-باشه، بهش زنگ میزنم ولی پس فردا
-چرا پس فردا؟
لبخند زد و گفت:
چون فردا باید بریم دنبال خونه بگردیم، وسیله بخریم کلی کار داریم
دماغشو کشیدم و گفتم:
رسما داریم زن و شوهر میشیما
-وای چقدر هیجان داره
باهم خندیدیم، کنار نسترن بودن به همه ی سختی ها می ارزید، به اینکه این لحظات قشنگ و عاشقونه رو تجربه کنم..
وقتی دیدم خوابش برده زل زدم به صورت قشنگش، همه ی قشنگیا جمع شده بودن تو چهره ی معصومش،
آروم لپشو نوک دماغشو بوسیدم، از دیدنش سیر نمیشدم، تصور اینکه یه عمر قراره کنارش زندگی کنم حالمو خوب میکرد...
صبح که از خواب بیدار شدیم دایی حامد کلی برامون تدارک دیده بود، حسابی بهمون چسبید،
اصرار داشت بیشتر پیشش بمونیم تا مشکلم حل بشه اما گفتم یه بابابزرگی دارم که میتونه کمکم کنه،
میرم ازش قرض میگیرم، دروغ نگفتم، بابابزرگم انقدر داشت که میتونست یه شهر و بخره،
بعد از صبحونه از خونه زدیم بیرون، این بار تلفن نسترن زنگ خورد،
جواب داد: بله؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_219
به من هم اشاره میزنه و میگه:
- تو هم پاشو برو بالا لباس عوض کن دیگه خسته شدی.
- مرسی خسته که نشدم ولی اول برم لباس بپوشم باز دوباره میام کمکتون.
- برو مادر راحت باش..
از جام بلند شدم که رهامم همراهم طبقه بالا اومد.
از اینکه انقدر یکسره بهم میچسبید یه جورایی معذب میشدم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- تو هم میخوای بیای توی اتاقم؟
رهام اخمی کرد و گفت:
- چقدر اعتماد به نفست بالاست! نخیر میخوام برم پیش ارسلان.
ابرویی بالا انداختم که رهام رفت سمت اتاق ارسلان و منم داخل اتاق خودم رفتم.
نگاهی به لباسهای توی کمدم کردم. تقریباً همشون رو پوشیده بودم.
رنگ کرم حسابی بهم میومد و دوسش داشتم.
آرایش کم رنگی هم کردم و برای اولین بار دستم رفت سمت خط چشمی که روی میز آرایشم بود.
برداشتمشو درشو باز کردم، یه خط نازک و باریک گوشه چشمم کشیدم و دادمش سمت بالا که چشمامو حسابی کشیدهتر نشون میداد.
نگاهی توی آینه به خودم انداختم حسابی تغییر کرده بودم.
لبخندی روی لبم نشست و نمیدونم چرا تصمیم گرفتم که روژم رو هم پررنگتر کنم. به نظرم بیشتر بهم میومد..
رژ لبمو پاک کردم و دوباره برای خودم رژ زد.
م راضی و خوشحال گوشیمو از شارژ کندم و طبقه پایین رفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane