🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۱
نمیدونم بهش چی گفتن که رنگ صورتش قرمز شد،
بهش اشاره کردم بزن رو آیفون، وقتی زد عموش داشت صحبت میکرد
-قرارمون امروز بود، شنبه، باید با دویست میلیون بیایید وگرنه..
به جای نسترن گفتم:
خواب دیدی خیر باشه عموجان،
پولی در کار نیست، منتظر احضاریه ی دادگاه باش، خلاص
دکمه ی قطع تماس رو زدم، حس کردم نسترن خیلی پکره،
گفتم چیه گل من؟
-سه روزه داریم دور خودمون میچرخیم، سروش...
-دور خودمون نمیچرخیم عزیزم، امروز هرطوری شده یه خونه پیدا میکنم، بقیه ی کارا هم خیلی زود جفت و جور میشه
به مامانم زنگ زدم، گفت موقع قرارداد خونه پول رو بهم میرسونه،
تا ظهر میگشتیم تا بالاخره تو یه بنگاه چشممون آپارتمان یه خوابه ای رو گرفت،
هم مکانش مناسب بود هم امکاناتش، بعد از بازدید قرار شد بعدازظهر صاحبش بیاد برای عقد قرارداد..
همون روز قولنامه رو نوشتیم و پول رهن رو به حساب صاحبخونه واریز کردم،
تقریبا هوا تاریک شده بود که کلید رو تحویل گرفتیم،
وقتی رفتیم داخلش با دیدن خونه ی خالی دلمون گرفت، به نسترن گفتم
-کاش لااقل وسایلمو از بابابزرگ میگرفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۲
-اون وسایل اونجا قشنگن، اون خونه کجا و اینجا کجا
-نسترن، اینطوری نگو دلمو خون نکن دیگه، ایشالا تا پنج ماه دیگه با بابابزرگ آشتی میکنم میریم همونجا زندگی میکنیم
-چرا پنج ماه؟
-چون پنج ماه دیگه موعد قراردادمه، اونجا رو رهن کردم
-چرا من فکر میکردم خریدی؟
خندیدم و بعد از باز کردن در حموم گفتم:
چون فکر کردی خیلی مایه دارم
-نیستی مگه؟
رفتم طرفش، دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
فقط بابابزرگ پولداره، نمیدونم چطوری و از کجا، چون انگار خانواده اش هم از طبقه ی متوسط بودن،
خلافکارم نیست، ولی خیلی پولداره، خیلی
-ممکنه یه روزی تورو ببخشه؟
-نمیدونم، تا حالا کسی رو غضب نکرده بخواد بیرونش کنه که بدونم کی آشتی میکنه،
ولی مهم نیست، آخرش مجبوره خودش بیاد طرفم، من نوه ی محبوبشم
-اوهووووو، خدای اعتماد به سقف
-چی شد چی شد؟ منو مسخره میکنی؟ جرات داری وایسا
-جرات ندارم و فرار میکنم...
اون شب شام بیرون خوردیم و موقع برگشت
رفتیم دوتا پتو و دوتا بالشت با یه زیرانداز خریدیم، برای خوابیدن بد نبود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_221
اردشیر رفت داخل آشپزخونه که پشت سرش رفتم و گفتم:
- بله آقا؟
- منو نعیمه میخوایم بریم کانادا حدود دو ماهی هم نمیایم...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله خاتون بهم گفته.
- میتونی این مدت بری خونه پدرت.
توی کارتت به اندازه نیاز برات پول ریختم بازم کم داشتی میتونی بهم زنگ بزنی!
- خیلی ممنون شما تا اینجاشم بهم لطف کردین!
- گفتم که بخوای تعارف کنی... اگه مشکلی برات پیش اومد یا کاری داشتی به خودم زنگ بزن باشه؟
سرمو تکون دادم که اردشیر گفت:
- در نبود من میتونی روی اردلان هم حساب کنی!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اردلان؟
- آره بهش سپردم که هوای تو رو داشته باشه کار دیگهای با من نداری؟
- نه برین به سلامت.
- خداحافظ
سرمو تکون دادم و پشت سر اردشیر از آشپزخانه بیرون رفتم.
نعیمه با نفرت بهم زل زده بود.
سرمو پایین انداختم.
خاتون یه ظرف آب و قرآن جلوی در آورده بود که اردشیرو نعیمه رو از زیر قرآن رد کرد و کاسه آب رو پشت سر ماشینشون ریخت.
ارغوان با بغض داخل خونه برگشت.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_222
مهمونا که رفتن رها و رهام تصمیم گرفتند که همین جا بمونن.
آخر شب بود و خاتون هم که حسابی خسته بود رفته بود تا بخوابه که ضربهای به در اتاقم خورد با تعجب گفتم:
- بله؟
ارغوان وارد اتاقم شد و گفت:
- خوبی؟ میخوای بخوابی؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- خب آره...
- ما تصمیم گرفتیم بریم آلاچیق توی باغ بشینیم...
سیب زمینی آتیشی بخوریم اگه میای پاشو با هم بریم.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- میترسم مزاحم باشم..
ارغوان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- نه نترس مزاحم نیستی بلند شو بریم...
سری تکون دادم شالمو برداشتم روی موهام انداختم و از اتاق بیرون رفتیم.
همه تو آلاچیق دور هم نشسته بودند نگاهم افتاد به اردلان که با اخم زل زده بود به آتیش...
موهاش کاملاً به هم ریخته شده بود و به یک طرف روی صورتش افتاده بود. شعلههای نور رنگه صورتشو عوض کرده بودن و چقدر به نظرم قیافش جذاب میومد.
هرچند که کلاً اردلان خوشتیپ و خوش قیافه بود.
انگار متوجه نگاهم شد که سرشو بلند کردم نگاهی بهم انداخت که هول زده سرمو پایین انداختم.
یه جورایی از اینکه فهمید داشتم نگاهش میکردم خجالت کشیدم.
رهام گیتارشو از پشت سرش برداشت و گفت:
- الان وقت یه آهنگ شاد و بندریه...
رها ضربهای به بازوی رهام زد و گفت:
- بندری چیه باید عاشقونه بزنی!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۳
وقتی روی زمین دراز کشیدیم اول به مامانم پیام دادم
-مرسی مامان، یه آپارتمان خوب قولنامه کردم، الانم همونجا هستیم، عاشقتم
جواب داد: فدات بشم مامان، خدارو شکر، زودتر باید عقد کنید مامان
نوشتم: چشم، دنبال کاراش هستیم
بازم نوشت:
آرزوی دیدن عروسیتو دارم، آرزو به دل نذاری منو
نمیدونستم چی جوابشو بدم،
چطوری میشد عروسی گرفت،
نسترن که دید زل زدم به صفحه ی گوشی گفت:
چیه سروش؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
مامانم میگه باید عروسی بگیرم
-خب؟
-خب نمیدونه من قبلا داماد شدم
یدونه زد روی شکممو گفت
-بدجنس، نه چک زدی نه چونه، عروس اومد تو خونه
برگشتم طرفش، دستمو گذاشتم کنار صورتمو گفتم
-اتفاقا هم چک زدم هم چونه، عروس خانوم لباس خوابت کو؟
به تی شرت آستین کوتاهش نگاه کرد و گفت:
لباس خوابه دیگه
با این حرفش یدونه محکم کوبیدم به پیشونیم طوری که سرم عقب رفت، بعد هم با خنده گفتم:
خدا، زن خنگم نعمته
-خنگ خودتی، منظورت چیه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۴
دوباره نگاهش کردم و گفتم:
هیچی بابا، خود شما چطوری؟
بی توجه به حال و روزم گفت:
خیلی بد، چطوری و کی میتونیم عقد کنیم؟
با انگشتم ذوی شکمش طرح میکشیدم، بعد گفتم: فردا اول میریم پیش وکیل، حامد آشنا داره،بعدش باید یه خورده وسیله هم بخریم برای اینجا، نسترن اجازه ی ازدواج رو میگیریم، غصه نخور
-یعنی من تا آخر عمرم بی کس و کار میمونم؟ تو بالاخره با خانواده ات آشتی میکنی،
همین الانم هواتو دارن، مامانت، داداشت، اما من چی؟ نمیگن زنده ام یا مرده،
اگرم زنگ میزنن میخوان باج بگیرن
-شبمون و خراب نکن نسترن، فامیل من فامیل توام میشن چه عیبی داره؟
فعلا روح منو سیراب کن تا برسیم به فامیل
نگام کرد، دستمو باز کردم یعنی بیا پیشم،
خودشو بهم چسبوند، موهاشو نوازش کردم و گفتم
-مظفرخان فکرشو نمیکرد یه روزی به خاطر دختری به اسم نسترن وایسم تو روش
ولی من وایسادم، پس دیگه اینا رو نگو
-چشم نمیگم، تو فقط برام بمون سروش،
نمیدونم اگه ولم کنی روزگارم چی میشه
-میمونم بابا، کجا برم از اینجا بهتر؟
بعد سرش و بالا آوردم و لبمو به گونش چسبوندم..
دیگه احساس نمیکردم دارم گناه میکنم،
درسته خطبه رو نخونده بودن اما من نسترن و زن خودم میدونستم، اونم همینطور بود..
برای خونه یه خورده وسایل خریدیم و پیش وکیل رفتیم، همه چیز به نفعش بود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_223
رهام با تعجب گفت:
- الان تو توی این جمع عاشق میبینی؟؟ والا فقط من عاشقم که اونم متأسفانه عشقم خسته شده رفته خوابیده...
همه خندهای کردن که ارسلان گفت:
- پس من چیام ؟
رهام با خنده گفت:
- تو سوگلی ولی خب فعلاً کسی خبر نداره...
ارغوان ابرویی بالا انداخت که ارسلان گفت:
- آهان ببخشید یادم نبود منو مخفیانه عقد کردی!
همه خندیدن و من با خجالت سرمو پایین انداختم که اردلان گفت:
- این حرفا رو تمومش کن! میخوای آهنگ بخونی عین آدم رفتار کن
- اوه اوه چشم رئیس بزرگ عصبانی شد الان یه آهنگ قشنگ براتون میزنم..
با تعجب نگاهش کردم که شروع کرد به زدن و خوندن اصلاً باورم نمیشد که همچین صدایی داشته باشه..
رهام توی ۹۹ درصد مواقع شوخ و خنده رو بود و اصلاً بهش نمیخورد که از همچین استعدادهایی هم برخوردار باشه.
با شروع آهنگ بعدی که یه آهنگ غمگین بود، یاد بابا افتادم و بیاراده بغضی توی گلوم نشست.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا گریه نکنم.
آخ که چقدر دلم برای مهلا و میلاد هم تنگ شده بود..
با اینکه اردشیر بهم اجازه داده بود که برم خونه بابا اینا ولی خودم دلم نمیخواست... این مدت انقدر رفتارهای سرد مامان رو دیده بودم که دلم نمیخواست خونشون برم.
تو حال و هوای خودم بودم که ارغوان ضربهای به بازوم زد و گفت:
- حالت خوبه؟؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_224
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره خوبم چیزی نیست!
یهو رهام آهنگو قطع کرد.
گیتارو برگردوند شروع کرد روش ضربه زدن و خوندن آهنگ شاد که همه به وجد اومدن و همراهیش کردن.
با خنده سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم:
- الحق که دلقکی!
ارسلان از جاش بلند شد و گفت:
- خب.... فکر کنم که سیب زمینیهامون کم کم داره آماده میشه...
چند تا هات داگ به سیخ زد و روی آتیش گرفت و اونا رو هم کبابی کرد.
تا نصف شب با بچهها توی حیاط بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت، جمعشون رو دوست داشتم.
غیر از اردلان هیچکس باهام رفتاری نمیکرد که خودمو این وسط اضافی ببینم.
آتیشو خاموش کردیم و همه داخل رفتیم.
توی اتاقم روی تخت راست کشیدم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
**
با حرص نگاهی به ساعتم کردم از اردلان هیچ خبری نبود و منم دانشگاهم داشت دیر میشد.
کلافه از خونه بیرون اومدم و سمت خیابون رفتم.
یه تاکسی دربست گرفتم تا خودمو به دانشگاه برسونم.
امروز کلاس مهمی داشتم و نمیخواستم جا بمونم....
هرچند که استرسم داشتم ولی به نظرم رفتار یه روز پیش اردلان بیشتر به خاطر این بود که منو بترسونه چون فکر میکرد بین من و آرمان سر و سری هست.
بعد از ظهر بود که کلاسم تموم شد، از دانشگاه که بیرون اومدم، دیدم اردلان جلوی در با اخم داره نگاهم میکنه...
یه جورایی استرس گرفتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۵
اونا مجبور بودن شناسنامه ی اصلیشو با گواهی فوت پدرش تحویل بدن....
روزی که قرار بود بریم محضر عقد کنیم هیچ وقت یادم نمیره، خودم برای نسترن لباس سفید خریدم،
پرایدمو که تازه خریده بودم گل زدم، با نامه ی دادگاه و شناسنامه و گواهی فوت پدرش دوتایی از خونه زدیم بیرون،
خودمم کت و شلوار دامادی پوشیدم با یه پاپیون خوشگل روی یقه ام، نسترن واقعا خوشگل شده بود،
میترا اومد خونه مون و آرایشش کرد، مهران و حامد و ساسان هم اومده بودن،
خیلی دلم میخواست پدر و مادرمم بیان اما ساسان گفت نیومدن که به بابابزرگ بی احترامی نکنن،
تو محضر نشسته بودیم که سوسن هم اومد، با اومدنش حس کردم مامانم اومده،
صورتمو بوسید و گفت
-مگه میشد تو عقد ته تغاریمون نباشم؟ خوشبخت بشی
بعد هم صورت نسترن و بوسید و یدونه دستبند طلای خوشگل بست به مچ دستش،
کنار گوشش گفت:
داداشمو بهت میسپارم، هواشو داشته باش
نسترن لبخند زد و سرش و پایین انداخت،
ساسان و میترا هم نفری یه سکه بهمون دادن،
بعد از اینکه نسترن بله رو گفت و خطبه خونده شد ساسان یه کارت بانکی گذاشت تو جیبمو گفت
اینم کادوی باباست، فکر میکرد از هر چیزی بیشتر به دردت میخوره، دوتا بلیط هم درآورد و داد دستم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۶
یه تور چهار روزه به استانبول،
گفت: اینم کادوی مامانه
-مامان کادوش و قبلا داده
-میدونم، اینم روش، دیگه باید صبر کنیم ببینیم بابابزرگ کی نرم میشه،
تازه خاله و شوهرخاله هم حسابی شاکی هستن، دایی هم به احترام خاله باهات چپ افتاده
به میترا نگاه کردم و خندیدم،
میترا یدونه زد روی بازوی ساسان و گفت:
یعنی چی ساسان؟ بابا که اصلا حرفی نزده فقط نمیخواد دلخوری پیش بیاد
سوسن گفت: بیخیال بچه ها، عروس و دوماد الان دل تو دلشون نیست برن تنها باشن
-سوسن جان مرسی که اومدی، اصلا فکرشو...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که در محضرخونه باز شد،
مامان نسترن اومد داخل و زل زد بهمون، خیلی با دیدنش عصبی شدم،
اصلا دلم نمیخواست نسترن باهاش رفت و آمد داشته باشه، اومد نزدیکمون و گفت
-مادر عروس و خبر نکردین بی معرفتا؟
سوسن گفت: شما مادر نسترن هستین؟ سروش که گفت
-میدونم چی گفتم آبجی، ایشون بود و نبودش هیچ فرقی نداره
-من مادر نسترنم، به گردنش حق دارم، بزرگش کردم، زحمتشو کشیدم
به حالت مسخره گفتم
-خسته نباشین
نسترن گفت: سروش، بسه دیگه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥