eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20.8هزار دنبال‌کننده
164 عکس
67 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وقتی روی زمین دراز کشیدیم اول به مامانم پیام دادم -مرسی مامان، یه آپارتمان خوب قولنامه کردم، الانم همونجا هستیم، عاشقتم جواب داد: فدات بشم مامان، خدارو شکر، زودتر باید عقد کنید مامان نوشتم: چشم، دنبال کاراش هستیم بازم نوشت: آرزوی دیدن عروسیتو دارم، آرزو به دل نذاری منو نمیدونستم چی جوابشو بدم، چطوری میشد عروسی گرفت، نسترن که دید زل زدم به صفحه ی گوشی گفت: چیه سروش؟ بدون اینکه نگاش کنم گفتم: مامانم میگه باید عروسی بگیرم -خب؟ -خب نمیدونه من قبلا داماد شدم یدونه زد روی شکممو گفت -بدجنس، نه چک زدی نه چونه، عروس اومد تو خونه برگشتم طرفش، دستمو گذاشتم کنار صورتمو گفتم -اتفاقا هم چک زدم هم چونه، عروس خانوم لباس خوابت کو؟ به تی شرت آستین کوتاهش نگاه کرد و گفت: لباس خوابه دیگه با این حرفش یدونه محکم کوبیدم به پیشونیم طوری که سرم عقب رفت، بعد هم با خنده گفتم: خدا، زن خنگم نعمته -خنگ خودتی، منظورت چیه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دوباره نگاهش کردم و گفتم: هیچی بابا، خود شما چطوری؟ بی توجه به حال و روزم گفت: خیلی بد، چطوری و کی میتونیم عقد کنیم؟ با انگشتم ذوی شکمش طرح میکشیدم، بعد گفتم: فردا اول میریم پیش وکیل، حامد آشنا داره،بعدش باید یه خورده وسیله هم بخریم برای اینجا، نسترن اجازه ی ازدواج رو میگیریم، غصه نخور -یعنی من تا آخر عمرم بی کس و کار میمونم؟ تو بالاخره با خانواده ات آشتی میکنی، همین الانم هواتو دارن، مامانت، داداشت، اما من چی؟ نمیگن زنده ام یا مرده، اگرم زنگ میزنن میخوان باج بگیرن -شبمون و خراب نکن نسترن، فامیل من فامیل توام میشن چه عیبی داره؟ فعلا روح منو سیراب کن تا برسیم به فامیل نگام کرد، دستمو باز کردم یعنی بیا پیشم، خودشو بهم چسبوند، موهاشو نوازش کردم و گفتم -مظفرخان فکرشو نمیکرد یه روزی به خاطر دختری به اسم نسترن وایسم تو روش ولی من وایسادم، پس دیگه اینا رو نگو -چشم نمیگم، تو فقط برام بمون سروش، نمیدونم اگه ولم کنی روزگارم چی میشه -میمونم بابا، کجا برم از اینجا بهتر؟ بعد سرش و بالا آوردم و لبمو به گونش چسبوندم.. دیگه احساس نمیکردم دارم گناه میکنم، درسته خطبه رو نخونده بودن اما من نسترن و زن خودم میدونستم، اونم همینطور بود.. برای خونه یه خورده وسایل خریدیم و پیش وکیل رفتیم، همه چیز به نفعش بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رهام با تعجب گفت: - الان تو توی این جمع عاشق می‌بینی؟؟ والا فقط من عاشقم که اونم متأسفانه عشقم خسته شده رفته خوابیده... همه خنده‌ای کردن که ارسلان گفت: - پس من چی‌ام ؟ رهام با خنده گفت: - تو سوگلی ولی خب فعلاً کسی خبر نداره... ارغوان ابرویی بالا انداخت که ارسلان گفت: - آهان ببخشید یادم نبود منو مخفیانه عقد کردی! همه خندیدن و من با خجالت سرمو پایین انداختم که اردلان گفت: - این حرفا رو تمومش کن! می‌خوای آهنگ بخونی عین آدم رفتار کن - اوه اوه چشم رئیس بزرگ عصبانی شد الان یه آهنگ قشنگ براتون می‌زنم.. با تعجب نگاهش کردم که شروع کرد به زدن و خوندن اصلاً باورم نمی‌شد که همچین صدایی داشته باشه.. رهام توی ۹۹ درصد مواقع شوخ و خنده رو بود و اصلاً بهش نمی‌خورد که از همچین استعدادهایی هم برخوردار باشه. با شروع آهنگ بعدی که یه آهنگ غمگین بود، یاد بابا افتادم و بی‌اراده بغضی توی گلوم نشست. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا گریه نکنم. آخ که چقدر دلم برای مهلا و میلاد هم تنگ شده بود‌.. با اینکه اردشیر بهم اجازه داده بود که برم خونه بابا اینا ولی خودم دلم نمی‌خواست‌... این مدت انقدر رفتارهای سرد مامان رو دیده بودم که دلم نمی‌خواست خونشون برم. تو حال و هوای خودم بودم که ارغوان ضربه‌ای به بازوم زد و گفت: - حالت خوبه؟؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سرمو تکون دادم و گفتم: - آره خوبم چیزی نیست! یهو رهام آهنگو قطع کرد. گیتارو برگردوند شروع کرد روش ضربه زدن و خوندن آهنگ شاد که همه به وجد اومدن و همراهیش کردن. با خنده سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - الحق که دلقکی! ارسلان از جاش بلند شد و گفت: - خب.... فکر کنم که سیب زمینی‌هامون کم کم داره آماده می‌شه... چند تا هات داگ به سیخ زد و روی آتیش گرفت و اونا رو هم کبابی کرد. تا نصف شب با بچه‌ها توی حیاط بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت، جمعشون رو دوست داشتم. غیر از اردلان هیچکس باهام رفتاری نمی‌کرد که خودمو این وسط اضافی ببینم. آتیشو خاموش کردیم و همه داخل رفتیم. توی اتاقم روی تخت راست کشیدم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد. ** با حرص نگاهی به ساعتم کردم از اردلان هیچ خبری نبود و منم دانشگاهم داشت دیر می‌شد. کلافه از خونه بیرون اومدم و سمت خیابون رفتم. یه تاکسی دربست گرفتم تا خودمو به دانشگاه برسونم. امروز کلاس مهمی داشتم و نمی‌خواستم جا بمونم.... هرچند که استرسم داشتم ولی به نظرم رفتار یه روز پیش اردلان بیشتر به خاطر این بود که منو بترسونه چون فکر می‌کرد بین من و آرمان سر و سری هست. بعد از ظهر بود که کلاسم تموم شد، از دانشگاه که بیرون اومدم، دیدم اردلان جلوی در با اخم داره نگاهم می‌کنه... یه جورایی استرس گرفتم. . @deledivane **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اونا مجبور بودن شناسنامه ی اصلیشو با گواهی فوت پدرش تحویل بدن.... روزی که قرار بود بریم محضر عقد کنیم هیچ وقت یادم نمیره، خودم برای نسترن لباس سفید خریدم، پرایدمو که تازه خریده بودم گل زدم، با نامه ی دادگاه و شناسنامه و گواهی فوت پدرش دوتایی از خونه زدیم بیرون، خودمم کت و شلوار دامادی پوشیدم با یه پاپیون خوشگل روی یقه ام، نسترن واقعا خوشگل شده بود، میترا اومد خونه مون و آرایشش کرد، مهران و حامد و ساسان هم اومده بودن، خیلی دلم میخواست پدر و مادرمم بیان اما ساسان گفت نیومدن که به بابابزرگ بی احترامی نکنن، تو محضر نشسته بودیم که سوسن هم اومد، با اومدنش حس کردم مامانم اومده، صورتمو بوسید و گفت -مگه میشد تو عقد ته تغاریمون نباشم؟ خوشبخت بشی بعد هم صورت نسترن و بوسید و یدونه دستبند طلای خوشگل بست به مچ دستش، کنار گوشش گفت: داداشمو بهت میسپارم، هواشو داشته باش نسترن لبخند زد و سرش و پایین انداخت، ساسان و میترا هم نفری یه سکه بهمون دادن، بعد از اینکه نسترن بله رو گفت و خطبه خونده شد ساسان یه کارت بانکی گذاشت تو جیبمو گفت اینم کادوی باباست، فکر میکرد از هر چیزی بیشتر به دردت میخوره، دوتا بلیط هم درآورد و داد دستم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه تور چهار روزه به استانبول، گفت: اینم کادوی مامانه -مامان کادوش و قبلا داده -میدونم، اینم روش، دیگه باید صبر کنیم ببینیم بابابزرگ کی نرم میشه، تازه خاله و شوهرخاله هم حسابی شاکی هستن، دایی هم به احترام خاله باهات چپ افتاده به میترا نگاه کردم و خندیدم، میترا یدونه زد روی بازوی ساسان و گفت: یعنی چی ساسان؟ بابا که اصلا حرفی نزده فقط نمیخواد دلخوری پیش بیاد سوسن گفت: بیخیال بچه ها، عروس و دوماد الان دل تو دلشون نیست برن تنها باشن -سوسن جان مرسی که اومدی، اصلا فکرشو... هنوز جمله ام تموم نشده بود که در محضرخونه باز شد، مامان نسترن اومد داخل و زل زد بهمون، خیلی با دیدنش عصبی شدم، اصلا دلم نمیخواست نسترن باهاش رفت و آمد داشته باشه، اومد نزدیکمون و گفت -مادر عروس و خبر نکردین بی معرفتا؟ سوسن گفت: شما مادر نسترن هستین؟ سروش که گفت -میدونم چی گفتم آبجی، ایشون بود و نبودش هیچ فرقی نداره -من مادر نسترنم، به گردنش حق دارم، بزرگش کردم، زحمتشو کشیدم به حالت مسخره گفتم -خسته نباشین نسترن گفت: سروش، بسه دیگه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 جلو رفتم و گفتم: - سلام خوبی؟؟ اردلان سری تکون داد و گفت: - سوار شو! سوار ماشین که شدم، راه افتاد. یه جورایی ازش می‌ترسیدم... وسط راه بودیم که ماشینو کنار خیابون نگه داشت و گفت: - صبح با کی رفتی دانشگاه؟ - با.... با تاکسی - مگه بهت نگفتم که از این به بعد خودم می‌برم و میارمت؟ - آخه هرچی منتظر موندم نیومدی دانشگاه هم دیر شده بود... اردلان پوزخندی زد و گفت: - الکی برای من بهونه نیار! چرا نیومدی در اتاقم بیدارم کنی‌؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - کی همچین کاری کردم که این دفعه دومَم باشه؟ یهو اردلان با صدای بلندی گفت: - این دفعه فرق می‌کنه خودم بهت گفتم! از ترس تکونی خوردم و با صدایی که می‌لرزید گفتم: - من نمی‌دونستم باید بیدارت کنم دیرم شده بود ترجیح دادم که با تاکسی.. اردلان پرید وسط حرفم و گفت: - تو غلط کردی که ترجیح دادی! بیخود کردی فکر کردی نمی‌دونم از عمد این کارو کردی‌؟ باز با اون پسره قرار گذاشتی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - کدوم پسره؟ اردلان نیشخندی زد و گفت: - منو احمق فرض نکن آرمان رو میگم! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - نه باور کن اینجوری که فکر می‌کنی نیست... من فقط خواب مونده بودم که... اردلان کلافه سرشو تکون داد و گفت: - بهت هشدار داده بودم خودم می‌برمت نداده بودم؟ با دادی که زد, بی‌اراده بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.. کاش بابا اینجا بود. اون وقت اجازه نمی‌داد که هر کسی باهام اینجور رفتار کنه، هرچند که خودش منو توی این موقعیت انداخت. سرمو پایین گرفته بودم و آهسته اشک می‌ریختم که اردلان عصبی ضربه‌ای به فرمون زد و گفت: - گریه نکن با تو هم میگم گریه نکن داری عصبیم می‌کنی.؟. نگاهی بهش انداختم و گفتم: - مگه از این عصبی‌ترم میشی؟ اردلان کلافه سرشو تکون داد و گفت: - بهت برای آخرین بار هشدار میدم مهسا! خوب گوشاتو باز کن بار آخرت باشه که بدون من پاتو از خونه میزاری بیرون فهمیدی؟! اشکامو پاک کردم و زیر لب گفتم: - باشه - بلند بگو! نشنیدم نفس پر از حرصی کشیدم و گفتم: - باشه اردلان سری تکون داد و زیر لب گفت: - خوبه! ماشینو روشن کرد و راه افتاد. حدود نیم ساعتی گذشته بود که با تعجب گفتم: - نمیری خونه؟ اردلان همونجور که اخم کرده بود گفت: - نه... چند تا کار واجب دارم! بعد می‌برمت خونه! - ولی من خستم.. . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهمیدم زیاده روی کردم، خون چیزی نبود که به همین راحتی بشه بیخیالش شد، مامانش اومد بغلش کرد، حالم داشت بهم میخورد از اینهمه وقاحت. عصبی از محضر زدم بیرون و روی جدول نشستم، یه سیگار از جیبم بیرون کشیدم و بهش پک زدم، با خودم فکر کردم چه آرزوهایی داشتم برای شب عقد و عروسیم، اما چی شد، اینطور غریبانه اونم با مادرزنی که... ساسان اومد کنارم نشست، اونم یه سیگار روشن کرد و گفت -خانواده ی نسترن مشکلی دارن؟ چطوری میگفتم مادرزنم شبا میره تو مهمونیا و... هرچند مهران میدونست، شاید به ساسان میگفت، بهتر دیدم از خودم بشنوه تا از مهران، دوباره به سیگارم پک زدم و گفتم -از راه های کثیف پول درمیاره، میخواست نسترنم مثل خودش کنه ولی از دامنش کشیدمش بیرون، نذاشتم -مطمئنی نذاشتی؟ تندی نگاهش کردم و گفتم: بله که مطمئنم، نسترن خودش هم با من فهمید مادرش چکاره ست، برای همین از خونشون زد بیرون -پس نذار باهم رابطه داشته باشن، اینطور آدما مثل سم میمونن حتی اگه مادر باشن -نمیذارم، خواب رفت و آمد با زن و زندگیمو ببینه، بذار امروز بگذره نمیدونستم میشه یا نه، میشه رابطه ی مادر و دختر و برای همیشه برید؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باید سعیمو میکردم چون نسترن و خیلی میخواستم به ساسان گفتم: داداش این قضیه فقط بین من و توخ میمونه، مهرانم میدونه ولی جز پیش تو مطمئنم دهنش قرصه،سوسن و بقیه نفهمن یه وقت -باشه خیالت راحت، نمیگم سوسن اومد و گفت: داداش بیا امضا کن باید بریم نوبت نفر بعدی داره میشه، زودباش با ساسان برگشتم داخل، دفتر و عقدنامه رو امضا میکردم بدون اینکه گره ی ابروم و باز کنم و به نسترن و مادرش نگاه کنم، به معنای واقعی سگ شده بودم.. وقتی از محضر اومدیم بیرون به نسترن گفتم: تو ماشین منتظرتم از بقیه خداحافظی کردم و رفتم طرف ماشینم، مامان نسترن دویید دنبالم، جلوم وایساد و گفت: میخوای منو از دخترم جدا کنی؟ خدا رو خوش نمیاد -چرا اتفاقا خوش میاد، تو حقی درباره اش نداری، بهتره دیگه اسمشو نیاری، برو پی کارت نشستم پشت فرمون و درو محکم کوبیدم، بهترین روز زندگیم گند خورد بهش، نسترن از مادرش خداحافظی کرد و اومد کنارم نشست، نگاه تند و تیزی بهش انداختم و درهای ماشین و قفل کردم، وقتی راه افتادم چشماشو بست، عصبی گفتم -آره چشماتو ببند، حرفی نداری بزنی، چرا خبرش کرده بودی؟ -چون مامانمه، میخواستم روز عقدم کنارم باشه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥