🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۵
روز اولی که میخواستم برم شرکت هیچ وقت یادم نمیره، کلی به خودم رسیدم و لباس مارک پوشیدم،
عطر گرونقیمت زدم و بعد از خداحافظی با نسترن از خونه اومدم بیرون اونم ساعت ۹صبح، سرحال و قبراق...
وقتی رسیدم شرکت حامد با دیدنم گفت:
ساعت خواب برادر، مگه نگفتم ۷ اینجا باش
با تعجب گفتم:
ساعت ۷ صبح کی کار میکنه؟ گفتم شوخی میکنی
-ببین، اینجا گالری بابابزرگت نیست سروش، حساب کتاب داره، کار از ساعت ۷ شروع میشه تا ۷ غروب،
حقوق و مزایاش خوبه ولی باید دووم بیاری، هستی؟
-۱۲ ساعت؟ چه خبره بابا؟
-دیگه همینی که هست، فکر آبروی من باش،
من پنج سال اینجا سابقه دارم، اگه هستی بریم پیش مدیرعامل
-آره بابا هستم، بریم
اون روز قرارداد بستمو قرار شد کارمو شروع کنم، بهم لباس فرم دادن، لباس مخصوص حراست،
وقتی پوشیدمش خودمو نشناختم، حامد موقع عوض کردن لباس با خنده میگفت
-آخه این لباسهای گرون چیه پوشیدی اومدی؟ حالا کارگرا چه فکری میکنن، قیمت لباسهای تو اندازه ی سه ماه حقوق اینجاست
-چیکار کنم لباسم همینه دیگه
روز اول خیلی بهم سخت گذشت،
طوری که وسط روز میخواستم بزنم زیر همه چیز و برم دست بابابزرگمو ببوسم اما غرورم اجازه نمیداد..
وقتی شب برگشتم خونه نسترن یه غذای خوشمزه درست کرده بود و منتظرم نشسته بود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۶
با دیدنش از خودم خجالت کشیدم که میخواستم برگردم خونه ی بابابزرگم، اون شب همه ی بدنم از کار زیاد درد میکرد
اما صبح هرطوری بود دوباره بلند شدم، یه دوش گرفتم و صبحونه نخورده رفتم سمت شرکت،
جلوی در شرکت موقع پیچیدن همزمان با ماشین مدل بالایی که میخواست بره داخل حیاط پیچیدم،
شیشه رو که پایین کشید دیدم یه دختر جوون پشت فرمونه، بهم گفت
-شما کارگر همین کارخونه ای؟
-بله، چطور؟
-اولا که نیم ساعت دیر رسیدی دوما کارگرا حق ندارن ماشین بیارن داخل حیاط، همینجا پارک کنید لطفا
-چرا؟ از حیاط کارخونه کم میشه؟ شما چیکاره ای؟
همکارم دویید طرفمو گفت:
سروش، کیمیاخانوم دختر رییس کارخونه هستن
تازه فهمیدم طرف چیکاره ست،
فوری دنده عقب گرفتمو ماشین و پارک کردم، کیمیا همینطوری زل زده بود نگاهم میکرد،
وقتی پیاده شدم و به طرفش رفتم گفت:
بهتون نمیخوره کارگر باشین
-چرا؟ کارگرا شاخ دارن یا دم؟
بازم همکارم یدونه زد بهم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_234
نیلوفر با دیدنم از دوردستی تکون داد و فورا به طرفم اومد.
مثل همیشه پر انرژی و خوش خنده و قلم کرده و گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟
- خیلی ممنون تو چطوری؟
- من که عالیم یه خبر خوب برات دارم!
- چه خبری؟
- میدونستی دانشگاه برای دانشجوهای اردو گذاشته؟
با تعجب گفتم:
- چه اردویی؟مگه بچهایم؟
نیلوفر با خنده گفت:
- البته این اردو رو بچههای رشته زمین شناسی گذاشتند ولی خوب از همه رشتهها میتونیم ثبت نام کنیم اردوی یه روزه به تنگه واشی...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آها چقدر خوب!
- خوب اسمتو مینویسی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه بابا من کار دارم...
نیلوفر با تعجب گفت:
- چه کاری آخر هفته دیگه میخوایم بریم!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه آخه من کلاً علاقهای به اینجور جاها ندارم!
نیلوفر با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- راستی برای امتحان امروز خوندی؟
میخواستم یه جوری سرشو گرم کنم تا دیگه در مورد اردو حرف نزنه.
هیچکس از بچهها از شرایط زندگی من خبر نداشت و منم نمیخواستم چیزی بهشون بگم..
مسلماً برای اردو هم باید از اردلان اجازه میگرفتم که اصلاً قصد همچین کاری رو نداشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_235
با نیلوفر وارد کلاس شدیم که کنارم نشست.
جزوشو باز کرد و تند تند شروع کرد به خوندن پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خوب دختر خوب چرا همینو شب قبل نمیخونی که راحت باشی؟
نیلوفر خیلی خونسرد سرشو تکون داد و گفت:
- اولا اینکه دیشب مهمونی بودم وقت نشد... دوماً من حوصله درس خوندن توی خونه رو ندارم همین دانشگاه رو هم به زور میام...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خوب اینجوری که نمره نمیگیری!
نیلوفر چشمکی بهم زد و گفت:
- تو نگران نباش فوقش تقلب میکنم.
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:
- اینجوری چیزی هم یاد میگیری؟
نیلوفر بیخیال سرشو تکون داد و گفت:
- مهم نمره گرفتن دیگه...
منم هرجوری باشه نمره رو میگیرم.
سرمو تکون دادم که استاد وارد کلاس شد. فوراً برگهای امتحانی رو بین بچهها پخش کرد و بدون توجه به غرغر و اعتراض دانشجوها نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- ۲۰ دقیقه بیشتر وقت ندارین از همین الان هم شروع شد.
عاشق استادایی بودم که رو حرف خودشون میمونوندن و به خاطر اعتراض دانشجوها برنامهشونو عوض نمیکردن.
فوراً اسم و فامیلمو بالای برگ نوشتم و شروع کردم به جواب دادن سوالها...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۷
حرفمو خوردم، به اون چه ربطی داشت، پرسید: خب؟
-به جمالتون، مهم نیست
راه افتاد رفت داخل،
همکارم گفت:
گند زدی، آقای بابک خیلی روی دخترش حساسه، تازه از خارج برگشته از شوهرشم طلاق گرفته...
به طرف کیوسک نگهبانی رفتم و همونطوری گفتم: چقدر اطلاعاتت دقیقه، به من چه بابا؟
اون روز هم گذشت، کیمیا دوباره اومد از کارخونه بره بیرون و من مجبور شدم درو براش باز کنم،
تک بوقی زد و رفت، اون روز واقعیت مثل پتک خورد تو سرم، تا کی میتونستم اینطوری زندگی کنم؟ اصلا میتونستم؟
یک ماه گذشت، یک ماه سخت اما شیرین، هربار که از کارگری و کم پولی خسته میشدم و کم میاوردم
بودن نسترن کنارم دلگرمم میکرد..
یه روز ساسان بهم زنگ زد و خواست منو ببینه،
از خداخواسته قبول کردم و بعد از ساعت کاری رفتم پیشش، تو ماشینش که نشستم گفت:
چقدر چشمات خسته ست سروش
-دوازده ساعت بدو بدو برات جون نمیذاره بمونه که
-می ارزید سروش؟ به اینهمه سختی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم
-من برات نسخه نمیپیچم، اگه جونشو نداری جلوی بابابزرگ درنیا، میترا هم دختر بدی نیست
-مگه فهیمه دختر بدی بود؟
با شنیدن اسمش جیگرم کباب شد،
پرسیدم: حالش چطوره؟
-نمیدونم برات مهمه یا نه اما بهت میگم، حالش خوب نیست
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۸
-ای وای، چیکار کردم من؟
-با دخترخاله مون بد تا کردی سروش، نباید امیدوارش میکردی
-خودم میدونم، خیلی خوب
-سروش بیا برو با مهرزاد کار کن، موبایل فروشی که بهتره
-مهرزاد سرمایه میخواد بابا
-من میدم، تازه حساب خودت هست،
برو بانک بگو کارتم گم شده، اون حساب به نام توئه، خونه تم همینطور
-بابابزرگ و نمیشناسی؟ دودمان من و همه رو به باد میده به این پولا دست بزنم،
حالا بذار یه مدت بگذره بابابزرگم نرم میشه
-من چیکار کنم؟ میترا یکی دیگه رو میخواد،
میگه یا اون یا خودمو میکشم یا باهاش فرار میکنم، اصلا منو نمیخواد
-تو چی؟ میترا رو میخوای؟
-نمیدونم، بعد از داستان تو بابابزرگ میخواد خودی نشون بده
افتاده به جون من و میترا، بابای میترا و بابای ما هم که ماستن ماست
-نگو اینطوری، نمیدونم چی بگم، من خوشبختم، مشکلی هم ندارم
اون روز ساسان رفت و من چقدر به خودم بالیدم که رو پای خودم وایسادم،
میدونستم الان بابابزرگ مثل مار زخمی میمونه، خیلی وقتا دلم براش پر میکشید برم ببینمش
اما امان از غرور من، امان از غرور بابابزرگم..
زمستون سال ۸۷ همچنان داشتم به کار تو شرکت ادامه میدادم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_236
بعد اینکه امتحان تموم شد استاد کتابشو برداشت و شروع کرد به درس جدید دادن.
با تمام وجودم بهش گوش میکردم و سعی میکردم، نکتههای مهم رو جزوه برداری کنم.
بعد اینکه کلاس تموم شد با نیلوفر رفتیم سمت کافه تا یه نسکافه بخوریم.
سرم حسابی درد میکرد نیلوفر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بیا با هم چند تا عکس خوشگل بگیریم...
لبخندی بهش زدم که گفت:
- گوشیتو بده، گوشی من کیفیتش زیاد خوب نیست.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- راستش گوشی منم شکسته گوشی ندارم...
نیلوفر با تعجب گفت:
- واقعاً؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره باید بزارمش توی تعمیرگاه تا درستش کنن...
- خیلی خوب پس با همین گوشی هم کارمون راه میفته.
خندهای کردم که نیلوفر گوشیشو برداشت با هم چند تا عکس گرفتیم و بعد به کلاس بعدی رفتیم.
کلاس که تموم شد از دانشگاه بیرون اومدم.
اردلان رو جلوی در دانشگاه دیدم.
آهسته سلامش کردم و سوار ماشین شدم که فورا راه افتاد.
توی کل راه سکوت کرده بود و آهنگ بیکلامی هم داشت پخش میشد.
اصلاً بهش نمیخورد که از این سبک موسیقیها دوست داشته باشه.
وقتی رسیدیم جلوی در خونه نگاهی بهم کرد و گفت:
- داشبورد رو باز کن!
با تعجب گفتم:
- چیکار کنم؟
- داشبورد ماشین رو باز کن خیلی سخته که بفهمی؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_237
اخمی بهش کردم و در داشبورد رو کشیدم که باز شد.
جعبه سفید بزرگی داخل داشبورد بود که اردلان گفت:
- مال تو میتونی برش داری...
با تعجب جعبه رو برداشتم و گفتم:
- این چیه؟
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- فکر کن جایزه!
- دارم باهات جدی حرف میزنم!
- منم کاملاً جدیم!
فکر کردی حوصله شوخی کردن دارم الانم زودتر برو پایین عجله دارم باید به قرارم برسم.
کلافه از ماشین رفتم پایین که یهو گازشو گرفت و رفت.
پسر یه دیوونه....
وارد خونه شدم همه جا سوت و پر بود روی کاناپه نشستم و با کنجکاوی در جعبه رو باز کردم با دیدن گوشی مدل بالایی که داخل جعبه بود دهنم از تعجب باز موند.
باورم نمیشد که همچین گوشی برام خریده.
نگاهی به صفحه بالاش انداختم که آنتن داشت پس سیم کارتم داخل گوشی بود. رفتم قسمت گالری گوشی با دیدن عکسها و فیلمهای قدیمی گوشیم حسابی خوشحال شدم...
پس اردلان به همه چیز فکر کرده بود.
یه جورایی از اینکه در موردش انقدر بد فکر کردم خجالت کشیدم.
فوراً رفتم طبقه بالا لباسامو در اوردم و خودمو انداختم توی حموم تا یه دوش بگیرم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
ده تا النگو میخاستم خدا بهم چندین برابرش داد خدایا شکرت که با این کانال آشنا شدم😍
ذکرهای که تورو به تمام خواسته هات میرسونه تکنیک های عجیب این کانال ببین چه نتیجه ها از خودش گذاشته االله اکبر خدایا شکرت 🤲🏻
اگه میخای زندگیت متحول کنی و دنبال تغییر اساسی هستی بیا اینجا 😍👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
من با تکنیک های این کانال تو دو هفته 13تا النگو طلا جذب داشتم 🥺☝️🏻