هدایت شده از مشتریان گسترده ترابایت
🌙 حاجت گرفتن از امام مجتبی(ع) در ماه رمضان
از امشب به مدت ۴ شب
( تا شب میلاد آقا )
این ذکر با توجه خوانده شود ...
ان شالله حاجتش برآورده میگردد :
📿 ذکر توسل به امام حسن (ع)
📿 ذکر توسل به امام حسن (ع)
👌 از امشب باید شروع کنی 👆
هدایت شده از تبلیغات ...
😥اگه چند وقته تو خونهات آرامش نداری،
و نگرانی اتفاقی برای خودت یا فرزندت بیوفته حتما این پست کوتاه رو ببین 👇
مشاهده مطلب
مشاهده مطلب
🔴 آرامش رو به خانوادت برگردون 👆
هدایت شده از مشتریان گسترده ترابایت
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این 28 ثانیه رو حتما ببین 😂☝️
منکه هرچی سعی کردم بیشتر نفهمیدم 😂
😂 چند تا مریضی شد آخرش
دیگه ابردوا داره ترسناک میشه 😱
🔻 اینم کانال آقای اصغری (مخترع ابردوا)👇
https://eitaa.com/joinchat/2495742208Ca66702eb2e
فقط کافیه بیماری هاتو بهش بگی تا بهترین
نسخه درمانی رو رایگان تحویل بگیری 😊☝️
هدایت شده از تبلیغات ...
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من درباره ی تو به آنها نگفته ام❤️
@romanticB ✨
شوهرم آدم سرشناسی بود ولی فوق العاده مرد مغروری بود بهم محل نمیداد و میگفت یه الف بچه ام که اومدم زندگی شو خراب کردم😔
جاشو ازم جدا کرده بود و صبح زود از خونه میزد بیرون و آخرشب میومد که منو نبینه😢
تا اینکه پدرشوهرم دعوتمون کرد ویلای شمالش، مجبور بودیم بریم و بدتر از اون مجبور بودیم هر دوتامون شبو توی یه اتاق بگذرونیم...
آخر شب روی تخت با استرس نشسته بودم و شوهرم حموم بود،این اولین شبی بود که باهم توی یه اتاق میخوابیدیدم و من هم هیجان زده بودم و هم میترسیدم،یهو صدای پیامک گوشیش بلند شد،چشام رفت سمت صفحه گوشیش که نوشته بود عشقم کجایی؟یه هفته ست حالت تهوع دارم خیلی نگرانم!چشمام با خوندن اون پیام گشاد شد و نفسم حبس... 😱🔥😳👇
https://eitaa.com/joinchat/980812804C12d0a60220
سرگذشت زندگی دختر قرتی و پسر مذهبی 😱
زندگی همین اکنون است.🌱
زیباییهای آن در همین لحظه نهفته هستند. نه چیزی در گذشته مانده و نه چیزی در آینده اهمیت دارد.🌸
@photoB ✨
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۵
-نه، دیگه نه، بابابزرگ همه ی نوه هات گوش به فرمان باشن من جلوت وامیستم،
چون خودم فرق خوب و بد رو تشخیص میدم
دیگه اونجا نموندم، حرف زدن با بابابزرگ مثل کوبیدن آب تو هاون بود،
نمیدونم شاید لجبازی با بابابزرگ یکی از اهدافم برای ازدواج با نسترن بود،
وقتی از باغ زدم بیرون انقدر اعصابم خورد بود که به زمین و زمان بد میگفتم، همونجا تصمیم گرفتم دیگه پامو تو اون باغ نذارم..
پرشیای سفیدی که تازه با پول بابا خریده بودم رو تو پارکینگ مجتمع پارک کردم،
دوتا ضربه به صورتم زدم تا اثرات خشم بره و بتونم لبخند بزنم، بعد پیاده شدم و به طرف واحدمون رفتم...
هنوز کلید تو در ننداخته بودم که صدای عربده های دوتا آدم مست تو کوچه بلند شد، زیرلب گفتم
-زهرمار، مرتیکه های به دردنخور
رفتم داخل و درو بستم، بلند گفتم:
عشق من کجاست؟ نسترن
جواب نداد، کفشامو تو جاکفشی گذاشتم و بلندتر گفتم
-نگو که تو این سروصدا خوابیدی، نسترن شوهرت اومده
بازم جواب نداد، به طرف اتاق خواب رفتم، زیر پتو خوابیده بود، حتی سرش هم زیر پتو بود،
روی تخت نشستمو پتو رو از روی سرش کشیدم، با حرص دوباره پتو رو کشید روش،
دستمو روی پیشونیم گذاشتمو گفتم
-نوچ نوچ نوچ، خانوم گلیم قهر کرده، وای وای وای
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۶
-مسخره نکن، برو همونجا که بودی، پاشو برو
-چی شده؟ برم کجا؟ مگه آدم بدون قلبش جایی زنده میمونه؟
-چند ساعت که زنده موندی
-این چند ساعت قلبم جایی پیش یه خانوم زیبایی امانت بود آخه
این بار پتو رو برداشت، نگاهم کرد و گفت:
زبون باز لعنتی
-فدای تو من بشم، چاکرخواتم
-سروش، خیلی بدی، خیلی خیلی، صدبار بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی؟ انقدر سختت بود؟
-نشنیدم عزیزم، دوره ام کرده بودن، من واقعا معذرت میخوام
کیا دوره ات کرده بودن؟ چرا؟
دستمو به طرفش دراز کردم،
دوتا دستمو گرفت و بلندش کردم، وقتی نشست گفتم: خانواده، فامیل
با طعنه گفت: فهیمه
-نسترن، بس کن، من و فهیمه دیگه باهم کاری نداریم، خب؟
مظلوم سرشو کج کرد و گفت:
خب...لبخند زدم و گفتم
-حالا شد، چایی میخوری؟
-تو لباس عوض کن من دم میکنم
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
بشین بابا، خودم میرم
بابت چند ساعت بی خبری بهش مدیون بودم، رفتم آشپزخونه تا کتری رو بذارم روی گاز،اما دیدم قوری تو سینکه و چایی توشه، زیرلب گفتم: بی سلیقه نسترن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_268
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
- شب تو هم بخیر..
اردلان که از اتاق بیرون رفت، فورا برقو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.. حسابی خسته بودم و همین که سرمو روی بالش گذاشتم خوابم برد..
**
صبح با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم.
روی تخت غلتی زدم و تماس و وصل کردم که میلاد با گریه گفت:
- آبجی کجایی؟ آبجی تو رو خدا بیا بابا حالش به هم خورده...
با حول و ولا روی تخت نشستم و گفتم:
- چی شده کجایین؟؟ چرا حالش به هم خورده ؟
- اومدیم بیمارستان یهو قلبش گرفت..
با ترس گفتم:
- قلبش؟؟ الان حالش چطوره؟
میلاد زد زیر گریه و گفت:
- نمیدونم دکترا بردنش توی اتاق عمل...
- باشه الان میام آدرس بیمارستانو بگو!
نفهمیدم چه جوری از جام بلند شدم و لباس پوشیدم.
با ترس از اتاق بیرون اومدم و فوراً به طبقه پایین رفتم. که دیدم اردلان سر میز صبحانه نشسته.
بدون توجه بهش رفتم توی حیاط که دنبالم اومد و گفت:
- صبر کن مهسا چیزی شده؟
با گریه نگاهش کردم و گفتم:
- بابام حالش به هم خورده بیمارستانه...
- واسه چی ؟
- نمیدونم...
- خیلی خب... بشین تو ماشین میرسونمت!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_269
فورا سرمو تکون دادم و داخل ماشین اردلان نشستم که ماشینو از حیاط بیرون برد و راه افتاد.
با سرعت رانندگی میکرد و به عرض ۲۰ دقیقه به بیمارستان رسیدیم.
فوراً داخل بیمارستان رفتم و اسم بابا رو گفتم که پرستار راهنماییم کرد...
با دیدن مامان و میلاد که پشت در اتاق گریه میکردند با ترس جلو رفتم و گفتم:
- چیزی شده؟
میلاد فورا اومد طرفم و خودشو انداخت که گفتم:
- چیزی شده خبری نشد از بابا؟ چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟
مامان پوزخندی زد و گفت:
- میبینی که ما هم منتظرشیم..
رو موهای میلاد و بوس کردم و گفتم:
- گریه نکن عزیز دلم حالش خوب میشه مطمئنم...
میلاد سرشو تکون داد و گفت:
- آبجی خیلی بد حالش به هم خورد...
- آخه برای چی ؟
میلاد نگاهی به مامان کرد و گفت:
- چون دیشب با هم دعوا کردن...
مامان با عصبانیت گفت:
- دهنتو ببند میلاد خفه شو...
ولی میلاد بدون توجه به مامان گفت:
- برای چی خفه شمها واسه چی نگم مگه آبجی مهسا غریبه است؟ دیشب دعواشون افتاد فقط به خاطر تو... بابام میگفت که نباید تو رو مجبور به این ازدواج میکرده... انقدر با همدیگه بحث کردن که حالش بد شد... قرصشو که خورد خوابید ولی صبح یهو حالش به هم خورد.
نگاهی به مامان انداختم و گفتم:
- آخه واسه چی باهاش بحث میکنی؟ مگه نمیبینی قلبش مریضه؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane