ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #113 هنوز خوابآلود بودم و خندیدم: _بیبی .. دلم برات خیلی تنگ شده
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#114
مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم، چشمکی بهم زد و نزدیکتر اومد، مغرور گفت:
_بیبی اجازه داد وارد اینجا بشی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
_اجازه نگرفتم که... خونهی بیبی ئه مثلا اجازه نمیخواد.
_بیبی روی خونهاش جدیدا حساس شده.
منم بدون اجازه نذاشت وارد بشم، تو رو که دید نرم شد و اجازه داد.
_سوال پیچت نکرد که چخبره بینمون؟
_نه بابا. فکر میکنه منظورش از این که گفتم آنا متاهله، اینه که دوباره زن خودم شدی.
خندیدم و مسخرهاش کردم و گفتم :
_چقدر به نوهاش اعتماد داره که بتونه دوباره دلمو بتونه بدست بیاره.
با حالت خاصی گفت
_من که نخواستم دلتو بدست بیارم، خودت فهمیدی عاشقمی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بلهبله... خب .. الان باید جلوی بیبی چطوری وانمود کنیم؟
_چی رو وانمود کنیم؟
_الان حقیقت رو بگیم که من شوهر دارم و با خواهرم میخواست منو بُکُشن تا خودشون راحت بشن یا این که بگیم زن و شوهریم.
ناباور و با بهت گفت:
_آنا..
برگشتم عقب که بیبی رو با چشمای پر از اشک دیدم!
حرفامو شنیده بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #426 یه لحظه سکوت سنگینی برقرار شد. مامانش لبخند ملیحی زد و گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#427
_ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم با هم کنار بیایم.
مامانم نجاتمون داد و گفت :
اشکال نداره.
انشاالله هرچی خیره.
از خودتون پذیرایی کنید.
دیگه مشغول صحبت با هم شدن.
ما هم رفتیم نشستیم.
چند دقیقه بعدش هم بلند شدن و رفتن.
فکر نمی کردم تا این حد با آدم فهمیده از طرف باشم.
از طرفی اون حرف زدن ها هم آرومم کرد.
به قول اون واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم.
وقتی رفتن بابام گفت :
دخترم واقعا به تفاهم نرسیدید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
نه بابا.
ببخشید.
مامانم از اونور گفت : ببخشید چرا. خب نشد دیگه.
جرم که نکردی
بابام همینجور که خیار پوست می کند گفت :
ولی خیلی پسر اقاییه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از حتما ببینید👇
شنیدی میگن بعضی ها دستشون #سبزه هر چی بِکارَن می گیره ؟ میدونی دلیلش چی ؟ بیا اینجا دقیق بگم بهت👇🏽👇🏽👇🏽
اگه عاشق #گل_وگیاه اپارتمانی هستی ،کافیه بیای اینجا😍 صفرتا صدش رو گزاشتم همراه با #مشاوره 👇🏽👇🏽
الان وقتشه بیای یه گلت رو صدتاش کنی 😍 #قلمه_زنی انواع گل و گیاه تو پیج هست 👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/2851602442C196fee42c0
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #114 مهراب از تو آلونک بیرون اومد و با دیدنم که دارم عمیق نفس میکشم
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#115
دستاشو باز کرد و با گریه گفت:
_بیا بغلم دخترم!
بدست آوردن دل بیبی راحت تر از هرچیزی بود.
فقط کافی بودن یکمی مظلوم میشدم و از بدبختیام میگفتم، تا دلش نرم بشه..
بغلش کردم و خندیدم که ردی گونمو بوسید و گفت:
_ببخشید دخترم.. نباید انقدر تند میرفتم.
مهراب وارد خونه شد و بلند گفت:
_آنا بیا ببین اینجا چی داریم؟ بیبی برات پای مرغ درست کرده.
با خنده از بغل بیبی در اومدمو دستشو کشیدم.
میدونستم که مهراب اینکارو میکنه تا فکر بیبی رو از شوهر عوضی و خواهرم دور کنه.
با خنده هونجور که بیبی رو سمت مهراب میبردم، گفتم :
_بیبی از لج من پای مرغ درست کردی؟ میدونی که بدم میاد بخاطر همین اینکارو کردی؟
فکر میکردم که مهراب الکی میگه و بیبی بخاطر منم که شده پای مرغ درست نکرده ولی اشتباه فکر میکردم!
بیبی پای مرغ درست کرده بود، اونم با دو وجب روغن و با عزاداریِ تمام، مجبور شدم که شام هیچی نخورم.
روی ایوون نشستم و به مهتاب خیره شدم.
بیبی اونطرف تر با مهراب داشتن پایمرغ میخوردن.
یادمه یدفعه بخاطرم از غذای مورد علاقش که پای مرغ بود، گذشت! اونم بخاطر این که برای من کوبیده خونگی درست کنه.
بیبی فرق کرده بود، اون محبت سابق رو بهم نداشت.
نه فقط با من که با مهرابم سرد بود!
طلاقمون باعث این همه تندیه بیبی شده بود؟
یا این که فهمیده شوهر دارم و شدم کش تنبون نوهاش؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #427 _ همین یه مورد هم در نظر بگیریم کافیه که متوجه بشیم نمی تونیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#428
سر تکون دادم و گفتم :
بله.
خوب به نظر میومد.
ولی خب... نشد دیگه. انشالله خوشبخت بشه.
_ نمی خوای حالا یه تجدید نظر کنی؟
یکی دو بار دیگه همو ببینید؟
مامانم گفت :
چرا پیله شدی..
ولش کن. تو که می دونستی دلارام نمی خواد ازدواج کنه.
بابام آهی کشید و با لحن آرومی گفت :
دخترم... هنوز به مازیار فکر می کنی؟
سکوت کردم. نمی دونستم چی بگم.
اگه می گفتم نه دروغ بود.
میگفتم آره هم که نمی شد.
مامانمم اومد نشست و گفت :
نه فکر نمی کنه.
مگه نه؟
_ خانم بذار خودش جواب بده.
مشخص بود مامانم واقعا نگرانه.
برا اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم :
بابا من فعلا به ازدواج فکر نمی کنم.
خیلی نامحسوس سؤالش رو پیچوندم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #428 سر تکون دادم و گفتم : بله. خوب به نظر میومد. ولی خب... نشد دی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#429
_ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟
_ نمی دونم.
بابا من اصلا آمادگی زندگی مشترک رو ندارم.
ممکنه بگید حالا سریع که قرار نیست ازدواج کنی.
ولی من حتی آمادگی رابطه هم ندارم.
آشنایی... اصلا حوصلش هم نیست.
نمی تونم کسی. و کنار خودم ببینم.
_ خب تا کی؟
_ بخدا نمی دونم.
مامانم گفت :
هنوز به فکر مازیاری؟
نگاهش کردم.
چی بهش می گفتم الان.
کلافه گفتم :
مامان دنبال چی می گردی
_ می خوام علتش رو بدوننم
_ علتش اینه که بلاتکلیف و خستم
_ بلاتکلیف چرا
صد البته که علتش مازیار بود.
ولی نمی تونستم مستقیم بگم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #429 _ یعنی می خوای هر مورد خوبی که اومد ردش کنی؟ _ نمی دونم. باب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#430
_ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام.
برم سر کار.
کار رو شروع کنم. وخودمو سرگرم کنم.
نمی تونم الان به فرد دیگه ای فکر کنم.
زیر لب گفتم :
جز مازیار.
امیدوار بودم که نشنیده باشن.
و خوشبختانه نشنیدن.
بابام یکم نصیحتم کرد.
وقتی صحبت هامون تموم شد همه خسته بودیم.
خواستم خونه و تمیز کنم که مامانم گفت نمی خواد.
فردا انجام می دیم. این شد که شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق.
یاد علی افتادم.
تصمیم گرفتم یه پیام بدم و ازش، تشکر کنم.
نمی دونم اصلا چی شد که سفره دلم رو واسش باز کردم.
یه حس بدی هم داشتم. یعنی اشتباه کردم؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #430 _ نیاز دارم تو خلوت با خودم و زندگیم کنار بیام. برم سر کار. ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#431
نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم.
نباید اینقدر راحت اعتماد می کردم و سریع شروع می کردم به گفتن همه چی.
از یه طرفم میگفتم نه
اون که منو درست نمی شناسه
آدم با شخصیتی هم به نظر میومد
بعدشم بالا تر از سیاهی که رنگی نیست.
مگه چی قراره بشه،. مهم نیست.
این شد که بیخیال شدم.
و سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم.
و فقط بخوابم.
البته قبلش به شمارش پیام دادم و تشکر کردم که حرفام رو گوش داد
و باهام همکاری کرد
ولی دیگه منتظر نشدم جواب بده و خوابیدم.
*
روز بعد ساعت گوشیم زنگ خورد
پیامش رو روی گوشیم دیدم.
با چشم نیمه باز خوندمش
_ شب تو هم بخیر دلارام.
نه. کاری نکردم.
کمترین کاری بود که از دستم بر میومد
حالا برای امروز وقت داری بریم بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #431 نمی دونم. از یه طرف می گفتم خب من اونو نمی شناختم. نباید این
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#432
یه جوری شدم.
حس عجیبی بهم دست داد
بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟
درست بود؟ اول صبر کردم یکم خوابم بپره.
وقتی که مغزم سر جاش قرار گرفت بهش فکر کردم.
غلط بود یا درست؟
نمی دونم.
نمی دونستم. خب قطعا قرار نبود خطایی کنم.
فقط نهایتا صحبت می کردیم درباره مشکلات.
ولی به این فکر کردم که اگه مازیار بود این کارو می کرد.
یا ازین کار خوشش میومد
قطعا نه. ولی خودم رو قانع کردم و گفتم :
الان مازیار نیست.
و من حق دارم که دوست اجتماعی داشته باشم.
تو اون مدت حتی یه دوست مورد اعتماد نبود که باهاش درد و دل کنم
خطایی هم نمی کنم.
تو اون لحظه هم هیچ تعهدی به مازیار نداشتم
زندگی خودم بود.
ولی خب می دونستم چی کار کنم
که زیاده روی نشه.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #432 یه جوری شدم. حس عجیبی بهم دست داد بیرون؟ یا یه پسر غریبه؟ در
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#433
جواب پیامش رو دادم و گفتم :
سلام. صبح بخیر.
مشکلی نیست. کجا ببینیم همو؟
بهم آدرس یه جایی رو داد که می شناختم.
گفت برم اونجا از اونجا با هم بریم.
ساعت چهار عصر قرار گذاشتیم.
مخالفتی نکردم.
بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم.
بعد توی کار های خونه یکم به مامانم کمک کردم.
اینقدر اون اواخر سرم تو کار خودم بود و کمکی نمی کردم که تعجب کرده بود.
بابامم مثل همیشه رفته بود دنبال کار.
تا ظهر به کار های عقب افتادم رسیدم.
و میشه گفت نسبت به روز های قبل کمتر به مازیار فکر کردم.
ظهر هم حاضر شدم.
و زدم بیرون
چون نمی خواستم ماشین ببرم یکم طول می کشید تا برسم.
نزدیک های چهار بود که رسیدم سر همون چهار راهی که گفته بود.
بهش زنگ زدم ببینم کجاست.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #433 جواب پیامش رو دادم و گفتم : سلام. صبح بخیر. مشکلی نیست. کجا ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#434
_ الو؟
_ الو سلام..
_ سلام خوبی؟
_ ممنون. شما کجایید؟
_ راحت صحبت کن.
رسمی زیاد جالب نیست.
_ باشه. کجایی؟
_ شرکت.
خودت کجایی؟
_ همون جایی که گفتی بیام.
_ سر خیابونی الان؟
_ آره.
_یه لحظه. ... دارم از پنجره می بینمت.
این ساختمون بلنده رو می بینی؟ تمام مشکی؟
_ آره آره دیدمش.
اونو بیا داخل.
طبقه هفدهم.
بگو با آقای صدیقی قرار داشتم.
بیا اتاقم از اینجا با هم بریم.
_ باشه. الان میام.
گوشی رو قطع کردم و راه افتادم سمت ساختمون.
و عجب ساختمونی هم بود.
خیلی شیک و با کلاس.
رفتم به همونجایی که گفت.
منشی جلوم رو گرفت.
گفتم با صدیقی کرد داشتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #115 دستاشو باز کرد و با گریه گفت: _بیا بغلم دخترم! بدست آوردن دل
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت116
ای کاش یکم انصاف داشت، میخواست چیکار کنم؟
براش عروس خوبی بشم؟ نمی تونستم.
کافی بود یکم با مهراب گرم بگیرم تا بیبی حرفهای منظوردارش که همش به بچه خام میشدن، میزد!
اونوقت من میموندم و رو در واسی که باهاش داشتم.
خیال میکردم که دوستم داره، اما کشک بود!
مهراب با دیدن نگاه پر حسرتم، از جاش بلند شد و پیشم اومد.
بیبی سخت و صامت مشغول خوردن غذاش شد و بهمون علنا بیتوجهی میکرد.
مهراب گفت:
_خوبی؟
نچی کردم و گفتم:
_بیبی رو نگاه کن!
ببین چقدر ظالمه. انگار طلاقمون تقصیر من بود.
_تقصیر کی بود پس؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_واه؟ کی بود اجازه طلاق دستش بود؟ مرد.
کی بود طلاقم داد؟ شوهر سابقم.
کی بود رفت خارج؟ مهراب.
کی موند با یه دنیا خاطره و بدبختی؟ آنایخیانتکار!
عصبی گفت:
_خیانتکار؟
با لحن تندی گفتم:
_آره. مگه تو همونی نبودی که میگفتی من بهت خیانت کردم؟
چیشد پس؟ فهمیدی خیانتکار نیستم؟
حرفی که زد وجودمو داغون کرد:
_اگه خیانتکار نبودی با محمدعلی بعد من ازدواج نمیکردی.
چشمام پر از اشک شدن و نالیدم:
_خیلی بیرحمی. هم تو، هم بیبی. میدونین دوستتون دارم، خوب میتازونید.
_آنا من نمیخوام اذیتت کنم ولی بیبی دیگه اون رفتار قدیم رو نداره. منم مسببش رو تو میدونم.
_بهتره خودت بدونی چون حق طلاق با من نبود و خودم خودم رو طلاق ندادم.
یدعه صدای بلند بیبی اومد و قاشقش رو با ضرب تو غذاش کوبید. محکم گفت:
_بس کنید... آنا بیا سر سفره بشین، برات فسنجون درست کردم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻