eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
115 عکس
53 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها سرشو تکون داد و گفت: - آره خب تو هم درست میگی... لبخندی بهش زدم کم کم به سمت قفس رکس نزدیک‌تر می‌شدیم و من حسابی استرس گرفته بودم. نگاهی به رها کردم که کاملاً خونسرد و بی‌خیال بود. سر جام وایستادم و گفتم: - بسه دیگه بهتره بیشتر از این جلو نریم... رها با تعجب گفت: - برای چی؟؟ - آخه ته باغ چیز جدیدی نداره دیگه هرچی که هست اینجا هم داره.. رها با خنده گفت: - از رکس می‌ترسی؟ - راستشو بخوای آره... - خب اون که توی قفسه! - می‌دونم ولی صدای پارس کردنش همه وجودم رو می‌لرزونه من کلاً از سگ خوشم نمیاد... - باشه برگردیم ولی لطفاً دیگه به رکس نگو سگ اگه اردلان بفهمه.... سرمو تکون دادم و گفتم: - می‌دونم بابا چقدر حساسه نگران نباش حواسمو جمع کردم جلوی اون نمی‌گم. رها لبخندی زد و راه اومده رو با هم داخل آلاچیق نشستیم. دختر خوش خنده و خوش صحبتی بود.. حسابی با هم صمیمی شده بودیم. گرم حرف زدن بودیم که بالاخره ارغوان هم رسید با دیدنمون فورا اومد سمتمون کنار رها نشست و گفت: - می‌بینم که حسابی با هم صمیمی شدین رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - چیه حسودیت میشه با زن بابات حرف می‌زنم؟؟ ارغوان با شنیدن این حرف اخمی کرد که منم معذب خودمو جمع و جور کردم. رها با تعجب نگاهی به دو نفرمون انداخت و گفت: - ناراحتتون کردم واقعاً معذرت می‌خوام . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون دادم و گفتم: - اشکالی نداره ناراحت نشدم! ارغوان با اخم نگاهم کرد و گفت: - اتفاقا خیلی هم اشکال داره و من ناراحت شدم.. می‌دونی که از این شوخی‌ها خوشم نمیاد! رها با ناراحتی سرشو پایین انداخت و ارغوان کیفشو برداشت و سمت خونه رفت. نگاهی به رها کردم که بغض کرده بود. دستشو گرفتم و گفتم: - اشکالی نداره تو قصد بدی نداشتی... - آره واقعاً نمی‌خواستم ناراحتتون کنم اصلاً نمی‌دونم چرا همچین حرفی رو زدم... - بهتره که خودتو ناراحت نکنی پاشو پاشو بریم خونه به خاتون بگم یه چایی خوشمزه برامون درست کنه... رها بیحال لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مرسی من بهتره برم خونه.. با تعجب گفتم: -؛چرا تو که منتظر ارغوان بودی! رها شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - آره منتظرش بودم ولی دیدی که چی شد ارغوان تا یکی دو هفته ازم ناراحته بهتره تنهاش بزارم تا اوضاع بدتر از این نشه... چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - آخه این چه طرز فکریه که داری.بالاخره یه اشتباه کوچیک پیش اومده دیگه... ارغوان هم نباید یه چیزی رو انقدر بزرگش کنه! رها پوزخندی زد و گفت: - می‌دونم ولی بهتره که برم کاری نداری؟ - نه برو به سلامت... - خداحافظ بعدا میبینمت! رها که رفت منم داخل خونه رفتم. زینت خانم مشغوله پاک کردن سبزی بود بی‌حوصله از پله‌ها رفتم بالا خواستم وارد اتاقم بشم که ارغوان صدام زد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی بهش انداختم و گفتم: - بله؟ ارغوان با اخم گفت: -؛خوب با دختر خاله من وقت می‌گذرونی... شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - پس باید چیکار کنم؟ - معلوم نیست چی بهش گفتی که اونجوری به من تیکه می‌نداخت! با تعجب گفتم: - منظورت چیه من به رها حرفی نزدم اون طفلکم خودش کلی ناراحت شد و خجالت کشید کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت منظور خاصی نداشته! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - تو ساده‌ای که حرفشو باور کردی توی این موقعیتی که ما داریم همه دنبال یه فرصتن تا بهمون یه حرفی بزنن یا ضربه‌ای وارد کنن... با تعجب گفتم: - چی داری میگی داری در مورد رها حرف می‌زنی ها؟؟ مثلاً دختر خاله! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - دختر خاله ؟؟؟؟فامیل من با آدم غریبه برام هیچ فرقی نمی‌کنه.. با تعجب نگاهش می‌کردم که با اخم گفت: - دفعه بعدی مراقب حرف زدنت باش! رفت داخل اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید. چقدر از این رفتارش ناراحت شدم... منم داخل اتاقم رفتم و جزومو برداشتم و شروع به خوندن کردم.. هرچقدر بیشتر قاطی این جماعت نمی‌شدم برای خودم بهتر بود. معلوم نبود با خودشون چند چند بودند. باورم نمی‌شد ارغوانی که انقدر رابطش با رها بود پشت سرش به همین راحتی حرف می‌زد... کلافه سرمو تکون دادم تا این فکر از سرم بیرون بره. بهتر بود که به فکر آینده خودم باشم ** بالاخره بعد کلی انتظار و استرس و درس خوندن روز کنکور رسید. صبح زود با استرس از خواب بیدار شده بودم. ده دفعه چک کرده بودم تا کارت کنکور و خودکار و مدادمو جا نذارم... لباسمو پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. خاتون با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت: - چقدر زود بیدار شدی! . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - راستش استرس دارم زیاد خوب نخوابیدم خاتون چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - استرس داشته باشی؟؟ همه چی خوب پیش میره... بهتره یکم خودتو ریلکس کنی مگه نخوندی و آماده نیستی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - چرا... - خب دیگه... من مطمئنم که میری و خیلی هم خوب امتحانو میدی و میای... لبخندی زدم که گفت: - بشین مادر برات یه صبحونه خوب و مقوی درست کنم! پشت میز نشستم که برام یه لیوان شیر گرم کرد و جلوم گذاشت. چند لقمه نون و پنیر و گردو و خامه و عسل برام گرفت و به زور مجبورم کرد که همشو بخورم - چایی هم برات بریزم ؟ - وای نه دیگه مرسی هیچی نمی‌خوام پر پرم... خاتون با خنده گفت: - خیلی خب... ظرفی رو گرفت طرفم و گفت: - اینو بستم برای اونجا بخور یه وقتایی ضعف نکنی.... لبخندی بهش زدم ظرفو ازش گرفتم و زیر لب گفتم: - خیلی ممنون! دلم نمیومد که دستشو رد کنم.. آخه کی با خودش شکلات و بیسکویت می‌برد سر جلسه امتحان؟ از خاتون خداحافظی کردم.. و از خونه بیرون رفتم.. داشتم کفشامو می‌پوشیدم باید یه تاکسی می‌گرفتم و می‌رفتم می‌ترسیدم جا بمونم از کنکور... تو فکر بودم که یهو اردلان از کنارم رد شد و گفت: - زود باش بیا می‌رسونمت! . @deledivane
رمان شروع : ۱۴۰۳.۱۰.۱۳ خلاصه رمان: یه دخترخاله پسرخاله هستن که همدیگرو دوست دارن ولی چون باهم کل کل میکنن از بچگی همش دعواشون میشه، همه هم تو باغ بابابزرگشون زندگی میکنن، بابابزرگشون آدم مستبدیه ولی خیلی کاردانه، این دوتا رو نامزد میکنه، دوسال هم نامزدن ولی... رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690 @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تهران، تابستون ۱۳۸۷ به چشمهای نسترن نگاه کردم و با خودم گفتم خوش به حالم که همچین دختری رو پیدا کردم، خیلی ناز و خوشگله، نظیر نداره. نسترن لیوان شربت و داد دستمو گفت: خوردی منو با نگاهت، بخور خنک بشی خیلی عرق کردی خنده ام گرفت، لیوان شربت رو از تو سینی برداشتمو یه نفس سر کشیدم، وقتی تموم شد با زبونم دور لبمو تمیز کردم و گفتم -این پیش غذا بود دیگه -غذا؟ قرار شام داشتیم مگه؟ دستمو روی مچ دستش چرخوندم و گفتم: اذیتم نکن دیگه، نسترن.. -زهرمار و نسترن، الان شیش ماهه میگی میام خواستگاری، کو پس؟ چشمم به در این خونه خشک شد سروش -جوون، چشماتو بخورم که خشک و ترش خوشمزه ست -فقط به فکر خوردنی، میگم کی میای خواستگاری؟ بلند شدم کنارش نشستم، دستمو انداختم دور گردنشو چونه شو با دستم گرفتم، صورتشو چرخوندم طرف صورت خودمو گفتم -میام بابا، حاجی و حاج خانوم باید راضی بشن دیگه، صبر کن مظلوم پرسید: راضی نمیشن؟ نوک انگشتمو روی گونه اش کشیدم و گفتم: حاجی یه خورده سفت و سخته، مامانمم که برام درنظر گرفته یکی رو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یهو غیظ کرد و گفت: کیو؟ خودم چشماشو از کاسه درمیارم بهش فشار آوردم که روی کاناپه خم شد، روش نیمخیز شدم و گفتم: دارم میسوزم نسترن، د لامصب عاشقتم، یه خورده فقط با لوندی خندید و گفت: جون به جونتون کنن آدم نمیشید، چیکار کنم؟... داشتم به وصالش میرسیدم که یهو صدای در اومد، رنگش پرید و گفت -اومدن سروش، مامان اینا -بخشکی شانس، کجا برم حالا؟ نسترن بلند شد دور خودش میچرخید، از پنجره ی اتاقش بیرون و نگاه کرد و گفت -بابا هم هست سروش پاشو بلند شدم و گفتم: چه خاکی تو سرم بریزم حالا؟ مگه نگفتی نمیان حالا حالاها؟ -اومدن دیگه چه میدونم، بدو برو تو حموم، زودباش در حموم رو باز کرد و من رفتم داخل، داشتم از حرص و عصبانیت منفجر میشدم، صدای مامان و بابای نسترن رو میشنیدم و قلبم تو دهنم بود، چند دقیقه اون تو بودم که یهو صدای باباشو شنیدم، بلند گفت -نرگس من میرم یه دوش بگیرم، شامو زود آماده کن معطل نشیم بلند شدم چسبیدم به دیوار حموم، حالا باید چیکار میکردم، کجایی نسترن؟.. نسترن بلند گفت -بابا برام چیزی که گفتم نخریدی؟ باباش کلافه پرسید: چی گفتی بخرم مگه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -پد دیگه، حموم پر از لباسهای کثیفمه -گندتون بزنن، برو خودت بخر خب نسترن گفت: من برم بابا؟ صدای بسته شدن در اومد و فهمیدم باباش رفته، تازه نفس راحتی کشیده بودم که یهو در حموم باز شد و من با مامان نسترن چشم تو چشم شدم... وقتی مامان نسترن و دیدم آب دهنمو قورت دادم، مامانش نگاه خریداری به سرتاپام انداخت و گفت -اندفعه خوبه نسترن، سرش به تنش میارزه، معلومه از اون خانواده های بااصل و نسبه نسترن لبشو گاز گرفت و گفت -بسه مامان، سروش اخلاقتو نمیدونه حالا فکر میکنه من چکاره ام، بیا برو سروش مامانش دوباره گفت: آره بیا برو تا باباش نیومده، ولی بعدا باید مفصل باهم حرف بزنیم پسرجون خیلی از طرز برخورد مادرش تعجب کردم، تو این شیش ماه چندباری از دور دیده بودمش اما اون روز اولین باری بود که از نزدیک باهاش همکلام میشدم، از حموم اومدم بیرون و گفتم -من نسترن و دوسش دارم، قصدمم ازدواجه -میدونم پسرجون، همه نسترن و دوسش دارن، خوشگله عوضی نسترن بازم اعتراض کرد: مامان مامانش فوری گفت: یامان، هی پشت سرهم میگه مامان مامان، باشه بابا خواستگارات زیادن، خوبه؟... نسترن بهم نگاه کرد و گفت: برو دردت به جونم، بابا بیاد برامون شر درست میشه -باشه پس فعلا، زنگ بزن یادت نره... با لبخند گفت: حتما، برو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از مادرش خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون. حرفا و رفتار مادرش خیلی برام سوال شده بود، چرا انقدر با بودنم تو خونشون راحت برخورد کرد؟ مگه میشه مادری بیخیال این کار دخترش بشه؟ بعدش خودمو گول میزدم نه بابا نمیخواسته شر بشه، تازه گفت که بعدا باید مفصل حرف بزنیم، دوباره شک میومد تو دلم که چرا گفت این بار طرفت آدم حسابیه، دوباره خودمو دعوا میکردم که نسترن خواستگار زیاد داره خب.. شک مثل خوره داشت روحمو میخورد، به خونه که رسیدم کلید انداختم تو در حیاط، اما در باز شد و فهیمه اومد بیرون، منو که دید گفت: یاالله سروش خان -سلام علیک جدیده؟ کجا میری؟ دلخور گفت: مگه برای تو مهمه؟ پوفی کشیدم و گفتم: لوندی نکن بابا، مهم نبود که نمیپرسیدم -میرم خونه ی یکی از دوستام، فردا امتحان داریم باهم درس بخونیم... اخمی کردم و گفتم -دوستت داداش که نداره؟ -گیرم داشته باشه، خوش تیپشو هم داشته باشه، خب؟ -فهیمه اون روی سگ منو نیار بالا، هی خب خب، اگه داداش داره نمیخواد بری فوری گفت: تو چیکاره ی منی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 زبونم بند اومد، اگه شیش ماه پیش بود فوری میگفتم نامزدت، مردت اما حالا با وجود نسترن هیچ حسی به دخترخاله ام نداشتم.، وقتی سکوتمو دید گفت -دیدی؟ تو خیلی وقته هیچ کس من نیستی، برو کنار دیرم میشه دستمو گذاشتم روی در و گفتم -درکم کن فهیمه، دوستت دارم ولی الان نمیتونم تن به ازدواج بدم.. به فهیمه دروغ گفتم، مثل تموم این شیش ماه، قبلش هم عاشقش نبودم ولی از سادگی و مهربونیش خوشم میومد. فهیمه خوشگل بود فقط زیادی ساده بود، آدم نمیتونست کشفش کنه چون همیشه رو بود یکدل و یکرنگ، دانشجوی سال دوم حسابداری بود و حسابی هم درسخون، امتحانات ترم تابستونش شروع شده بود و مثل من دنبال یللی تللی نبود. پا تو حیاط باصفامون که گذاشتم وسطش وایسادم، همه جا رو خوب نگاه کردم، شیش هفت سالم بود که اومدیم اینجا بابابزرگم سه تا خونه ی دیگه تو این باغ چندهزار متری ساخت، برای مامانم و خالمو داییم هرسه تا بچه شو آورد پیش خودش، فقط یه خاله ام سوئد زندگی میکرد و هنوزم زندگی میکنه. خلاصه که دورهمی قشنگی داشتیم و خانواده دورهم جمع بودیم، مامان بزرگ که مرد و بابابزرگ تنها شد یه خورده حساسیتش بالا رفت. بعضی وقتا به بعضی چیزا گیر میداد، تصمیمات عجیب و غریب میگرفت، ما هم سعی میکردیم مراعاتشو بکنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داییم فقط یدونه دختر داره، خاله ام چهارتا بچه داره، سه تا پسر یه دختر، همین فهیمه مامان و بابا هم منو ساسان و داشتن و تنها خواهرم سوسن، ساسان و سوسن از من بزرگتر بودن من ته تغاریشون بودم و نازم کلی خریدار داشت، دوسال پیش یهو بابابزرگ بازم از اون تصمیمات عجیب و غریبش گرفت و تو جمع عنوان کرد که من و فهیمه باید نامزد بشیم، فهیمه تازه دانشگاه قبول شده بود و منم خدمتم تازه تموم شده بود اولش فکر کردم شوخی میکنه اما وقتی دیدم جدیه مرتب طفره رفتم، بالاخره مجبورمون کرد چندماهی محرم بشیم و باهم معاشرت کنیم خانواده ها بدشون نمیومد، هردوتا وارث تو خانواده میموندن و ثروتشون به دست غریبه ها نمیفتاد اوایل که باهم میرفتیم بیرون هیجان داشتم، اصلا به ازدواج فکر نکرده بودم تا اونموقع، فهیمه هم شیرین زبونی میکرد و منو تا حدودی به وجد میاورد، اما بعد از هفت هشت ماه برام تکراری شد، دیگه هیچ حسی بهش نداشتم درحالیکه فهیمه حسابی بهم وابسته شده بود، دلم نمیومد بهش بگم دوسش ندارم، با نسترن که آشنا شدم دل از کف دادم و فهیمه کلا فراموشم شد.. پا تو خونه که گذاشتم مامان با دیدنم گفت: سلام پسرم، چطور این وقت روز برگشتی خونه؟ نرفتی گالری پیش بابات؟ روی مبل نشستم و گفتم: نه مامان، امروز حس و حال گالری و مشتری و مجموعه جواهرات نیست، بیخیال کنارم نشست و گفت: تو باید سروسامون بگیری، این احوالت مال بلاتکلیفی هستش.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥