🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_163
کلافه سرمو تکون دادم و رو به میلاد گفتم:
- میدونی چیه فکر میکنم که شاید مامان کار درست رو انجام داده...
میلاد اخمی کرد و گفت:
- منظورت چیه ؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- اگه مامان طلاها رو رو میکرد و بدهی اردشیر رو میداد بابا همچنان بیکار بود منم همراه شما توی اون زیرزمین تاریک و نم گرفته باید زندگی میکردیم ولی الان اوضاع هممون بهتره ...
میلاد پوزخندی زد و گفت:
- آره اوضاع همهمون غیر از تو..
- از کجا میدونی؟
میلاد سرشو تکون داد و گفت:
- میدونم دیگه..فکر کردی نمیفهمم با یه مردی هم سن بابا ازدواج کردی آخه کدوم آدمی از این وضعیت راضیه؟
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- بهتره فراموشش کنی فهمیدی من از زندگیم راضیم... اردشیر اونقدرها هم که فکر میکردم بد نیست.
مرد خوبیه کاری به کارم نداره.... در ضمن اجازه داده کنکور بدم اگه قبول بشم میذاره برم دانشگاه...
میلاد با تعجب گفت:
- جدی میگی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره عزیزم میبینی که زندگیم اونقدرها هم که فکر میکردی سخت نیست...
تو هم بهتره به خودت سخت نگیری البته این سخت کوشیت رو دوست دارم اینکه تلاش میکنی تا رو پای خودت وایسی خیلی خوبه همینجوری ادامه بده و مستقل باش به کسی وابسته نشو باشه؟
میلاد سرشو تکون داد و گفت:
- باشه آبجی من به تک تک حرفهایی که میزنی گوش میدم...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- کی قراره بری سربازی؟
میلاد با خنده گفت:
- هنوز که خیلی مونده تا اون موقع وقت زیادی دارم..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بری سربازی دلم حسابی برات تنگ میشه....
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_164
- خوب هنوز که نرفتم میشه یادم نندازی مگه نمیدونی همه پسرا از سربازی بدشون میاد؟
با خنده گفتم:
- آره ببخشید یادم نبود...
نزدیک غروب بود که در خونه صدا کرد و تپش قلب منم شدیدتر شد.
میدونستم که بابا اومده...
مهلا با ذوق از روی تخت پرید پایین و از اتاق بیرون رفت.
مداد رنگیهاشو گذاشتم توی جعبه و از جام بلند شدم.
توی آینه نگاهی به خودم انداختم صدای مهلا رو میشنیدم که داشت با ذوق اومدن منو برای بابات تعریف میکرد.
همین که خواستم از اتاق برم بیرون با بابا و مهلا وارد اتاق شدن با دیدن بابا یه خورده دستپاچه شدم سرمو تکون دادم و آهسته گفتم:
- سلام..
بابا لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- سلام جون بابا... سلام عمر بابا... بالاخره اومدی به دیدنمون...
نگاهمو به زمین دوختم و گفتم:
- آره بالاخره اومدم...
بابا چند قدم جلو اومد و خواست من رو بین دستاش بگیره ولی....
سریع ازش فاصله گرفتم خودش فهمید و ناراحت شد ولی برام مهم نبود.
به همین راحتیها نمیتونستم دلمو باهاشون صاف کنم.
بابا دستی به موهاش کشید و گفت:
- خب چرا اینجایی بیا بریم بیرون...
سرمو تکون دادم و گفتم:
- مهلا داشت برام نقاشی میکشید...
با بابا از اتاق بیرون رفتیم و همه دور هم نشستیم.
بابا نگاهی بهم کرد و آهسته گفت:
- حال و اوضاعت تو اون عمارت چطوره ؟اردشیر که اذیتت نمیکنه؟
نگاهی به بابا کردم و گفتم:
- اگه اذیتم کنه کاری از دست شما برمیاد که انجام بدین؟
بابا با ناراحتی سرشو انداخت پایین که مامان اخمی بهم کرد.
ولی برام مهم نبود...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۳
فهیمه گل رو گرفت و گفت:
سروش، بهت نمیاد این کارا...
جلوی خونه ام که نگهداشتم فهیمه با تعجب پرسید: اینجا کجاست؟ فکر کردم قرار شام داریم
-درست فکر کردی، قراره باهم شام بخوریم، پیاده شو
-سروش گیجم نکن، میگم اینجا کجاست؟
-توام یه بار به منی که قراره باهاش بری زیر یه سقف اعتماد کن، پیاده شو و دنبالم بیا
فوری پیاده شدم، خونه ام پارکینگ نداشت،
چون معمولا شبا اونجا نمیموندم و باید برمیگشتم خونه ی پدرم برام مهم نبود،
فهیمه ناچار پیاده شد و دنبالم راه افتاد، طبقه ی اول مجتمع واحد دوم برای من بود،
کلید انداختم و رفتم داخل، فهیمه هم اومد داخل و با تردید به همه جا نگاه میکرد،
آروم درو پشت سرش بستم و دستمو روی شونه اش گذاشتم.
وقتی از خونه ام اومدیم بیرون دوتا آدم دیگه بودیم،
همدیگه رو با تمام وجود لمس کرده بودیم و مزه ی باهم بودن زیر زبون جفتمون رفته بود..
تو ماشین که نشستیم یهو بغض فهیمه ترکید، میدونستم ناراحتیش برای چیه، دلم براش سوخت،
آروم گفتم
-نهایت یه هفته دیگه عقد میکنیم فهیمه، نگران چی هستی؟
-نگران نیستم، حالم بده، همیشه دوست داشتم اولین رابطه ام باهات وقتی باشه که رسمی و قانونی مال هم شدیم
-سخت نگیر دختر، الانم مال همیم، رسمی و قانونی هم میشه، گریه نکن دیگه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۴
فقط نگام کرد، چشمهای اشکی اش برای چند لحظه نسترن و از ذهنم شست و برد،
سرش و گذاشتم روی شونه مو گفتم
-نکن فهیمه، ببخشید اذیتت کردم ولی بخدا تا آخرش هستم، مگه میشه نباشم؟ من...
نتونستم برای بار دوم به دروغ بگم عاشقتم، خودش ادامه داد
-عاشقم نیستی سروش، سختته بازم دروغ بگی، تو فقط داری تلاش میکنی عاشقم بشی
سرش و نوازش کردم، مغرور بود ولی خیلی فهمیده بود، اسمش واقعا درست انتخاب شده بود..
یهو پرسید:
دختری هم تو زندگیت هست؟ اینایی که باهاشون دوست میشدی نه ها، کسی که واقعا عاشقش بشی؟
چی میگفتم؟ راستشو؟ میشد مگه؟ نه نمیشد، پس گفتم
-نه، هیچ کس نبوده و نیست
بلند شد نشست و گفت
-دلم بستنی میخواد سروش، شام که ندادی لعنتی
یهو پقی زدم زیر خنده،
انقدر بلند و طولانی خندیدم که اونم خنده اش گرفت و گفت
-چیه سروش؟ شوخی کردم بابا
وسط خنده گفتم:
خدا نکشتت دختر، شامم میدم بهت، هنوز که وقت داریم، دیوونه
استارت زدم و راه افتادم، قلبم کنارش تالاپ تالاپ نمیزد ولی خوشحال بودم باهاش،
همین بسه دیگه، آدم از زندگی چی میخواد؟
آخرشب که رسیدیم جلوی خونه بهش گفتم:
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_165
پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- نگران نباشین حالم خوبه.. اردشیر هم مرد بدی نیست باهام راه میاد و خانوادهاش هم زیاد اذیتم نمیکنن!
بابا آهسته سرشو تکون داد و زیر لب گفت:
- من شرمندتم بابا...
- بهتره دیگه فراموشش کنین...
مامان سرشو تکون داد و گفت:
- ولی ظاهرا تو فراموشش نکردی که راه به راه تیکه میندازی...
از این طرز حرف زدنش حسابی لجم میگرفت با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم:
- معلومه که فراموشش نکردم. شما جای من بودی فراموش میکردی ها؟؟ یه نگاه به وضعیتم بنداز همه زندگی و آیندهمون نابود کردین اون وقت توقع چی داری ازم مامان؟؟ اینکه بیام اینجا گل بگم و گل بشنوم ؟؟مثل یه خانواده شاد دور هم جمع بشیم و با هم از خوشبختی و هدفهای آیندمون حرف بزنیم؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:
- نه میدونم که ازمون ناراحتی منتها حالا که اومدی اینجا بهتره چشمتو به روی گذشته ببندی... اینکه راه به راه به پدرت تیکه بندازی و ناراحتش کنی اوضاع رو تغییر نمیده بدتر هم میکنی... پدرت ناراحتی قلبی گرفته ...فشار خونش میره بالا وقتی اینجوری مراعاتش رو نمیکنی...
بابا پرید وسط حرف مامان و گفت:
- بس کن خانوم بس کن لازم نیست اینجوری با مهسا حرف بزنی... خودت هم خوب میدونی که مهسا بزرگترین فداکاریو در حق خانوادمون کرد!
مامان با ناراحتی از جاش بلند شد و توی اتاقش رفت.
نگاهی به مهلا انداختم که با ترس داشت بهمون نگاه میکرد..
میلاد هم توی سکوت سرشو پایین انداخته بود و با پرتقال توی دستش بازی میکرد.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_166
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم بغضمو قورت بدم تا گریم نگیره از جام بلند شدم و گفتم:
- اومدنم به این خونه اشتباه بود نباید میومدم.... یادم رفت که هیچ چیز مثل گذشتهها نیست.
بابا از جاش بلند شد از بازوم گرفت و گفت:
- صبر کن ببینم کجا میری؟
- برمیگردم به خونه خودم...
-؛بریم توی حیاط میخوام باهات حرف بزنم...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- میدونم میخواین حرفای مامان رو توجیه کنین اما بهتره به خودتون زحمت ندین...
بابا سرشو تکون داد و گفت:
- ازش ناراحت نشو به خاطر شرایطمون حالش زیاد خوب نیست... یکم که اوضاعم رو به راه بشه مادرتم حال و روزش بهتر میشه...
پوزخندی زدم و رو به بابا گفتم:
- پس کی حال و روز من بهتر میشه ؟
بابا نگاهی بهم کرد و گفت:
- من شرمندتم بابا جان...
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- شرمنده بودن یا نبودن شما فرقی توی حال و روز من ایجاد نمیکنه پس انقدر این کلمه رو تکرار نکنین..
سمت اتاق رفتم، مانتومو برداشتم و تنم کردم که میلاد و مهلا وارد اتاق شدن مهلا بیصدا داشت گریه میکرد و میلاد با بغض گفت:
- میخوای بری آبجی؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- آره عزیزم..
- خوب بیشتر بمون دیگه بعد این همه مدت اومدی انقدر زود هم میخوای بری؟
مهلا اومد جلو چسبید به پام و گفت:
- آبجی نرو تو رو خدا...
با دیدن گریهاش قلبم داشت وایمیستاد زانو زدم جلوی مهلا بغلش کردم و گفتم:
- میدونی که آبجی دوست داره ها ؟؟
مهلا سرشو تکون داد که گفتم:
- الان باید برم ولی قول میدم که برگردم... خیلی خیلی زود...
مهلا با گریه گفت:
- نه نمیذارم بری دلم میخواد همینجا بمونی...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۵
شب خوبی بود فهیمه مرسی اومدی...
دیگه فقط در قبال فهیمه احساس مسئولیت میکردم،
اون علاوه بر قلب و روحش، جسمش رو هم بهم بخشیده بود..
همون شب وقتی تو اتاقم تازه روی تخت دراز کشیده بودم مامانم به در اتاقم تقه ای زد و وارد شد،
به احترامش بلند شدم نشستم، کنارم روی تخت نشست و گفت:
با فهیمه بیرون بودین؟
-آره، شام رفتیم رستوران، یه خورده باهم حرف زدیم
-خب؟ نتیجه چی شد سروش؟ من دیگه نمیدونم جواب پدربزرگتو چی بدم،
برای ساسان هم یه خوابایی دیده منتظره تکلیف تو و فهیمه معلوم بشه
-ساسان که از من بزرگتره، هر خوابی دیده عملی کنه دیگه، بابابزرگ که بلده برای همه تصمیم بگیره...
مامانم طعنه مو فهمید و گفت:
نمیخوای با فهیمه ازدواج کنی سروش؟
دوساله شما نامزدین، مشکلت چیه؟
-هیچی، مشکلی نداریم،
فقط دلم میخواست اگه فهیمه تنها دختری بود که من باهاش خوشبخت میشدم خودم انتخابش میکردم
نه بابابزرگ، نه هیچ کس دیگه
مامانم آهی کشید و گفت
-اگه مامان بزرگ زنده بود هیچ وقت اینطوری نمیشد، اون تنها کسی بود که بابابزرگت رو حرفش حرف نمیزد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۶
ولی خب الانم اگه تو راضی نباشی خودم با بابابزرگ حرف میزنم، میریم از این خونه، بهم بگو مامان
-نه نمیخواد باهاش حرف بزنین، من با فهیمه به توافق رسیدم، باهاش ازدواج میکنم،
فهیمه یه خورده مغروره ولی دختر خوبیه، نجیبه، همین بسه دیگه، حالا عاشقش نیستم نباشم، بیخیال
-تو دختر دیگه ای رو دوست داشتی مامان آره؟
نگاش کردم،
مگه میشه مادر از وضع و حال بچه اش بیخبر باشه، نه نمیشه، نسترن از خانواده ای نبود که بتونم روی خواسته ام پافشاری کنم،
به چشمهای منتظر مامانم نگاه کردم و گفتم:
تموم شد مامان، هرچی بود تموم شد،
با بابابزرگ حرف بزن، قرار خواستگاری بذار
مامان که رفت دوباره دراز کشیدم، به سقف زل زدم و گفتم
-میتونم فراموشت کنم نسترن؟
صبح که از خواب بیدار شدم سرم حسابی سنگین بود،
هنوز متوجه عمق وابستگیم به نسترن نشده بودم، هنوز مقاومت میکردم فراموشش کنم،
موقع صبحانه بابا گفت
-بالاخره سر عقل اومدی پسر،
مامانت گفت دیشب بهش چی گفتی، یه عروسی برات میگیرم تو تهران تک باشه
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
-شما یا مظفرخان؟
همه ساکت شدن، نتونستم تو اون جو سنگین چیزی بخورم،بلند شدم و گفتم
-چند روزی نمیام گالری، بذارین تو حال خودم باشم
تا راحت تر با شرایط جدیدم کنار بیام
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_167
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
- تو دوست داری من اذیت بشم؟
- نه دوست ندارم...
- پس بزار برم.... قول میدم زود برگردم... اصلاً یه روز به بابا میگم شما دوتا رو بیاره خونه خودم باشه؟
مهلا با بغض سرشو تکون داد و دیگه حرفی نزد وقتی میدیدم انقدر دختر آروم و صبوری دلم براش میسوخت..
مانتومو تن کردم که بابا وارد اتاق شد و گفت:
- میخوای بری؟
- آره میرم چند روز دیگه بچهها رو بیار اونجا دلم براشون تنگ میشه..
بابا سرشو تکون داد و زیر لب گفت:
- باشه هرجور که راحتی...
کیفمو برداشتم مهلا رو بوسیدم و با میلاد دست دادم و از خونه بیرون اومدم.
میلاد هم تا سر خیابون همراهم اومد یه تاکسی گرفتم و از میلاد خداحافظی کردم همین که تاکسی راه افتاد بغضم شکست و زیر گریه زدم.
راننده از آینه نگاهی بهم کرد و گفت:
- شما حالتون خوبه خانوم؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله خوبم...
اشکامو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم.
وقتی رسیدیم به عمارت پول تاکسیو حساب کردم و سمت خونه رفتم...
زنگو زدم که خاتون گوشیو برداشت و با تعجب گفت:
- مهسا مادر تویی ؟
- آره میشه درو باز کنین ؟
- اتفاقی افتاده؟ بیا بالا مادر
درو باز کرد که وارد حیاط شدم. با شنیدن صدای پارس رکس سر جام وایسادم با ترس نگاهی به اطراف انداختم که دیدم داره بهم نزدیک میشه یه قدم رفتم عقب که اردلان هم بیرون اومد.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_168
قلاده رکس رو کشید و گفت:
- نترس آزاد نیست بیا برو داخل...
سرمو تکون دادم و آهسته سلامی کردم و فورا سمت خونه رفتم.
همین که وارد شدم خاتون با نگرانی اومد طرفم و گفت:
- سلام مادر چی شد چرا برگشتی؟
با دیدنش چشمام پر از اشک شد و بدون حرف از پلهها بالا رفتم.
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم و زدم زیر گریه که خاتون با نگرانی کنارم نشست و گفت:
- چی شده مادر چرا گریه میکنی مگه نرفتی خونه پدر و مادرت؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- چرا ولی ای کاش نمیرفتم
- آخه برای چی؟
با هقهق و گریه قضیه رو براش تعریف کردم خاتون دستی روی شونم گذاشت و گفت:
-؛بهتره خودتو انقدر اذیت نکنی مادر بالاخره باید به اونا هم حق بدی دیگه مجبور شدند که همچین کاریو کردن اگه قرار باشه تا آخر عمرت سرشون منت بزاری هیچ وقت رابطتون با هم خوب نمیشه... پوزخندی روی لبم نشست که خاتون گفت:
- قبلاً هم بهت گفتم مهسا بهتره وقتی بری به دیدن خانوادت که تونسته باشی توی قلبت اونا رو بخشیده باشی وگرنه هیچی درست پیش نمیره....
اشکامو پاک کردم و گفتم:
- آره شما درست میگفتی هیچی درست پیش نرفت دلخوریهام ازشون بیشتر شد و اونا رو هم ناراحت کردم من دختر بدیم مگه نه خاتون ؟
خاتون اخمی کرد و گفت:
- این چه حرفیه که میزنی اتفاقاً من تورو خیلی دوست دارم کمتر دختری حاضر میشه به خاطر نجات خانواده همچین کاری بکنه... الانم نگران نباش با مرور زمان همه چیز درست میشه... پاشو پاشو بریم طبقه پایین یه جوشونده بهت بدم اعصابت آروم بشه...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane