🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۷
خاله ام گفت: پس دختر منو به خاطر یه بچه پرورشگاهی سنگ رو یخ کردی؟ خلایق هرچه لایق
خاله ام که رفت شوهرخاله و پسراش هم دنبالش رفتن،
داییم اومد و گفت: جواب مردم و چی بدیم سروش؟ این رسمش نبود دایی، تو باید زودتر میگفتی
بازم به بابابزرگ نگاه کردم، این بار بلند شد اومد طرفم، به من نگاه میکرد اما خطاب به دایی گفت:
زنگ بزن به فامیل بگو مراسم امشب فعلا کنسله
از این فعلا گفتنش متوجه شدم که هنوز امید داره به این وصلت.
بعد به من گفت:
برو پسر، برو با این خانوم زندگی کن، دور از این خونه، دور از آدمای این خونه، برو بسلامت
مامانم اعتراض کرد: بابا، سروش بچه ی منه، کجا بره جز اینجا؟
-دخالت نکن دختر، سروش باید بدونه بیرون از اینجا چه خبره، هرچی داری بذار و با این خانوم برو،
سروش هرچی که داری، ماشین، کلید خونه، حتی کارت بانکی، همه رو بذار روی میز
-ولی اینا همشون سندش به اسم منه، هم خونه هم ماشین هم...
-من دارم بهت میگم، تو اینا رو با کمک من و پدرت خریدی، وقتشه رو پای خودت وایسی، یعنی نمیتونی؟
جلوی نسترن نباید کم میاوردم، کلید خونه و سوییچ ماشینمو روی میز گذاشتم، دوتا کارت بانکی رو هم گذاشتم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۸
فقط عاشق بودم و به هیچ چیزی فکر نمیکردم، بابابزرگم گفت: برو، با این خانوم برو، اما هروقت دیدی سرت به سنگ خورده تنها برگرد
دلم گرفت، چقدر آدما میتونن بی رحم باشن، نسترن که گناهی نداشت،
به نسترن نگاه کردم و گفتم:
پس مطمئن باشید هیچ وقت برنمیگردم
دست نسترن و گرفتم و گفتم بریم
مامانم گریه اش گرفت، دایی و زندایی سرشون رو پایین انداختن،
بابا و ساسان به طرف پنجره ی قدی رو به حیاط رفتن، سوسن و میترا هم کنار هم روی مبل نشستن،
گفتم: خداحافظ...
از در خونه ی بابابزرگ که بیرون اومدیم
دلم خون بود، هیچی نداشتم دیگه، فقط نسترن رو داشتم، موقع رد شدن از باغ یه نفر صدام کرد،
برگشتم دیدم بابامه، خودشو بهم رسوند و گفت
-پسرم، من باباتم، نمیتونم بذارم بچه ام اینطوری بره، پول هست هروقت خواستی...
-بابابزرگ بفهمه کسی بهم کمک کرده باهاش چپ میفته، میدونم پول هست ولی همش زیر سایه ی بابابزرگه،
چرا هیچ وقت نخواستی از زیر سایه اش بیای بیرون بابا؟ چرا نخواستی رو پای خودت وایسی که الان برامون اینهمه تعیین تکلیف نکنه؟
برای من، برای ساسان، لابد دوروز دیگه هم برای سوسن
-من همین الانم رو پای خودمم
-ولی اون گالری هنوز به اسم بابابزرگه، شما بعد از سی سال و اندی تجارت خودت هیچ اسمی نداری،
الان اگه تنهایی گالری بزنی یا هر کار دیگه ای اعتبار و نفوذ بابابزرگ زمینت میزنه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_209
اردلان شونهای بالا انداخت و گفت:
- تهدید که نه... بزارش به پای یه هشدار کوچولو!
با نفرت نگاهش کردم که گفت:
- از من بدت میاد مگه نه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه...!
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- پس حتماً خوشت میاد!
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
- میدونی چیه؟ مشکل تو اینه انقدر خودخواه و خودبین هستی که فکر میکنی همه در موردت فکر میکنن و یه نظری دارند!
ولی باید بهت بگم که متاسفانه اینجور نیست، بعضی آدما مثل من در مورد تو حتی فکرم نمیکنن چه برسه بخوان نظر هم بدن...
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه واقعاً داری پاتو از گلیمت درازتر میکنی...
نگاهی به رکس انداخت که تو یه لحظه خودشو بهم نزدیک کرد و شروع کرد به بو کردن بدنم.
از ترس خشک شده بودم و سر جام وایساده بودم.
میترسیدم تکون بخورم و رکس بخواد گازم بگیره.
از ترس همه بدنم میلرزید.
چشمامو بسته بودم و جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم.
اینکه یه سگ با اون هیکل بزرگ دور و برم بچرخه واقعاً برام وحشتناک بود...
نفسش که به صورتم خورد یهو حالم بد شد و خودمو عقب کشیدم که رکس خودشو انداخت روم که زمین خوردم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_210
دوتا دستاشو روی شونههام گذاشت و پارسِ بلندی کرد که از ترس جیغی کشیدم.
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم هر چقدر صدای رکس بلندتر میشد به مراتب جیغهای منم بلندتر میشد..
اردلان چند قدم جلو اومد.
نگاهم که بهش افتاد گفتم:
- بگو...بگو از روی من بره کنار...
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- بهت که گفتم رکس روی من خیلی حساسه باید معذرت خواهی کنی....
بغض بدی توی گلوم نشسته بود.
اینکه اینجوری روی زمین دراز کشیده بودم و اردلان روی سرم وایساده بود و با پوزخند داشت نگاهم میکرد؛ احساس بدی بهم دست میداد.
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم یکم خودمو تکون دادم که رکس دوباره صداشو بلند کرد، از ترس چشمامو بستم که اردلان گفت:
- برو کنار رکس!
به سرعت نور از روم کنار رفت.
اردلان دستشو به طرفم دراز کرد که پوزخندی زدم و دستشو پس زدم.
از روی زمین بلند شدم که اردلان گفت:
- خوبی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم.
زیر گریه زدم و گفتم:
- ازت متنفرم آشغال عوضی! فکر کردی کی هستی که همه رو از بالا به پایین نگاه میکنی؟
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- من هیچ وقت این کارو نکردم...
- کاملاً مشخصه!
لباسامو تکوندم و سمت خونه راه افتادم. بدجوری از دستش عصبانی شده بودم
دلم میخواست تلافی این کارش رو سرش در بیارم..
وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم روی تخت نشستم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا بلکه اعصابم آرومتر بشه.
روزی هزار بار خدا رو شکر میکردم که دانشگاه شروع شده بود و مجبور نبودم کل روز رو خونه بمونم...
هنوز نفهمیده بودم اردلان چیکار است که صبح تا شب یکسره بیکارو توی خونه برای خودش چرخ میزد...
*
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۹
ساسان هم اومد کنار بابا وایساد، من شده بودم نقطه ی تاریک فامیل، ادامه دادم
-به هرحال میخوام یه مدت رو پای خودم وایسم، میخوام به بابابزرگ نشون بدم همه چیز زیر سایه ی اون و پولش نیست،
اگه تونستم که چه عالی، نشد چشم ازتون کمک میگیرم
ساسان اومد بغلم کرد، همون موقع یه کارت بانکی گذاشت تو جیبمو رمزشو کنار گوشم گفت،
بعد هم آروم لب زد:
ده میلیون توش پوله، فعلا برو هتل تا ببینیم چی میشه، برادر کوچیک تخس من
نتونستم رد کنم، نسترن امیدش به من بود، تازه عمو و مادرش رو هم باید راضی میکردم برای عقد، واقعا درمونده شده بودم،
منم آروم گفتم: مرسی داداش بزرگه
دست نسترن و محکمتر گرفتم و از باغ زدیم بیرون،
انگار با خودم لج کرده بودم، فکر فهیمه یه لحظه رهام نمیکرد، چشماش که بهم زل زده بودن و پلکهایی که تکون نمیخوردن داشتم روانیم میکردن،
بابابزرگ به اون بیشتر بد کرد تا من، نباید اصرار به این ازدواج میکرد، من کششی به فهیمه نداشتم دست خودم نبود..
داشتیم با نسترن به طرف خیابون میرفتیم که گفت
-چرا اینطوری شد سروش؟ اون از خانواده ی من، اینم که از...
-بهش فکر نکن گل من، درست میشه، همه چیز
-چطوری درست میشه؟
عموی بی همه چیزم نشسته منتظر براش پول مفت ببری، خانواده ی توام که کلا بیرونت کردن، وای
-عموت غلط کرده، الان دیگه چه پولی بدم بهش، با گواهی فوت بابات میشه عقد کرد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۰
نسترن وایساد و گفت: من که ندارم گواهی فوت بابامو، تازه اسم این تو شناسناممه
-وکیل ازش میگیره نگران نباش، برای دادگاه معلوم بشه اون بابات نیست حله...
رفتیم یه هتل خوب، دلم نمیخواست به نسترن سخت بگذره، بهمون بدون شناسنامه اتاق نمیدادن،
مجبور شدم دوتا اتاق بگیرم، اونم با کلی اصرار و پول، قبل از اومدن رفته بودم خونه مدارکمو برداشته بودم
ولی نسترن همچنان شناسنامه نداشت، وقتی نسترن رفت تو اتاقش منم به طرف اتاقم رفتم،
یهو نسترن درو باز کرد و صدام زد: سروش
برگشتم نگاش کردم، گفت: من..
-نترس نسترن، اینجا دیگه هتله، کلی هم اتاق و مهمون داره، منم چندتا اتاق اونورترم،
برو راحت استراحت کن تا فردا یه فکری بکنم، برو عزیزدلم
-باشه عشقم، دوستت دارم
به روش لبخند زدم که رفت داخل،
پا تو اتاق که گذاشتم دیوارهاش دارن انگار منو میخوردن، اصلا به رضایت عقد و بی پولی و بیکاری و غضب بابابزرگ فکر نمیکردم،
فقط چشمهای فهیمه جلوی چشمم بود، من نباید با نزدیکترین فامیلم این کارو میکردم..
روی تخت نشستم، گوشیمو تو دستم گرفتم و شماره شو گرفتم، جواب نمیداد، پیام دادم
-دارم میمیرم فهیمه جواب بده
یه دقیقه نشده تلفنم زنگ خورد، خودش بود، جواب دادم
-سلام فهیمه جان
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_211
کلاس که تمام شد، استاد خسته نباشیدی گفت و از کلاس بیرون رفت.
فوراً کیفمو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم.
با هیچ کدوم از بچهها نتونسته بودم صمیمی بشم و ترجیح میدادم که به قول معروف به راه خودم برم و بیام.
اینجوری برام بهتر بود.
نمیخواستم کسی سر از زندگیم در بیاره جلوی در دانشگاه رسیدم که با دیدن آرمان حسابی شوکه شدم.
اینجا چیکار میکرد؟
کلافه سرمو تکون دادم و رفتم جلو با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام خوبی؟؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اینجا چیکار میکنی؟
- معلوم نیست؟ اومدم تو رو ببینم دیگه
کلافه گفتم:
- نمیفهمی بهت میگم شوهر دارم اصلاً معنی این جمله رو درک میکنی؟
آرمان خندهای کرد و گفت:
- آره درک میکنم. هزار بار هم بهم گفتی شوهر داری اما خوب میدونی که اصلاً باور نمیکنم...
- پس همین جا صبر کن تا زنگ بزنم شوهرم بیاد!
یهو صدایی پشت سرم شنیدم که گفت:
- لازم نیست خودم همین جام!
به عقب برگشتم، با دیدن اردلان یه لحظه انگار روح از تنم رفت.
آرمان نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
- شما؟
- شوهر مهسا!
آرمان پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردی باور میکنم؟؟؟همه اینا رو دروغ گفته تا منو از سر خودش باز کنه...
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- جدی؟؟
- آره!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_212
- خوب اگه میدونی پس چرا انقدر خودتو حقیر و کوچیک کردی و باز دوباره اومدی سراغ مهسا؟
وقتی انقدر واضح داره بهت میگه دوست نداره، پس بهتره مثل بچه آدم راهتو بکشی و بری...
نه اینکه یکسره براش مزاحمت درست کنی!
آرمان کلافه گفت:
- به تو هیچ ربطی نداره این مسئله بین من و مهساس!
اردلان ابرویی بالا انداخت نگاهی بهم کرد و گفت:
- تو برو تو ماشین بشین..
از نگاهش حسابی ترسیده بودم سرمو تکون دادم و گفتم:
- میخوای چیکار کنی ؟
اردلان اخمی کرد و گفت:
- بهت گفتم برو توی ماشین زود باش..!
با ترس سرمو تکون دادم و فوراً سمت ماشینش رفتم و داخلش نشستم و با استرس نگاهی بهشون کردم.
اردلان ضربهای به شونه آرمان زد
نمیدونم بهش چی میگفت که آرمان لحظه به لحظه قیافش بیشتر توی هم میرفت.
بعد از ده دقیقه آرمان نگاهی بهم کرد با تاسف سری تکون داد و راه اومده رو برگشت.
اردلان هم با قیافه درهم اومد سمت ماشین داخل نشست و در و محکم به هم کوبید که شونههام از ترس بالا پرید.
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:
- چی شد؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۱
-فهیمه جان؟ چی شده سروش؟ چرا داری میمیری؟
-از عذاب وجدان، فهیمه من نباید، نباید...
-نباید چی؟ نباید اون روز دستت روی تنم کشیده میشد؟
آره نباید، ولی تو بیشتر قلبمو مچاله کردی تا تنم، من تورو شوهر خودم دیدم که اومدم تو بغلت، تو اون روز محرمم بودی
-شرمندتم فهیمه، روم سیاهه پیشت دخترخاله، خر شدم، انقدر مغرور حرف میزدی که فقط میخواستم غرورتو بشکنم، میخواستم عاشقم بشی
-عاشقت بشم؟ من میمردم برات سروش، تو فقط غرورمو نشکستی قلبمم شکستی،
قلبی که حالا تیکه هاشو جمع میکنم بهم میچسبونم ولی بدون یاد تو، اسم تو، اصلا هرچیز مربوط به تو نامرده میریزم ازش بیرون
داشت گریه میکرد، خودمم گریه ام گرفته بود، آروم گفتم
-کار خوبی میکنی، نجاتم بده از این برزخ فهیمه، نجاتم بده، فقط بگو ازم میگذری که تنتو لمس کردم، فقط بگو همه چیز مثل قبله، خواهش میکنم
-آره همه چیز مثل قبله به جز من، به جز من که از این به بعد تو سینه سنگ دارم به جای قلب
تلفن قطع شد و من تازه فهمیدم چه زخمی به قلبش زدم..
روی تخت ولو شدم، به سقف زل زده بودم که بازم تلفنم زنگ خورد، از خونه مون بود، جواب دادم: بله؟
-قربون صدات برم مامان، این چه کاری بود سروش؟ چیکار کردی؟
-عاشق شدم مامان، همین
-خب زودتر بهم میگفتی، من که ازت پرسیدم، بیا بریم خونه ی بابای نسترن، باهم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۸۲
پوزخندی زدم و گفتم:
نداره مامان، نسترن هیچ کس و نداره، گفتم که پرورشگاه بزرگ شده..
مامانم دیگه اصرار نکرد و فقط گفت:
پسرم من پس انداز دارم، انقدری که بتونی یه جایی رهن کنی، به من نه نگو،
تو برای شروع زندگی سرپناه لازم داری، این قضیه هم فقط بین من و تو میمونه، باشه سروش جان؟
-مرسی مامان، تو یه فرشته ای، چشم به شما نه نمیگم
وقتی تلفن و قطع کردم خیالم از بابت جا و مکان راحت شد، باید با پول ساسان فعلا یه ماشین برای خودم میخریدم، بدون وسیله خیلی سختم بود،
تازه دستمزد وکیل هم بود برای شکایت از اون عموی لامروت نسترن،
ولی یه شغل مناسب که بتونه تامینم کنه و منو به آرزوهای بزرگم برسونه بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده بود..
همینطور داشتم فکر میکردم که یهو در اتاقم زده شد، بلند شدم بازش کردم دیدم نسترن پشت دره،
گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
-نمیتونم تنها بمونم سروش
عصبی گفتم: یعنی چی نمیتونم تنها بمونم؟ برو بخواب، الان مسئول هتل یا یه نفر دیگه ببینه چه فکری میکنه آخه؟
-بذار بیام پیشت، کسی نمیفهمه
-نسترن عصبیم نکن، برگرد اتاقت
درو محکم به روش بستم، سنگدل شده بودم، حرفهای فهیمه بدجوری منو بهم ریخته بود..
پنج دقیقه بعد مثل سگ از کاری که با نسترن کرده بودم پشیمون شدم، بلند شدم رفتم از اتاق بیرون،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥