eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.3هزار دنبال‌کننده
169 عکس
109 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 کوله پشتی‌م رو انداختم رو مبل و داد زدم: _علی کجایی؟ علی با دستای پر از کف از آشپزخونه اومد بیرون. با تعجب نگاهی کردم و گفتم: _وا؟ خوبی؟ چرا داری ظرف میشوری خودم می‌شستم. با کنار دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و لبخند ترسیده‌ای زد و گفت: _چی؟...نه...نه‌... نمیخواد! تو برو بشین رو پله من الان میام با هم یکم حرف بزنیم. مشکوک شدم اما چیزی نگفتم و روی پله نشستم. خیره به آشپزخونه منتظرش بودم تا بیاد اما هِی از آشپزخونه سرک میکشید توی خونه و وقتی منو میدید ترسیده لبخندی میزد! دیگه واقعا اعصابم از این کارای مشکوک و دو بهم زنش خسته شد و عصبی از جام بلند شدم. همش حس میکردم یه چیزی رو داره از من مخفی میکنه و این بیشتر داشت دیوونم میکرد!!! وارد آشپزخونه شدم که همون لحظه خواهرمو با شوهرم دیدم! شوکه عقب رفتم و پشت دیوار خودمو قایم کردم. داشتن با هم دیگه حرف میزدن ؛ علی آروم پچ‌پچانه گفت: _عسل بخدا من نمیتونم اینو به آنا بگم! بهش بگم طلاق بگیریم چون خواهرت از من بارداره؟ دنیا روی سرم خراب شد و بیحال، کنار دیوار بی‌صدا آوار شدم. اشکی از گوشه چشمش ریخت و جلوی دهنمو گرفتم تا هق هقم بلند نشه! محمدعلی رو از بچگی می‌شناختم و میدونستم که عاشق من بود، چطور اینکارو با من کرد؟ چطور دلش اومد منو پر از خرده شیشه‌های یه زندگیِ از دست رفته‌ی دیگه قرار بده؟ 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 #تشبیه_او #پارت۱ کوله پشتی‌م رو انداختم رو مبل و داد زدم: _علی کجایی؟ علی با
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 سریع از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم. نباید خودمو ضعیف نشون میدادم وگرنه به جونم هار میشدن. من باید قوی باشم...آره... من‌قوی‌ام! از خونه بیرون زدم تا اون دوتا بیشرم و عفت هم به خراب بازی‌شون برسن. نامردم اگه کاری نکنم با زجر و عذاب از من جدا نشه! مگه من برای علی چی کم گذاشتم؟ بخاطر ازدواج باهاش از تایم دانشگاهم کم کردم. از تایم زندگیم، از باشگاهم، کلاس زبانم، کلاس یوگام گذشتم. قدر مهراب رو ندونستم که خدا این بدبختی رو جلوی پام نازل کرد! من و علی حتی ۱سالم نمیشه ازدواج کردیم، چطور اینکارو با من کرد؟ تمامِ روز توی خیابونها پرسه زدم و راه رفتم تا بتونم فکر کنم ببینم چی کم بوده! عین یه زن خوب براش بودم. همه میگفتن محمدعلی باید سجده شکر بکنه که من همسرشم. بجای سجده شوهر شکم خواهر ۱۵ساله‌ام رو بالا آورده! عصبی دستی توی موهام کشیدم و بیشتر تو افکارم فرو رفتم. بعد از جداییم از مهراب به زور تونستم خودمو سرپا نگهدارم. من و مهراب به اجبار با هم ازدواج کردیم. محمدعلی و من، از بچگی عاشق همدیگه بودیم ولی پدر و مادرم منو بخاطر پول و پَله‌ای که مهراب داشت به اون دادن. صبح و شبم زهرمارم شده بود و هر روز یه دعوا با هم داشتیم. مهراب آروم و مهربون بود، زیادی هم بِساز و قانع! وقتی می‌خندیدم ، میخندید و میگفت: _حتی خندیدنت باعث حس زندگی بهم میشه ! عشق مهراب عمیق و زیاد بود، منم دلم نمیومد بهش بگم عاشق یه‌نفر دیگه بودم و به اجبار زنت شدم! 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
رمان #تشبیه_او نویسنده: #ماندانا روزانه ۱ پارت بارگذاری می‌شود خلاصه: همه‌چیز وقتی پیچیده شد که آ
. دوستان این رمان آنلاین جدیدمون هست😍😍 روزانه عصر ها رو پارت تقدیم نگاهتون میکنیم جذاب هست و به شدت پیشنهاد میشه😌😌 @deledivane .
رمان دل دیوانه نوشته خانم کرمی😍😍❤️ https://eitaa.com/deledivane/8036 رمان آنلاین و جذاب تشبیه او به قلم ماندانا ❤️‍🔥😍🌿 https://eitaa.com/deledivane/23686
دل در بر و می در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است...😌🍊 @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رسیدم جلوی خونه. به راننده گفتم صبر کنه تا برم پول بیارم. چیزی نگفت پیاده شدم و رفتم داخل.. با دیدن زن عموم که پیش مامانم نشسته بود و با هم حرف می زدن باز کفری شدم. دلم می خواست بتوپم بهش و دق و دلیم رو سرش خالی کنم. انگار اون مقصر بود بخاطر تربیت بچش. یکم وایسادم خیره نگاهشون می کردم. زن عموم با دیدنم لبخند زد و گفت : سلام دلارام جان. خوبی؟ هیچی نمی تونستم بگم. مامانم گفت : وا دلارام. چرا حرف نمی زنی؟ چیزی نگفتم. برگشتم سمت مامان و گفتم : آژانس جلوی دره. می تونی بری حساب کنی. اولش تعجب کرد و حرکتی نمی کرد. بعدش گفت : باشه الان می رم. دیگه حرفی نزدم. رفتم سمت اتاقم و درو کوبیدم. دلم می خواست هیچ صدایی نشنوم. هیچ کس رو نبینم با هیچ کس صحبت نکنم. دلم خون بود. خون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تو همون حال و هوا بودم که در اتاق زده شد و پشت بندش مامانم اومد داخل. نگاهش کردم. حال من رو که دید نگران تر شد و گفت : چه خبره دلارام. چرا این شکلی ای تو؟ چی شده دوباره؟ نباید بهش می گفتم. شر می شد و باز الم شنگه راه میفتاد. نمی ذاشتن هم من درست به کارم برسم. واسه همین گفتم : هیچی مامان. همه چیز اوکیه. مامانم نیشخند زد و گفت : آره دارم می بینم چقدر اوکیه. بگو گفتم چی شده. چرا اینجوری ای تو. _ هیچی مامان. میگم همه چیز خوبه. یکم روحم خستس. بهم فشار آورده. اذیت شدم _ روحت خستس؟ روحت چرا خستس؟ _ به نظرت چرا؟ _ چرا وقتی اومدی زن عموت رو اونجوری نگاه کردی؟ _ توقع داشتی چی کارش کنم؟ بذارمش روی سرم؟ می بینمش یاد اون مازیار عوضی میفتم. _ چرا روحت خستس؟ _ فشار کار و زندگی. خوب میشم مامان. برو به مهمونت برس. اصلا چرا اومده اینجا؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دلش گرفته بود. اومده بود یه سری بزنه. حالا این که خیلی مقصر نیست. مقصر مازیار و باباشه که پشتشه _آها حالا هه هم بی گناه شدن _ چت شده. میگی یا نه. _ چیزیم نیست مامان. برو.استراحت کنم آروم میشم. _ دلارام! _ بله؟ چنان بلند گفتم که فکر کنم ناراحت شد دیگه چیزی نگفت و رفت به محض اینکه رفت زدم زیر گریه. افکار مزاحم داشتن مغزم رو سلاخی می کردن. * روز بعد بلند شدم که برم سراغ موسوی واسه پیگیری و تموم کردن کار ها. طوری تظاهر می کردم که انگار اتفاقی نیفتاده. اون اتفاقات باعث شده بود که حداقل مازیار روش نشه طرف من بیاد. اصلا نفهمیدم حالش چطوره. اون ضربه ای که بهش زدم، آسیب جدی کنه بهش نرسوند. قطعا اگه چیزی میشد زن عمو به گوش مامانم می رسوند. وقتی سر و صدایی نشده بود یعنی خبری نبود و همه چیز خوب بود. ولی حال روحی من اصلا خوب نبود. حس کردم دیگه واقعا دارم خودمو می بازم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 * موسوی تاتوی اون کاغذی که با نقطه خط روش نوشته بودن رو در آورد. روش نوشته بود یک هفته دیگه.. یک هفته دیگه چی؟ چه اتفاقی قرار بود بیفته؟ درک نمی کردم وقتی از موسوی پرسیدم اونم خبر نداشت و براش گنگ بود. معلوم نبود تو اون یک هفته چی می خواست بشه. چی کار می خواستن بکنن. حتی اونی رو که این یادداشت رو گذاشته بود نتونسته بودیم پیدا کنیم سعی داشتم با سروش و ماجرا هاش اتفاقاتی که اقتاده بود رو برای مدتی فراموش کنم. و امیدوار هم بودم که موفق شم. ولی خیلی تاثیری نداشت. چون کافی بود یکم سرم خلوت شه. باز فکر و خیالش و اتفاقاتی که اقتاده بود میومد سراغم و حالم رو می گرفت. خبری هم ازش نبود. اصلا نمی دونستم چی به سرش اومد. حالش خوبه یا نه. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** ** پیش موسوی نشسته بودم. یه قلوپ از چایم رو خوردم. گفت : یک هفته ای تمام دوربین ها رو درست حسابی چک می کنیم تمام بخش ها و رفت و آمد ها رو هم زیر نظر می‌گیریم تا ببینیم چی میشه. قراره اتفاق خاصی بیفته یا نه.. اون کاغذ پیام خاصی داشته. به هرحال به نظرم این هفته رو هم صبر می کنیم. گفتم : ایده خوبیه. ولی من کمتر از یک هفته وقت دارم آقای موسوی. _ شما نگران اونش نباشید. من یه چیزی به استادتون می گم که بازم براتون زمان بگیرم. یا دیگه کلا هرچی شد کار شما رو بپذیرن و بتونید پایان نامه رو تحویل بدید. خوبه؟ لبخند زدم. خیلی خوب بود. دیگه من تمام تلاشم رو کردم. اما خودم مشتاق بودم بفهمم حقیقت چیه سروش اونجا داشت چی کار می کرد _ بله خیلی خوبه. مرسی از زحماتتون امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خواستم برگردم که یهو یه چیز به ذهنم رسید. و رو به موسوی گفتم : میشه من سروش رو ببینم؟ _بله حتما. یه چند لحظه. از دفترش رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت و گقت : می تونید برید ببینیدش لبخندی زدم و رفتم سمت اتاقش. با تردید دستگیره درو فشردم و بازش کردم. اولین جایی که نگاه کردم روی تختش بود. ولی روی تختش نبود. عجیب بود. عادت داشتم همیشه اونجا ببینمش. با تعجب اینور اونور رو نگاه کردم. درو خواستم کامل باز کنم که به یه چیزی برخورد کرد پشت درو نگاه کردم. خودش بود. اون گوشه کز کرده بود. تعجب کردم. چرا اونجا نشسته بود؟ نگاهم نمی کرد. مثل همیشه به یه نقطه زل زده بود. دیگه به کارا و اداهاش عادت کرده بودم. درو بستم وایسادم نگاهش کردم. یکم هم استرس داشتم. چون ممکن بود یهو دیوونه شه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انگار ترسیدم و دوباره گوشه درو یکم باز کردم. ازش فاصله گرفتم یکم. که اگه خواست بهم حمله کنه فرصت فرار داشته باشم. همینجور داشتم نگاهش می کردم ولی اون خیره شده بود به جای دیگه. تصمیم گرفتم آخرین تلاش هامم به کار بگیرم و یکم باهاش حرف بزنم. _ همچنان نمی خوای حرف بزنی نه؟ هیچی نگفت. _ دیگه می دونی من که می دونم تو از منم سالم تری. چرا هنوز داری مقاومت می کنی؟ بازم تکون نخورد. پوفی کشیدم و گفتم : متاسفم. ولی آخرین فرصتت رو از دست دادی. من می تونستم کمکت کنم. ولی تو با لجبازی هات این فرصت رو از خودت گرفتی. هیچ کس دلش نمی خواد اینجا باشه. خودت اینو خوب می دونی. پس وقتی داری مقاومت می کنی و می خوای بمونی یعنی یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. حتی پلک هم نزد! خیلی صبرش بالا بود و مقاومت داشت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خم شدم سمتش. با اینکه خودم حوصله و اعصاب سابق رو نداشتم. و رو به راه نبودم. اما بازم می خواستم از ترفند هام استفاده کنم ببینم جواب میگیرم یا نه. صدام رو صاف کردم و گفتم : دارید اینجا چی کار می کنید هان؟ چه نقشه ای تو سرتونه؟ اینو ما گفتم نگاهش برگشت سمتم. به چشماش که زل زدم واسه یه لحظه ترسیدم. خون جلوشون رو گرفته بود. عین شکارچی که دنبال شکار می گشت... خیلی ترسناک شده بود. اما خودم رو نباختم و همینجور داشتم نگاهش می کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فقط نگاهش می کردم. هر لحظه منتظر بودم یه دیوونه بازی جدید دربیاره. دهنش هی می خواست بجنبه که حرف بزنه ولی جلوی خودش رو می گرفت. خیلی یهویی ولم کرد و تقریبا هولم داد. اگه خودم رو نگه نمی داشتم و تعادلم رو حفظ نمی کردم قطعا پخش زمین می شدم. من همچنان با ترس و نفس نفس زنون نگاهش می کردم. ولی اون حتی نگاهمم نمی کرد. تا خودمو جمع و جور کردم، رفتم سمت در. خواستم سریع برم بیرون و خبرشون کنم، ولی انگار یه چیزی متوقفم کرد. اینکه من اینقدر پیگیر بودم سروش رو عاصی کرده بود که اون حرکات رو می کرد. انگار داشتم مانع یه کاری براش می شدم. پس نباید بیخیال می شدم. شاید اگه یکم دیگه پافشاری می کردم و سرتق بازی در می‌آوردم خودش رو لو می داد. جلوی در وایساده بودم. دو دل بودم که برم یا نرم که دو تقه به در خورد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 درو باز کردم. با دیدن موسوی که دقیق داشت منو سروش رو نگاه می کردببخیال کاری که می خواستم کنم شدم و رفتم بیرون. وقتی داشتیم می رفتیم تو دفترش بهش گفتم چی کار کرد و باعث تعجبش شد. جلوی در دفترش که رسیدیم دیگه می خواستم حدلفظی کنم و برم که گفت : حدس بزنید کی اینجاست. تعجب کردم. کی؟ درو باز کرد. سرکی به داخل کشیدم. با دیدن استاد چشمام چهار تا شد. اونجا چی کار می کرد. نمی دونستم برم داخل یا نه. آخه اصلا هیچ ذوق و شوقی برای صحبت باهاش نداشتم. نه اون نه مازیار. جفتشون استاد های خوب من بودن. ولی توی همون یک ماه خیلی چیزا تغییر کرده بود. موسوی یاالله گفت و رفت داخل. نمی شد همینجور اونجا وایسم. منم رفتم داخل. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 استاد با دیدن ما بلند شد. با موسوی شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن. اما مثل سابق من حتی نمی تونستم باهاش حرف بزنم. ولی چاره ای نبود. رفتم جلو به زور لبخند زدم و گفتم : سلام استاد. البته لبخندی که زدم از صد تافوش بدتر بود با لحنمم که انگار آماده بودم بخورمش یکم براندازام کرد و گفت : سلام دخترم خوبی؟ _ هی بد نیستم ممنون. _ چقدر ضعیف شدی. دلم می خواست تیکه هام رو شروع کنم ولی احترام گذاشتم و چیزی نگفتم ' زندگی سخت شده دیگه. هوفی کشید. موسوی گفت : بفرمایید بشینید چرا سر پا. گفتم ‌: من دیگه یواش یواش باید برم. موسوی گفت : آخه استاد بخاطر شما اومدن. استاد گفت : اگه کار داری برو دخترم. مشکلی نیست. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** تا این که بالاخره بعد از دوسال زندگی، گیردادن های مهراب برای بچه‌دار شدنمم شروع شد. همش میگفت بچه میخوام. منم هنوز تو مغزم محمدعلی وجود داشت اما به زندگیم خو گرفته بودم. محمدعلی بخاطر فراموش‌کردن من، رفته بود تهران برای کار! توی یه دعوای سختی که با مهراب داشتم، از دهنم در رفت و قضیه عشق بین خودم و محمدعلی رو گفتم. بعد از اون اتفاق، هیچ‌چی مثل سابق نشد! مهراب مشکوک شده بود، شکاک، عصبی، خشن! داد میزد، وسایل خونه رو می‌شکست، دیر میومدم میگفت با کی بودی؟ کم کم زندگیمون به طلاق کشید اما من آخرش فهمیدم که عاشق مهرابم! زندگیم رو دو دستی با این زبون لعنتیم خراب کردم. خیلی هم خراب کردم. شاید تنها خوبیِ زندگی با مهراب، این بود که یکی از اخلاقای خوبش به منم سرایت کرده بود. من از مهراب صبوری و لبخند‌زدن رو یاد گرفتم! مهراب از من جدا شد و رفت آلمان برای فراموش کردنم. خب کم چیزی نبود، بحث فراموش کردنِ سه‌سال زندگی بود. منم خودمو با دانشگاه و کتاب و زندگی غرق کردم. سخت‌ترین رشته دانشگاهی و طولانی‌ترین رو برداشتم، پزشکی! اونم پزشکی مغز و اعصاب! میخواستم انقدر کار کنم انقدر تلاش کنم که یاد و خاطرات مهراب رو فراموش کنم. ۲سال بعد از طلاقم، محمدعلی با خجالت خیلی زیاد از من خواستگاری کرد! برای فراموش‌کردن خاطراتم با شوهرسابقم، سعی کردم خاطره‌های جدید بسازم. سعی کردم یه زندگیِ جدید بسازم، با عشق‌اولم...محمدعلی! ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** روزها میگذشت و من به زندگی با محمدعلی هم عادت کردم، اما اون شادی و خنده‌هایی که با مهراب داشتم؛ با محمدعلی غیرممکن بود! تمام سعیم رو میکردم، من فقط ۸ماهه زن‌محمدعلی شدم و اون با خواهرم بهم خیانت کرد! اونم با خواهری که فقط ۱۵سالش بود. بذار توی این باتلاقی که گیر افتادن و غلطی که انجام دادن انقدر فرو برن که نابود بشن! از من که چیزی کم نمیشه...فقط.. حس تحقیر داره نابودم میکنه!!! محمدعلی نزدیکه ۲۰سال از عسل بزرگتر بود، چطوری تونسته این بلا رو سر خواهر بی‌گناهم بیاره؟ هر چند که فکر میکنم عسل هم مقصره. از همون اول سر و گوش عسل می‌جنبید اما توقع نداشتم با شوهر خواهرش، با کسی که میدونست عشقِ‌اول خواهرشه اینکارو بکنه. کنار سی‌و‌سه پل نشستم و آهی کشیدم. شاید باید محمدعلی رو از عسل دور میکردم تا عسل بچه رو سقط کنه. من از اوناش نبودم که بخوام تن به هر خفتی بدم و چشم ببندم، اما آخه این یه بی‌آبرویی بزرگ برای بابا میشد که دختر بزرگش توی ازدواج دومشم طلاق بگیره! آبروی مامان و بابا به کنار... اگه میفهمیدن دلیل طلاقم اینه که خواهرم از شوهرم بارداره، مامان و بابا سکته میکردن! همینجوریش بخاطر طلاقم از مهراب، مرد همه‌چیز تمومی که هیچ عیبی نداشت، چه حرفها که از فامیل و بزرگای خاندانمون نشنیدن! پیامی از علی به گوشیم اومد: _ عزیزم کجایی؟ روتو برم مرد... تو دیگه کی هستی؟ نیشخندی زدم و براش تایپ کردم: ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** _میخوام انتقالی بگیرم تهران. تا فردا بگو بیان وسایلمون رو جمع کنن بریم اون خونه‌ای که تو تهران داشتی. پیام رو ارسال کردم و با خیال راحت به دریا خیره شدم. دماری از روزگارتون در بیارم که هردوتون بیچاره بشین. ساعت‌ها کنار پل نشستم و به دریا، غروب و آسمون، نگاه کردم و تو افکار درهم ریخته‌ام غرق شدم. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که بلند شدم تا برم خونه. پیامی از محمدعلی اومد: _چرا انقدر یهویی؟ بیا خونه با هم حرف میزنیم. سریع پیام نوشتم: _حرفی نمونده هر چی بود باید گفت رو گفتم. کاری غیر از این بکنی که بریم تهران، نه من نه تو! نمیخواستم الان بفهمه که میدونم با خواهرم سر و سِری داره. میخواستم خوب آچمزشون کنم و لحظه‌ی آخر... بوم! نابود بشن! اگه قراره طلاقم بده و با خواهرم ازدواج کنه، اگه قراره آبروی پدر و مادرم بره‌، اگه قراره غرور من شکسته بشه، نمیذارم راحت انجامش بده! مهریه‌ام نزدیکه ۸میلیارد بود و خداروشکر که میتونستم با همون مهریه، یه عمر بندازمش زندان! البته که محمدعلی انقدر خنگ نیست که مهریه ام رو بده و برای ندادنش چنگ به هر طنابی میزنه. *** صبح روز بعد درحالی که اسباب و اثاثیه‌مون جمع کرده و آماده توی چند تا وانت و نیسان بار شده بود، سمت تهران حرکت کردیم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** عسل لحظه‌ی آخر رفتنمون با گریه منو بغل کرد و گفت: _دلم برات تنگ میشه آبجی‌جونم! نمیشه یکم دیگه اصفهان بمونید تا منم باهاتون بیام؟ دلم از این دو رو بودن خواهرم آتیش گرفت و نزدیک بود همون لحظه دونه و تار به تار موهاش رو از خشم بِکَنم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و آروم گفتم: _منم همینطور فرشته‌آبجی! ولی باید برم. تهران جای بهتری برای دانشگاه رفتن و پیشرفت منه! بوسه‌ای روی گونه ام زد و با لبخند، اشکهاش رو پاک کرد. آروم تو گوشم گفت: _خیلی دوستت‌دارم! جوابشو ندادم و سوار ماشین شدم. محمدعلی دستی برای خانوادم و عسل تکون داد و راه افتادیم. حتی نتونستم دلیل این حرکت ناگهانیم رو به مامان و بابا توضیح بدم. بهشون چی میگفتم؟ میگفتم شوکه شدم که فهمیدم خواهرم و شوهرم به من خیانت کردن؟ اصفهان نحس‌ترین شهری بود که توش زندگی کردم. توی همین شهر، من دو دفعه زندگی متاهلی خودم رو داخل خرابه‌ها و بدبختی نگاه کردم و کاری از دستم برنیومد. علی دستم رو گرفت و گفت: _چیشده؟ چرا انقدر تو فکری عزیزم؟ نگاه بی‌تفاوتی بهش کردم و گفتم: _تو فکر مهراب بودم. نگاهش خشک شده روی صورتم مات موند. نیشخندی زدم و از شیشه ماشین، به بیرون نگاه کردم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** عصبی گفت: _این حرفت یعنی چی؟ یعنی چی که به مهراب فکر میکردم؟ آنا خواهشا منو سگ نکن! چرا شبیه این مردای عصبی حرف میزد؟ مگه نمیدونست من خیلی‌وقته معیارهای علایقم به مردایی رفته که آروم و مهربونن؟ که لبخند رو لبشونه؟ که ساکت و مرموزن! که شبیه مهرابن! سرد گفتم: _حد خودت رو بدون! تو غلط میکنی خودتو واسه من سگ کنی وقتی که خودم الان منتظرم پاچه یکی رو بگیرم. با حرص زد رو فرمون و داد کشید: _چی‌شده؟ چی شده آنا؟ اون از دیروز که یهو از خونه زدی بیرون. اون از دیشب که گفتی اثاث رو ببند. اینم از الان که داری رَم میکنی! متقابلا سرش داد کشیدم: _دوستم دیروز گفت تو رو با یه دختر دبیرستانی دیده که همدیگه رو توی یه کوچه داشتین بوسه فرانسوی رد و بدل میکردین!!! دروغی بیش نبود اما برای سرخ شدن محمدعلی کافی بود. سریع ماشین رو نگه‌داشت و ناباور نگاهم کرد. پوزخندی زدم: _بخاطر همین انتقالی گرفتم تا مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم و مادر و پدرم خبردار نشن. آب دهنش رو با ترس قورت داد و تند گفت: _دروغه... به قران خدای عظیم که دروغه! من چطوری میتونم به تویی که کل زندگیم حسرت داشتنش وجودمو میسوزوند خیانت کنم؟ ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** _همونطوری که من... با فکر و خیال تو، توی خونه‌ی مهراب، توی زندگی مهراب، تونستم به مهراب خیانت کنم! آب دهنش رو به سختی قورت داد. مونده بود چی بگه. دستامو توی دستاش گرفت و با التماس گفت: _عزیزم...باور کن من نمیخواستم اونکارو کنم. قسم میخورم اتفاقی شد! خب من مردا اینجوریم دیگه... یه دختر دبیرستانی دیدم فکر بد به سرم زد! خواهش میکنم عزیزم...من زندگیمونو دوست دارم. دستامو از دستش بیرون کشیدم و پوزخندی زدم: _منم بخاطر این که زندگیمونو دوست داشتم گفتم بریم تهران تا دیگه چشمت به دخترای دبیرستانی و ساده‌ی اصفهان نیوفته که فکر بد به سرت بزنه! سکوت کرد و چیزی نگفت. میدونستم شوکه شده، اما من کاری میکردم این شوک، در برابر ضربه‌ای که به غرورم هیچ باشه. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هر از چند گاهی بهم نگاه پر استرسی میکرد و چیزی نمیگفت. امیدوارم همیشه انقدر استرس همراهش باشه تا بترکه! بی‌وجدان چطور تونست با خواهرم بهم خیانت کنه؟ چطور انقدر بازیگرای خوبی هستن که تونستن جلوی چشم من، خودشون رو خوب بگیرن. یکی انگار تو مغزم میگفت: _خودت پس چی؟ تو چطور تونستی دوسال مهراب رو بازی بدی؟ ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** اما کار من که بازی دادن نبود، سکوت و دروغ مصلحتی برای دووم آوردنِ زندگیِ اجباریم میشه گفت، بود! من هر کاری که کرده باشم هیچوقت بعد از ازدواجم، نخواستم با محمدعلی رو به رو بشم. حس میکردم رو در رو شدن با محمدعلی‌، حتی نگاه بهش باعث خیانت علنی و اشتباهیه که به مهرابه. اشک کوچیکی از گوشه چشمم ریخت و آروم گفتم: _خدا جواب همه رو میده. شاید من الان دارم تقاص دلِ شکسته‌ی مهرابی رو میدادم که دیوانه‌وار عاشقم بود. یعنی الانم عاشقمه؟ حدود ۴ساعتی توی راه بودیم تا این که به پامون به تهران باز شد. تهرانی که نمیدونستم قراره بیچارم کنه! دم در خونه‌ای که یه مدتی خونه‌مجردی محمدعلی بود، ماشین رو خاموش کرد. دستمو توی دستش گرفت و بالا آورد. بوسه‌ای روی دستم زد و گفت؛ _بریم عزیزم! لبخندی بهش زدم و گفتم: _باشه...بریم! حرفم طوری تهدیدآور بود که حالشو جا آورد. از ماشین پیاده شدیم و علی در خونه رو با کلید باز کرد. عقب رفت تا اول من وارد خونه بشم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** نگاه تمسخر آمیزی بهش انداختم و وارد خونه شدم. خونه از تمیزی برق میزد، این واقعا عادیه؟ خونه‌ای که صاحبش نزدیکه ۱ساله نیست، عادیه؟ روی مبل نشستم و گفتم: _خونه چرا انقدر تمیزه؟ خدمتکار گرفتی هر هفته بیاد اینجا رو تمیز کنه؟ هول زده لبخند مصنوعی زد و گفت: _آره آنا جان! یه لحظه منتظرم باش الان میرم یه چیزی میارم بخوری. چرا شبیه غریبه ها باهام رفتار میکرد؟ انگار که من... من مهمونم! حسِ بدی که بهم دست داد باعث شد داد بزنم: _لازم نکرده! من اینجا زندگی نمیکنم. میری یه خونه دیگه میخری محمدعلی؛ معلوم نیست تو اینجا چه غلطایی که نکردی. اشکی از گوشه چشمش ریخت و دلم رو لرزوند. نه از اون دل‌ریزه هایی که باعث عشقه، از اون دل‌ریزه هایی که ترحم‌برانگیزه! زندگیش رو درحال خراب شدن میدید، دقیقا مثل من! یادمه اون زمان مهرابم شبیه الان ِ من شده بود. شکاک، بد دل، توهین‌گر و بد دهن! شاید خدا میخواد حس و حال اونو به من بفهمونه. بفهمونه دل‌شکستن چه جرم سنگینیه. تنها خوبیه من این بود که خیانت محمدعلی فقط به غرورم ضربه زد و اگر من دلبستگیِ آنچنانی بهش داشتم، معلوم نبود الان وضعم چقدر خراب تر میتونست باشه. علی سریع سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت: _من یه سر میرم بیرون باد به کلم بخوره. ۱ساعت دیگه وانت اثاثیه میاد. وانت و خدمه رو پولشو حساب کردم فقط بگو برات بچینن، انعامشونم دادم. نگاهی به چشمام کرد و آروم گفت: _خدافظ! ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** جوابشو ندادم و از خونه زد بیرون. تا از خونه بیرون رفت، زدم زیر گریه! مهراب... تو چی کشیدی وقتی عاشقم بودی و تو فکرت منو یه زن خائن میدیدی که پشت سرت بهت میخندم و بهت خیانت میکنم! با مشت کوبیدم به سینم و زجه زدم: _من خیانت نکردم مهراب! من هیچوقت با محمدعلی بهت خیانت نکردم و تو آتیش میگرفتی... من چیکار کنم که شوهرم جلو چشمم بهم خیانت کرد و منو خر فرض میکنه؟ مهرابم چه زجری می کشیدی... چه زجری! چقدر دیر فهمیدم عاشقتم دیوونه... چقدر دیر! گوشیمو برداشتم و به مامان زنگ زدم. میخواستم هر جوری که شده تا آخر این ماه، مخ مامان رو بزنم که عسل رو شوهر بده. دیروز مامان داشت میگفت که یه خواستگار خوب داره. نمیخوام وقتی شکمش بالا و بالاتر اومد، از دهنش بپره که از محمدعلی حاملم. اونموقع دیگه‌ میتونه خواستگارش رو بهونه کنه. تا وقتی که زجر و آتیشِ توی دلم نخوابیده، اجازه نمیدم همه جا جار بزنه که با عسل به آنا خیانت کردم. مامان گوشی رو خیلی دیر جواب داد: _الو آنا صدامو با سرفه‌ای صاف کردم و گفتم: _الو مامان... خوبی؟ _آره مامان جان... چیزی شده؟ میخواستم درباره عسل و خواستگارش باهات حرف بزنم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** مامان با خوشحالی گفت: _خواستگارِ جدید داره عسل؟ از هم‌دانشگاهی هات؟ پوزخندی زدم. تو چه دلِ خوشی داری مادر من که دخترت خونه‌خراب‌کُن زندگیِ نو رسیده خواهرش شده. گفتم: _نه مامان. قصیه یه چیز دیگه‌ست. _چی شده مامان‌جان؟ جا گیر شدی اصلا که به من زنگ زدی؟ نگاهی به دور تا دورِ خونه کردم و گفتم: _نه مامان. خونه مجردیِ محمدعلی قرار نیست که زندگی کنم. محمدعلی رفته دنبال خونه بگرده اونجا بریم. نگران شد و توپید: _چرا انقدر تو خرج میندازی اون بچه رو؟ داداشم بفهمه ناراحت میشه آنا. همونجا زندگی کنید دیگه، چه ربطی داره قبلا خونه مجردی بوده یا نه؟ _مامان نمیشه. این پسرداداش شما باید تنبیه بشه. از صداش نگرانی میریخت: _نکنه دعواتون شده؟ _نه ولی یه اشتباهی کرده باید جبران کنه. _دخترم اذیتش نکن! مردا اشتباه زیاد میکنن. ما زنا کوتاه نیایم که زندگی برامون زندگی نمیشه. کلافه از اصرار های مامان، گفتم: _باشه مامان جان! چشم! من که فعلا دارم مدارا میکنم با این دامادت. _قربونت برم الهی! حالا جاگیر شدین بگین من و داداشم میایم خونتون نوتبریکی بگیم. مامان همش نگرانِ این بود که زندگیِ زناشویی قبلیم روی زندگی الانم تاثیر بذاره و دوباره کارم به طلاق بکشه، برای همین همه زورش رو میزد منو نصیحت کنه. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 با حرص زیرلبی گفتم: _این نصیحتا رو به دختر دیگه‌ات بکن! _چیزی گفتی مامان جان؟ _نه مامان. بیاین با دایی. من اصلا یه چیز دیگه میخواستم بهت بگم. درباره عسله! _عسل چی آنا؟ لبخندِ شیطانی رو لبم نشست و به دروغ گفتم: _شنیدم با این خواستگارِ جدیدش خیلی میپره. دوست دانشگاهم این دو تا رو توی خیابون دیدن. مامان قبل این که فامیل، اینا رو ببینه سریع بهم نامزدشون کن. مامان با تعجب گفت: _ولی عسل که گفت خودش یه نفر دیگه رو دوست داره و منتظره وضعیت زندگیه پسره درست بشه میاد خواستگاریش. گفت که این خواستگارش رو نمیخواد. اون پسری که منتظره وضعیت زندگیش درست بشه شوهر منه مامان...اون داماد خودته! به زور صدامو خوشحال نشون دادم: _خب مامان تو چرا انقدر ساده‌ای؟ همین پسره خواستگارش رو میگفته، فقط این خواستگارش یکم وضع مالیشون خوب نیست. خوب هست ولی جلوی عسلِ ساده‌ی ما خودشونو اونجوری میگیرن که ما کوتاه بیایم! مامان که انگار چیز مهمی رو فهمیده، گفت: _عههههه! منو باش چقدر خنگم آنا. خوب شد به من گفتی. امشب به خواستگاراش میگم جوابمون مثبته. هفته دیگه یه مراسم عقد بگیرن. واقعا زشته نامحرم بهم دیگه، تو کوچه بگردن و فکر آبروی ما رو هم نکنن. 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 با لحن دلسوزی گفتم: _آره مامان جان بخاطر همین میگم! تازه شما اندازه کافی بخاطر طلاقِ من آبروتون رفت. من میترسم پسره عسلِ ساده‌ی ما رو، خواهر گلم رو خر بکنه و باهاش فرار کنه که نخواد براش طلا و شیربها بده _راست میگی آنا؟ خوب شد اینا رو به من گفتی دختر! وگرنه من همین الان گوشی دستم بود میخواستم بهشون زنگ بزنم بگم عسل راضی نیست. تو چقدر پخته‌ای دخترم. زندگی منو پخته که سهله مامان، کبابم کرده! دلم یکم از نظر عسل آروم گرفت و گفتم: _خداروشکر زودتر زنگ زدم. تو و بابا و عسل با خانواده دایی هم فرداشب بیاین تهران خونه جدیدمون. تا فرداشب همه کارا رو درست میکنم. _الهی دورت بگردم که انقدر ماهی! _فدات شم عزیزم‌....مامان گلم! جز شما آخه من کی رو دیگه دارم که براشون ماه باشم؟ _دختر قشنگمی... کاری نداری مامان جان؟ _نه مامان. برو به کارات برس وقتتو گرفتم. خدافظ _خدافظ گوشی رو قطع کردم و مشغول خوندن جزوه‌هام شدم. اگه قرار نیست تو رابطه‌های عاشقانه‌ام، تو زندگی تاهلم موفق باشم حداقلش با تلاش میخوام تو زندگی تحصیلی و کاریم موفق بشم. 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 چندساعتی خودم رو از مشکلات و زندگیم جدا کردم و درگیر جزوه و کتاب هام‌ شدم تا اینکه زنگ خونه به صدا در اومد. فکر کنم وانت های اثاثیه بعد از ۳ساعت رسید. شالمو که گوشه‌ی مبل انداخته بودم برداشتم و سرم کردم. دستی به موهای آشفتم کشیدم و از جا بلند شدم. آیفون رو زدم و دم در وایستادم تا سر کارگر بیاد. نزدیکه ۴ تا وانت بار کرده بودیم که پر از وسیله بود. سرکارگر که اومد دم در، چند تا برگه دستم داد و گفت: _سلام خانم. روزتون بخیر. اینجا ها رو امضا کنید تا من برم بگم کارگرای خونه بیان. سری تکون دادم و برگه ها رو گرفتم و گفتم: _چند لحظه اینجا منتظر بمونین. شوهرم الان میاد آدرس اصلی رو میده. ما اینجا زیاد موندگار نیستیم. سرکارگر دستی به سرش کشید و گفت: _نمیشه که خانم! اونموقع پولش زیادتر میشه ها عجب آدم پررویی بود. با جدیت گفتم: _شوهرم گفته پول همه رو با انعام داده. درمورد پولش با خودش حرف بزنین، به من مربوط نیست. انگار حساب کار دستش اومد که نمیتونه از دو جا پول بکنه و *چشم* ای گفت. تقریبا شب شده بود که محمدعلی همراه دو تا از دوستاش با خنده نزدیک خونه شد. وقتی من و سرکارگر ها رو همینطور معطل خودش دید، خنده‌اش از بین رفت و زودتر از دوستشا سریع اومد نزدیکتر. بازومو کشید و برد تو خونه. 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀