eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.5هزار دنبال‌کننده
141 عکس
69 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۱ تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ماشینی رو به روم پارک کرد. خوب که نگاه کردم، راننده ماشین رو دیدم که داییِ آناست. با خنده و خوشی از ماشین پیاده شدن. تو دستشون چند تا گل و شیرینی بود. یه لحظه از فکرم گذشت *آنا حامله‌ست؟* که انقدر کادو آوردن؟ همه‌ی تنم تو آتیش انگار انداخته شد. اگه حامله بود چی؟ یعنی با حاملگیش اومده امروز به من گفته بیا دوباره ازدواج کنیم؟ زنیکه خیانتکارِ پست‌فطرت! پوزخندی به خوش‌خیالیِ خودم زدم. یه زن متاهل نظر داشتم. به زنی که باعث و بانیِ شکستِ زندگیِ منه. من..مهراب شاهرودی، کسی که حتی یکبار تو زندگیش تو چیزی نباخته، برای اولین بار زنم رو باختم. عشقم رو از دست دادم. زندگیم متلاشی شد! شکست سنگینی که خوردم فقط بخاطر بچه نبود، بخاطر این بود که زنم عاشقم نبوده. ماشین رو روشن کردم و از کنارشون گذشتم. لحظه‌ی آخر اما، متوجه نگاه خیره‌ی داییِ آنا روی ماشینم شدم. *آنا خسته و کوفته از مرتب کردن و جا سازیِ وسایل خونه اونم همراهِ داشتن مهمونایی مثل خانواده دایی که با نگاهشون آدمو قورت میدن، روی تخت پهن شدم. هنوز چند دقیقه هم از این دراز کشیدنم نگذشته بود که در اتاق باز شد. سریع خودمو جمع کردم و بلند شدم. زندایی با لبخند بزرگی، وارد اتاق شد. لبخندی بهش زدم و شالم رو روی سرم درست کردم. زندایی کنارم روی تخت نشست و با مهربونی گفت: _عزیزم خودتو اذیت نکن. راحت باش. منم زنم دیگه. انقدر خودتو می‌پوشونی چرا؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #304 _ هرچی می خوای بگو مازیار. بگو بی رحم شدی. بگو سنگدل شدی. عوض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و چی کار نکن. عصبی پوزخند زدو گفت : مثل اینکه خیلی از این وضعیت راضی ای. تو دلم براش تاسف خوردم. چون نمی دونست چی داره بهم می گذره. ولی با لجبازی گفتم : آره. آره درست حدس زدی. داره خوش می گذره. راحتم. همونطور که به تو داره خوش می گذره. _ نمی فهمی دیگه. نمی فهمی. هرکار کنم تو کتت نمی ره. _ باهام درست صحبت کن. _ قیافه من شبیه آدماییه که داره بهشون خوش می گذره؟ _ صدات رو بیار پایین. من نمی دونم. وقتی بخاطر شغل من، میونمون رو خراب کردی حتما می خواستی دیگه. ولی خوب شد اتفاقا. اون روی واقعیت رو قبل اینکه خودم رو بدبخت کنم شناختم. چشماش از عصبانیت سرخ شده بود. کارد می زدی خونش در نمیومد. به زور چند تا نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه کم پیش میومد مازیار اون شکلی عصبانی بشه. یکم ترسیدم ولی خودم رو نباختم. کنترلش رو که دست گرفت گفت : کارت به کجا رسید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۲ آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام گورشون رو گم کنن. وضعیت روحیِ خوبی نداشتم، جسمم که بخاطر دانشگاه و بعد از اون دعوا و کارای خونه داغون بود. حالا باید خودمو یه زن متین و خوب برای خانواده شوهرمم نشون میدادم. صبر و تحملم داشت تموم میشد. دیدن مهراب، همه‌ی ذهن و قلب و روحم رو درگیر کرده بود. فشارِ روحیم اونجایی بدتر شد که گوشی رو بهم قطع کرد! زندایی آروم دستمو تو دستش گرفت و گفت: _آناجان! عزیزم.. من و داییت الان نزدیکه سی و چند سال میشه که منتظر نوه هستیم. اولش که محمدعلی به عشقِ تو، هر دختری بود و نبود رد میکرد. گفتیم قسمت نبوده ولی قسمت هم شدین. حالا که بهم رسیدید، چرا زودتر بچه‌دار نمیشین؟ شوکه نگاهش کردم. علی هم اون روز تو ماشین به بچه‌دار شدنم اشاره کرد. نکنه دایی و زندایی رو مخش رفتن؟ شایدم میخواد با حاملگیِ من، عسل رو از سرش باز کنه و دور بندازه. نگاهی به دستام که تو دست زندایی بود کردم و سر به زیر، گفتم: _زندایی.. حقیقتش رو بخواید من خیلی بچه میخوام. زندگیم رو با محمدعلی دوست دارم. ولی ..ولی محمدعلی هوایی شده. دلش یه دختر دیگه‌رو میخواد. زندایی ناباور دست رو دهنش گذاشت و هینی کشید: _چی میگی آنا؟ منظورت چیه؟ زن دوم گرفته؟ پنهونی؟ اشک مصنوعی از کنار چشمام ریختم و با بغض، گفتم: _نه زندایی..قضیه این نیست! شکم یه دختر دبیرستانی رو بالا آورده. خانواده‌ی اون دختر هر روز به من زنگ میزنن. پیام میدن. میگن شوهر تو باید گردن بگیره. من چیکار کنم؟ شما بگین...من چیکار کنم؟؟ زندایی که از دایی هم تو اینجور مسائل بدتر بود، سریع گفت: _چیکار میخوای کنی؟ تو حامله شو. بقیه‌اش رو بسپر به من! من نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. اون بچه هم زنا زاده ست. اجازه نمیدم پاش تو خونه‌‌ی ما وا بشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #305 _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ به تو ربطی نداره. خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه. نفس عمیق کشید و گفت : میگم کارت به کجا رسید؟ _ خوب پیش می ره. _ مطمئنی؟ ولی استاد که یه چیز دیگه می گفت. عصبی گفتم : وقتی می دونی منو سوال پیچ نکن استاد یاقوتیان یهو لبخند محوی نشست روی لبش. انگار آروم شد. عجیب بود. گفت : دلم برای دورانی که سر کلاسم می نشستی تنگ شده. دل منم یه جوری شد. گفت : با نبود تو نتونستم دیگه ادامه بدم. آره اینو استاد هم بهم گفته بود. سرم رو انداختم پایین و اخم کردم. نتونستم دیگه چیزی بگم. چون دل خودمم بد گرفته بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۳ جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 پوزخندی زدم و گفتم: _الان اینجوری میگین. معلوم نیست چندسال بعد، قراره چیکار کنین. شایدم همه جا با افتخار دست من و اون دختره رو گرفتین و تو چشم مردم کردین که من دو‌تا عروس دارم. هول شد و سریع گفت: _نه...نه عزیزم! نگو اینجوری! آدرس و شماره اونا رو بده. خودم میرم یه پولی میذارم کف دستش که بچه رو سقط کنه. ابروهام بالا پرید. مثل این که یه ذره هم شک نداشت که پسرشون چقدر هرزه‌ست. دستمو از دستش بیرون کشیدم و عصبی از جام بلند شدم. بلند گفتم: _خب... که چی؟ نه واقعا که چی؟ دل شکسته‌ی من دل میشه؟ یا حالِ بدم؟ همین که تا الان نشستم و طلاق نگرفتم ازش، بخاطر آبروی پدرمه. رنگ زندایی قرمز شد. مهریه‌ی من کم چیزی نبود، تقریبا دایی و زندایی رو ورشکست میکرد. محمدعلی اما براش عین آب خوردن بود جور کردن مهریه‌ام! بازومو گرفت و با ملایمت و مهربونی گفت: _آنا جان! خب تو هم حق بده بهش. اون مَرده تو زنی... زن اگه با زندگیش نسازه که زندگی واسش زندگی نمیشه. _درکت نمیکنم زندایی. حرفاتو نمیفهمم. یعنی اگه دایی میرفت بهت خیانت میکرد و شکم یه بچه‌ دبیرستانی رو بالا میاورد بازم همین حرفا رو به خودت میزدی؟ صورتش سرد و پر از انزجار شد. شک ندارم الان دلش میخواست که خفم کنه. به زور تحمل کرد و جلوی خودش رو گرفته بود تا بهم چیزی نگه ولی صورتش هر لحظه کبودتر میشد. آخرم بلند شد و با توپ و تشر از اتاق بیرون رفت. در اتاقم جوری محکم کوبید که بلند خندیدم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷 تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن  🪄 روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇 https://www.20landing.com/141/862 https://www.20landing.com/141/862
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ادیـــتے‌‌دیـــگراز‌آقــــامحـــمد‌و‌رســـول😉💛!"> 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
🗣رازی از زبان آیت الله بهجت که در اواخر عمرشان تعلیم خواص نمودند و فرمودند من در مورد ختومات از استادم (مرحوم آیت الله قاضی) چیزی نمیپرسیدم، اما روزی ایشان ذکری را به من آموختند و فرمودند که هر کس موفق شود آن را به انجام برساند...😳 در نتیجه 📜🧷 اگر طلسم شده قطعا باطل میشود ✨اگر مجرد باشد بختش باز شود ✨اگر چشم به راه کسی باشد به عشقش برسد ✨و اگر تنگ روزی باشد روزیش بسیار فراخ شود 🚩 به علت درخواست های مکرر شما عزیزان یکبار دیگه این سرّ عظیم‌ الشأن رو براتون گذاشتیم 👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/3042639928C19e648235a
Akam Band - Yalda (128).mp3
5.47M
_یــــلدا‌شــــده‌بــــاز‌دوبــــاره؛ دل‌واســہ‌خــــنده‌هـــات‌بیــقراره🍉!"> 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
_گفته باشما من این دختر رو نمی خوام، ببرین پسش بدین خونه باباش، نه ریخت داره نه هیکلی آخه من عاشق چیش شم! بی بی به صورتش می کوبد و موعظه کنان لب به شکوه می زند: _این چه حرفیه مادر؟ دختر به این دسته گلی، خانمی، چشماش و دیدی؟ دریا رو توی خودش جا داده بعد می گی ریخت نداره! چهارتا عملی ریختی دورت فکر کردی اونا قشنگن؟ دخترک با شنیدن حرف هایشان وا می رود و اشک هایش شره می کند. باورش نمی شد مردی که فکر می کرد بعد از سالها عشق پنهان به او رسیده باشد این گونه پسش بزند! _بابا خوشگل ترین دختر دنیا،‌نمی‌خوامش! به سینه اش می کوبد: _این دل باید بخواتش که نمی خواد، در ضمن من یکی دیگه رو ص‌یغ‌ه خودم کردم، یکی که همه جوره می‌خوامش! بی بی سرزنش گرانه سر تکان می دهد و سر پایین می اندازد: _من‌و پیش این دختر شرمنده نکن مادر، این دختر زنته، کنارش بودی، باهات خو گرفته می خوای بی آبروش کنی خانواده اش طردش کنن؟ توماج پوزخند می زند: _من بهش دستم نزدم خیالت جمع، اصلا رغبت نمیکنم! دخترک چشم گشاد می کند و باورش نمی شود که همه چیز را انکار کرده باشد! فراموش کرده بود آن شب را؟ آن شبی که تا صبح در گوشش عاشقانه خوانده بود و او را از دنیا غمگینش جدا کرد! هق می زند که صدایش به گوش توماج و بی بی می رسد بی بی چنگ به صورتش می اندازد  که مهوا از پشت دیوار  بیرون می آید و دستی به صورت خیسش می کشد: _اقا توماج من....من طلاق می خوام....من ازدواجم اجباری بوده حالا هم می خوام تموم شه! پسش می زد قبل از این که پس زده شود، دیگر بس بود عاشق این مرد بودن و کور شدن! توماج جا می خورد و بی بی سعی می کند میانجی گری کند: _مهوا مادر این چه حرفیه؟ شما تازه.... مهوا سرش را بالا می گیرد که توماج با دیدن چشمان مه زده و غمگینش یکه می خورد و احساس می کند چیزی در دلش تکان خورد! _نه بی بی، من یه ماه دیگه ترمم تمومه بر میگردم روستا، به خانواده مم میگم که دیگه دلم با آقا توماج نبود، پسرعموم از قبل خواستگارم بوده مطمئنم قبول میکنه که دوباره من رو بخواد! رگ پیشانی توماج متورم می شود و با چشمامی خونین می غرد: _پسرعموت چی‌چی؟ اصلا گه می خوری تا وقتی که زنمی توی فکرت یکی دیگه س! به سمتش پا تند می کند، حتی فکر این که کسی دست به تن این دختر بزند دیوانه اش می کرد. کسی جز خودش حق نداشت لمسش کند، نه نباید! مهوا کمی می ترسد که توماج سینه به سینه اش ایستاده از بین دندان های کلید شده اش می غرد: _خودتو آماده کن! مهوا گیج و منگ نگاهش می کند که توماج در چشمانش خیره شده با پوزخند می گوید: _بی بی زنگ بزن به خانواده اش، بگو این هفته خودشون رو برسونن اینجا عروسی داریم! میخوام زنمو ببرم خونه‌ی خودم! https://eitaa.com/joinchat/198377583Cea497bfb80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻تصویری زیبا از انار خوری سردار بی ادعا و مخلص شهید احمد کاظمی و فرماندهان جنگ در شب یلدا 🔹آرامش امروزمان را مدیون بزرگ مردان دیروز هستیم... 🍉🍉🍎🍎🍎 با هونجان ابرار به روز باشید ╭════• 🌺 •════╮    🆔 @honejanabrar ╰════• 🌺 •════╯
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم! همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی. دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم: - داد و قال کنی مردی! برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت! - تو... تو کی دیگه نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست. خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟ سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود! خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان. متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟ - پرستارم تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد: - پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟ ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم: - من نمیتونم این باید بره بیمارستان من... تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت: - یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم - باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم. با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد: - ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری. یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات. ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟ تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود... https://eitaa.com/joinchat/3509649672C9539b58ffd
**(دو ماه بعد) صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود! درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود: ( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم! ماشینم یه فراری مشکی! یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!) با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست... https://eitaa.com/joinchat/3509649672C9539b58ffd **
- زنداداشت خواستگار داره حنیف جان! اخم هایش را در هم کشید و سکوت کرد. حاجیه خانم بغضش را قورت داد: - بچه‌ی چند ماهش نیاز به پدر داره پسرم. ما هم راضی به رفتنش از این خونه نیستیم پسرم ولی دست تنها اذیت می‌شه. حنیف همچنان عصبانی بود، موضوع ازدواج مجدد زن بیوه‌ی برادرش آزارش می‌داد، اما نه به دلیلی که حاج خانم فکر می‌کرد‌. او دلراز را قبل از برادرش حسام دوست داشت. - اون بچه فقط بچه‌ی دلراز نیست حاج خانم، نوه‌ی ماست! حاج خانم با بغض سر تکان داد و حنیف در حالی که نگاهش را دوخته بود به پنجره‌ی اتاق دلراز و او را می‌دید که موهای بلندش را شانه می‌کند سرش را پایین انداخت و گفت: - نظر خودش چیه؟ حاج خانم بغضش را قورت داد: - هنوز بهش نگفتم مادرجون ولی فکر نمی‌کنم ناراضی باشه، اون تو این خونه معذبه. یه چند باریم نامزد تو حرفِ درشت بهش زده بیشتر ناراحته. حنیف با تعجب و عصبانیت پرسید: - نامزد من؟ ستایش چی گفته بهش؟ - بهش گفته اگه موندی تو این خونه که خودتو بندازی به حنیف سخت در اشتباهی، من عین شیر مواظب شوهرمم. دندان هایش رویِ هم محکم ساییده شده بودند و رفتار بجگانه ی ستایش طی این مدت نامزدی واقعا ازارش می‌داد. به اصرار حاج خانم با او ازدواج کرده بود و حالا باید خودش این نامزدی احمقانه را به هم می‌زد. همانطور که داشت به سمتِ اتاقش میرفت با صدای بلند گفت: - بگو خواستگار نیاد حاج خانم! می‌خوام خواب ستایشو تعبیر کنم... جایِ نوه‌ی ما تو خونمونه زیر سایه‌ی خودمون نه تو خونه‌ی غریبه! https://eitaa.com/joinchat/198377583Cea497bfb80
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #306 _ به تو ربطی نداره. خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه. نفس عمی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ کارت چی شد؟ لطفا جواب بده نگاهش کردم. نمی خواستم جلوش کم بیارم. هنوز دلم ازش پر بود. گفتم : هیچی نشد. چه فرقی به حالت می کنه؟ ول کن اینقدر سوال پیچم نکن. می خوام برم. باز نیم خیز شدم برم که گفت : کسی که اذیتت نکرد اونجا؟ یهو یاد اون شب و اتفاقات افتادم. همون شبی که سروش حرف زد. بهم حمله کرد. جدای از اون کم اذیت نشدم. پاک شدن فیلم های دوربین ها. شب بیداری ها توی مرکز با یاد آوریشون حالم بد شد و چند دقیقه ای سکوت کردم. خودش فهمید و گفت : پس خوب نگذشته. ولی جمعش کردم و گفتم : دیگه تموم شد. خوب یا بد گذشت به کمک کسی هم احتیاج ندارم. الان اگه حرفی نداری برم. آه کشید و گفت : دارم. خیلی. به انداره تک تک روز هایی که نبودی حرف دارم من ولی اینقدر عجله داری که انگار با یکی قرار گذاشتی و الان دیرت شده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۴ پوزخندی زدم و گفتم: _الان اینجوری میگین. معلوم نیست چندسال
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یه جوری همتون رو زجر بدم که تقاصِ کاری که با من کردین، تک به تک پس بدین. هنوز یادم نرفته موقع‌ی عقدم با محمدعلی زندایی نذاشت عاقد سه دفعه ازم رضایت برای وکالت بگیره و وسط مراسم با بی‌آبرویی گفت: _واسه زن مطلقه‌ام مگه سه‌دفعه جایزه؟،؟؟ دلِ زندایی با دختر خواهرش بود، ولی محمدعلی منو میخواست. شایدم بخاطر عسل، منو میخواسته! آهی کشیدم و گوشیمو روشن کردم. هیچ تماسی نبود‌. نه از خانواده‌ام، نه از مهراب! چطور مامان زنگ نزده و احوالمو نگرفته؟ اونم بخاطر این همه مهمون؟ که خانوادم شوهرم اومدن خونه‌ام حداقل یکم راهنماییم کنه؟ بهونه‌گیر شده بودم و این بی سابقه بود. بغض کرده به شماره‌ی مهرابی که اسمش رو *استاد* سیو کرده بودم، خیره شدم. مهراب..! تا خواستم دوباره بهش زنگ بزنم علی وارد اتاق شد. با حرص بهم توپید: _به مامانم گفتی میخوای ازم طلاق بگیری؟ هان؟ گوشی رو نامحسوس پایین آوردم، اما دستم خورد روی دکمه‌ی سبز رنگ و صدای بوق تماس، اومد! خندیدم و با تمسخر گفتم: _چی میگی؟ مگه دیوونه‌ام به مادرشوهرِ لجبازم چیزی بگم که به ضرر منه؟ _پس چرا مامان انقدر ناراحته؟ چیکارش کردی؟ اومده میگه آنا از زندگی با تو راضی نیست. _قربون مادرشوهرم برم که فهمید من راضی نیستم، ولی شوهرم نفهمید! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #307 _ کارت چی شد؟ لطفا جواب بده نگاهش کردم. نمی خواستم جلوش کم ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ آره اصلا. قرار دارم که چی؟! خیره خیره نگاهم کرد. گفت : چیه؟ دست به کار شدی؟ چه زود. کی مختو زده؟ _ درست صحبت کن! _ مگه چی گفتم؟ میگم کی دلت رو برده. _ آفرین وهمین رو رو بگو. نه که کی مختو زده. پوزخند زد. باز حرصی شده بود. _ کی هست حالا؟ منتظر بودی نه؟ دوست داشتم اذیتش کنم. به تلافی اذیت هاش. شاید اینجوری یکم دلم خنک می شد _ نمی شناسیش. _ عه؟ پس کسایی هم هستن که من نشناسمشون _ مگه باید هرکی رو که من می شناسم بشناسی؟ با حالی زار گفت : من و تو با هم بزرگ شدیم دلارام این چه حرفیه می زنی؟ _ مازیار. وقتی تا این سن و موقعیت رسیدیم و تو از من پنهون می کنی پس گله مند نباش. چیزی نگفت. بازم خواستم بلند شم برم. که یهو عصبی گفت : عمرا بذارم با کس دیگه ای بریزی رو هم. خب. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #308 _ آره اصلا. قرار دارم که چی؟! خیره خیره نگاهم کرد. گفت : چیه؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ تو حق نداری برای من تصمیم بگیری یا خط و نشون بکشی. _ حق دارم. _ نداری. _ دارم. دیگه باهاش بحث نکردم. بلند شدم برم که دستم رو گرفت. مردم رد می شدن و نمی تونستم خیلی داد و بیداد کنم ولی با لحن جدی ای گفتم : دستم رو ول کن. دستم رو می کشیدم. ولی زورم بهش نمی رسید. همینجور زل زده بود بهم. و داشت فشار دستش رو بیشتر می کرد. یهو دستم رو کشیدم که ول کنه، ولی جای اینکه ول بشه، دستم تق صدا داد و درد وحشتناکی توش پیچید.. از شدت درد ناله کردم و زدم زیر گریه نشستم همونجا روی زمین. وحشت زده اومد کنار. _ چی شد دلارام؟ خوبی؟ نمی تونستم حرف بزنم یا حتی دستم رو تکون بدم. نمی دونستم دردش واسه شکستگیه یا در رفتگی. خیلی درد بدی بود. ترسیده بود خودش هم. گفت : بمیرم برات. بلند شو بریم دکتر. ولی نمی تونستم جوابش رو بدم دو سه نفر هم اومدن جلو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #309 _ تو حق نداری برای من تصمیم بگیری یا خط و نشون بکشی. _ حق دا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 من همینجور به پهنای صورت بی صدا اشک می ریختم. و چیزی نمی گفتم. اومد به دستم دست بزنه که گریم شدت گرفت و ناله کردم. یه خانمی که اونجا بود گفت : احتمالا دستش در رفته ببریدش دکتر مازیار معلوم بود ترسیده و دست و پاش رو گم کرده معمولا آدمی نبود که اینجوری شه. ولی روم حساس بود و این می تونستم حس کنم. آروم و با لحن خیلی ملایمی گفت : عزیزم، قربونت برم می تونی بلند شی؟ با این دستت اون یکی رو بگیر پاشو ببرمت دکتر ببینیم چی شده. ای خدا عجب روزی شد. سعی کردم دستم رو بگیرم ولی خیلی بد درد می کرد. دردش رو به هر زحمتی بود تحمل کردم و بلند شدم. اصلا نمی فهمیدم کجام و داره چی میشه. برا همین نتونستم غر بزنم و بگم لازم نکرده منو ببری دکتر. این شد که تا دم ماشینش با هم رفتیم سوارم کرد و تازوند تا نزدیک ترین درمونگاه دکتر تا یکم به دستم دست زد گفت در رفته. با وجود درد وحشتناک و داد و بیداد هام جاش انداخت. خیلی عذاب کشیدم ولی بالاخره دردش تموم شد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #310 من همینجور به پهنای صورت بی صدا اشک می ریختم. و چیزی نمی گفتم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با حالی زار از اتاق دکتر رفتم بیرون. مازیار ام کنارم میومد و طوری نشون می داد که انگار خیلی نگرانه. بی انصافی نباشه، می تونستم حس کنم که واقعا نگرانه. اما چه فایده در رفتن دست من تقصیر خودش بود.. رفتم روی یکی از نیمکت های درمونگاه نشستم. مازیار هم کنارم جا خوش کرد چشمام رو بستم و طوری رفتار می کردم که انگار اصلا برام مهم نیست که اونجاست. یکم که گذشت گفت : خوبی دلارام؟ دلم ازش گرفته بود. نمی تونستم حرف بزنم وقتی چیزی نگفتم گفت : چی برات بگیرم بخوری؟ بازم هیچی نگفتم. _ عزیزم یه چیز بگو با جدیت و سردی خاصی گفتم : به من نگو عزیزم. شوکه شد. اما چون بهم حق می داد چیزی نگفت. _ درد داری؟ _ مهم نیست _ مهمه. نگاه طلبکارانه ای بهش انداختم و بلند شدم. دنبالم اومد و گفت :وایسا کجا. بیرون که رفتیم وایسادم تو روش و گفتم : چرا دست از سرم بر نمی داری؟ ولم کن مازیار. ولم کن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #311 با حالی زار از اتاق دکتر رفتم بیرون. مازیار ام کنارم میومد و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ بذار حداقل برسونمت خونه. باشه بعدش کاری باهات ندارم. _ نمی خوام. فقط ول کن خب؟ می خوام تنها باشم. دیگه چیزی نگفت. راه افتادم. ولی نمی دونستم دارم کجا می رم. باید ماشین می گرفتم. سر خیابون وایسادم. هیچ کدوم منو به مقصد نمی بردن. یهو ماشینش جلوی پام وایساد. شیشه رو کشید پایین و گفت : تا شبم وایسی گیرت نمیاد. سوار شو می رسونمت حرف هم نمی زنم. دیدم اصلا حوصله وایسادن ندارم. برای همین سوار شدم. ولی روم رو ازش گرفتم و زل زدم به بیرون. چند دقیقه ای هیچی نگفت. وقتی حس کرد جو یکم ارومه گفت : درد داری؟ _ نه. _ مطمئنی! برگشتم با خشم نگاهش کردم و گفتم : آره خوبم. لطفا سکوت کن. دیگه چیزی نگفت. منم زل زدم به بیرون. فقط جلوی خودم رو می گرفتم گریه نکنم. منو رسوند دم خونه. زیر لب به زور تشکر کردم و پیاده شدم. حتی برنگشتم نگاهش کنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #312 _ بذار حداقل برسونمت خونه. باشه بعدش کاری باهات ندارم. _ نمی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وقتی رفتم خونه و مامانم حال و روزم رو دید وحشت کرد. اومد جلو و گفت : چی شده دلارام؟ چرا این شکلی ای؟ خیلی بی حال بودم. حتی رمق نداشتم حرف بزنم. گفتم : خوبم مامان. می خوام یکم استراحت کنم _ باز چی شده. _ هیچی خوبم. _ تو اخرش منو سکته می دی. گفتم بگو چی شده _ مامان زیاد بیرون بودم همین. چیزیم نیست . _ چرا دستت بستس _ خوردم زمین ضرب دید _ به من دروغ نگو. من تو رو نشناسم باید برم بمیرم فقط اون لحظه دلم می خواست با خودم خلوت کنم همین. دیگه به هیچی فکر نمی کردم نمی تونستم به مامانم درست جواب بدم. از طرفی هم نگران شده بود و حق داشت. سعی کردم بازم با آرامش صجبت کنم _ مامان میینی که خوبم. سر و مر و گنده اینجام @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۵ یه جوری همتون رو زجر بدم که تقاصِ کاری که با من کردین، تک ب
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 از غصب داد کشید: _داری چه غلطی میکنی؟ تو چه مرگته آنا؟ اون جر و بحث جلوی در بس نبود؟ که همون دم‌اولی همسایه ها رو با خبر کرد؟ قبل از این که من حتی بخوام از خودم دفاع کنم، در اتاق با شدت باز شد و زندایی هول زده و با ترسِ و لرز مصنوعی گفت: _وای پسرم! تو رو خدا بخاطر من زندگیتو از هم نپاش. اینکارا چه معنی میده؟ با هم بسازید، سازش رمز زندگی موفقه. پوزخندی زدم و پشتمو به هردوشون کردم. معلومه کسی اینجا طرفدار من نیست. چرا باید زور بیخود بزنم؟ قدر بی‌بی رو ندونستم گیر این زنداییِ سگ‌پاچه‌ام افتادم. لگد به بختم زدن دقیقا همین بود. این میانجی‌گریِ زندایی بیشتر باعث عصبی شدنِ علی و مظلوم نمایی بود. هروقت من و مهراب دعوایی بینمون پیش میومد بی‌بی خودشو کنار می‌کشید و حرفی نمیزد. حتی چند دفعه پرسیدم چرا چیزی نمیگین که حرف قشنگی زد: _زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند! حتی اگه تو و مهراب جلوی‌من خودتونو بکشید من حق دخالت ندارم. به من مسائلِ بین شما دوتا مربوط نیست، مگه این که مهراب بخواد دخترمو بزنه! اونموقع خودم با چماق و کمربند بیرونش میکنم. اونوقت زندایی تو هر کاری که میشد ناخونک میزد. تازه گاهی تو افکارِ خنده‌دارم فکر میکنم که خودش دعانویس واسه خراب شدن زندگیِ من و مهراب نوشته. میترسم بفهمه علی شکم عسل رو بالا آورده سریع بیاد وردلم بشینه بگه: _عیب نداره خواهرته. خواهر با خواهر هوو بشه اتفاقی نمیوفته که! در این حد خانواده داییم بی‌شرف و وجدانن. هر وقت که مهراب و محمدعلی رو از هر لحاظی مقایسه میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که من خر شده بودم. پچ‌پچ آروم زندایی ناواضح به گوشم میرسید: _این زنت چشه؟ چرا همچین میکنه؟ میگه زیر سر تو بدجوری بلند شده. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #313 وقتی رفتم خونه و مامانم حال و روزم رو دید وحشت کرد. اومد جلو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 * رفتم تو اتاق که بگیرم بخوابم یکم استراحت کنم. ولی طولی نکشید که در زدن. بی حوصله گفتم : بله؟ در آروم باز شد و بابام اومد داخل. یکم خودم رو جمع و جور کردم. چند روز بود ندیده بودمش بلند شدم و رفتم سمتش و سعی کردم با لحن گرمی بگم : سلام بابا جون. خوش اومدین. _ سلام دخترم. ممنون. می تونم بیام داخل؟ _ بله حتما. بابام اومد و روی صندلی میز کارم نشست. مامانمم اومد کنار در وایساد. نگرانی از چهرش می بارید ولی بابا بهش گفت : خانم شما برو. می خوام تنها با دلارام صحبت کنم. معلوم بود دلش می خواد بمونه یه نفس صدا دار کشید. سریع تکون داد و رفت و درم بست. نمی دونستم چی می خواد بگه. ولی احتمالا مامان بهش خبر داده بود یکم مکث کرد. بعد خیره شد بهم و گفت : کارت به کجا رسید؟ سرمو انداختم پایین و گفتم : تموم شد بابا @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **