ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1003 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1004
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۴
دست به سینه می شود و حالتی متفکر به خودش می گیرد
سر تکان داده و اینگونه قول مساعد می دهد
- میگم .... تو میدونی ، یعنی خبر داری پسرعمو مرتضی کسیو دوست داشته یا نه ؟
ابرو بالا می اندازد
انگار انتظار هر سوالی را داشت جز این
- اولاً که واسه من میشه پسر دایی مرتضی
در ثانی دختر خوب تو که از من با ایمان تری اونوقت من باید بهت بگم لا تجسسوا فی الامور المسلمین ؟!
- الان این حدیثو بداهه گفتی ؟
سر تکان داده و می خندد
دنباله ی خنده اش را گرفته و به این نتیجه می رسم که او بی خبر نیست از آنچه بر پسر عموی مهربانم گذشته
- بی شوخی !
میگی ؟ حس می کنم عاشق بوده ؛ آره ؟
- یه عشق بی سر انجام که با نامردی روزگار سوخت و نابود شد !
ناباوری از چشم هایم تراوش کرده و در نگاه غمگین یلدا می نشیند
پس حدسم درست بود
پسر عمو مرتضی هم عاشق شده که حال مرا اینقدر خوب درک می کرد
- چی ... چی به سرش اومده ؟
- داستان تلخی داره زندگی پسر دایی مرتضی !
من هر چی یادم میاد با همه سر ناسازگاری داشت ، البته بگما ... بچه ی بدی نبود ولی بسوزه پدر حسادت که آدمو ریشه کن می کنه
- قبول داری اونجوری که همه توی خانواده برادر بزرگش رو تحویل می گیرن و قبول دارن حق داره حسادت کنه ؟
- حق داره یا نداره رو نمی دونم ولی به نظرم خیلی غیر طبیعی نیست
نگاه کن به تفاوت سنی ده ساله ای که دارن ، همین اونا رو توی دو تا دنیای متفاوت قرار داده
بعدشم پسر دایی مصطفی از اولش با همه فرق داشت
البته قبول دارم نصف عزیز بودنش بخاطر نوه ی اول بودن بوده ولی خودشم همه چی تموم بود
- حالا ....
اینا چه ربطی داره به داستان عاشقی مرتضی ؟
- ربطش اینه که ... چهار پنج سال پیش که داداش بزرگه اسبشو زین کرد تا بره سراغ زن زندگیش ، فیل مرتضی هم یاد هندستون کرد
فکر کن تازه دیپلم گرفته بود
شادی دختر خوبی بود ، اومد و شد شادی زندگی مرتضی
با اینکه به قول همه دوستیشون از کف خیابون شروع شده بود ولی .... عجیب همو می خواستن
- خب !
پس ... مشکل کجا بود ؟
- مشکل ؟ این قضیه به کل یه مشکل بزرگ بود دختر ؛ نمی فهمی ؟
خودتو بزار جای خانواده ی دختر !
پسری که نه دانشگاه رفته نه سربازی ، نه شغل داره و نه پول ، از همه مهم تر حتی حمایت یک نفر از اعضاء خانوادشو نداره
تو باشی بهش دختر میدی ؟
- طفلی .... بعدش ؟
- هیچی دیگه یه چند ماهی با تمام مخالفت ها و سخت گیری ها این رابطه ادامه پیدا کرد تا اینکه ..... پدر شادی وقتی دید حریف این دو تا بچه نمیشه تیر خلاصی زد !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1004 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1005
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۵
نگاهم محو چشمان به غم نشسته ی یلدا می شود که حالا نم اشکی هم آن را پوشانده بود
دستم روی دستش می نشیند و او لبخند تلخی تحویلم می دهد
- شادی همش شونزده سالش بود حنانه !
حتی کوچیک تر از الان من و تو
همین لجبازی که از مرتضی می بینی توی وجود اونم بود ، حتی بیشتر
به قول مامان هر دو تاشون توی سن و سالی بودن که تمام اندام های بدنشون کار می کرد جز مغزشون !
- تیر خلاص که گفتی .... چیکار کرد پدرش ؟
- به نظر من احمقانه ترین کار !
البته چون جای اون بنده خدا نبودم و نیستم قضاوت نمی کنم ولی .... به نظرم اشتباه اصلی رو اون کرد
نمی فهمم چی با خودش فکر کرده بود ؟
آخه توی این عصر تکنولوژی مگه بعد مسافت معنی داره ؟
یه دکمه رو فشار میدی تصویر طرف مقابل رو هزار کیلومتر اون طرف تر میبینی اونوقت دکتر مملکت بار و بندیلو جمع کرد و رفت ....
- دکتر بود پدره ؟
عجب !
- پسر دایی ما طعمه ی فرق گذاشتن پدر و مادر بین بچه ها شد ، شادی طعمه ی تک فرزندی و حساسیت بی اندازه و توجه افراطی خانواده
میدونی ؟
مشاور مدرسه مون یه بار به پدر مادرا گفته بود با تک فرزندی بزرگ ترین ظلم دنیا رو به بچه هاتون نکنید
حالا اگه به هر دلیلی بچه رو بی خواهر برادر بزرگ کردید دیگه عادلانه نیست توی وجود اون بچه دنبال تمام حسرت های زندگی خودتون بگردید که باید به فرجام برسه
ظلمه ... ظلم .....
صدای در اتاق و پشت بندش ورود عمه ناهید اجازه نمی دهد تا یلدا بیشتر بگوید و مرا همچنان در ابهام آنچه نمی دانم باقی می گذارد
- یلدا ، مامان جان
پاشو زودتر بریم خونه
یاسر زنگ زده انگاری حاج خانوم داره میاد ، زشته دیر برسیم
حنانه جان ، عمه !
جون تو و جون سادات جان
خیالم راحت باشه ؟
- بله ... بله حواسم هست
شما برید خیالتون تخت
سلام برسونید به حاج خانوم
- بزرگیتو می رسونم قربونت برم
یلدا بدو دیگه !!
هشدار عمه نشان می دهد حسابی از مادرشوهر جانش حساب می برد !
چیزی که بارها شنیده بودم و این لحظه با دو چشم خود دیدم
- من برم حنانه جون
مامانه دیگه ....
چشم ها را در کاسه می چرخاند ، لباس پوشیده و بعد از خداحافظی با سادات جان و حاج بابا عزم رفتن می کند
دوباره تنها می شوم
اینبار تنهایی ام با تلخی آنچه شنیده بودم پیوند می خورد تا به درک حس جدیدی در وجودم برسم
بیچاره مرتضی
گرچه هنوز به وضوح نمی دانم چه شد و چگونه شد ولی عجیب دلم به حالش می سوزد
شاید الان فرصت خوبی بود برای برقراری ارتباط با پسرعمو جان و احوالپرسی از او که تنهایی اش را من یکی خوب می فهمیدم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1006
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۶
- و علیکم السلام عموزاده جان
چطوری ؟
هنوز زنده ای ؟ زنده و پاینده ای ؟
وقتی قبل از کامل شدن دومین بوق آزاد با انرژی و مهربانی و به سبک خودش جواب می دهد به این باور می رسم او هم از این تماس استقبال کرده
- سلام پسر عمو !
ممنون
شما خوبید ؟
با زحمتای ما ؟
- قربونت برم ، مرسی
تو رحمتی خانوم
چه خبر ؟
- سلامتی !
خبر خاصی نیست
- آهان
اونوقت این یعنی اینکه ..... هیچ کس به تصمیم کبرای من و تو و سادات جان پی نبرده ، درسته ؟
- راستش نه !
حاج بابا همون دیشب فهمید یعنی پشت سر ما همراه عموجان رسیدن ولی .... بنده خدا آبروداری کرد دیگه
- ایهیم .... که اینطور ....
به جون خودم اگه من جای تو بودم نه تنها پدر و پسر چوبه ی دارو واسم آماده می کردن بلکه .....
نمی گذارم حرفش را تمام کند
این چه تصویر نادرستی بود که او از پدر و پدربزرگش ساخته بود ؟
این ذهن بیمار و دلزده از خانواده باید روزی پاک و از نو بر لوح آن خوبی هایشان نوشته میشد
- بس نیست پسر عمو ؟
تا کی قراره در مورد بندگان خدا اینجوری فکر کنید ؟
بیرون بیاید از این چاه بدبینی !
- فیلسوف خانوم !
ملا لغتی نشو واسه من
هر وقت جای من بودی قضاوت کن
تا وقتی از چیزی خبر نداری هیچی نگو ...
نمی دانم دانسته هایم درباره ی عشق نافرجامش این جسارت را در من زنده می کند یا صمیمیتی که در طول همین چند روز با او پیدا کرده بودم
فقط هر چه هست مرا وادار به پرسیدن می کند تا شاید خودش سطر آخر داستان را برایم بخواند
- خب ... خب معلومه نمی دونم
بگید تا بدونم
- گفتنی نیست عموزاده جان
گفتنی نیست !
فقط باید دید و عبرت گرفت ، همین
- چیو ؟
- سنگ اونی که زیر یه خروار خاک خوابیده !
آدرسشم سرراسته
قطعه ی بیست و یک ردیف شیش ، پلاک سوم
اونجا خونه ی آخرتشه !
راستی !
رفتی سلام منم برسون .....
اینها را با صدایی که آخر سر داشت به بغض می نشست می گوید و تماس را بی خداحافظی قطع می کند
نگاهم با حیرت روی صفحه ی خاموش گوشی مکث می کند
او چه گفت ؟
عشق آتشینش با مرگ شادی به عشقی نافرجام بدل شده بود ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1006 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۰۰۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1007
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۰۰۷
تا شب حالم گرفته بود
شنیدن این حرف ها آن هم با لحنی که غم و بغض را با هم داشت از کسی که به نظرم منبع احساسات خوب بود زیادی درد داشت
تمرکزم را حسابی از دست داده ام
نه حس درس خواندن دارم
نه حس تماس گرفتن با سوگل که هنوز نمی دانستم با شنیدن نام انتخابی از سوی حاج حیدر که دست بر قضا نام مرحوم پدر شوهرش نیز بود چه حالی پیدا خواهد کرد
و نه بیرون رفتن از اتاق و رو به رو شدن با حاج بابا که هر چه بیشتر می گذشت بیشتر بابت رفتارم از او خجالت می کشیدم
سراغ کمد کشویی می روم که پسر عمو مصطفی بعد از ورودم به این خانه برایم خریده بود
حواس این مرد به همه چیز و همه کس بود
کتاب های درسی ، لباس ها و کتاب های متفرقه را داخل کشوها جا داده بودم
دستم روی شب سراب می نشیند
از وقتی به اینجا آمده ام آنقدر درگیر درس و مشق شده بودم که فرصتی برای خواندن این کتاب نیافتم
حالا که برای آرام کردن ذهنم راهی پیدا نمی کنم بهترین کار پناه بردن به دل داستان است
داستانی که هم جذاب است و هم مثل چراغ هشدار دائم خطاهایی که در مسیر زندگی پیش روی آدم قرار می گیرد را نشان می دهد
هنوز چند صفحه بیشتر نخوانده ام که صدای سادات جان بلند می شود
مثل همیشه با مهربانی صدا میزند مرا
- حنانه جان ؛ مادر !
بیا قربونت برم
- چشم عزیز جونم
اومدم
کتاب را روی طاقچه می گذارم
اینجا طاقچه ها هنوز طرح قدیمی خود را حفظ کرده و با گچ کاری های رنگی زیبایی خانه می شوند
از اتاق که بیرون می روم سادات جان را می بینم در حالی که استکان را از چای لبالب کرده و پیش روی مرد زندگی اش می گذارد
- بشین دخترم ، بشین که این چای خوردن داره
- چشم
می نشینم ، هنوز معذبم گرچه حاج بابا رای بخشش صادر کرده ولی عذاب وجدان مرا رها نمی کند
- چیه چپیدی توی اون اتاق آخه ؟
چیکار می کنی ؟
- کتاب می خونم
سکوت حاج بابا ادامه دار می شود اما سادات جان مرا به حرف می گیرد
- چه کتابی ؟ درسه یا قصه ؟
- قصه !
بالاخره واکنشی از سوی حاج بابا می بینم
سر تکان داده و لب هایش را با استکان چای آشنا می کند
استکان را که داخل نعلبکی بر می گرداند بالاخره مهر سکوت از لب برداشته و با من هم کلام می شود
- به یلدا که چیزی نگفتی جان بابا ؟
- نگفتم
ببخشید بابا جون ، من .... به خدا مدیون بی بی جون و حاج حیدر آقا هستم
شما نمی دونید بابا جون ..... من نمی تونم در برابر مرگ و زندگی این آدما بی تفاوت باشم
دور از جونش .... داشت از دست می رفت !
- لااله الاالله !
این حرفو اینجا زدی ، جای دیگه نگو
ای بابا ... ای بابا
- آخه چرا بابا جون
دروغ نمیگم که ....
- زن !
این بچه انگار حرف منو نمی فهمه
تو زبونشو می فهمی حالیش کن با این کارا خودشو انگشت نما نکنه
اینبار که گذشت ولی بترسید از روزی که همچین خطایی تکرار بشه ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11