نوشته های یک طلبه
#مدرسه_حیوانات سال تحصیلی آغاز شده است! اینجا مدرسه حیوانات است. هر روز صبح حیوانات با استعداد مزرع
#مدرسه_حیوانات
#قسمت_دوم
هر روز صبح مدیر در صبحگاه حاضر می شد و سخنرانی می کرد.
در حرف زدن دستی بر آتش داشت! به طوری که تمام حیوانات مجذوب گفته هایش می شدند؛
در آخر حرف هایش هم شعار مدرسه را بلند می گفت.خران و گوسفندان و مرغان شعار را تکرار می کردند؛
درس را خوب بخوان نمره یک عدد است
اما دانش آموزان تیز هوش بی اعتنا بودند!
بعد از مدیر معاون اول مدرسه حیوانات گزارش کار می داد.
به حیوانات مژده اردو و مسافرت می داد و شرط حضور دانش آموزان را گرفتن نمره عالی گذاشته بود؛
در پایان معاون اول هم شعار را تکرار می کرد و خران با شور حالی دیگر شعار را تکرار می کردند! انگار تیتاپ خورده اند.
اما به زودی گَند ماجرا بیرون آمد
ادامه دارد...
انتقاد ها، نقطه ضعف ها را نشان می دهد!
مشورت ها، طرح های اصلاحی را آشکار میکنند.
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#مدرسه_حیوانات
#قسمت_سوم
به طور عجیبی اسب سفید مزرعه که دانش آموز درس خوانی بود؛ نمره هایش افت شدیدی کرد؛
بدون اینکه تلاش و کوشش و درس خواندش افت کند؛
اسب سفید در اتاق معاون ایستاده بود! و بسیار عصبانی؛
اما معاون اول خوشحال بود از اینکه می تواند عقده هایش را خالی کند؛
شروع به حرف زدن کرد:
((خب اسب سفید، فکر کردی درس هایت را خوب بخوانی نمره های خوب هم می گیری! کور خواندی!
اینجا من هستم که نمره می دهم؛ نه تو که نمره میگری!
خیال کرده ای وقتی اعتراض می کنی به نوع سؤال در امتحان، من با کسی شوخی دارم!
حالا این و تو این اعدادی که برایت ثبت کرده ام؛ خود دانی! بهتر است تا دیر نشده دست از این کار ها برداری!))
اسب سفید نگاهش را به شعار مدرسه که جلوی میز معاون نوشته بود دوخت؛
اسب سفید گفت:(( پس این شعار های چرت و پرت را از دیوار ها و اتاقتان پاک کنید!
یک مشت حیوان بی مصرف در جا هایی نشسته اند که حقشان نیست! مدرسه ای که حق اعتراض در آن نداشته باشی همان بهتر که اخراج شوی! ))
معاون اَری زد و گفت: برو اخراجی!
این که کی چه می گوید؛ به دَرَک!
بگذار بگوید!
مگر ما مرده این هستیم که کی چه می گوید!؟
تو آدم بشو! بگذار هرچه می خواهند بگویند.
امروز تو مبتلایی؛
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
نوشته های یک طلبه
#مدرسه_حیوانات #قسمت_سوم به طور عجیبی اسب سفید مزرعه که دانش آموز درس خوانی بود؛ نمره هایش افت شدی
فک کنم دیگه تا ته داستان رو فهمیدید!
دیگه سه تا قسمت کافیه!😊
خواستیم بگیم که بعضی گرگ هایی هستن که لباس گوسفند رو می پوشند!
به شعار ها توجه نکنید به عمل و عکس العمل هاشون توجه کنید! که ۳۶۰ درجه باهم فرق داره😂
راستش خیلی میخواستیم خاطرات شهید محمود پیری رو بنویسیم!
و به صورت کتاب در بیاریم🙃
اما با یه سری موانعی برخورد کردیم😅
ولی چندتا از خاطرات شهید رو جمع کردیم❤️🔥
توی همینجا مینویسیم اگه موانع برطرف شد میریم سراغ نقشه اولمون😊
اسم متن رو گذاشتیم ((از تبار باران))
امید وارم خود شهید بزرگوار دستمون رو بگیره تا یه چیز مفیدی خلق کنیم💔
https://eitaa.com/doctormimp
نوشته های یک طلبه
((بسم رب الشهداو الصدیقین)) آنان همه از تبار باران بودند رفتند ولی ادامه دارند هنوز... ♤از تبار با
#از_تبار_باران
#مقدمه
نه فرشته بود! نه از آسمان به زمین آمده بود.
یک انسان معمولی! معمولیِ معمولی.
قرار نیست او را دست نیافتنی جلوه دهیم.
فقط می خواهیم خاطراتش را به یادگار، برای آیندگان باقی گذاریم.
در این نوشته سعی کرده ایم خاطرات شهید پیری را از دوستان، اقوام و همرزمانش جمع آوری کنیم و به رشته تحریر در بیاوریم.
متن پیش رو به قلم داستانی نوشته شده است در پایان هر داستان نام راویان محترم را ذکر کرده ایم.
امید است که مورد عنایت شهید محمود پیری قرار بگیرد.
#از_تبار_باران
#قسمت_اول
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
با دوستانم به پارک می رفتیم.
در پارکِ مرکز شهر، مجسمه محمدرضا شاه را گذاشته بودند. بچه بودیم.
شایعه شده بود که این مجسمه در آن دوربین و دستگاه ضبط صدا قرار داده اند. در جمع کودکانه خودمان می گفتیم: اگر ضد شاه چیزی بگویید یا اهانتی به او بکنید؛ دستگیر می شوید.
محمود هم دنبال ما می آمد.
از داستان مجسمه بی خبر بود؛ پنج ساله بود. داستان را برایش گفتم. حسابی ترسید. یک روز می خواست از مقابل مجسمه عبور کند و به دنبال ما بیاید.
من و بچه ها در آن طرف مجسمه ایستاده بودیم.
گفتیم به او: اگر بیایی و شاه ببیندت باید بروی زندان!
بجای اینکه فرار کند. دیدمش چهار دست و پا با سرعت، از مقابل تندیس شاه گذشت! طوری دوید که مجسمه او را نبیند و خودش را به ما رساند. از همان بچگی درس شجاعت را به ما یاد داد.
راوی: جمیله پیری(خواهر شهید)
قصه ی غرور🌿 قصه ی عجیبی دارد!
چاره ای نیست! مغرور را باید شیر فهم کرد که
نعمت ها ملاک افتخار نیستند! بازدهی تو و نحوه استفاده تو از آن نعمت ها ملاک اند!
امروز با آقا عادل حرف میزدم!
یک کودک سنی مذهب!
گفتم چند تا خواهر و برادر داری!؟
گفت: ۱۰ تا خواهر ۶ تا برادر؛
متأسفانه باید اعلام کنیم که شیعیان ایران در خطر انقراض هستند😞
حیف نیست نسل محب اهل بیت رو زیاد نمی کنید!
هرآن کس که دندان دهد نان دهد!
#فرزند_آوری
#شیعه
✍محمد مهدی پیری؛
#از_تبار_باران
#قسمت_دوم
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
در آهنگری شاگردم بود. آن زمان محمود هشت سال داشت و به شدت بازیگوش! پدرش او را پیش من آورده بود تا کمک کارم باشد.
یک روز در دکّان آهنگری مشغول کار بودم.
محمود صبح آمده بود ولی در مغازه اثری از او نبود؛
در دلم گذشت که نکند خراب کاری کند؛ تا این فکر در ذهنم گذر کرد؛ همان موقع خانمی عصبانی جلوی آهنگری ایستاد. شروع به داد و هوار کرد! گفت: این شاگردت را جمع کن!
این را که گفت فهمیدم محمود دست گل به آب داده است.
پرسیدم:مگه چی شده؟!
خودت نگاه کن به چادرم!
چادر خانم پر از روغن سوخته بود!
محمود بازیگوش روغن دان را برداشته بود و به چادر خانمی که داشت از کنار دکّان می گذشت روغن پاشیده بود.
یک گوش مالی ریزی به او دادم؛
آستین های لباسش را به گیره آهنگری بستم و گفتم:
توی همین دکان زندانی هستی و حق نداری بیرون بروی!
طفلک خیلی ترسید؛ به گریه افتاد.
یکی از همچراغی ها پا در میانی کرد؛ من هم بخشیدمش!
بعد از آن تا دو سه روز از من حساب می برد.
راوی: محمود وراثی
#از_تبار_باران
#قسمت_سوم
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
تلفن خانه زنگ خورد!
صدای محمود بود. بعد از حال و احوال گفت: عمه من ترمینال تهران هستم میایی به اردکان برویم؟
بدون معطلی گفتم بله!
محمود گفت: پس وعده ایستگاه اتوبوس تهران با هم برویم.
من هم بدون معطلی چمدانم را بستم و روانه قرار شدم.
سوار اتوبوس شدیم.
ماجرای عجیبی را برایم در طول مسیر، بارها تعریف کرد.
می گفت: عمه خواب دیده ام در جبهه خمپاره ای کنارم منفجر می شود و من شهید می شوم!
هنگامی که خوابش را تعریف می کرد می گفت: به به چقدر شهادت شیرین است.
راوی: سکینه پیری (عمه شهید)
#از_تبار_باران
#قسمت_چهارم
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
از جبهه برگشته بود؛ اما به خانه نیامده بود؛
آخر کجا رفته است؟
با خبر شدم که زخمی شده است. ترکش خمپاره به گوشش اصابت کرده بود.
رفتم به دیدن محمود. پسرم در بیمارستان بستری شده بود؛
بعد از دیدار به خانه آمدم.
اندکی بعد دیدم محمود آمده خانه. تعجب کردم! گفتم محمود اینجا چه می کنی؟!
لباس های بیمارستان تنش بود.
گفت: سُرُم و باند ها را باز کردم و فرار کردم.
_چرا این کار ها را می کنی؟
از انباری بیلی را آورد. گفت: جای من مادر در جبهه است نه بیمارستان! خوب شده ام می خواهم بروم.
وسط باغچه خانه رفت؛ چالهای را کَند. لباس های بیمارستان را در آن گذاشت وخاک رویشان ریخت!
بدون معطلی لباس های جبهه اش را پوشید و عازم شد.
راوی:مادر شهید
#از_تبار_باران
#قسمت_پنجم
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
همسایه ما تلفن داشت. بچه هایش با شتاب داخل خانه مان آمدند! نفس نفس زنان گفتند:
محمود تماس گرفته و یک ربع دیگر زنگ می زند.
مادرم سریع چادرش را برداشت! از خوشحالی پر در آورده بود. من هم دوان دوان همراهشان رفتم.
مادرم صدای محمود را که شنید قند در دلش آب شد. بعد از احوال پرسی،
محمود پرسید: مادر،پسر برادرم دنیا آمده؟ گفت: بله!
محمود خوش حال شد و گفت من در گردان امام حسن مجتبی علیه السلام هستم.
اسمش را مجتبی بگذارید. هفته آینده می آیم!
به پسرم رضا گفتم: محمود اسم کودک را انتخاب کرده است.
ولی دیر شده بود. اسم کودک را محسن گذاشته بودند و شناسنامه اش را هم گرفته بودند.
محمود گفته بود: هفته آینده می آید ولی آمدنش ده سال طول کشید!
بعد از ده سال استخوان هایش را آوردند! به احترام او، فرزند پسر را دو اسمی کردند. مجتبی و محسن؛
الآن تمام خانواده و اقوام آن کودک را به اسم مجتبی می شناسند!
روای: مادر شهید _محمد پیری برادر شهید
لُطفی کِه کَردِه ای تُو بِه مَن مادَرَم نَکَرد💔
اِی مِهربان تَر اَز پِدَر و مادَرَم حسین!❤️
باز درهم آمدیمُ باز درهم می خرند 😭
ماه ها در یک طرف ماه محرم یک طرف😔
بیش تر از ماه ها، ماه محرم می خرند😞
#حسین_از_زبان_حسین
((پدرم علی علیه السلام در وصیتش به منِ حسین علیه السلام فرمود:
فرزندم بدان:
🔹کسی که به عیب های خودش توجه کند دیگر به عیب دیگران مشغول خود را نمی کند.
🔹کسی که برای برادرش چاهی حفرکند خود در او می افتد.
🔹کسی که در مکان های نامناسب تردد کند مورد تهمت قرار می گیرد.
🔹کسی که پر حرف باشد خطایش بیشتر می شود
🔹کسی که بسیار یاد مرگ کند با کم دنیا می سازد
ادامه دارد
سوره عنکبوت
يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِنَّ أَرۡضِي وَٰسِعَةٞ فَإِيَّـٰيَ فَٱعۡبُدُونِ (٥٦)
اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! يقيناً زمين من وسيع و پهناور است؛ پس [با انتخاب سرزمينى مناسب و شايسته كه ارزش ها در آن حفظ شود] فقط مرا بپرستيد،
نوشته های یک طلبه
#حسین_از_زبان_حسین ((پدرم علی علیه السلام در وصیتش به منِ حسین علیه السلام فرمود: فرزندم بدان: 🔹کس
#حسین_از_زبان_حسین
🔹کسی که با اراذل و اوباش رفت و آمد داشته باشد خوار و سبک می شود
🔹کسی که با دانشمندان رفت و آمد داشته باشد محترم واقع میشود
🔹کسی که زیاد اهل شوخی باشد در نگاه مردم سبک میشود.
🔹کسی که اسرار دیگران را فاش سازد اسرار خانه خودش هم فاش می شود.
🔹کسی که فقط به نظر و رای خودش بسنده کند به گمراهی می افتد
حُر یک بار توبه کرد و عاقبت بخیر شد!
اما ما هم خودمون رو سرکار گذاشتیم هم خدا رو!
#حسین_از_زبان_حسین
با فاصله گرفتن از مکه در خواست کاغذ و قلم کردم و نامه ای به بنی هاشم نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
از حسین بن علی به بنی هاشم.
اما بعد!
هرکس به من بپیوندد به شهادت می رسد، و هرکس نپیوندد و تخلف کند به پیروزی نمی رسد.(لهوف ص۶۵)
______________________________________
حسین بن علی از شهادت خود با خبر بود
شاید عدهای بگویند اگر امام حسین می دانست شهید می شود چرا به کربلا رفت؟؟
پاسخ:
۱_ام سلمه (همسر پیامبر) به من سفارش کرد که به کوفه نروم در پاسخ گفتم:
به خدا قسم من به هر حال کشته می شوم اگر به عراق هم نروم باز مرا می کشند!
۲_ هجده هزار نفر در کوفه با مسلم بیعت کردند! با وجود نامه های فراوان مردم کوفه، حجت بر من تمام شد و هیچ عُذری برای نپذیرفتن دعوت مردم کوفه باقی نماند؛
۳_تصمیم عزیمت خود را به نمایندگانی که از کوفه به مکه آمده بودند رساندم
و گفتم: جدم رسول خدا را در خواب دیدم که مرا به کاری فرمان داد من آن را انجام می دهم. خداوند، تصمیم مرا خیر گرداند که او ولّی این کار هاست و توانا بر آنهاست.
۴_وصیت نامه ام را نوشتم و تحویل برادرم محمد بن حنفیه دادم.
بخشی از آن چنین بود:
... حقیقت این است که من به دلیل تکبر و خود بزرگ بینی، زیاده خواهی و خوش گذرانی، فساد و ستمگری دست به قیام نزده ام.
هدف من از قیام رستگاری و اصلاح امت جدم رسول خداست. انگیزه من از قیام امر به معروف و نهی از منکر است.
[[حسین بن علی با فدا کردن جان خود و اهل بیتش امت جدش را اصلاح کرد]]
((برگرفته شده از کتاب حسین از زبان حسین))
✍محمد مهدی پیری اردکانی
۵ محرم ۱۴۴۵
اسرار داشت دسته عزاداری به خانه اش بیاید؛
علت را پرسیدم!
چرا اینقدر پافشاری می کنی دسته عزاداری به منزلت بیاید؟
با بغض گفت:
می خواهم خانواده و زندگیم را بیمه امام حسین کنم؛
خانه ای که در آن عزای حسین باشد خانه ای که در آن نوکران حسین قدم بگذارند آنجا خانه نیست حرم است!
افتخار ما نوکری سید جوانان بهشت است
_________________________________________
پيامبر صلي الله عليه و آله :
إنَّ لِقَتلِ الحُسَينِ حَرارَةً في قُلوبِ المُؤمِنينَ لاتَبرُدُ أبَدا ؛
مرگ حسين عليه السلام آتشى در دل مؤمنان درانداخته است كه هرگز سرد نخواهد شد .
. مستدرك الوسائل ، ج 10 ، ص 318 .