eitaa logo
نوشته های یک طلبه
370 دنبال‌کننده
705 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#سقوط #قسمت_چهارم بعد از سالیان سال، صاحب دختر شدم؛ الآن شش سال داره؛ ۱۱ کیلو هست دو تا کلیه نداره و
دستی روی پایش زد و آهی کشید. مشغول تماشای فوتبال بچه ها شد. خیلی غیر منتظره بود آشنایی با کوهنورد؛ فقط داشتم بازی بچه ها را می دیدم که مردی کنارم نشست و داستان زندگی اش را برایم تعريف می کرد. حالم بد شده بود! اما در دلم عمیقا خدا را شکر می کردم که این اتفاقات تلخ برای من رخ نداده است. سرش را رو به من کرد و گفت: جوون از خدا هیچی نخواه فقط بگو به خدا تن سالم بده! ادامه دارد...
داستان بر اساس واقیعته قسمت بعدی یکم انتقادی هست دوباره میترسم عده ای نوک مداد ما رو بشکنن ولی چون خود کوهنورد انتقاد کرده می‌نویسیم😁
بعد از سکوت چند دقیقه ای تعریف کرد: _به هرجا که به ذهنم رسید نامه نوشتم و کمک خواستم! به دفتر مراجع تقلید به ریاست جمهوری به بیت رهبری به تولیت های حرم ها؛ به موسسه های خیریه و... اما خبری نشد! هیئت امُنا یکی از اماکن مقدس اومدن وضعیتم رو دیدن! یه قالی داشتم و یه میز! از تلویزیون و اینا هم خبری نبود. گفتند: میتونیم یه وام بدون سود بهتون بدیم. خوشحال شدم گفتم خدا خیرتون بده چقدر میدید؟ گفتند: پنج میلیون تومن! بهم برخورد‌؛ هشت صد میلیون کجا و پنج میلیون کجا! ادامه دارد...
ارسال نظر فراموش نشه در مورد داستان👆 @Mohmmadmahdipiri
الحمد لله چراغ اول روشن شد🌹❤️😁
🌹ممنون🌹 قسمت بعدی رو از دست ندید 😊❤️
نوشته های یک طلبه
#سقوط #قسمت_ششم بعد از سکوت چند دقیقه ای تعریف کرد: _به هرجا که به ذهنم رسید نامه نوشتم و کمک خواست
رفتم بانک؛ همین وام پنج میلیونی هم به من ندادند؛ گفتند: شما بدهکار هستید؛ وام بهتون تعلق نمیگیره؛ کوهنورد ادامه داد: با وجود همه این مشکلات راضی ام به رضای خدا؛ حتما حکمتی داره؛ درسته این موسسه ها به من کمک نکردند؛ شاید خدا رزق منو توی جیب امثال شما قرار داده باشه؛ شاید به دلت افتاد و شماره کارتم رو گرفتی و ... شک کردم! نکنه کوهنورد کلاه بردار باشه! نکنه این داستان ها همش ساختگی باشه تا خواسته باشه جیب بری کنه! عجیب هم نبود؛ ادامه دارد...
به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستانش رو بشنوم؛ خالی از لطف نیست؛ کوهنورد پرسید حالا جووون چیکار میکنی؟ _طلبه ام _به‌به، من خیلی طلبه ها رو دوست دارم؛ راستی حقوقت چقدره؟ واقعا احساس می کردم که کوهنورد می خواهد جیب بری کند! _زیاد نیست! نزدیک ... تومن؛ کوهنورد گفت: چه کم! به خودم امید وار شدم چطور با این حقوق زنده ای؟ خنده ریزی کردم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#سقوط #قسمت_هشتم به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستا
جالب شد😂 حالا واقعا کوهنورد چیکاره؟ شیاده؟ کلاه برداره؟ یا یه آدم سختی کشیده؟ همراه باشید😁
این هدیه دادن ها را دست کم نگیرید. اثر دارد. گاهی یک قلمی در جیبت بگذار، اگر بچه رفیقت کنارت نشسته بگو این هدیه شما. پدر و مادرش خوشحال می‌شوند بچه خوشحال می‌شود‌! در جیب بعضی قدیمی ها آب‌نبات و ... بود به بچه ها هدیه می‌دادند. از اینها نباید غافل شد‌.
اگر همان طوری که در رانندگی دقت می کنید. در حرف زدن هم دقت کنید خیلی خوب می‌شود.
علیه السلام اَلنّاسُ فِي الدُّنيا بِالْأَموالِ وَفىِ الاْخِـرَةِ بِالاَْعـمالِ. ارزش مردم در دنيا وابسته به اموال است، و در آخـرت بـه اعـمال. بحارالانوار شهادت دهمین کسی که اومده دست ما رو توی دست خدا بذاره تسلیت باد🖤
نوشته های یک طلبه
#سقوط #قسمت_هشتم به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستا
کوهنورد پرسید ازدواج کردی؟ _نه _غمت نباشه؛ توی اقوام ما ده پونزده تا دختر داریم فقط لب تر کن! خنده کنان گفتم: دمتون گرم؛ کوهنورد داشت خودش را جمع و جور می کرد که برود؛ گفت: جووون اگه نون نداشته باشی غمت نباشه! تنت که سالم باشه میتونی نون هم پیدا کنی! توی زندگیت مغرور هم نشو! من دارم چوب غرورم رو می‌خورم؛ میدونم دست و بالت خالیه ولی یه کار برام بکن؛ _سعی می کنم رو کرد به حرم حضرت معصومه و گفت: برو حداقل دعا برام کن! _چشم. بلند شد و خداحافظی کرد. آرام آرام دور شد. این معما برای خودم هم حل نشده باقی ماند! کوهنورد جیب بر بود یا آدم حسابی! اما داستانی که برایم تعريف کرد حسابی بود. چه راست چه دروغ خالی از پند نبود. پایان ✍محمد مهدی پیری برگرفته از سرگذشت یک کوهنورد
لحظه ای که برگردیم (توبه کنیم) دیگر گناهی نیست. وقتی چنین اکسیری داریم چرا خودمان را خورد کنیم!
ما همان بچه های دیروزیم! فقط توپ هایمان تغییر کرده! دیروز دنبال توپ می دویدیم امروز دنبال دنیا! ما همان بچه های دیروزیم! فقط امروز خربچه شده ایم! هیکلمان تغییر کرده اما همان رذالت آن روز ها را داریم. با تغییر
تا زمین حداکثر ده متر فاصله دارم؛ هوا گرم و آفتابی است. اگر چکش در برود هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. پاهایم به اندازه کافی قوی هستند. این هشتمین قله ای است که فتح خواهم کرد. تا فتح قله فاصله کمی مانده؛ همین که خواستم کمی بالاتر بروم چکش در رفت و سقوط کردم. تصمیم گرفتم به حالت جفت پا سقوط کنم؛ می دانستم مشکلی پیش نمی آید، پشت ساق پاهایم به اندازه ران گاو ماهیچه داشت؛ همین که به زمین رسیدم؛ دو استخوان پاهایم از زانو زد بیرون! خون فوران می کرد؛ بی هوش شدم. یک لحظه به هوش آمدم. جراح گفت: پا هایت قراره قطع شوند! داد و هوار راه انداختم... گفتم: اگر پاهایم قطع شوند نفرینت میکنم راضی نیستم. جراح گفت: تلاشم را می کنم؛ بعد از اینکه به هوش آمدم. هنوز داشت سرم گیج می رفت. جراح گفت: جوون پاهات برگشته فقط دیگه مثل قبل نیست. _این از گذشته من! حالا میفهمی چقدر حسرت می‌خورم همراه این بچه ها نمی تونم بازی کنم. _بله! واقعا درد آوره _دیگه نمیتونم برم کوه! نمی تونم فوتبال بازی کنم! ولی این یه قسمت از بدبختی های منه؛ قسمت بدترش مربوط به دخترم هست. _تعریف کنید! بعد از سالیان سال، صاحب دختر شدم؛ الآن شش سال داره؛ ۱۱ کیلو هست دو تا کلیه نداره و درصد پایینی از ریه دخترم کار می‌کنه؛ بابت عمل پاهام و مشکل دخترم؛ حدود هشت صد میلیون تومن رفتم زیر قرض. یه دستگاه برای دیالیز دخترم نیاز داشتیم! با قیمت حلال احمری و تخفیف بهزیستی شد دو میلیون تومن! پول نداشتم؛ دخترم که خوابید گوشواره هاش رو بازکردم و فروختم؛ دستی روی پایش زد و آهی کشید. مشغول تماشای فوتبال بچه ها شد. خیلی غیر منتظره بود آشنایی با کوهنورد؛ فقط داشتم بازی بچه ها را می دیدم که مردی کنارم نشست و داستان زندگی اش را برایم تعريف می کرد. حالم بد شده بود! اما در دلم عمیقا خدا را شکر می کردم که این اتفاقات تلخ برای من رخ نداده است. سرش را رو به من کرد و گفت: جوون از خدا هیچی نخواه فقط بگو به خدا تن سالم بده! بعد از سکوت چند دقیقه ای تعریف کرد: _به هرجا که به ذهنم رسید نامه نوشتم و کمک خواستم! به دفتر مراجع تقلید به ریاست جمهوری به بیت رهبری به تولیت های حرم ها؛ به موسسه های خیریه و... اما خبری نشد! هیئت امُنا یکی از اماکن مقدس اومدن وضعیتم رو دیدن! یه قالی داشتم و یه میز! از تلویزیون و اینا هم خبری نبود. گفتند: میتونیم یه وام بدون سود بهتون بدیم. خوشحال شدم گفتم خدا خیرتون بده چقدر میدید؟ گفتند: پنج میلیون تومن! بهم برخورد‌؛ هشت صد میلیون کجا و پنج میلیون کجا! رفتم بانک؛ همین وام پنج میلیونی هم به من ندادند؛ گفتند: شما بدهکار هستید؛ وام بهتون تعلق نمیگیره؛ کوهنورد ادامه داد: با وجود همه این مشکلات راضی ام به رضای خدا؛ حتما حکمتی داره؛ درسته این موسسه ها به من کمک نکردند؛ شاید خدا رزق منو توی جیب امثال شما قرار داده باشه؛ شاید به دلت افتاد و شماره کارتم رو گرفتی و ... شک کردم! نکنه کوهنورد کلاه بردار باشه! نکنه این داستان ها همش ساختگی باشه تا خواسته باشه جیب بری کنه! عجیب هم نبود؛ به کوهنورد شک کرده بودم؛ ولی با خودم گفتم: من که پول قرار نیست بهش بدم؛ لااقل داستانش رو بشنوم؛ خالی از لطف نیست؛ کوهنورد پرسید حالا جووون چیکار میکنی؟ _طلبه ام _به‌به، من خیلی طلبه ها رو دوست دارم؛ راستی حقوقت چقدره؟ واقعا احساس می کردم که کوهنورد می خواهد جیب بری کند! _زیاد نیست! نزدیک ... تومن؛ کوهنورد گفت: چه کم! به خودم امید وار شدم چطور با این حقوق زنده ای؟ خنده ریزی کردم. کوهنورد پرسید ازدواج کردی؟ _نه _غمت نباشه؛ توی اقوام ما ده پونزده تا دختر داریم فقط لب تر کن! خنده کنان گفتم: دمتون گرم؛ کوهنورد داشت خودش را جمع و جور می کرد که برود؛ گفت: جووون اگه نون نداشته باشی غمت نباشه! تنت که سالم باشه میتونی نون هم پیدا کنی! توی زندگیت مغرور هم نشو! من دارم چوب غرورم رو می‌خورم؛ میدونم دست و بالت خالیه ولی یه کار برام بکن؛ _سعی می کنم رو کرد به حرم حضرت معصومه و گفت: برو حداقل دعا برام کن! _چشم. بلند شد و خداحافظی کرد. آرام آرام دور شد. این معما برای خودم هم حل نشده باقی ماند! کوهنورد جیب بر بود یا آدم حسابی! اما داستانی که برایم تعريف کرد حسابی بود. چه راست چه دروغ خالی از پند نبود. پایان(بر اساس یک رخ داد واقعی) ✍محمد مهدی پیری برگرفته از سرگذشت یک کوهنورد
دوشنبه سوری فراموش نشه *۱۰۰*۶۴#
امشب تصحیح قرائت نماز رو داشتیم😁 خیلی طول کشید😂 بیشتر بچه ها حرف زدن معمولی خودشون هم فراموش کردند😂
حاج آقا امروز گل کاشتند. چهار توصیه به مسؤلین 1⃣برای یه بار هم که شده از خط ویژه عبور نکنید. از وسایل عمومی استفاده کنید؛ مزه ترافیک رو بچشید. 2⃣شاید بعضی مسؤلین به خاطر مسئولیتشون حقوق بیشتری می گیرند. برای یه بار هم که شده با ده میلیون تومن زندگی یه ماه خودتون رو بچرخونید؛ ببینید میشه یا نه! اگه نمیشه به داد مردم برسید. 3⃣برای یه بار هم که شده مصرف گوشت رو بیارید پایین تا درد کوخ نشینان و مردم تحت فشار رو حس کنید. 4⃣سعی کنید یه وعده نمازتون رو توی مسجد بخونید. مردم دستشون بهتون برسه از وضعیتشون باخبر بشید. ✍محمد مهدی پیری برنامه سمت خدا ۲۶ دی ۱۴۰۲
😔 البته هستن مسؤلینی که به فکر مردم و مثل مردم زندگی می کنند.
منتظر ضربه های بیشتری از طرف سپاه هستیم🦾
نوشته های یک طلبه
حاج آقا #ماندگاری امروز گل کاشتند. چهار توصیه به مسؤلین 1⃣برای یه بار هم که شده از خط ویژه عبور نک
حاج آقا ماندگاری وظیفه مسؤلین رو گفتند✅ اما وظیفه ما مردم، شرکت در انتخابات و انتخاب بهترین فرده✅
هدایت شده از 😎سِمِرْفیلْدْ😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚓️بعد از عملیات موشکی وقت چیه؟!😁 ‌‌«⚡️بفرس واسْ رفقا😎» 🆔 @gharoghatiy 💯
یه نفر می گفت: برای تبلیغ انتخابات توی خداحافظی هاتون از الان بگید وعده پای صندق رای😁
وقتی انسان راه گمراهی و سرکشی را انتخاب کند. نه تنها پدر و مادر، بلکه اگر تمام مردم عالم جمع بشوند که بخواهند او را به راه هدایت بیاورند؛ نمی توانند. اگر هم انسان راه هدایت را انتخاب کرد و همه جمع شوند که او را منحرف کنند نمی توانند.
یک شب آرام و مهتابی؛ صدای باد در لابه لای درختان می پیچد و آرامش شب را تبدیل به آشوب و استرس می کند. اینجا گُرجی است؛ روستایی در مازندران، بین دریا و جنگل؛ از برق و گاز خبری نیست! همچنین از خانه های آپارتمانی و چند طبقه اثری نیست‌؛ همان طور که در جنگل حیوانی به نام گنجشک وجود دارد در دهکده گرجی ولگردی به نام ثامر وجود دارد. ادامه دارد...
ثامر مردی جوان، در حدود سی ساله؛ با مو های مشکی و ریش های بلند می باشد؛ نه خانه ای دارد نه خانواده ایی؛ نه آبی دارد نه نانی! نه صحبت می کند نه نگاه! مردم محلی می گویند: او یکی از دزدان مشهور تهران است که بعد از دزدی از خزانه شاه به دهکده گرجی تبعید شده! عده ای می گویند: تحت تعقیب است؛ شاه برای سرش یک کیلو طلا جایزه می دهد! ادامه دارد...
در این روستا، یک روحانی هم زندگی می کرد! جوان و خوشتیپ؛ هوا سرد و برفی بود! شیخ جوان مشغول مطالعه بود که صدای در آمد! از پنجره نگاه کرد! دید جوانی پشت در است؛ در را که باز کرد تعجب کرد! ثامر بود؛ همان کسی مردم از او فراری اند؛ همان مردی که می گویند با انگشتش چشم سه نفر را بیرون آورده! همان جوانی که گفته شده در دزدی نظیر ندارد. ادامه دارد...