نوشته های یک طلبه
جوان هایی هم هستند که به خاطر رونق و تفریح به مساجد پناه آورده اند! اینها پس فردا که رونق سیگار و قل
اضافه کنید بر این
جوان هایی هستند که به خاطر رونق و تفریح وارد حوزه های علمیه می شوند!
پس فردا که ...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_دهم دونفر را کدخدا مشخص کرد که رای ها را بشمارند؛ بعد از شمارش رای؛ خود کدخدا به
#دهکده_گرجی
#قسمت_یازدهم
بازهم جلسه شورا در مسجد برگزار شد؛ اینبار به جهت یک خبر مهمی که عضو علی البدل شورا به دست آورده بود!
همه اعضا ساکت بودند؛ کسی دل توی دلش نبود. غلامرضا مو های فرش را خواراند و گفت: طبق تحقیقات و بررسی های من خرس قهوه ای وجود ندارد!
کدخدا که مشغول چای خوردن بود با سرفه چای را بیرون پاشید و خنده کرد؛ همه اعضا قهقه زدند!
کدخدا با خنده گفت: پس حتما گوسفند های من و نگهبانان خودکشی کرده اند! روی در و دیوار دهکده هم رد چنگال های مرغ مَشقُلی هست؛
غلامرضا گفت: زود برای خود نبرید و ندوزید! بگذارید حرفم تمام شود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_یازدهم بازهم جلسه شورا در مسجد برگزار شد؛ اینبار به جهت یک خبر مهمی که عضو علی ال
#دهکده_گرجی
#قسمت_دوازدهم
غلامرضا گفت: چند شب پیش در باغم مشغول آبیاری بودم. موجودی را دیدم که روی دو پا مثل انسان راه می رفت! لباس های شبیه به خرس را تن کرده بود؛
اعضا شورا وارد سکوت و شوک مرگباری شدند!
کدخدا با نگرانی گفت: پس راست می گفت!
همه ساکت بودند تا ببیند کدخدا میان سال با موهای جوگندمی و ریش های حنا زده چه قرارست بگوید؛
گفت: وقتی که ثامر آمده بود. پیش رمال رفتم و آینده ثامر را خواستم بگوید! رمال گفت: او ناپدید می شود و بعد به چهره خرس مردم را غارت میکند!
ادامه دارد...
#دهکده_گرجی
#قسمت_سیزدهم
به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زیر سر ثامر می باشد؛
بازهم ثامر شبها در دهکده مرتکب قتل و غارت میشد تا آنجا که درختان باغ غلامرضا همگی تبدیل به خاکستر شدند؛
با درخواست های اهالی از دهکده همسایه قرار بود شکارچی ماهری به روستا بیاید تا ثامر را به دام بیندازد!
بالاخره شکارچی با اسب سفید و تفنگ قفقازی وارد روستا شد مردم مشغول جشن و پای کوبی شدند!
شکارچی موهای بلند و مشکی داشت؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_سیزدهم به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زی
#دهکده_گرجی
#قسمت_چهاردهم
ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد.
انگشتر در دست شکارچی را دید به فکر فرورفت؛ انگشتر همان انگشتر یاقوت سبز بود؛ همان که شیخ به ثامر داده بود؛ همان انگشتری که ژاندارم یک سال پیش در دست ثامر دیده است.
ژاندارم به چیز هایی داشت می رسید؛ اما آن چیز ها هنوز ناچیز بودند!
سرنخ های ذهنش را باخود مرور کرد! و روی تخته سیاه ژاندارمری نوشت:
۱_به گفته کد خدا خرس قهوه ای همان ثامر است؛
۲_در دست شکارچی انگشتر یاقوت سبز را دیدم همان که شیخ به ثامر هدیه داده بود.
پس در نتیجه خرس قهوه ای و شکارچی یک نفر اند آن هم ثامر!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_چهاردهم ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در
😊همراه ما باشید❤️
به نظرتون آیا ژاندارم درست نتیجه گرفته؟
@Mohmmadmahdipiri
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_چهاردهم ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در
#دهکده_گرجی
#قسمت_پانزدهم
مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛
شکارچی هم مردمی بود هم خوش اخلاق؛ آنچنان محبوب شده بود که هر شب در خانه یکی از اهالی دهکده مهمان بود؛
اما شکارچی نصف شب خداحافظی می کرد و مشغول گشت زنی می شد؛
شکارچی از کنار مسجد که رد شد خادم مسجد را دید؛ سلامی کرد و مشکوک شد؛ این وقت از شب چرا باید خادم مسجد بیاید اشغال های را بیرون بگذارد.
بعد از اینکه خادم رفت. شکارچی پاکت زباله را پاره کرد؛ کاغذ های رای را دید.
همه آنها را جمع کرد؛ مجموعا پنجاه رای بود؛ اما از میان آن تنها ده رای متعلق به کدخدا بود و چهل رای برای غلامرضا؛عجیب بود که کدخدا امانت دار شده!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_پانزدهم مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛ شکارچی هم
#دهکده_گرجی
#قسمت_شانزدهم
خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای عمومی اعلام کردند؛
ژاندارم شکارچی را به ژاندارمری دعوت کرد.
ژاندارم گفت: خوشحالم شما دوباره به جمع ما برگشته اید.
شکارچی چشم های نازک کرد: پس مرا می شناسی!
_بله آقای ثامر؛ هنوز یادم نرفته که شما را دستگیر کردم و پیش شیخ بردم به جرم دزدیدن انگشتر!
ثامر انگشتر را روبروی خودش گرفت؛
_اگر این بخشش نبود.از غفلت بیدار نمی شدم
_خب نگاهی به تخته سیاه بینداز
ثامر خیره شد؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_شانزدهم خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای ع
#دهکده_گرجی
#قسمت_هفدهم
سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛
_یعنی شکارچی همان ثامر است ولی خرس قهوه ای ثامر نیست؟
_بله
ژاندارم گفت: پس کدخدا دروغ گفته؟
_من نمی دانم چه کسی دروغ گفته اما به کدخدا شک دارم!
_چرا ثامر؟
کاغذ های رای را بیرون آورد گذاشت روی میز ژاندارم؛
_آقای ژاندارم نگاه کنید؛ چهل رای برای غلامرضا و ده رای برای کدخدا! عجیب نیست که کدخدا مسؤل امانات شده باشد؟
ادامه دارد...
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی وقتها نیاز به یک #تلنگر داریم تابفهمیم چقدر ناشکریم...
#نعمتهای_خدا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕️👌تلنگر 🔰
🔘 @talangorz
هدایت شده از روناس
از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر
📌ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند.
📚ابوالمشاغل
#یه_قاچ_خوشمزه_کتاب
#نادر_ابراهیمی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas