#کله_بند
#قسمت_بیست_و_سوم
_آیا ترسی نداشتی از اینکه رابطه شما لو برود؟
در حالی که نسکافه را سر می کشیدم گفتم: از وقتی با نازنین آشنا شدم؛ تمام زندگی ام در ترس و استرس غرق شد!
ترس هایی که به شدت افسرده ام کرده بودند!
ترس از اینکه نکنه پدر و مادرم بفهمند!
بیم اینکه نکنه نازنین از من جدا بشه!
خوف اینکه نکنه بی آبرو کوچه و محل بشم!
ولی باز، با وجود این همه ترس پای نازنین ایستادم.
_خب از قرار در کافه می گفتی!
_بله؛ با تاکسی خودم را به آدرس رساندم؛
کافه فضای تاریکی داشت؛ لامپ های زرد، آنجا را کمی روشن کرده بود.
هر میز یک تُنگ بلوری داشت که شاخه های گل رز قرمز، به آن جلوه دیگری می داد.
دنبال نازنین می گشتم؛ با مقداری چشم چرانی به میز ها پیدایش کردم؛
پشتش به من بود. از تکان دادن پاهایش معلوم بود که منتظر است؛
آهسته آهسته جلو رفتم! اما ضربان قلبم تند و تند تر می شد؛
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_چهارم
سرفه ای کردم؛ و گفتم: ببخشید سر وقت نرسیدم؛
نازنین چرخید. نگاهش در نگاهم قفل شد. بلند شد و گفت: اشکالی ندارد آقا حسین!
دستش را دراز کرد؛
با خودم گفتم: اگر دست ندهم حتما نازنین ناراحت میشود!
باز دلم گفت: اگر هم دست بدهی خدا ناراحت می شود!
بین خدا و نازنین؛ نازنین را انتخاب کردم و دستش را فشردم!
اشکم روانه شد؛ بازپرس از جیبش دستمالی داد به دستم؛
با آه گفتم: خریت کردم! ای کاش دستم قطع شده بود و این کار را نمی کردم؛
بازپرس گفت: ناراحت نباش، بالاخره موقعیت اونجا باعث شد که غفلت کنی!
لطفا ادامه بده!
_چشم
نشستم رو به رویش؛
گفتم: از آشنایی با شما خوشحالم
_منم همین طور!
_چی میل داری نازنین؟
_هرچی تو دوستداری!
ادامه دارد
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_پنجم
_من نسکافه دوست دارم؛
_انتخاب خوبیه!
نازنین گفت: راستی حسین یه نفر هست که من بهش گفتم من و تو باهم دوست هستیم!
چشمانم باز باز شد؛ نفسم حبس شد؛ لبم را گاز گرفتم.
توی دلم گفتم: آخرش دیدی لو رفتی احمق! نتیجه دوستی با جنس مخالف همینه!
نازنین فهمید ترسیده ام،
دستی به مو های طلایی اش کشید و موهایش را زیر شالش برد.
گفت: نترس بابا! اتفاق بدی پیش نمیاد؛ طرفی که بهش گفتم من و تو دوست هستیم آشنا هست!
بیشتر ترسیدم و با صدای لرزان گفتم: کیه؟!
گفت: مادرم!
شوکه شدم؛ گفتم: مادرت!!! چی گفت؟!
نازنین با لبخند گفت: هیچی! اونم از تو خوشش اومده و اجازه داده باهات در ارتباط باشم!
توی دلم گفتم: اگر مادر من بفهمه با یه دختر رفیقم روی منقل حیاط کبابم می کنه!
ادامه دارد...
#منتخب
بسم الله الرحمن الرحیم
تفکرات خشک ندارم؛
از حزب بازی هم فراری ام؛
اما اعتقاد دارم که کسی که از طرف مردم انتخاب می شود! نماینده همه مردم است؛
پس جا ندارد عده ای خود را کنار بکشند و بگویند: "فلانی نماینده ما نیست"
این خشک بازی ها باید کنار گذاشته شود!
معتقدم به ارتباط و پیوند و مطالبه!
نه سر در لاک خود کردن و قطع کردن و فرار!
جای تاسف دارد که برخی ارگان ها قطع رابطه کرده اند با منتخب!
جای افسوس دارد که برخی نو قلمان دست از تخریب بر نمی دارند.
به قول خودتان نماینده ۱۸ درصدی اکنون، نماینده ۸۲ درصد مابقی هم هست!
✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_پنجم _من نسکافه دوست دارم؛ _انتخاب خوبیه! نازنین گفت: راستی حسین یه نفر هست که
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_ششم
نفس عمیقی کشیدم و با آهی از ته دل بيرون دادم.
آقای احمدی (بازپرس) گفت: می دونم خسته شدی اگه میشه به یک سؤالم جواب بده و بریم؛ ادامه ماجرا رو فردا در دفتر من توضیح دهید؛
_چشم!
پرسید: آیا ملاقات های حضوری شما و نازنین ادامه دار بود؟
با لبخندی گفتم: اگر ادامه دار نبود وضع و حالم جور دیگری بود!
_توضیح دهید لطفا!
_ با نازنین قرار گذاشتیم که چهارشنبه شبها باهم بیرون برویم؛ شبی که پدرم شب کار بود و نبود؛
ماشینش را بر میداشتم و می رفتیم دور دور؛
_به مادر و خواهرت هنگامی که ماشین رو بر میداشتی چی می گفتی؟
_هفته اول گفتم هوا سرده می خوام کتاب بخرم! با این بهانه ماشین رو برداشتم!
چهارشنبه هفته بعدش گفتم: ماشین رفیقم خراب شده؛ میروم بکسل کنم!
تا یک ماه دروغ سر هم می کردم و می رفتم پیش نازنین!
کم کم داشتند شک می کردند که چرا این مشکلات فقط چهارشنبه ها پیش می آید!
ادامه دارد...
میترسم زود قسمت ها رو بفرستم و عده ای نخونن😁 کم کم می فرستم
@Mohmmadmahdipiri
اگه هنوز داستان کله بند رو نخوندی
کافیه روی #کله_بند کلیک کنی
فرصت ها رو از دست نده؛
کلا خوندنش اگه یه ربع بشه!
منتظر ارسال نظرات شما عزیزان که برام به شدت مهم هست هستم❤️😘
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_ششم نفس عمیقی کشیدم و با آهی از ته دل بيرون دادم. آقای احمدی (بازپرس) گفت: می
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_هفتم
آقای احمدی گفت: وسیله اگه نداری برسونمت!
بدون تعارف گفتم: زحمت شما.
گفت: پس فرصت خوبی هست تا برسیم. ادامه داستان هم تعریف کنی!
_چشم؛
سوار ماشین شدیم، آدرس خانه رفقا را دادم.
سوالی پرسید: حسین خوب می دانی که بیرون رفتن خرج دارد؛
آیا هنگامی که با نازنین بیرون می رفتی خرج هم می کردی؟
انگار داغم تازه شده بود؛ دماغم را بالا کشیدم و گفتم: هی روزگار! آنقدر عاشق نازنین بودم که دلم نمی آمد بدون خوردن شام به خانه برویم!
آنقدر دوستش داشتم که پسانداز هایم را دادم و برایش دستبند خریدم!
ادامه دارد..
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_هشتم
بازپرس گفت: پول شام رو حتما از پدر می گرفتی؟
_بله! یکبار می گفتم کتاب کمک درسی میخواهم؛ بار بعد می گفتم شهریه مدرسه ام دیر شده؛ دوباره می گفتم گوشی ام خراب شده و پول می خواهم؛
پدرم در این ماجرا پیر شد! همین طور مادرم؛
_نمی خواستی پدر و مادرت از ماجرا با خبر کنی تا برایت آستین بالا بزنند؟!
_چاره ای نبود. بالاخره باید میگفتم به پدر و مادرم که عاشق شده ام و نازنین را میخواهم!
دنبال موقعیت مناسب بودم.
ادامه دارد...