eitaa logo
نوشته های یک طلبه
370 دنبال‌کننده
714 عکس
178 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ساعت یک روز یک هفته یک ماه یک سال یک دهه اینها زمان هایی بود که به سرعت برایت گذشت!⏰ هیچ وقت هم بر نمی گردند. همان طور که هیچ کلاس اولی به مهدکودک بر نمی گردد!🙃 این تو هستی که می توانی این روز هایی که به سرعت برق و باد در حال رفتن هستند را آباد کنی! و باز هم خود تویی که می توانی این فرصت های طلایی را ویران کنی! و زیر قیمت آن ها را به آتش بکشی🔥 و هنگامی پایت لب گور است حسرت از دست دادن آنها را بخوری! محمد مهدی پیری @doctormimp
ان شاءالله قسمتمون بشه اربعین کربلا برای همه ۴۵ نفر اعضای کانال صلوات بفرس یه اتوبوس میشما!😊😁 البته اگه اعضا زیاد بشه؛ بقیه وسط اتوبوس بشینن😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁نتیجه ای که از این فیلم میگریم اینه که : هیچ وقت به آدم ها تکیه نکن! حتی اگه بگن مثل کوه پشتت هستند! اینقدر کوه هایی رو سراغ دارم که با یه بِشکن پودر شدن😁 تکیه گاه شخص دیگه هست؛ أُفَوِّضُ أَمۡرِيٓ إِلَى ٱللَّهِۚ ( غافر ٤٤) من كارم را به خدا وامى گذارم؛ @doctormimp
مگر دانش آموز مجبور است انرژی ذهن خود را برای محفوظاتی هدر بدهد که در یادداشت ها سالم تر و راحت تر حفظ شده اند. با اندکی تغییر
تاملی کنیم! مایی که عمری را داده ایم. به چه رسیده ایم ؟ با چه هدف هایی همراه بوده ایم؟ مگر می خواهیم در این دنیا چه کار کنیم! که از آن کوچ نکنیم!
راستی تصور مون از دنیا چه جوریه!🌱 تفریحگاه، گذرگاه، پرتگاه، خوابگاه، چَراگاه
از بالای قصر، قلمرو پادشاه منظره و جلوه ی دیگری داشت؛ وزیر کنارش ایستاده بود و حکومت وسیع پادشاه را مشاهده می کرد. پادشاه که از دیدن سرزمین هایش سر حال شده بود به وزیرش گفت: ((چقدر خوب بود که دنیا باقی می ماند و از ما جدا نمی شد !)) وزیر با لبخندی گفت: (( اگر دنیا از دیگران جدا نشده بود؛ به تو نمی رسید و در دست همان پادشاهان قبلی می ماند.)) ✍محمد مهدی پیری، میم پ ۱۲تیر۱۴۰۲ @doctormimp
نوشته های یک طلبه
#میگذرد از بالای قصر، قلمرو پادشاه منظره و جلوه ی دیگری داشت؛ وزیر کنارش ایستاده بود و حکومت وسیع
راستی که دنیا رفتنی و بی وفاست 🍃 امام علی علیه السلام: تعجب می کنم از کسی که مرگ را از یاد برده است! در حالی که مردگان را می بیند!(نهج‌البلاغه)🍁 راستی فکر کردیم یه روزی هم ما بر روی دوش های مردم گذاشته میشیم!⚰🪦
به کمک خدا می خوایم یه متن جنجالی و بحث بر انگیز رو به سبک رمان قعله حیوانات خلق کنیم ببینیم چی میشه! کارکتر ها طبق رمان، حیوان می باشند😁😊 خودتون دیگه اون رو با واقعیت جامعه انسانی تطبیق بدید!😊 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سال تحصیلی آغاز شده است! اینجا مدرسه حیوانات است. هر روز صبح حیوانات با استعداد مزرعه در کلاس های مختلفی حاضر می شوند. مثل : کلاس آموزش حروف و کلمات کلاس دروس زندگی حیوانی کلاس قوانین حیوانی و..‌. این مدرسه دارای پنج معاون و یک مدیر و شش معلم می باشد! شعاری که مدیر و معاونان برای مدرسه حیوانات انتخاب کرده اند به این شرح است: درس را خوب بخوان نمره فقط یک عدد است! این شعار در همه جای مدرسه نوشته شده بود! علاوه بر این چند شعار دیگر هم به چشم می خورد از جمله مدیر و معاونان خاطر خواه و حامی دانش آموزان اند. هر روز صبح مدیر در صبحگاه حاضر می شد و ... ادامه دارد
نوشته های یک طلبه
#مدرسه_حیوانات سال تحصیلی آغاز شده است! اینجا مدرسه حیوانات است. هر روز صبح حیوانات با استعداد مزرع
هر روز صبح مدیر در صبحگاه حاضر می شد و سخنرانی می کرد. در حرف زدن دستی بر آتش داشت! به طوری که تمام حیوانات مجذوب گفته هایش می شدند؛ در آخر حرف هایش هم شعار مدرسه را بلند می گفت.خران و گوسفندان و مرغان شعار را تکرار می کردند؛ درس را خوب بخوان نمره یک عدد است اما دانش آموزان تیز هوش بی اعتنا بودند! بعد از مدیر معاون اول مدرسه حیوانات گزارش کار می داد. به حیوانات مژده اردو و مسافرت می داد و شرط حضور دانش آموزان را گرفتن نمره عالی گذاشته بود؛ در پایان معاون اول هم شعار را تکرار می کرد و خران با شور حالی دیگر شعار را تکرار می کردند! انگار تیتاپ خورده اند. اما به زودی گَند ماجرا بیرون آمد ادامه دارد...
انتقاد ها، نقطه ضعف ها را نشان می دهد! مشورت ها، طرح های اصلاحی را آشکار می‌کنند.
به طور عجیبی اسب سفید مزرعه که دانش آموز درس خوانی بود؛ نمره هایش افت شدیدی کرد؛ بدون اینکه تلاش و کوشش و درس خواندش افت کند؛ اسب سفید در اتاق معاون ایستاده بود! و بسیار عصبانی؛ اما معاون اول خوشحال بود از اینکه می تواند عقده هایش را خالی کند؛ شروع به حرف زدن کرد: ((خب اسب سفید، فکر کردی درس هایت را خوب بخوانی نمره های خوب هم می گیری! کور خواندی! اینجا من هستم که نمره می دهم؛ نه تو که نمره میگری! خیال کرده ای وقتی اعتراض می کنی به نوع سؤال در امتحان، من با کسی شوخی دارم! حالا این و تو این اعدادی که برایت ثبت کرده ام؛ خود دانی! بهتر است تا دیر نشده دست از این کار ها برداری!)) اسب سفید نگاهش را به شعار مدرسه که جلوی میز معاون نوشته بود دوخت؛ اسب سفید گفت:(( پس این شعار های چرت و پرت را از دیوار ها و اتاقتان پاک کنید! یک مشت حیوان بی مصرف در جا هایی نشسته‌ اند که حقشان نیست! مدرسه ای که حق اعتراض در آن نداشته باشی همان بهتر که اخراج شوی! )) معاون اَری زد و گفت: برو اخراجی!
این که کی چه می گوید؛ به دَرَک! بگذار بگوید! مگر ما مرده این هستیم که کی چه می گوید!؟ تو آدم بشو! بگذار هرچه می خواهند بگویند. امروز تو مبتلایی؛
نوشته های یک طلبه
#مدرسه_حیوانات #قسمت_سوم به طور عجیبی اسب سفید مزرعه که دانش آموز درس خوانی بود؛ نمره هایش افت شدی
فک کنم دیگه تا ته داستان رو فهمیدید! دیگه سه تا قسمت کافیه!😊 خواستیم بگیم که بعضی گرگ هایی هستن که لباس گوسفند رو می پوشند! به شعار ها توجه نکنید به عمل و عکس العمل هاشون توجه کنید! که ۳۶۰ درجه باهم فرق داره😂
گاهی اوقات مرگ شیرین تر از زندگی است!
گاهی اوقات زندگی زمینه ساز مرگ شیرین است!
راستش خیلی میخواستیم خاطرات شهید محمود پیری رو بنویسیم! و به صورت کتاب در بیاریم🙃 اما با یه سری موانعی برخورد کردیم😅 ولی چندتا از خاطرات شهید رو جمع کردیم❤️‍🔥 توی همینجا می‌نویسیم اگه موانع برطرف شد میریم سراغ نقشه اولمون😊 اسم متن رو گذاشتیم ((از تبار باران)) امید وارم خود شهید بزرگوار دستمون رو بگیره تا یه چیز مفیدی خلق کنیم💔 https://eitaa.com/doctormimp
((بسم رب الشهداو الصدیقین)) آنان همه از تبار باران بودند رفتند ولی ادامه دارند هنوز... ♤از تبار باران♤ به قلم محمد مهدی پیری -------‐----------------------‐--------------------------
نوشته های یک طلبه
((بسم رب الشهداو الصدیقین)) آنان همه از تبار باران بودند رفتند ولی ادامه دارند هنوز... ♤از تبار با
نه فرشته بود! نه از آسمان به زمین آمده بود. یک انسان معمولی! معمولیِ معمولی. قرار نیست او را دست نیافتنی جلوه دهیم. فقط می خواهیم خاطراتش را به یادگار، برای آیندگان باقی گذاریم. در این نوشته سعی کرده ایم خاطرات شهید پیری را از دوستان، اقوام و همرزمانش جمع آوری کنیم و به رشته تحریر در بیاوریم. متن پیش رو به قلم داستانی نوشته شده است در پایان هر داستان نام راویان محترم را ذکر کرده ایم. امید است که مورد عنایت شهید محمود پیری قرار بگیرد.
با دوستانم به پارک می رفتیم. در پارکِ مرکز شهر، مجسمه محمدرضا شاه را گذاشته بودند. بچه بودیم. شایعه شده بود که این مجسمه در آن دوربین و دستگاه ضبط صدا قرار داده اند. در جمع کودکانه خودمان می گفتیم: اگر ضد شاه چیزی بگویید یا اهانتی به او بکنید؛ دستگیر می شوید. محمود هم دنبال ما می آمد. از داستان مجسمه بی خبر بود؛ پنج ساله بود. داستان را برایش گفتم. حسابی ترسید. یک روز می خواست از مقابل مجسمه عبور کند و به دنبال ما بیاید. من و بچه ها در آن طرف مجسمه ایستاده بودیم. گفتیم به او: اگر بیایی و شاه ببیندت باید بروی زندان! بجای اینکه فرار کند. دیدمش چهار دست و پا با سرعت، از مقابل تندیس شاه گذشت! طوری دوید که مجسمه او را نبیند و خودش را به ما رساند. از همان بچگی درس شجاعت را به ما یاد داد. راوی: جمیله پیری(خواهر شهید)
آنان همه از تبار باران بودند🌱 رفتند ولی ادامه دارند هنوز🍁
قصه ی غرور🌿 قصه ی عجیبی دارد! چاره ای نیست! مغرور را باید شیر فهم کرد که نعمت ها ملاک افتخار نیستند! بازدهی تو و نحوه استفاده تو از آن نعمت ها ملاک اند!
امروز با آقا عادل حرف میزدم! یک کودک سنی مذهب! گفتم چند تا خواهر و برادر داری!؟ گفت: ۱۰ تا خواهر ۶ تا برادر؛ متأسفانه باید اعلام کنیم که شیعیان ایران در خطر انقراض هستند😞 حیف نیست نسل محب اهل بیت رو زیاد نمی کنید! هرآن کس که دندان دهد نان دهد! ✍محمد مهدی پیری؛
در آهنگری شاگردم بود. آن زمان محمود هشت سال داشت و به شدت بازیگوش! پدرش او را پیش من آورده بود تا کمک کارم باشد. یک روز در دکّان آهنگری مشغول کار بودم. محمود صبح آمده بود ولی در مغازه اثری از او نبود؛ در دلم گذشت که نکند خراب کاری کند؛ تا این فکر در ذهنم گذر کرد؛ همان موقع خانمی عصبانی جلوی آهنگری ایستاد. شروع به داد و هوار کرد! گفت: این شاگردت را جمع کن! این را که گفت فهمیدم محمود دست گل به آب داده است. پرسیدم:مگه چی شده؟! خودت نگاه کن به چادرم! چادر خانم پر از روغن سوخته بود! محمود بازیگوش روغن دان را برداشته بود و به چادر خانمی که داشت از کنار دکّان می گذشت روغن پاشیده بود. یک گوش مالی ریزی به او دادم؛ آستین های لباسش را به گیره آهنگری بستم و گفتم: توی همین دکان زندانی هستی و حق نداری بیرون بروی! طفلک خیلی ترسید؛ به گریه افتاد. یکی از همچراغی ها پا در میانی کرد؛ من هم بخشیدمش! بعد از آن تا دو سه روز از من حساب می برد. راوی: محمود وراثی
تلفن خانه زنگ خورد! صدای محمود بود. بعد از حال و احوال گفت: عمه من ترمینال تهران هستم میایی به اردکان برویم؟ بدون معطلی گفتم بله! محمود گفت: پس وعده ایستگاه اتوبوس تهران با هم برویم. من هم بدون معطلی چمدانم را بستم و روانه قرار شدم. سوار اتوبوس شدیم. ماجرای عجیبی را برایم در طول مسیر، بارها تعریف کرد. می گفت: عمه خواب دیده ام در جبهه خمپاره ای کنارم منفجر می شود و من شهید می شوم! هنگامی که خوابش را تعریف می کرد می گفت: به به چقدر شهادت شیرین است. راوی: سکینه پیری (عمه شهید)