eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.2هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
288 ویدیو
17 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: دعایمان کن! گفت: دعای من به چه دردی می‌خورد! به مادرت بگو! ✨✨✨✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/doctorpiri ✨✨✨✨✨✨✨✨
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_چهارم دوستانم قد و قواره شان بزرگ بود و من بیچاره ریز نقش بودم. همه ترسم این
بیسج اردکان که اشکالی نگرفت؛ در دلم خدا را شکر کردم. این هنوز مرحله اول بود. اما مسولین اعزام استان یک به یک رزمنده ها را برانداز می کردند. از دست روزگار پنج نفر را جدا کردند و گفتند شما ها باید برگردید به شهرتان! من بدشانس هم جزء آنها بودم. تنها کاری که از دستمان بر می آمد التماس و ناله بود. آنقدر اصرار کردیم که مسول اعزام استان دلش برایمان سوخت. چهره ای آفتاب سوخته داشت و ته ریشی سفید و مو هایی که در وسط سر جایشان خالی بود. سمت مان آمد و گفت:« یَتا تست ازتون می گیرم هر که تونست انجام ده همره ما منطقه میاد.» ادامه دارد ....
اثری فاخر از خانم باغستانی از فعالین عرصه نوجوان با آرزوی موفقیت🌹 تهیه نسخه مجازی رمان از فراکتاب «دَخلشُو بیار پسر!» نویسنده: زهره باغستانی میبدی www.faraketab.ir/b/281157 کمی طنز، کمی جدی، لهجه یزدی ✨✨✨✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/doctorpiri ✨✨✨✨✨✨✨✨
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_پنجم بیسج اردکان که اشکالی نگرفت؛ در دلم خدا را شکر کردم. این هنوز مرحله اول ب
در دلمان عروسی به پاشد؛ همراه با عروسی یک عزا هم برپا شد که نکند تستی بگیرد که هیچ کسی نتواند آن را انجام دهد. مسؤل اعزام گفت: «انگشت اشارتون رو مذارد روی زمین و ده دور دور خودتون مچرخد؛ بعدش دو مکند سمت دیوار ته سازمان هرکه اول شد میتونه بیاد!» پنج نفری انگشت های اشاره مان را روی آسفالت گذاشتیم. مثل پرگاری که روی کاغذ می چرخد و دایره می کشد روی زمین می چرخیدیم! چه گرد و خاکی به پا کرده بودیم! سرمان گیج می رفت! چون فرز تر بودم سریع ده دور چرخیدم و با تمام توان به سمت دیوار دویدم. چشم هایم را بسته بودم. همه چیز دور سرم می گشت. اما وقتی دستانم دیوار سازمان را لمس کرد انگار تمام دنیا را به من داده بودند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_ششم در دلمان عروسی به پاشد؛ همراه با عروسی یک عزا هم برپا شد که نکند تستی بگ
لبخندی می زنم و ته مانده اشکم را از گوشه چشمم جمع می کنم! چه کسی فکرش را می کرد که شهادت من این طور باشد! چه کسی فکر می کرد این اتفاق برای من رخ بدهد. حتما در روزنامه ها اسم من را می زنند! شاید قسمت خدا این چنین باشد. در دلم می‌گویم راضی ام به رضای تو! مارش عملیات خیبر که خورد همه آماده شدیم. ادامه دارد...
همراه رفقا بودم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم. خدا را چه دیدی شاید توفیق شهادت را به ما داد. تقریبا یک گروهان صد نفری می شدیم! هنوز عملیات نکرده فهمیدیم که عملیات لو رفته و بچه ها گرا اشتباهی رفته اند! دشمن هم شکلات بر سرمان می ریخت. انگار که از سفر حج برگشته بودیم. حسابی مهمان نوازی می کرد. فرمانده گروهان دستور داد در کانالی که در آن حوالی بود و بچه های شناسایی پیدا کرده بودند پناه بگیریم؛ تا خود صبح! کانال بیشتر شبیه به یک دره کوچک بود. می گفتند این محل برای تانک ها است. خاک ریز تانک به آن می گفتند. فرمانده باز یاد آوری کرد که به هیچ وجه هیچ کسی اجازه ندارد از کانال بیرون بیاید. کسی هم حق حرف زدن ندارد! ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
و از اینجا ماجرا بیخ پیدا می‌کند 😂 همراه باشید❤️
خب از بالا دستور دادن دلمون به شدت بند شده 😂 بریم برای قسمت های بعد😁
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_هشتم همراه رفقا بودم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم. خدا را چه دی
با خود می گفتم کل گردان فاطمه الزهرا تیپ 18 الغدیر در خواب هستند و من بیچاره بیدار! همه شان دراز تا دراز حتما دارند خواب نحوه شهادتشان را می بینند؛ من بدبخت نشسته ام در کانال و جرئت تکان خوردن ندارم. اگر تکان بخورم کل صد نفر از دوستانم می میرند! دوباره به خودم نهیب می زنم می گویم حداقل در فرصت پایانی عمرت دست از قضاوت دیگران بردار! همین که من بخت برگشته وارد کانال شدم. گوشه ای نشستم! مثل بقیه! اما وقتی که نشستم صدای ترق تروق آرام و مشکوکی آمد! دستی بردم زیر خودم؛ بدنه آهنی داشت. حتم پیدا کردم که روی مین نشسته ام! مین از ضامن خارج شده و اگر بلند شوم منفجر می شود. خون ده ها نفر می افتد بر گردن من! ادامه دارد...
عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. آب دهانم را به سختی فرو بردم. چقدر بدشانس بودم. دوباره دستم را می برم زیر، خودش است یک مین! کوچک نبود! با خود فکر می کردم این دیگر چه نوع مینی است. چرا سر و کله اش در اینجا پیدا شده است! چرا از بین صد نفر باید من روی این مین فرود بیایم! ساعت مچی ام را گل آلود کرده بودم تا انعکاس نور پیدا نکند. با زور توانستم ساعت را ببینم؛ عدد یازده را نشان می داد. مرگ خودم که حتمی بود. اما چه کنم که دیگران از بین نروند. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دهم عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. آب دهانم را به سختی فرو بردم. چقدر بدشانس بود
در همان حال نشسته به فکر فرو رفتم! صدای خُرخُر رفقایم به گوش می رسید. نشستنکی به خواب فرو رفته بودند. به حالشان غبطه خوردم. چشمانم را بستم، نفسی عمیق کشیدم. کمی زیر لب صلوات فرستادم. دلم آشوب بود؛ نفس هم آرام می کشیدم تا خدای نکرده مین عمل نکند. فکرم به همه جا می رفت به خانه مان که بعد از شهادتم چه می کنند؛ دلم برای پدر و مادرم می سوخت، اشک از چشمانم می جوشید نمی دانم برای چه؟! شاید از مرگ می ترسیدم! ادامه دارد...