دنیا راه است
و تو باید رهرو باشی
و در این فرصت کوتاه زندگی
گام های بلندی را برداری
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#شهادت_اجباری
#قسمت_اول
اشک هایم را پاک می کنم! انگار هر یک دقیقه برایم برابر است با هزار سال!
برای چند دهیمن بار، نگاهم را به طرف ساعت مچی ام می اندازم.
انگار عقربه ها مثل ما خسته و کوفته شده اند. نای حرکت ندارند.
تمام خاطرات از جلوی چشمانم می گذرد! شاید آخرین باری باشد که این خاطرات در ذهنم راهپیمایی می کنند.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_دوم
به یاد داستان اعزامم می افتم؛
آنهم در دل شب عملیات خیبر!
نمی دانم چرا حالا و در این اوضاع حساس!
حداقل کمی از استرسم را کم می کند.
هرکسی دیگر به جای من گرفتار این مخمصه میشد حتما سکته می کرد.
اما مرور خاطره اعزام می تواند مدتی مرا سرگرم کند!
ادامه دارد...
به نظرتون شخصیت اصلی داستان
گرفتار چه بلایی شده؟😁😉
👇👇
@Mohmmadmahdipiri
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دوم به یاد داستان اعزامم می افتم؛ آنهم در دل شب عملیات خیبر! نمی دانم چرا حالا
#شهادت_اجباری
#قسمت_سوم
کلا تنها به جایی نمی رفتم.
چه می خواهد رفتن به مدرسه باشد چه جبهه!
با رفقا در سازمان بسیج اردکان اسم نوشتیم.
بماند که سن مان قد نمی داد
و دست بردن در شناسنامه کاری عادی تلقی می شد.
هر کداممان دو سالی به خودمان اضافه کردیم.
اما یک جای کار می لنگید؛
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_چهارم
دوستانم قد و قواره شان بزرگ بود
و من بیچاره ریز نقش بودم.
همه ترسم این شده بود که از قافله رفقا جا بمانم.
به یاد سخن پدرم افتادم
که می گفت: از هرچه بترسی روزی به سراغت می آید پس برای مقابله با ترست برنامه داشته باش!
با ترس و استرس و نذر و صلوات راهی مرکز اعزام شهرمان شدیم.
بسیج اردکان پر بود از بچه های جوان و نوجوان هم سن و سال من؛
آمده بودند برای اسم نویسی!
بوی اسپند و نوای حماسی ((فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان))
هر چهار نفرمان را تحت تاثیر قرارداده بود.
ادامه دارد...
#دلگویه
گفتم: دعایمان کن!
گفت: دعای من به چه دردی میخورد!
به مادرت بگو!
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/doctorpiri
✨✨✨✨✨✨✨✨
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_چهارم دوستانم قد و قواره شان بزرگ بود و من بیچاره ریز نقش بودم. همه ترسم این
#شهادت_اجباری
#قسمت_پنجم
بیسج اردکان که اشکالی نگرفت؛
در دلم خدا را شکر کردم. این هنوز مرحله اول بود.
اما مسولین اعزام استان یک به یک رزمنده ها را برانداز می کردند.
از دست روزگار پنج نفر را جدا کردند و گفتند شما ها باید برگردید به شهرتان!
من بدشانس هم جزء آنها بودم.
تنها کاری که از دستمان بر می آمد التماس و ناله بود. آنقدر اصرار کردیم که مسول اعزام استان دلش برایمان سوخت. چهره ای آفتاب سوخته داشت و ته ریشی سفید و مو هایی که در وسط سر جایشان خالی بود.
سمت مان آمد و گفت:« یَتا تست ازتون می گیرم هر که تونست انجام ده همره ما منطقه میاد.»
ادامه دارد ....
اثری فاخر از خانم باغستانی از فعالین عرصه نوجوان
با آرزوی موفقیت🌹
تهیه نسخه مجازی رمان از فراکتاب
«دَخلشُو بیار پسر!»
نویسنده: زهره باغستانی میبدی
www.faraketab.ir/b/281157
کمی طنز، کمی جدی، لهجه یزدی
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/doctorpiri
✨✨✨✨✨✨✨✨
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_پنجم بیسج اردکان که اشکالی نگرفت؛ در دلم خدا را شکر کردم. این هنوز مرحله اول ب
#شهادت_اجباری
#قسمت_ششم
در دلمان عروسی به پاشد؛
همراه با عروسی یک عزا هم برپا شد که نکند تستی بگیرد که هیچ کسی نتواند آن را انجام دهد.
مسؤل اعزام گفت: «انگشت اشارتون رو مذارد روی زمین و ده دور دور خودتون مچرخد؛ بعدش دو مکند سمت دیوار ته سازمان هرکه اول شد میتونه بیاد!»
پنج نفری انگشت های اشاره مان را روی آسفالت گذاشتیم.
مثل پرگاری که روی کاغذ می چرخد و دایره می کشد روی زمین می چرخیدیم! چه گرد و خاکی به پا کرده بودیم! سرمان گیج می رفت! چون فرز تر بودم سریع ده دور چرخیدم و با تمام توان به سمت دیوار دویدم.
چشم هایم را بسته بودم. همه چیز دور سرم می گشت. اما وقتی دستانم دیوار سازمان را لمس کرد انگار تمام دنیا را به من داده بودند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_ششم در دلمان عروسی به پاشد؛ همراه با عروسی یک عزا هم برپا شد که نکند تستی بگ
#شهادت_اجباری
#قسمت_هفتم
لبخندی می زنم و ته مانده اشکم را از گوشه چشمم جمع می کنم!
چه کسی فکرش را می کرد که شهادت من این طور باشد!
چه کسی فکر می کرد این اتفاق برای من رخ بدهد. حتما در روزنامه ها اسم من را می زنند!
شاید قسمت خدا این چنین باشد. در دلم میگویم راضی ام به رضای تو!
مارش عملیات خیبر که خورد همه آماده شدیم.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_هشتم
همراه رفقا بودم.
هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم.
خدا را چه دیدی شاید توفیق شهادت را به ما داد.
تقریبا یک گروهان صد نفری می شدیم! هنوز عملیات نکرده
فهمیدیم که عملیات لو رفته و بچه ها گرا اشتباهی رفته اند! دشمن هم شکلات بر سرمان می ریخت. انگار که از سفر حج برگشته بودیم.
حسابی مهمان نوازی می کرد. فرمانده گروهان دستور داد در کانالی که در آن حوالی بود و بچه های شناسایی پیدا کرده بودند پناه بگیریم؛
تا خود صبح!
کانال بیشتر شبیه به یک دره کوچک بود. می گفتند این محل برای تانک ها است. خاک ریز تانک به آن می گفتند. فرمانده باز یاد آوری کرد که به هیچ وجه هیچ کسی اجازه ندارد از کانال بیرون بیاید. کسی هم حق حرف زدن ندارد!
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_هشتم همراه رفقا بودم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم. خدا را چه دی
و از اینجا ماجرا بیخ پیدا میکند 😂
همراه باشید❤️
نوشته های یک طلبه
و از اینجا ماجرا بیخ پیدا میکند 😂 همراه باشید❤️
خب از بالا دستور دادن دلمون به شدت بند شده 😂
بریم برای قسمت های بعد😁
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_هشتم همراه رفقا بودم. هم دیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم. خدا را چه دی
#شهادت_اجباری
#قسمت_نهم
با خود می گفتم کل گردان فاطمه الزهرا تیپ 18 الغدیر در خواب هستند و من بیچاره بیدار!
همه شان دراز تا دراز حتما دارند خواب نحوه شهادتشان را می بینند؛ من بدبخت نشسته ام در کانال و جرئت تکان خوردن ندارم.
اگر تکان بخورم کل صد نفر از دوستانم می میرند!
دوباره به خودم نهیب می زنم می گویم حداقل در فرصت پایانی عمرت دست از قضاوت دیگران بردار!
همین که من بخت برگشته وارد کانال شدم. گوشه ای نشستم! مثل بقیه!
اما وقتی که نشستم صدای ترق تروق آرام و مشکوکی آمد!
دستی بردم زیر خودم؛
بدنه آهنی داشت.
حتم پیدا کردم که روی مین نشسته ام! مین از ضامن خارج شده و اگر بلند شوم منفجر می شود. خون ده ها نفر می افتد بر گردن من!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_دهم
عرقی سرد روی پیشانی ام نشست.
آب دهانم را به سختی فرو بردم.
چقدر بدشانس بودم.
دوباره دستم را می برم زیر،
خودش است یک مین!
کوچک نبود! با خود فکر می کردم این دیگر چه نوع مینی است.
چرا سر و کله اش در اینجا پیدا شده است!
چرا از بین صد نفر باید من روی این مین فرود بیایم!
ساعت مچی ام را گل آلود کرده بودم تا انعکاس نور پیدا نکند.
با زور توانستم ساعت را ببینم؛
عدد یازده را نشان می داد. مرگ خودم که حتمی بود. اما چه کنم که دیگران از بین نروند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دهم عرقی سرد روی پیشانی ام نشست. آب دهانم را به سختی فرو بردم. چقدر بدشانس بود
#شهادت_اجباری
#قسمت_یازدهم
در همان حال نشسته به فکر فرو رفتم! صدای خُرخُر رفقایم به گوش می رسید. نشستنکی به خواب فرو رفته بودند.
به حالشان غبطه خوردم. چشمانم را بستم، نفسی عمیق کشیدم.
کمی زیر لب صلوات فرستادم.
دلم آشوب بود؛
نفس هم آرام می کشیدم تا خدای نکرده مین عمل نکند.
فکرم به همه جا می رفت به خانه مان که بعد از شهادتم چه می کنند؛
دلم برای پدر و مادرم می سوخت،
اشک از چشمانم می جوشید نمی دانم برای چه؟!
شاید از مرگ می ترسیدم!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_دوازدهم
هوا کمی سرد به نظر می رسید.
شاید هم سرد نبود و من لرز بر بدنم هجوم آورده بود.
سرم را روی زانو هایم می گذارم؛ ذکر استغفر الله ربی و اتوب الیه از زبانم نمی افتد. بالاخره هرکسی می داند با خودش چند چند است. حق الناس هایی که بر گردنم بود در ذهنم می آید؛
اشک می ریزم از اینکه دیگر فرصتی برای جبرانشان ندارم.
نیت می کنم. نماز نافله شب را می خوانم، با تمام دل و جان توبه می کنم.
بعد از اندکی مناجات به فکر فرو می روم چه کار کنم که هم خودم نجات پیدا کنم و دیگران! یا حداقل باقی رزمنده ها زنده بمانند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#شهادت_اجباری #قسمت_دوازدهم هوا کمی سرد به نظر می رسید. شاید هم سرد نبود و من لرز بر بدنم هجوم آور
#شهادت_اجباری
#قسمت_سیزدهم
اولین نقشه ای که در ذهنم آمد
این بود که مین را خنثی کنم، اما نه بلد بودم نه شخصی از گروهان ما بلد بود.
دوباره تلاش فکری ام را از سر گرفتم؛
به این نتیجه رسیدم که همین جور روی مین دراز بکشم! تا تمام ترکش هایش در بدن خودم فرو رود؛ حداقل به دیگران آسیبی نرسد. مدام با خودم کلنجار می رفتم که چه کنم!
بهترین تصمیم این بود که بگذارم کانال خلوت شود.
هرچه تعداد کمتر تلفات هم کمتر!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_چهاردهم
زمان در حال گذر است. بهتر بگویم زمان مرگم نزدیک است. چشمانم قرمز شده!
کم کم فجر صادق نمایان می شود.
بچه ها یکی یکی برای نماز از کانال بیرون می روند.
من همچنان نشسته ام.
مثل یک گنجشک تنها که در تله گیر افتاده و نای پر زدن ندارد.
ناگهان فکر بکری در ذهنم می آید.
نقشه را در ذهنم مرور می کنم.
منتظر می مانم تا همه افراد گروهان از کانال خارج شوند.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_پانزدهم
رفیقم حسین با چشمان خواب آلود و پف کرده طرفم آمد؛ با صدای خش دارش گفت: «رضا بلند شو بریم!»
حالا حسین هم قوز بالا قوز شده بود.
_مشکلی برام پیش اومده! برو من میام!
صدای تر تر خنده اش بلند شد و گفت: «خودت رو خیس کردی؟»
می خواستم برود و دست از سرم بردارد.
از روی ناچاری یک دروغ مصلحتی گفتم: «آره برو می خوام لباس عوض کنم!»
خنده کنان گفت: «می خوای بیام کمک؟»
اخمی کردم. ابرو هایم را به طرف بالا حرکت دادم.
خودش فهمید که باید برود.
از شیب کانال رفت بالا. هیچ کس در کانال نبود. دوباره ایده ام را در ذهن مرور کردم.
ادامه دارد...
#دلگویه
میتوانی دوباره شروع کنی!
می توانی ویرانی هایت را آباد کنی!
فقط باید تصمیم بگیری؛
#شهادت_اجباری
#قسمت_شانزدهم
چشمانم را بستم. دلم آشوب بود.
دستم را به طرف مینی که رویش نسشته بودم بردم.
مین به اندازه یک کف دست باز بود.
باید فشار دستانم، مساوی فشار نشیمن گاهم باشد؛ تا مین عمل نکند.
با دو دستم مین را فشار دادم.
نشیمن گاهم را آهسته بلند کردم.
هر لحظه احتمال منفجر شدن می دادم! زیر لب یا حسین می گفتم!
چشمانم را بسته بودم. پلک هایم جرئت باز شدن نداشتند. مین را بلند کردم.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_هفدهم
نفسم در سینه حبس شده بود.
فشار دستانم را حفظ کردم.
در ذهنم تا سه شمردم و مین را به بیرون از کانال پرت کردم. بدون فوت وقت روی زمین دراز کشیدم.
دستانم را در گوشم فرو کردم.
چند دقیقه ای گذشت.
گرمی دستی روی شانه ام حس کردم. سرم را بالا آوردم.
حسین بود!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_هجدهم
با تعجب گفت: «معلومه داری چیکار می کنی؟»
- صداش رو فهمیدی؟
- آره
- کسی که طوریش نشد؟
- نه خداروشکر! ولی نزدیک بود بخوره توی سر من! کنارم پایین اومد!
چشمانم نزدیک بود از حدقه بیرون بپرند.
بلند شدم و دو زانو نشستم.
گفتم: « چی نزدیک بود بخوره توی سرت؟»
- ظرف غذایی که پرت کردی بیرون! معلومه خیلی اعصابت خورده!
باورم نمی شد.
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_نوزدهم
یقه اش را گرفتم و با صدای بلند گفتم: «من یک مین رو پرت کردم بیرون! نه ظرف غذا! اگه من نبودم الان همتون مرده بودید!»
باز ترتر خنده اش بلند شد. اینبار از شدت خنده اشکش هم بیرون آمده بود. دستم را گرفت و از پله های کانال آوردم بیرون.
درست مرا به همان جایی که مین را پرت کرده بودم برد.
گفت: «بیا رضا خودت ببین! داشتم گلاب به روت خودم رو خالی می کردم که نزدیک بود سرم رو بشکنی!»
راست می گفت!
ادامه دارد...
#شهادت_اجباری
#قسمت_پایانی
ظرف را برداشتم. یغلوی بود.
از ته دل خندیدم. رو به ظرف کردم و با تکان دادن انگشت اشاره به ظرف گفتم: «یه شب تا صبح به خاطر تو نخوابیدم!»
حسین نچ نچی کرد و گفت: «رضا تازگی ها لباست رو از ترس خیس می کنی! حالا هم با ظرف غذا حرف می زنی! جن زده که نشدی؟!»
لبخندی زدم و گفتم:« من و این ظرف خاطره ها باهم داریم»
داستان را برایش تعریف کردم! با آه گفت: بمیرم که تا صبح برای نجات ما نخوابیدی!
اسم قصه ام را گذاشت شهادت اجباری!
پایان
✍محمد مهدی پیری
این ماجرا براساس واقعیت بود😊