eitaa logo
نوشته های یک طلبه
404 دنبال‌کننده
769 عکس
188 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
ثامر آزاد شد و بعد از آن ماجرا هرگز در روستای گرجی دیده نشد؛ بعد از یک سال از ناپدید شدن ولگرد روستای گرجی؛ اتفاقات ناگرواری در روستا رخ داد؛ مهم ترین آن پیدا شدن سر و کله خرس قهوه ای بود؛ خرسی که مردم روستا خاطرات بدی از او دارند! می گفتند: حیوانی است که بیشتر از شکار انسان لذت می برد! طی دو شب سی گوسفند کد خدا دهکده لت و پار شدند! اثر پنجه های خرس روی دیوار های دهکده بود! ادامه دارد...
شروع مثل بینوایان بود اما همراه باشید😁 تفاوت رو احساس می کنید😅
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_ششم ثامر آزاد شد و بعد از آن ماجرا هرگز در روستای گرجی دیده نشد؛ بعد از یک سال از
مردم می گفتند روستا نفرین شده است! حالا مردم دور هم جمع شده اند تا چاره ای برای این بدبختی ها پیدا کنند؛ تصمیم بر این شد که به صورت نوبتی جوان های دهکده نگهبانی بدهند و خرس قهوه ای را شکار کنند. بعد از سه شب گشت زنی به صورت ناباورانه، نگهبانان کشته شده بودند؛ عجیب بود! ژاندارم درخواست نیرو کمکی کرده بود! اما خبری نشد؛ ترس از این قاتل مردم را زهره ترک کرده بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هفتم مردم می گفتند روستا نفرین شده است! حالا مردم دور هم جمع شده اند تا چاره ای
شایعه شد که این بلا ها به خاطر بی احترامی به ولگرد دهکده بوده است؛ همان ثامر که همه از او فراری بودند. مردم و کدخدا در مسجد دهکده جلسه گرفتند؛ بدون حضور شیخ و ژاندارم. نتیجه این شد که شیخ باید از دهکده اخراج شود؛ به خاطر آنکه ثامر آخرین جایی که رفته بود منزل روحانی بوده! و روحانی باعث شده که ثامر از دهکده ناپدید شود! ادامه دارد...
کدخدا؛ در جلسه ایستاد و گفت: حال که جان و مالمان در خطر است؛ سخت است که مردم هم جان خود را حفظ کنند هم مال خود را! خبر ها حاکی از این است که در دهکده های همسایه، دزدی های زیادی اتفاق افتاده است؛ من نمی خواهم مردم دهکده گرجی دچار سختی و مشقت شوند. خرس قهوه ای کم بود که دزدان هم بر آن اضافه شد. باید مال های خود را به امانت دار دهکده بدهیم؛ تا از آن مراقبت کند. حال خودتان انتخاب کنید چه کسی امانت دار باشد؟ ادامه دارد....
دونفر را کدخدا مشخص کرد که رای ها را بشمارند؛ بعد از شمارش رای؛ خود کدخدا به عنوان امانت دار انتخاب شد. مردم تمام سرمایه خود را به خانه امانت دار روانه کردند؛ اما شیخ دهکده را با وقاحت و زشتی تمام از دهکده بیرون کردند؛ شیخ بدبخت که از تصمیم جلسه بی خبر بود را گرفتند بعد از کتک حسابی بجای آنکه برای بدرقه پشت سرش آب بریزند با ادرار و پهن او را بدرقه کردند؛ ادامه دارد...
جوان هایی هم هستند که به خاطر رونق و تفریح به مساجد پناه آورده اند! اینها پس فردا که رونق سیگار و قلیان و گمبه و ... را دیدند پشت پا می‌زنند به مسجد و خدایشان! عقاید خود را بر پایه رونق و تفریح نسازیم! هنگامی که رونق مسجد از بین رفت! جوان هایی که به خاطر مسخره بازی و وقت گذرانی مسجدی شده بودند هم می روند!
نوشته های یک طلبه
جوان هایی هم هستند که به خاطر رونق و تفریح به مساجد پناه آورده اند! اینها پس فردا که رونق سیگار و قل
اضافه کنید بر این جوان هایی هستند که به خاطر رونق و تفریح وارد حوزه های علمیه می شوند! پس فردا که ...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_دهم دونفر را کدخدا مشخص کرد که رای ها را بشمارند؛ بعد از شمارش رای؛ خود کدخدا به
بازهم جلسه شورا در مسجد برگزار شد؛ اینبار به جهت یک خبر مهمی که عضو علی البدل شورا به دست آورده بود! همه اعضا ساکت بودند؛ کسی دل توی دلش نبود. غلامرضا مو های فرش را خواراند و گفت: طبق تحقیقات و بررسی های من خرس قهوه ای وجود ندارد! کدخدا که مشغول چای خوردن بود با سرفه چای را بیرون پاشید و خنده کرد؛ همه اعضا قهقه زدند! کدخدا با خنده گفت: پس حتما گوسفند های من و نگهبانان خودکشی کرده اند! روی در و دیوار دهکده هم رد چنگال های مرغ مَشقُلی هست؛ غلامرضا گفت: زود برای خود نبرید و ندوزید! بگذارید حرفم تمام شود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_یازدهم بازهم جلسه شورا در مسجد برگزار شد؛ اینبار به جهت یک خبر مهمی که عضو علی ال
غلامرضا گفت: چند شب پیش در باغم مشغول آبیاری بودم. موجودی را دیدم که روی دو پا مثل انسان راه می رفت! لباس های شبیه به خرس را تن کرده بود؛ اعضا شورا وارد سکوت و شوک مرگباری شدند! کدخدا با نگرانی گفت: پس راست می گفت! همه ساکت بودند تا ببیند کدخدا میان سال با موهای جوگندمی و ریش های حنا زده چه قرارست بگوید؛ گفت: وقتی که ثامر آمده بود. پیش رمال رفتم و آینده ثامر را خواستم بگوید! رمال گفت: او ناپدید می شود و بعد به چهره خرس مردم را غارت می‌کند! ادامه دارد...
به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زیر سر ثامر می باشد‌؛ بازهم ثامر شبها در دهکده مرتکب قتل و غارت میشد تا آنجا که درختان باغ غلامرضا همگی تبدیل به خاکستر شدند؛ با درخواست های اهالی از دهکده همسایه قرار بود شکارچی ماهری به روستا بیاید تا ثامر را به دام بیندازد! بالاخره شکارچی با اسب سفید و تفنگ قفقازی وارد روستا شد مردم مشغول جشن و پای کوبی شدند! شکارچی موهای بلند و مشکی داشت؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_سیزدهم به دستور کدخدا در شهر پخش شد که خرس قهوه ای وجود ندارد و تمام این کار ها زی
ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در دست شکارچی را دید به فکر فرورفت؛ انگشتر همان انگشتر یاقوت سبز بود؛ همان که شیخ به ثامر داده بود؛ همان انگشتری که ژاندارم یک سال پیش در دست ثامر دیده است. ژاندارم به چیز هایی داشت می رسید؛ اما آن چیز ها هنوز ناچیز بودند! سرنخ های ذهنش را باخود مرور کرد! و روی تخته سیاه ژاندارمری نوشت: ۱_به گفته کد خدا خرس قهوه ای همان ثامر است؛ ۲_در دست شکارچی انگشتر یاقوت سبز را دیدم همان که شیخ به ثامر هدیه داده بود. پس در نتیجه خرس قهوه ای و شکارچی یک نفر اند آن هم ثامر! ادامه دارد..‌.