eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
•• گــرچہ ‌یارانـ ۿمگۍبارِ‌ سفر بر بَســـٺند شــیر‌ مَـردۍ چـــۅ‌ . . علے‌ِخامـنہ‌اۍ هسـت‌هنۅز♥️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
❤️مثلث شادمانی انسان❤️ |•سه چیز انسان را شاد می‌کند😃 |•اولین دوستهای خوب و مهربون👩‍❤️‍💋‍👩 |•دومین‌طبیعت‌است‌،به‌خصوص گل‌هاوگیاهان🌱 |•سومین مورد نیز،خندیدن است😄 |•فکرش را بکن هر سه مجانی هستند😉 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
نظرسنجی🔖 کانال اینستاگرامی باقی بمونه یا نه؟!😁 به دلیل تقاضا ممبر ها🤩 شرکت کنید حتما😉 همکاری یادتون نره😍
براے‌حمایتے‌داریم‌لیست‌تھیہ‌مے‌ڪنیم😃 آیدے‌چنݪاتونو‌بفࢪستید‌بہ‌آیدے‌بندھ↯↻ [ https://eitaa.com/OostadO19 ]
گفتم ‌از‌ عشق ‌نشانی به من‌ِ‌ خسته ‌بگو گفت‌ جز ‌عشق‌ حُسین(ع) هر ‌چه ‌ببینی ‌بدلیست...♥️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۱↯↻ امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه ؟ اخم کردم . چرا رضوان جوابش رو نمی داد ؟ امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه ؟ با آرنجم کوبیدم به پای رضوان . من - جواب بده دیگه ! رضوان - با شما هستن مارال جان ! بند کنونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم . نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم . نمی دونم چرا دلم خواست به همه از دستش هنوز دلخورم . دلم می خواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه . و بیشتر از همه دلم می خواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه ، باعث تعجبش بشه . تو ذهنش ردی به جا بذاره . برای همین سر سنگین جواب دادم . من - بفرمایید ؟ دیدم که ابروهاش بالا رفت , دیدم که متعجب شد دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد . دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد دهتش رو باز کرد که حرفی بزنه ، اما تردید کرد . www.981 دهتش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید می تونستم تردید رو از لا به لای حرکت دست هاش هم تشخیص بدم . اما به یکباره گفت . امیر مهدی - شنیدم رشته ی تحصیلیتون ریاضی بوده ؟ مردد نگاهش کردم . از کجا فهمیده بود ؟ نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید . کی این اطلاعات رو بهش داده بود ؟ .. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۲↯↻ نگاه عادی و بدون تعجبشون نشون می داد از حرفش چندان تعجبی نکردن . پس باید احتمال می دادم این اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه . نگاهم رو به سمت امیر مهدی سوق دادم و گفتم من - بله . من لیسانس ریاضی دارم . سری تکون داد و با لحن ترمی گفت . امیر مهدی - اون روز که رفتیم خرید رو یادتونه ؟ و اون دختر بچه ای رو که سر چهار راه دیدیم ؟ یادم بود . همون روزی که این دلخوری و این مسائل شروع شد ، می شد فراموش کنم ؟ سری تکون دادم من یادمه . امیر مهدی - برادر اون دختر و چندتا بچه ی دیگه که مثل اونا هستن ، نتونستن تو امتحانات خرداد نمره ی قبولی درس ریاضی رو بگیرن . راستش می خواستم بدونم می شه رو کمک شما برای درس دادن بهشون حساب کرد ؟ تقریبا دو ماه دیگه امتحان دارن و چون بیشتر ساعات روز کار می کنن زمان زیادی ندارن برای درس خوندن . نیاز هست که به دیگر خوب باهاشون ریاضی کار کنه . من - باشه . فقط وقت آزادشون رو به من اطلاع بدین و اینکه چه مقطعی هستن ! نفهمیدم از لحن غیر دوستانه م بود یا شما خطاب کردنش . که نگاهش رو برای صدم ثانیه بهم دوخت و نسیم وار ازم گرفت , اخم ظریفی کرد و گفت , امیر مهدی - یه نفر اول متوسطه و سه نفر سوم راهنمایی و در مورد وقت آزادشون هم باهاتون تماس می گیرم کمی مکث کرد . اما بعد خیلی محکم ادامه داد امیر مهدی - مطمئن بودم هر کمکی از دستتون بر بیاد انجام می دین . ممنون . سری تکون دادم . من - خواهش می کنم ، وظیفه ی هر انسانیه که به دیگران کمک کنه ، امر دیگه ای ندارین ؟ اخمش بیشتر شد و اینبار مطمئن بودم به خاطر شما خطاب کردنش باشه . امیر مهدی - نه خیر . عرضی نیست . رو به رضوان گفتم ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۳↯↻ سری تکون داد و من با این تأییدش چشم چرخوندم برای خداحافظی با طاهره خانوم . که ندیدمش . رو به نرگس گفتم . من - ببخشید مزاحم شدیم نرگس لبخندی زد و نرگس - مزاحم چیه ؟ اینجا خونه ی خودتونه ، بازم از این کارا بکنین . رضوان هم با گفتن " اینبار نوبت توئه " دست پیش برد برای خداحافظی . همون موقع امیر مهدی پرسید . امیر مهدی - میان دنبالتون ؟ رضوان سریع جواب داد . A.COM رضوان - نه . خودمون می ریم - امیر مهدی - صبر کنین . من می رسونمتون رضوان نیم نگاهی به من انداخت که با بالا انداختن ابرو بهش فهمونم قبول نکته . رضوان – نه آقای درستکار مزاحم شما نمی شیم . راه دور نیست . الان هم که هوا خوبه . همون طاهره خانوم با سیتی حاوی یه کاسه بزرگ آش رسید و گفت . طاهره خانوم - چی خوبه ؟ رضوان - به اقای درستکار گفتم هوا خوبه و نمی خواد زحمت بکشن ما رو برسونن طاهره خانوم سری بالا انداخت . طاهره خانوم – نه مادر - زحمت نیست که . افطار که نموندین منم دلم طاقت نمیاره از این آش نخورین . با این کاسه آش هم که نمی تونین راحت برین خونه ! در ضمن مارال جان افت فشار داره . ممکنه حالش بد بشه . با این حرفش امیرمهدی سریع رفت به اتاقش و چند ثانیه بعد با سوییچ ماشینش اومد بیرون . خداحافظی کردیم و پشت سر امیر مهدی به سمت ماشین رفتیم . هر دو عقب نشستیم . به منزله ی خداحافظی آخر ، دستی برای نرگس تکون دادیم و ماشین راه افتاد . هر سه ساکت بودیم . جز صدای ماشین و بعضا ماشین های دیگه که از کنارمون رد می شدن صدای دیگه ای شنیده نمی شد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۴ ↯↻ حواسم به خیابون بود و تموم سعیم این بود که نگاهش نکنم . یاد آهنگ ساسی مانکن برای لحظه ای لبخند رو به لب های خشكم هدیه داد . عجب روزی بود اون روز ! و البته امروز . اتفاقات از صبح رو یه بار دیگه مرور کردم . هیچ قسمتیش دردناک تر از دیدن ملیکا و فهمیدن اینکه کی هست و نبود به خصوص رفت و آمدش به اون خونه بدون اینکه نسبت مستقیمی با افراد اون خونه داشته باشه . و این یعنی اعتماد کامل داشتن به جایگاه و نسبتش با اون افراد در آینده . ضعف بدی تو بدنم پیچید به طوری که باز هم غیر ارادی چشمام رو بستم . و به پشتی صندلی جلو چنگ زدم . امیر مهدی - می خواین به ابمیوه براتون بگیرم ؟ چشم باز کردم و خیره شدم به اخم هاش که از آینه می جلو قابل دیدن بود . به زحمت جواب دادم . من - نه ده . تا ، افطار چیزی ده نمونده . سرش رو کمی به سمت عقب چرخوند . امیر مهدی – می شه لجبازی نکنین ؟ من - لجبازی نمی کنم . امیر مهدی - این اولین قانون روزه گرفتته که هرجا روزه برای حال نداره , شخص مضر باشه حق روزه گرفتن من - من خوبم . نفسش رو با حرص بیرون داد . امیر مهدی - این کار گناهه خانوم صداقت پیشه . حق نداری به بدنتون ظلم کنین ! من - بدن خودمه بنده سری به حالت تأسف تکون داد و اومد باز هم حرفی بزنه که رضوان اعلام حضور کرد .. رضوان - مارال جان جهل دقیقه بیشتر تا اذان باقی نمونده . می تونی تحمل کنی ؟ اگر نه که بهتره یه آبمیوه بخریم تا حالت بدتر نشده . اخمی کردم . من - تحمل می کنم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۵↯↻ سریع برگشت به سمت امیرمهدی . رضوان - فکر کنم بتونه تحمل کنه , نگرن نباشین ، امشب خودم وادار می کنم غذا بخوره وگرنه نمی ذارم فردا روزه بگیره . و اینجوری به بحث بینمون خاتمه داد . باز هم هر سه سکوت کردیم . ولی این بار اخم های امیر مهدی از هم باز نشد . جلوی در خونه ازش تشکر کردیم و پیاده شدیم . البته ته تشکر من با لحن ترمي بود و نه اخم های امیر مهدی حین جواب دادن باز شد . ایستاد تا بریم داخل ، کلید رو از کیفم بیرون آوردم . در همون حین شنیدم که گفت . امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه می شه شماره ی آقا مهرداد رو داشته باشم ؟ رضوان - بله حتمأ . الان هم فکر کنم اومده باشه خونه . امیر مهدی - مزاحمشون نمی شم . وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنین بعد باهاشون تماس می گیرم رضوان شماره رو داد . و من در تموم ملت با کلید و قفل بازی می کردم تا حرف زدنشون تموم شه . شماره رو که گرفت با گفتن " سلام برسونید " خداحافظی کا و رفت , * * بی حال گوشه ی کاناپه لم داده بودم . وقت افطار انقدر به زور به خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم . احساس پری می کردم و هیچ کاری غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد . دور هم نشسته بودیم . اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه ی اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که میوه هم می خورن ؟ مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارک همایونیم . و چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل از افطار میان که زمانش بد نباشه منم که نا نداشتم مخالفت کنم و به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزی کنن . بحت خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت ، رضوان - کاش جوری می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاری نرگس ! د... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
۵پارت‌تایم‌شب
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۶↯↻ مامان با مهربونی نگاهش کرد . مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر . رضوان - راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاری به آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و نرگس بتوتن از همون شب با هم حرف بزنن . اینجوری بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن . مهرداد در حال خودن سیب گفت ، مهرداد - خوب چه اشکالی داره ؟ رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاری تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن . ولی اگر به آشنایی از قبل باشه همون جلسه ی اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن . مامان ایرویی بالا انداخت . مامان – راست می گه . الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه . ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم . اگر جلسه ی اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه . مهرداد رو به رضوان گفت . مهرداد - حالا تو چرا انقدر عجله داری ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره . رضوان با مظلومیت نگاهش کرد . رضوان - دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص مهرداد مکتی رو چشمای زیبا و مظلوم روان گرد لبخندی زد و مهرداد - به امید خدا همه چی درست می شه . مامان – می گم رضوان جان می خوای فردا یا پس فردا خونواده ی درستکار و خونواده ی شما رو افطاری دعوت کنم که اینجوری آشنایی اولیه ایجاد شه ؟ رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان رضوان - این کار رو می کنین مامان سعيده ؟ مامان - معلومه ! یه عروس که بیشتر ندارم . رضوان - اما اینجوری همه ی زحمتاش می افته رو دوش شما .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۷↯↻ مامان لبخندی زد . مامان - عوضش حسابی ثواب می کنم . رضوان - مامان سعیده خیلی ماهی . و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد . نگاهشون کردم و دل خوشی داشتنا ! اینم عروس خود شیرین ما . که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش دل آدم رو نزنه . نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهای ماه رمضونش • و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته می گفتی آخرین دیدار با امیر مهدیه ؟ دیدی هیچی دست تو نیست و هر چیزی در قدرت خداست . باز هم امیر مهدی رو می بینی لبخندی زدم . زیر لب گفتم " قربونت برم خدا جون که راه به راه به فکر دل بدبخت منی " *** هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا می خوردم . از صیح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر می زد که کمتر خودم رو خسته کنم که شب ، وقتی مهمونا اومدن ضعف نکنم بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدی نذارم و هر چی گفت لج نکنم منم برای حرص دادنش شونه ای بالا می نداختم و می گفتم " حالا ببینم چی می شه " بنده ی خدا هي جوش می زد که همه چی اونجور که می خواد پیش بره و این افطاری بشه وسیله ی خیر و خواستگاری . کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم . دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت . بهشون قول دادم هر وقت خسته شدم و ضعف کردم دیگه کاری نکنم . به ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم . وقتی بیدار شدم ، پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن ، صدای بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن برای استقبال از خونواده ی درستکار . بیست دقیقه ای تا اذان بیشتر نمونده بود . سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۸ ↯↻ با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزی برای انتخاب باقی نمی موند جز چند تا مانتو . دست بردم و یکی از مانتوهایی که ماه پیش با مامان خریده بودم بیرون کشیدم . پارچه ي خنگی داشت و همین باعث شد تا انتخابش کنم . بلند بود و به رنگ آبی روشن و طرح ساده ای داشت . ترجیح می دادم تو چشم نیاشم حاضر که شدم صدای زنگ آیفون هم بلند شد . وقتی برای دست کشیدن به صورتم نداشتم . سریع گرمی به صورتم زدم شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . همون لحظه همخ ونواده ی درستکار وارد خونه شدن . جلو رفتم و با همه سلام و احوالپرسی کردم . مثل قبل با امیر مهدی کمی سر سنگین بودم . به محض نشستن مهمونا ، برای کمک به مامان به آشپز خونه رفتم و نذاشتم رضوان به خاطر کمک ، زیاد از جمع دور باشه سفره ی افطار رو آماده کردیم و به محض بلند شدن صدای ربنا ، همه دور سفره جای گرفتیم نگاهم رفت سمت امیر مهدی ، قبل از اینکه روزه ش رو باز کنه زیر لب دعایی خوند و آمپنی نگفت . حین خوردن هم چند بار دیدم که نگاهش به طرف من و ظرف جلومه ، شاید می خواست مطمئن شه که می خورم ، و من مثل هر دفعه زیاد اشتها نداشتم . بعد از افطار کردن باز هم خودم رو با کمک به مامان و جمع کردن سفره مشغول کردم . مهمونا دور هم نشسته بودن و حرف می زدن . بابا همه جوره سعی می کرد بحثی رو شروع کنه که هم آقای درستکار و هم پدر رضوان مایل به ادامه دادنش باشن و وقتی بحث بینشون گل می کرد ، بیشتر سکوت می کرد تا حرف ها بین این دو ادامه پیدا کنه و اینجوری بیشتر با عقاید هم آشنا بشن . مامان هم بین مادر رضوان و طاهره خانوم الفتی ایجاد کرده بود و سعی می کرد به بهترین نحو اونا رو به هم نزدیک کنه . من هم به تنه کارها رو به عهده گرفته بودم . از میوه گذاشتن تو پیش دستی ها تا گذاشتنشون جلوی تک تک مهمونا . سر زدن به شام و درست کردن سس سالاد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۹ ↯↻ آوردن سری دوم چای بعد از افطار و تعارف زولبیا و بامیه و نون پنجره هایی که خونواده ی درستکار آورده بودن چند باری هم نگاهم به امیر مهدی افتاد که بیشتر حواسش به بحث بین آقایون بود و در کمال تعجب دیدم که دو باری خیلی آروم با مهرداد حرف می زد . مهرداد بیشتر شنونده بود و گاهی فقط با چند تا کلمه جوابش رو می داد , ندیدم که مهرداد حرف بزنه و امیر مهدی گوش کند . بعد از حرفاشون هم حس کردم که مهرداد زیادی تو فكره شام رو که خوردیم و باز هم به تنهایی کار ها رو به عهده گرفتم و از مامان خواستم پیش مهمونا باشه با اینکه غذا خورده بودم احساس ضعف داشتم . خوشبختانه به قدری نبود که بخواد اذیتم کنه . یک ساعتی بعد از شام خونواده ی درستکار عزم رفتن کردن . برای بدرقه شون تا دم در رفتیم چیری از حضورشون نفهمیده بودم از بس که دائم در حال کار بودم ، اینجوری بیشتر راضی بودم ، در حین خداحافظی ، امیر مهدی با نیم نگاه دلخوری ازم خداحافظی کرد ، باز هم خیلی رسمی جوابش رو دادم . ماشین رو سمت مقابل پارک کرده بودن . همگی به اون سمت رفتن و سوار شدن - نرگس هنوز داخل ماشین نشسته سریع رو کرد به سمت ما . نرگس - وای ساعتم رو جا گذاشتم . اومد بیاد این سمت که سریع ، بلند گفتم . من - کجا گذاشتی ؟ بگو من برات میارم نرگس - می خواستم برم وضو بگیرم گذاشتمش رو میز کنار تلویزیون سری تکون دادم . من – الان میارمش اومدم به سمت خونه بچرخم که دیدم کمی دورتر یه ماشین وسط خیابون ایستاد و چراغ هاش رو خاموش کرد . به نظرم آشنا اومد ولی بی توجه به سمت خونه رفتم . اصلا نفهمیده بودم کی نرگس رفته وضو گرفته و کی نماز خونده ! ساعت رو همونجایی که گفته بود ، پیدا کردم و براش بردم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۰ ↯↻ کنار ماشینشون ایستاده بود و منتظرم بود . امیرمهدی هم کنارش ایستاده بود . رفتم از خیابون رد شم و ساعت رو بهش بدم که با روشن شدن چراغ های ماشینی که به یقین همون ماشین وسط خیابون بود ، برای لحظه أي حواسم پرت شد و خیره شدم به نور چراغ ها . وسط خیابون ایستاده بودم . و فکر می کردم چرا به نظرم ماشين آشناست ؟ کسی که پشت فرمون بود گاز داد و ماشین به حرکت در اومد . سرعتش زیاد بود و هر لحظه حس می کردم سرعتش زیادتر می شه و با سرعت داره به طرفم یورش میاره . خیلی خیلی آشنا بود . مگه می شد فراموش کنم ماشینی رو که چند ماه داخلش سوار شدم و تو رویاهام اون رو ماشین عروسم می دیدم ؟ کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا په شخص دیگه ؟ می اومد جلو ... سریع و با صدای غرش وحشتناک با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم . نور شدید چراغ های ماشین چشمام رو می زد . با سرعت نزدیک می شد ، باهام شروع کرد به لرزش . قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟ کامل چرخیدم به سمت ماشین . من ؟ این موقع ؟ جلوی چشمای مامان و بابا ؟ جلوی این همه آدم ؟ تو کوچه ی خودمون www.981 جلوی چشمای امیرمهدی ؟ بميرم ؟ امیر مهدی ؟ من و امیر مهدی ؟ و صدای غرش وحشتناک ! هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد و با سرعت . صدای همهمه - حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت ! چراغ های داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
۵پارت‌هدیھ
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ݐࢪݜ ݕہ ٵۅݪێن ݐسٺݦۅن ݕٵنۅ🖇↻ ݕہ ݕێن ݐسٺٵݦۅن כێכن כٵࢪن 😌😁 |•°~@dogtaranbehsti~°•|