eitaa logo
دختران محجبه
940 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
❌حرمتش را نشکن...❌ ▶چــــ❤ـــادر مـــــــادر من ، فـــ🌺ــــاطمه ، حرمت دارد... 📌 نه فقط شبه عبایی مشکیست که سرت بندازی و خیالت راحت که شدی چادری و محجوبه! چــــ❤ـــادر مـــ🌺ــــادر من ، فــــ❤ـــاطمه ، حرمت دارد ✅قاعده، رسم، شرایط دارد: ↙شرط اول همه اش نیت توست... محض اجبار پدر یا مادر 📍یا که قانون ورودیه دانشگاه است 📍یا قرار است گزینش شوی از ارگانی 📍یا فقط محض ریا 📍شایدم زیبایی، باکمی آرایش! ❌نمی ارزد به ریالی خواهر...❌ چـــ❤ــادر مــ🌺ـادر من ، فــ❤ـــاطمه، شرطش عشق است.... ✅عشق به حجب و حیا ✅به نجابت به وفا ✅عشق به چادر زهرا که برای تو و امنیت تو خاکی شد تا تو امروز شوی راحت و آسوده کسی سیلی خورد خون این سیل شهیدان همه اش با هدف↩ چادرتو ↪ریخته شد. 📌خواهرمـــــــ ⬅حرمت این پارچه ی مشکی تو مثل آن پارچه مشکی کعبه والاست➡ ↩یــــ💠ـــادگار زهراست نکند چـــــــادر او سرکنی اما روشت منشت بشود عین زنان غربی↪ ⛔خنده های مستی ⛔چشمک و ناز و ادا ⛔عشوه های ناجور ⭕به خدا قلب خــــــدا می گیرد به خدا مـــ🌺ــــادر من فـــــ❤ــاطمه شاکی بشود به همان لحظه سیلی خوردن لحظه پشت در او سوگند.... 📌خواهرمـــــــ چـــــــادر مـــ🌺ــــادر من ، فــــ❤ـــاطمه ، حرمت دارد 📌خواهرمـــــ❤ـــــــــ *حـــــ🌺ــرمتش را نــــ❌ـــشکن @dookhtaranehmohajjabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو اتوبوس پیرمرد به دختره گفت : دخترم این چه حجابیه که داری؟ همه ی موهات بیرونه؟🤭 دختره‌با پررویی‌گفت :تو نگاه‌نکن ! بعد از چند دقیقه ⌚️ پیر مرد کفشش را درآورد👞 بوی جوراب در فضا پخش شد !! 😣 دختره در حالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت : اه اه این چه کاریه.. خفمون کردی!😑 پیرمرد باخونسردی گفت :😒 تو بو نکن!!!😁😂 + ﺩﺧﺘﺮﻱ ﯾﻚ موبایل ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮد...📱 ﭘﺪﺭﺵ ﻭقتی آن‌ رﺍ ﺩﯾﺪ.. ﮔﻔﺖ : وقتی ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪی ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻛﺎﺭی ﻛﻪ ﻛﺮﺩی چه ﺑﻮﺩ؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﺭﻭی ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺴﭗ ﺿﺪ خﺮﺍﺵ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺮﯾﺪﻡ . ﭘﺪﺭ : ﻛﺴی ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ انجام دهی!؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ !!🙄 ﭘﺪﺭ : ﭼﻮﻥ موبایلت ﺯشت ﻭ بی ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩی؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭد ﻭ قیمتی است ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻡ😌 ﭘﺪﺭ : ﻛﺎﻭﺭ ﻛﻪ براش گذاشتی ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟⁉️ ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻨﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ🤔 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ گوشیم ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻣﻲ ﺍﺭﺯﺩ .😊 ﭘﺪﺭ نگاه ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : 🌸″ﺩﺧﺘﺮﻡ"ﺣﺠﺎﺏ " یعنی ﻫﻤﯿﻦ :)🌱 √♥️ ↑↑🍇
🎀 یــہ استـاد داشتم ڪہ میگفتــ وقتے مےخواے یـہ دوستــ👬 براے خودتــ انتخابــ کنے اول ببینــ نماز خونہ یا نــہ؟! چونـ ڪسے ڪہ با خــدا☝️🏼رفیق نیستــ همیـشـہ یه پاش تو رفاقتــ میلنگـہ🚶‍♂ خیلے راستــ میگفتـ 🤞🏻
💐ـرانہ میگفتن ‌ڪہ: ظرف ‌بشڪن،سر بشڪن.. شیشه ماشین ‌بشڪن.. امّااااا‌... غرور نشڪن... احساس‌.نشڪن... قلب ‌نشڪن...💔 نشڪن... نشڪن...!!! مواظب‌باشیم✨
•• مدرسہ کہ میرفتم فڪر میڪردم.. دلگیرے غروب جمعہ بخاطر ننوشتن تڪالیف فرداست اما الان فهمیمم تڪالیفے ڪہ | امام عصـر عج | داده بودُ یادم رفتہ...♥️🌿 . . 🕊||
ا🌸 توےِدِلِٺ‌بِـگو حُسِـین‌(؏)نِگام‌مےڪٌنه..!♥️ حتےاگہ‌این‌طوࢪنباشهـ خٌـدابہ‌امـام‌حسین‌میگہ‌ڪه: حُسینَمـ...🖇🌿 نگاھ‌ڪن‌این‌بَندَمو خیلےدِلِش‌خوشهـ! ناامیـدِش‌نَڪٌن✨ یہ‌نگاهے‌بِہِش‌بِنداز این‌خیلے‌مٌطمئن حرف‌میـزنہ‌هـا...!💔 ‌
«⛲️💙» - - صورَتش‌سِہ‌تیغِـہ‌بۅدۅَمۅهـٰاش‌بلَنـد! رانَنده‌تـٰاڪَسۍبۅداَزاین‌لـٰاتـٰاۍقَدیمۍ... بِھش‌گُـفتم‌بِبخشیدمُخـٰاطَب‌این‌ جُملہ‌ڪِیہ...؟ بـٰالَحن‌لـٰاتۍگُفـت: هَرڪۍیِہ‌؏ِـشقۍدآره، یِڪۍڪَفتربـٰازۍیِڪۍمـٰاشیـن‌بـٰازۍ.. مـٰام‌عشقِمون‌اَربـٰابمۅنِہ،اینۅنِۅشتم‌ڪِہ اَگریِہ‌شَبۍ،نِصفہ‌شَبۍسَۅارمآشین‌مـٰا شُدۅمـٰانَشنـٰاختیم‌ حَمل‌بَربۍاَدَبۍنَشہ...(: - -
ما ملت شهادتیم
پایان فعالیت ادمین 💞☺️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" + نمک...🙁 هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای ناله ی رسول اومد...😔 حدسم درست بود...😕 رو زخم دستش نمک ریختن...😞 چقدر اینا نامردن...😭 اگه دستم به اون الکساندر و اون محسن نامرد و دار و دستشون برسه، زندشون نمی زارم...😠 ای خدا...😭 برادرامو دارن شکنجه می کنن و من هیچ کاری نمی تونم بکنم جز اینکه منتظر شم تا شاید بتونیم ردشونو بزنیم و نجاتشون بدیم...😞 صدای ناله ی رسولو که شنیدم، دنیا رو سرم آوار شد...😭 خیلی نگران رسول بودم... صدای نالشو شنیدم... بمیرم الهی...😭 رو زخم دستش، نمک ریخت...😞 لعنت به همتون...😔 + ولش کنین...😠 رسول بین سرفه هاش گفت: اینجا... تگزاس نیست...😶 بزنی... بکشی... در بری...😒 اینجا.... ایرانه...😌🇮🇷 یکی بزنی....، ۱۰ تا می خوری...😏😌 مطمئن... باشین... تقاص... این... کاراتونو... پس میدین...😏 الکساندر رفت طرفش و محکم زد تو گوشش... علی مشغول ردیابی بود که سیگنال قطع شد... یعنی چی...؟!🤯😨 یعنی هکمون کردن...؟!😱 دست به دامن گوشیامون شدیم... اما هر وقت که تا مرز ردیابی می رفت، اِرور می داد...😞 یهو علی گفت: بچه ها سیگنال وصل شد...😥 از چیزی که دیدم، تنم لرزید...😰💔 الکساندر: حرف نمی زنی...😶 نه؟!😏 + نه...😌 - حرف آخرت همینه؟!😏 + حرف اول و آخرم همینه...😏😌 عصبی فریاد زد.... - انقدر رو مغز من راه نرو...😠 یه کاری نکن عصبی شم و بکشمت...😡 + هر بلایی می خوای سر من بیار...😏 اما بدون... یه سرباز ایرانی... تا آخرین قطره خونش... پای کشورش می مونه...🙃💪🏻 + اینو هرگز فراموش نکن...😏☝️🏻 - باشه...🙃 خودت خواستی...😏 اما مطمئن باش پشیمون میشی...😤 دوست داری چه جوری بکشمت؟!😏 پوزخندی زدم... + من و امثال من، از مرگ نمی ترسیم...🙃 به کسی از مرگ بگو... که شهادت آرزوش نباشه...🙂🙃☝️🏻❤️ حرصش درومده بود... - دلت می خواد بعد از کشتن تو، چه بلایی سر زنت و مادرت بیاریم؟!😏 برگشت سمت رسول و گفت: تو چی جوجه؟!😏 چه بلایی سر خانوادت بیاریم...؟! + خدا هوای بنده هاشو داره...🙂☝️🏻 - خدا؟!😏 + آره... خدا...🙂 حتی بعد از ما هم هوای خانوادمونو داره...🙃 - مثل اینکه دلت می خواد بازم درد بکشی؟!😠😏 شونه هامو بالا انداختم... به یکی از اون مردا اشاره کرد... اومد سمت من... یه چیزی دستش بود... به داشتن رفیقایی مثل آقا‌محمد و رسول افتخار می کردم که انقدر خوب جواب دشمنو میدن...😌💪🏻 اما... اما اون چیزی که دست یکی از اون مردا بود و داشت می رفت سمت آقا‌محمد...😞 تنم لرزید...💔 یه انبر دستش بود... نگاهی به زخم بازوم انداخت... پوزخند خبیثانه ای زد... دستشو بالا آورد... یه انبر دستش بود... دقیقا گذاشتش رو زخمم... خیلی داغ بود... خیلی... آخ ریزی گفتم... نفسم بالا نمیومد... انبر داغ رو گذاشت رو بازوی آقا‌محمد...😞 آخی که گفت، همه تنمو لرزوند...😭 می دونستم داره درد می کشه...😔 اما بخاطر رسول چیزی نمیگه...🙂💔 نفساش به شماره افتاده بود... الکساندر: تا تو باشی دیگه واسه من بلبل زبونی نکنی...😏 خدااااا...😭 چقدر اینا بی رحمن...😭 یهو صدای علی اومد... گوشی رسول خاموش بود... داشتم از نگرانی دیوونه می شدم...😓 همش ذکر می گفتم تا آروم بشم... مامان اینا هم اومدن... داشت جلو چشمم بهترین رفیق دوران نوجوونیمو شکنجه می کرد و من نمی تونستم چیزی بگم...🙂💔 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: محمد...🙂 رسول...🙃 پ.ن2: داوود... بچه های سایت...😢 پ.ن3: وای...😓 نمک ریخت رو زخمش...😭💔 پ.ن4: انبر داغ...😭💔 لعنت به همتون...😤 پ.ن5: محسن...😶🙃 پ.ن6: علی چی گفت؟!🧐🤔😱 حدساتونو درباره پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" هوووففف...🙄 بالاخره تموم شد...😅 ۳۰ صفحه رو تو ۲ ساعت ترجمه کردم...😌😄 کش و قوسی به بدنم دادم... میزمو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم... هنوزم نگران محمد بودم...😓 شمارشو گرفتم... قطع کرد... یعنی چی؟!😳 حتما جلسه داره...😕 چند دقیقه بعد، دوباره شمارشو گرفتم... خاموشه...🙁 وای...😥 نکنه اتفاقی براش افتاده؟!😰 دیگه طاقت نیاوردم... آماده شدم و از پله ها پائین اومدم... عزیز داشت به ماهی های حوض غذا می داد... اومد سمتم و گفت: کجا میری عطیه؟!🧐 + میرم محل کار محمد...😕 گوشیش خاموشه...🙁 شاید همکاراش بدونن کجاست...🙃 - این وقت شب...😶 یه زن تنها...😕 اونم با وضعیت تو...🙁 به نظرت صلاحه بری؟!☹️ نشستم رو پله ها... بغضمو به سختی قورت دادم... لبخند تلخی زدم... سرمو پائین انداختم... + دلتنگی و نگرانی که شب و روز نمی شناسه...🙃🙂💔 سرمو بالا آوردم و رو به عزیز گفتم: میگین چیکار کنم؟!😕 عزیز اومد و کنارم نشست... - عزیزم...❤️ منم نگرانشم...🙂 تا فردا صبح صبر کن...☝️🏻 اگه خبری نشد، برو محل کارش...🙃 لبخندی زدم... + چشم...🙂 رفتم بالا و لباسامو عوض کردم... عزیز شام درست کرده بود... هیچ کدوم اشتها نداشتیم...😕 به زور چند لقمه خوردم و برگشتم بالا... سعی کردم بخوابم... اما همه فکر و ذکرم پیش محمد بود و خوابم نمی برد... یهو صدای علی اومد... - ایییوووللل...😃 من و امیر هم زمان با هم گفتیم: چی شد علی؟!😧 - حله...😉😁 امیر: چی حله؟!😶 - ردشو زدم...😌🤓 زدم رو شونش... + ایییوووللل...🤩 دمت گرم علی...😃 امیر: آفرین به تو...🤩👏🏻 - مخلصیم...😄 امیر بچه ها رو صدا زد... رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم... به علی گفتم لوکیشن رو برامون بفرسته... بچه ها زودتر رفتن و من و امیر موندیم و به آقای‌عبدی گزارش کار دادیم... لپتاپ رسول رو برداشتم و رفتیم سمت لوکیشنی که علی فرستاد... یه ذره از بچه ها عقب مونده بودیم... لپتاپو باز کردم... به جز رسول و آقا‌محمد کسی تو قاب نبود... انگار آقا‌محمد داشت یه چیزایی به رسول می گفت... صدا رو زیاد کردم تا هم خودم بشنوم، هم امیر... همه شون رفتن بیرون... برگشتم سمت رسول... + رسول...🙃 - جانم..... آقا؟!😓 + اگه... تونستی... زنده... از اینجا.... بیرون بری... مواظب... بچه ها باش...🙃 هواشونو.... داشته باش...🙂💔 - آقا... این چه حرفیه می زنین؟!😓 + رسول...🙂 - جانم؟!🙃 + خیلی دوست دارم...🙂❤️ - منم همین طور...🙃❤️ صدای در اومد... وای خدا...🙁 دوباره شروع شد...😓🙂💔 ای کاش صداشو زیاد نمی کردم...😓💔 آقا‌محمد داشت وصیت می کرد...😭 مثل همیشه به فکر ما بود...🙂❤️ + امیر تو رو خدا تندتر برو.😭 امیر هم کلافه تر از من گفت: تندتر از این نمیشه.☹️😓 صدای در اومد... چند نفر اومدن تو قاب. از جمله اون محسن و الکساندر نامرد...😤 ای خدا...😭 دیگه می خوان چه بلایی سرشون بیارن؟!😨 می خوان چه جوری شکنجشون بدن؟!😭 بمیرم واستون...💔 کاش منو جای شما می گرفتن...😭 از اتاق بیرون اومدیم... رفتم پیش مونا... - چیه؟!🧐 تو فکر محمدی؟!😏 + ولم کن مونا حوصله ندارم...😒 - تو واقعا نگرانشی؟!🙄 + نباشم؟!😐 رفیق قدیمیمه...🙃 اگه یه چیزی بگه...😕 یه اطلاعاتی بده...🙁 شاید الکس از کشتنش منصرف بشه...🤭 اما این محمدی که من می شناسم، زیر بار حرف زور نمیره...😬 - پس اگه بمیره حقشه...😤 داد زدم و گفتم: مونا مواظب حرف زدنت باش...😠 ترسید... - واقعا که...😤 از اتاق بیرون اومدم... دستی لای موهام کشیدم... هیچ کاری از دستم برنمیومد...😞 الکساندر صدام زد و رفتیم تو انبار... اسلحشو مصلح کرد... یه چاقو داد بهم و گفت: دلم می خواد تو محمدو بکشی...😏😈 + چ... چی؟!😧 - همین که شنیدی...😒 + قرار نبود بکشیشون...😠 - اون ماله وقتی بود که فکر می کردیم اطلاعات میدن...😶 اما الان که چیزی نمیگن، چاره ای نداریم جز اینکه بکشیمشون...😤 - تو این کارو نمی کنی...😡 اسلحشو گرفت سمتم و گفت: می کنم...😠 می خوام ببینم کی جلومو می گیره...😏 تو؟!😒 - تا ۳ می شمارم...😶 یا می کشیش... یا می کشمت...😏☝️🏻 بین خودت و رفیق قدیمیت یکی رو انتخاب کن...😏 یعنی تمام این مدت می دونست محمد رفیق قدیمی منه؟!😟 وای...😓 - یک...☝️🏻 خدایا چیکار کنم؟!😥 - دو...✌️🏻 اگه منو بکشه، حتما مونا و مامان رو هم می کشه...😓 + س.... - نزن...😨 ب..... باشه....😓 اسلحشو پائین آورد... به چاقویی که تو دستم بود، نگاه کردم و بعد به محمد... خودمو نمی شناختم...🙂💔 من کیم؟!🤔 محسن محتشم؟!😏 آره... اما نه اون محسن چند سال پیش...🙃 من یه نامردِ بی‌معرفتم...😞 رفتم سمت محمد... چاقو رو گذاشتم رو شاهرگش... اومد سمتم... چاقویی که دستش بودو گذاش