eitaa logo
دختران محجبه
949 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . . 🌱↴ اگــر‌مےخواهیــدڪارتان‌برڪت‌پیدا‌ڪند بہ‌خانوادھ‌ شہداسربزنیـــد؛ زندگےنامھ‌ شہدارابخوانیــد. ♥️
••|🌲🚛|•• چآدرمن‌ازخـون‌شہدآست تآنفـس‌دارم‌آن‌رآحفـظ‌مۍڪنم! «🌲🚛»↫ «🌲🚛»↫ ----------•☕💜•------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•●🌿●• ‌چـٰادُرِتـوهَمـٰان‌گـُل‌ِخوش‌بـوۍِ بـٰاغ‌ـاَستシ..! «📘🚙»↫ «📘🚙»↫ ----------•☕💙•-----------
ایه راهنما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جنگ‌نرم‌مرد‌مےخواهد محکم‌و‌استوار شایدگلوله‌و ترکش‌نباشداما طورۍذهنت‌را هدف‌گرفته‌اند که‌اگر‌حواست‌نباشد ،مبادا..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عزیز خوبین ان شاءالله عزیزان، من لر نیستم اسمم هم رویا نیست و به تمام شما عزیزان اعتماد دارم ولی من چند بار هم گفتم ما به صورت گمنام کار میکنیم. رمان رو هم چشم می گذاریم ولی به دلایلی چون سر مون شلوغه شاید دیر و یا زود بگذاریم، ولی می گذاریم ناشناس ها هم در این مدت نتونستم بگذارم کانال ولی چشم سر فرصت همه رو میگذارم و اینکه کسانی که میگن پیام ناشناس ما رو در کانال نمیگذارید باید خدمت تون عرض کنم که ما هر ماه ناشناس مون لینک اش عوض میشه به همین دلیل دیگه پیام های ناشناس قبلی رو نداریم که بگذارم لطفا شما هم فقط در ناشناسی که در بیو کانال است نظرات خود را قرار بدید با تشکر فراوان♥️
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" گوشی آقا‌محمد بود.😞💔 رسول گوشی رو از جیبش بیرون آورد. رنگش پرید. دستشو گذاشت رو سرش. با‌نگرانی گفتم: کیه رسول؟😧 چرا رنگت پریده؟😥 نگاهشو از گوشی گرفت و داد به من. - ع... عطیه‌خانمن.😰 + ای وای...😓 - حالا چیکار کنیم؟🙁 + نمی‌دونم.😔 به نظرم جواب ندیم.🤭 - نمیشه که...😕 جواب ندیم، نگران میشن.☹️ + خب جواب هم بدیم، سراغ آقا‌محمدو میگیرن.😶😕 - من خودم جواب میدم.🙃 یه چیزی بهشون میگم که نگران نشن.🙁 از من دور شد و گوشی رو جواب داد. برگشتم سمت اتاق. داداش زود خوب شو که همه دلتنگتیم... نگرانتیم...🙂💔 فرمانده من قویه...😌💪🏻 مطمئنم زود حالش خوب میشه...😄💔 اما... یه حسی بهم می‌گفت خیلی هم مطمئن نباش...🙂💔 همه اینا رو تو دلم می‌گفتم و اشک می‌ریختم...😭 چند دقیقه بعد رسول برگشت و گفت: فعلاً گفتم محمد رفته جایی موبایلش رو پیش من جا گذاشته... تا آقای عبدی بیاد ببینیم باید چکار کنیم...🙂💔 + باور کردن؟🤔 - امیدوارم باور کرده باشن...😄 همون لحظه سعید بهمون ملحق شد، رنگ و رو نداشت... + خوبی سعید؟🧐 - فرشید از شدّت درد بی‌هوش شد...😔 + اخه برادر من... اون خودش قاچاقی زنده‌س بعد تو رفتی همه چی رو گذاشتی کف دستش؟😤 - نتونستم خودم رو کنترل کنم...😢 + حالش خوبه؟🙂 - اره... دکتر گفت آرام‌بخش هم می‌زنه که هم بیشتر بخوابه هم دردش کمتر بشه...🙃 + بچه ها کارای سایت مونده...😕 رسول: امیر هست... شما دوتاهم یکی‌تون برید😊 + من نمی‌رم... سعید تو برو🙁 سعید سرتکون داد و گفت: باشه مراقب باشید...🙂یاعلی...✨ بعد از خداحافظی سعید رفت و ما موندیم منتظر که آقامحمد به هوش بیاد... فرشید رو بغل کرده بودم و سعی داشتم آرومش کنم که حس کردم وزنش دوبرابر شد!😨 از خودم جداش کردم و دیدم چشماش بسته‌س...😱 اروم درازش کردم روی تخت و دویدم دکترش رو صدا کردم که گفت خداروشکر مشکل جدی نداره و فقط از شدّت درد بی‌هوش شده...😔💔 خداروشکر خانواده‌ش نبودن و نگران نشدن...😢 بعد از اینکه با داوود و رسول حرف زدم رفتم سایت... امیر بنده خدا دست تنها همه کارهارو می‌کرد😄💔 داوود هم همینطوریش توی خودش بود...😕 آقامحمد هم به ناراحتیش اضافه شد...🙁💔 کاش حداقل با یکیمون راحت بود و حرف دلش رو می‌زد...🙂 بعد از اینکه با امیر کمی حرف زدم و اوضاع سایت رو پرسیدم رفتم اتاق آقای عبدی... آقای شهیدی هم اونجا بودن... در زدم، وارد شدم و سلام کردم...😊 صدامو صاف کردم و جواب دادم. - سلاااام...😃 آقا‌محمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃 + سلام... چند ثانیه صدایی نیومد. بعد با تردید گفتن: سلام... من شماره همسرمو گرفتم... شما؟! + من... رسولم عطیه‌خانم... - ببخشید، نشناختم... + اشکال نداره... - میشه... گوشی رو بدین به محمد؟ اصلا... چرا خودش جواب نداد؟ خدایا منو ببخش...😓 خودت می‌دونی من همیشه سعی کردم دروغ نگم... اما الان مجبورم...😞 + آقا‌محمد رفتن جایی... گوشیشون پیش من جا مونده... - آها... پس لطفا بهش بگین حتما یه زنگ به من بزنه... + چشم... کاری ندارین؟ - نه... ممنون... خداحافظ... + خداحافظ... گوشی رو قطع کردم... نفس عمیقی کشیدم... حس کردم حرفمو باور نکردن... خدایا! توروخدا... زود خوبش کن...🙂♥️ چند بار شماره محمدو گرفتم. اما جواب نداد. قرار بود امروز زود برگرده که بریم بیرون و یه دوری بزنیم. اما حالا... دفعه اولش نیست که گوشیشو جواب نمیده... ولی دلم خیلی شور می‌زنه... حس می‌کنم اتفاق بدی افتاده...😓 برای بار چندم شماره‌شو گرفتم... داشت قطع می‌شد که جواب داد... نزاشتم حرفی بزنه... + سلاااام...😃 آقا‌محمد...😄 کجایی تو؟😶 قرار بود زود برگردی...🙂 جدیدا خیلی بدقول شدیا...🙃 - الو... صدای محمد نبود...😶 شماره رو درست گرفته بودم... اما... اما صدا، صدای محمد من نبود...🙂💔 قطع کردم... آقا‌رسول گفتن محمد رفته جایی و گوشیشو جا گذاشته... اما نمی‌تونستم حرفشونو باور کنم...🙃 خدایا...! نمی‌دونم الان کجاست... حالش خوبه یا زبونم لال... خدایا... خودت حافظ و نگهدارش باش...🙂♥️ ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (🛑اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای کپی می‌کنین، نام نویسنده و لینک کانال هر دو باید باشن.) پ.ن1: رسول... داوود... سعید... فرشید...🙃 پ.ن2: عطیه...🙂💔 پ.ن3: جدیدا خیلی بدقول شده‌ها...😄💔 پ.ن4: بابت تاخیر، معذرت می‌خوام... واقعا سرم شلوغ بود و وقت نکردم بنویسم... لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" اقای عبدی لبخند زدن و گفتن: چی شده سعید جان؟😊 چرا انقدر پریشونی؟🤔 - اقای عبدی اتفاقای بدی توی بیمارستان افتاده...😔 + چی شده؟😧 - دکتر اقامحمد رو دید... تشخیص داد یه مدّت تحت نظر باشه...🙃 وقتی خواب بوده بهش حمله کردن و پهلوش چاقو خورده...😞 یه بار توی اتاق عمل رفته و برگشته...🙂💔 آقای عبدی از تعجب و نگرانی، نمی‌تونستن چیزی بگن. اقای شهیدی گفتن: دستگیرش کردید؟🙁 - بله آقا...😔 آقای‌عبدی:حال محمد چطوره؟😕 - فعلا بی‌هوشه...🙂💔 آقای‌عبدی رو کردن به آقای‌شهیدی و گفتن‌: علی‌جان... تو بمون اینجا من می‌رم بیمارستان. - آقا منم اومدم به کارهای سایت برسم.🙂 رسول و داوود هستن.🙃 سر تکون دادن و پرسیدن: فرشید چی؟🤔 ترجیح دادم بیشتر از این نگرانشون نکنم. برای همین گفتم: خوبه.😊 + باشه برو به کارات برس.🙃 - چشم... با اجازه✨ اومدم بیرون و رفتم سر کارم... نشسته بودم روی صندلی کنار محمد... داشتم از عذاب وجدان دیوونه می‌شدم...😭 انقدر گریه کرده بودم که سرم گیج می‌رفت و چشمام می‌سوخت امّا دیگه از محمد غافل نمیشم...☝️🏻🙃 هرچقدر هم حالم بد باشه...🙂💔 داوود اومد توی اتاق و خودش رو بهم رسوند و گفت: عه عه عه...😐 برو توی ماشین بگیر بخواب...🤨 چشمات کاسه خون شده...💔 - نه نمیرم...🙁 + برو رسول... آقامحمد به هوش بیاد تورو اینجوری ببینه دور از جونش... زبونم لال یه بار دیگه میره و برمی‌گرده.😐😂💔 - کوفت...😊😂 به اصرار داوود رفتم توی ماشین و صندلی رو کمی خوابوندم... آروم آروم پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم... بالاخره رسول رو راضی کردم که کمی استراحت کنه و خودم موندم پیش محمد...🙂 احتیاجی نبود بالای سرش بشینیم امّا... امّا چشممون بدجور ترسیده بود...💔 حدود دوساعتی همونجا نشستم و یا قرآن خوندم یا با گوشیم بازی کردم که وقت بگذره...😄 بعد از دوساعت رسول برگشت و گفت: هنوز خوابه؟😕 - آره...💔 + من می‌مونم پیشش...🙂 برو نهار بگیر بخور...😊 - خوب... تو چی می‌خوری؟🤔 + من سیرم...😕 - پس یعنی هرچی برای خودم گرفتم برای توهم بگیرم دیگه...😊 + اره همون کار رو بکن...😊😅 سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم بوفه بیمارستان و دوتا ساندویچ گرفتم... مشغول نهار خوردن شدیم...🌮 غذامون داشت تموم می‌شد... پرسیدم: چشم خوشگله بیدار شده؟😂 + بفهمه این‌طوری گفتی زنده‌ت نمی‌زاره...😊😂 - فعلاً که خودش قاچاقی زنده‌س...😁😂 + می‌خوای بگم بیان کارشو تموم کنن؟🤔 - اگه بشه که چی میشه...😁 پوکر‌فیس نگام کرد و بعد هر دو خندیدیم... خوشحال بودم که تونستم ذهنش رو از عذاب‌وجدان راحت کنم...🙃 + من می‌رم... توام برو تو اتاق پیش آقامحمد به کارای بدت فکر کن...😊😂 - رسول خیلی وقت دنیا رو می‌گیریا...🔪😑 چیزی نگفت و بالبخند رفت... منم رفتم اتاق آقا‌محمد... نگاهم به صورت رنگ پریده محمد افتاد...💔 همه خنده هام توی یه لحظه جای خودش رو به غم داد که باعث شد نفسم رو آه مانند از ریه‌هام خارج کنم و دست محمد رو بگیرم و باهاش حرف بزنم...🙂 - محمد؟ داداشم؟🙃 به نظرت حقته توی جوونی انقدر عذاب بکشی؟🙂💔 بخدا حقت نیست...😞 حق تو این نیست که درد داشته باشی ولی بخاطر ما دم نزنی...😔🙃💔 حقت نیست اینجا باشی محمد...💔 حق ما نیست اینجا ببینیمت...😭 اصلاً بیا هرطور دلت می‌خواد تنبیه‌مون کن... ولی اینطوری نه رفیق! اینطوری نه فرمانده...🙃💔 راستش... امروز می‌خواستم بعد از تموم شدن کارام... بیام و باهات دردودل کنم...🙂♥️ می‌خواستم بهت بگم دلمو باختم...😄💔 اشکامو پاک کرد و با‌صدای گرفته‌ای ادامه دادم... - نمی‌دونی تو دلم چه غوغاییِ...🙃💔 زود بیدار شو که بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم...😄💔 با اینکه ممکنه صدامو نشنونه، اما حالا که باهاش حرف زدم، آروم‌تر شدم...🙂♥️ دستشو بوسیدم... از اتاق بیرون اومدم که... کارم تموم شد... وسایلمو جمع کردم و از سایت بیرون اومدم... سوار ماشین شدم. گوشیمو برداشتم و شماره رها رو گرفتم. بعد از ۲ بوق، صدای خواب‌آلودش تو گوشم پیچید... - الو...😴 + سلااام...😃 کوالای خودم...😊😂 - کوالا عم... نه یعنی...😶😨 خودتی...😊😑🔪 + آخه کیو دیدی این موقع خواب باشه؟🤔😑😂 - تو از کجا فهمیدی من خواب بودم؟🤔😐😂 + دِ خب صدات داد می‌زنه خواب بودی...😶😂 - تو هم اگه جای من بودی و تو ۳ روز رو هم رفته ۵ ساعت نمی‌خوابیدی، مطمئنن این موقع خواب بودی...😊😶😂 نمی‌دونست بعضی وقتا به خاطر حجم کارام تو سایت، تو یه هفته، کلا ۶ ساعت یا کمتر می‌خوابم...😄💔 + باشه بابا...😐🔪 تو خوبی...😑😂 - 😂😊 + آماده شو میام دنبالت...😉 - قرار بود جایی بریم؟🤔😶 + به به...😊 مبارکه...😄 گل بود، به سبزه نیز آراسته شد.😑🔪 الحمدالله مثل اینکه فراموشی
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
هم گرفتی...😐😂 - الان یادم اومد...😶🔪😂 - منتظرتم...😉😊 خندیدم و گفتم: امان از دست تو...😄 با خنده جواب داد: یا‌علی... + علی‌یارت..‌.🙃 ماشیمو روشن کردم و حرکت کردم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای کپی می‌کنین، لینک کانال و نام نویسنده هر دو باید باشن. در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم...❌) پ.ن1: رفته و برگشته...🙂💔 پ.ن2: دیگه از محمد غافل نمیشه...🙃♥️ پ.ن3: داوود...🙂 دلم براش کباب شد...😕💔 پ.ن4: و باز هم راضیه و رها...😊😶🔪😂 پ.ن5: که چی...؟!🤔😨 پ‌.ن6: این پارتو با کمک یکی از دوستای خییلی خوبم نوشتم...🙃✨ لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" که رسول رو دیدم... گونه‌هاش خیسِ اشک بودن... چشماش کاسه خون بودن... نکنه... نکنه حرفامو... وایِ من...😱 پرید بغلم... با هق‌هق گفت: راست میگی داوود...🙂💔 حقش نیست...😞💔 حق محمد این نیست...😭💔 خاک تو سرت کنن داوود... تازه داشت حالش خوب می‌شد...🙁 گند زدی... گنننددد...🤦🏻‍♂ کمرشو نوازش کردم و گفتم: آروم باش رسول...😕 محمد قوی‌تر از این حرفاست...😉 مطمئنم زود خوب میشه...🙃♥️ محمد بی‌معرفت نیست...🙂💔 تنهامون نمی‌زاره...😄💔 از بغلم بیرون اومد و اشکاشو پاک کرد... + از کِی اینجایی؟🙂 - از اولِ حرفات...🙃 + یعنی... یعنی همشو شنیدی...؟!😶 - آره...😊 سرمو پائین انداختم. دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد... تو چشمام نگاه کرد... لبخند محوی زد... - چرا زودتر بهم نگفتی...؟!🙃 - مگه من غریبه بودم...😶 + نه... خب... گفتم اول به آقا‌محمد بگم... با خانم‌امینی صحبت کنه... اگه جوابشون مثبت بود، بعد به تو و بقیه بچه‌ها بگم...😊 - چ... چی؟😳 با کی صحبت کنه؟!😧 + خانم‌امینی... - همین خانم‌امینی نیروی جدید رو میگی؟😶 + آره دیگه...😑🔪 مگه چند تا خانم‌امینی داریم؟!😐 - به به...😃 من هی بهت میگم عاشق شدی... بعد تو میگی نه...😒 + خب چون خودمم تا همین یکی دو روز پیش شک داشتم که بهشون علاقمندم...😁 - کِی‌اینطور...😊😐🔪 به هر حال مبارکه...😁✨ ان شاءالله جواب مثبت میدن...😄 تو هم داماد میشی...😉 فقط می‌مونه امیر که واسه اونم یه فکری می‌کنیم...😊😁 + 😄 + راستی تو که قرار بود بری...😶 چی شد برگشتی؟🤔 - اومدم بگم نمیرم...🙃 می‌خوام اینجا بمونم...😊 تو برو خونتون...😉 + من یا نمیرم و خودم اینجا می‌مونم و تو رو می‌فرستم خونتون... یا اگه قرار باشه برم، تو رو هم با خودم می‌برم...😊🔪😂 - آها... بعد کی بمونه پیش آقا‌محمد؟🤔😑🔪 + میگم مهدی بیاد...🙃 - خیلی خوب... پس حداقل صبر کنیم تا برسه... بعد بریم...🙂 + باشه...😊 گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و شماره مهدی رو گرفتم... بعد از ۲ بوق، صداش تو گوشم پیچید... مهدی اومد... رسولو رسوندم خونه‌شون و خودمم رفتم خونه... کلید انداختم و درو باز کردم... سارا بیمارستان بود... زود رفتم حموم و یه دوش گرفتم... از حموم بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم... رو تخت ولو شدم... گوشی آقا‌محمد زنگ خورد. عطیه‌خانم بودن. جواب دادم. گفتن محمد رفته ماموریت و وقت نکرده بیاد پیش من و گوشیشو بِبره... حتی یه لحظه هم چهره آقا‌محمد تو اون لحظه‌ای که وارد اتاق شدم، از جلو چشمم کنار نمی‌رفت...🙂💔 رنگ پریده‌ش... چشمای خوشگلش... صورت مظلومش... همه و همه داشت داغونم می‌کرد...😭💔 اشکام صورتمو خیس کرده بودن... نمی‌دونم چقدر گذشت که خوابم برد... - رسول... رسول‌جان... بیدار شو دیگه...🙃 آروم چشمامو باز کردم. سارا کنارم نشسته بود و با‌لبخند نگام می‌کرد... نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. + سلام...🙂 - علیک‌سلام...😊 ساعت خواب آقا‌رسول؟🤔😶 چشمامو مالوندم و بعد رو به سارا گفتم: خیلی خسته بودم...🙃 - خسته نباشی...😄 + سلامت باشی...😊 - کی اومدی؟🤔 نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: ۳ ساعت پیش... تو کی اومدی؟🤔 - ۱۰ دقیقه پیش رسیدم...😁 + آها... - میگم... چرا انقدر گرفته‌ای؟😕 با یادآوری اتفاق امروز، دوباره حالم بد شد...😞💔 دلم می‌خواست با یه نفر حرف بزنم تا شاید یکم آروم بشم...🙃💔 سارا همیشه گوش شنوای خوبی بود و به دردو‌دلام گوش می‌کرد... همه چیزو براش تعریف کردم... با‌دقت به حرفام گوش کرد... وقتی تموم شد، با‌ناراحتی گفت: الان حالشون چطوره؟🙁 + بی‌هوشه...😔 - ای وای...😕😔 - ان شاءالله زود بهوش میان...🙂 - رسول‌جان... اصلا خودتو سرزنش نکنیا...🙃 تو مقصر نیستی...🙁 الانم پاشو بیا یه چیزی بخور...🙃 رنگ به روت نمونده...😕 سرمو تکون دادم... از اتاق بیرون رفت... شماره مهدی رو گرفتم تا از وضعیت آقا‌محمد مطلع شم... گفت هنوز بی‌هوشه...😞 کلافه دستی لای موهام کشیدم. از اتاق بیرون رفتم... + اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته... سجده رفتم و مهر رو بوسیدم... - قبول باشه...🙃 با‌صدای سارا، سر از سجده برداشتم و برگشتم سمتش... چادر نماز سفید و خوشگلش سرش بود...♥️ لبخندی زدم و گفتم: قبول حق باشه...🙂 - من با مامان اینا میرم شاه‌عبدالعظیم...🙃 تو هم میای؟😄 + آره حتما...😊 - پس زود آماده شو...😉 + چشم...😄 دو رکعت نماز زیارت خوندم... سجده رفتم و واسه همه دعا کردم... مخصوصا واسه محمد...🙂💔 کتاب مفاتیح الجنان رو برداشتم... بوسیدمش... شروع کردم به خوندن حدیث کسا... برگشتیم خونه... انقدر خسته بودم، که شام نخوردم و زود خوابیدم... با صدای آلارم گوشیم، چشمامو باز کردم... ۵ دقیقه مونده بود تا اذان صبح... سارا رو بیدار کردم...
هدایت شده از The anonymous soldier of Imam Zaman
وضو گرفتیم و نمازمون رو خوندیم... بعدم آماده شدم و رفتم بیمارستان... به مهدی گفتم بره خونه‌شون... بنده‌خدا این روزا همش تو سایت بود و یه سری از کارای ما رو هم انجام می‌داد...😄 بعد از رفتنش، وارد اتاق آقا‌محمد شدم... دستشو گرفتم و بوسیدم... + سلام داداش...🙃 صدامو می‌شنوی؟🙂 الهی رسول بمیره و تو رو تو این حال نبینه...😭💔 الهی بمیرم برات که اون نامرد ضربه رو جایی زد که نباید...🙂💔 جایی زد که به خاطرش درد داشتی...😞 آهی کشیدم... اشکامو پاک کردم و ادامه دادم... + می‌‌بینی چقدر داغونم...؟!😄💔 می‌بینی دارم می‌میرم...؟!😞💔 تو که دلت نمیاد منو تو این حال تنها بزاری؟💔 از مرام و معرفتت به دوره...🙁 چشماتو باز کن فرمانده...♥️ دلتنگ اون چشمای معصومتم... دلتنگ آغوش پر آرامشتم...💔 دلتنگ خنده‌هاتم رفیق...🙂💔 زودتر بیدار شو که همه چشم انتظارتیم... من... بچه‌ها... مادرت... عطیه‌خانم... بچه‌ات...♥️ اونم باباشو می‌خواد دیگه...😄💔 مگه نه...؟!🙃 پس زودِ زود چشماتو باز کن...😉🙂 از اتاق بیرون اومدم... از پشت شیشه نگاش کردم که... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: تنهاشون نمی‌زاره...🙂💔 اگه گذاشت چی؟!🙃 پ.ن2: رسول هم فهمید...😶 پ.ن3: آخی...😕 بیچاره رسول...😢 دلم براش کباب شد...💔 پ.ن4: که چی؟🤔😱 کپی در ایتا با ذکر نام نویسنده آزاد✅ (⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای مثل سروش و... کپی می‌کنین، لینک کانال و نام نویسنده هر دو باید باشن. در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم...❌) لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
۱_سلام خیلی ممنونم نظر لطف تونه🌸 ۲سلام خیلی ممنونم چشم حتما🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸 سلام به همه عزیزان 🌸🌸🌸🌸
😊🌿•° مثلا.. جوری‌لباس‌بپوشی‌که‌خدا‌جونت‌ دوست‌داره :))✌️❤️ 💎 😊 ♡
بانو جان ! عطرچادرٺ‌زیباسٺ، اما حواسٺ باشد... آن را براے حریمٺ نگہش دار :)!✨ 🥇•° 💎•° ♡
🌹*_____•﷽•____*🌹 امام‌صادق علیه سلام فرمودند: ایمان خودرا قبل از ظهور تکمیل کنید، چون درلحظات ظهور، ایمان ها به سختی مورد امتحان و ابتلا قرار می گیرند..!! _📚اصول‌کافی؛ج۶؛ص۳۶۰؛ح۱_ _🌫️⃟❄️_________ 🐾قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج) 💎قدم اول: نماز اول وقت 💎قدم دوم:احترام به پدرومادر 💎قدم سوم:قرائت دعای عهد 💎قدم چهارم: صبر در تمام امور 💎قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج) 💎قدم ششم:قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی 💎قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی 💎قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه 💎قدم نهم:غیبت نکردن 💎قدم دهم:فرو بردن خشم 💎قدم یازدهم:ترک حسادت 💎قدم دوازدهم:ترک دروغ 💎قدم سیزدهم:کنترل چشم 💎قدم چهاردهم:دائم الوضو 💎برای تعجیل در امرفرج سه صلوات بفرستید🙏🏻 💎اَلَّلهُمـّ عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💎