‹🌻🌤›
تُویۍ بهانہےآنابرهاڪہمۍگریند
بیاڪہصافشوداینهـواےبارانۍ..♥️!
#امام_زمان 🕊
اگه صبحها به محبوبات پیام بدی، عاشقی!
و الا آخرشبا که همه عاشق میشن!!
دعای عهد هم ینی که آقا درسته خواب بودم
ولی صبح که پا شدم، اولین دغدغهام تو بودی!!
اصلاً دیشب بازم خوابت رو دیدم!!
فکر صبح و شبم تویی
#زیبایی⃟🌸🍓✨
•• رفع پف بالای چشم💕🌻 ••
⊰᯽⊱┈┈────╌❊╌────┈┈⊰᯽⊱
خیار از درمان های قدیمی برای پف چشم است خیار حاوی آنتی اکسیدانه که باعث کاهش تحریک و کاهش پف چشم میشه🥒🔥
طریقه مصرف : ² برش از خیار خنک را به مدت ¹⁵ دقیقه روی چشمان بسته خود قرار بدید مطمئن بشید روی قسمت پف کرده حتما خیار قرار بگیره. بعد از زمان گفته شده با یک دستمال مرطوب چشمان خود را پاک کنید💆🏼♀🥣
━━━━━ • 💗 • ━━━━━
#هنر_دختر_بودن
#امام_زمان🍃🌸
هرزمان...⏳
جوانیدعا؎فرجمهد؎(عج)♥️
ࢪازمزمهکند...☔️
همزمان امامزمان(عج)🌱
دستها؎مباࢪکشانࢪابه🦋
سو؎آسمانبلندمیکنندو☁️
برا؎آن جوان دعا میفرمایند؛🌻
چهخوشسعادتندکسانیکه👀
حداقلࢪوزییکباࢪ دعا؎فرج🔊
#شهیدانہ💕🌷
همیشهباوضوبود،
موقعشهادتشهم
باوضوبود.
دقایقـےقبلازشهادتش
وضوگرفتوروبهمنگفت انشاءاللهآخریشباشه(:✨🌾
آخریشهمشد...💔
• .
#شهیدمحمودرضابیضایـے🍂
مغزت ارور میده اگه اینارو بفهمی👧🏻💜
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
•بیشتر دوستای صمیمی یه زمانی ازهم متنفر بودن .🍒💛.
•۱۵۹۶۳۵نفر همزمان با تو میمیرن .🛵🧚🏻♀.
•بی خوابی زیاد باعث میشه مغز خودشو بخوره .🐶🍊.
•دمای داخل بون ۳۷درجس ولی وقتی میریم جایی که ۳۷درجس خیلی گرممون میشه .🥝💕.
•یه ادمایی وجود دارن که بعد از قلبشون گوشیشون مهم ترین عضو بدنشونه و اگه شما گوشیشو ازش بگیری سکته میکنن .🦊🫐.
•توی فضا جهت معنی نداره یعنی اصلا چپ و راست و بالا و پایینی نیست .🐁🌼.
•تعداد گوشی های دنیا از ادما بیشتره ولی هنوز ۳۰درصد مردم دنیا گوشی ندارن .🐿🌦.
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡
#فکت🤍☁️!
حقایق پشم ریزون🚛🪁
♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡
•ما هممون میدرخشیم ولی فقط خودمون نمیتونیم ببینیم .🍶🤍.
•قدتون صبح ها از شبا بلند تره .🍒🍃.
•اگه از اول بچگی تا پیری موهاتون رو کوتاه نکنید طولش به 9 متر میرسه .👩🏻🦳💧.
•توی بادمجون مقدار زیادی نیکوتین وجود داره و ممکنه شما معتادش بشید .🧺💕.
•گرون ترین قهوه دنیا عاج سیاه هستش کههر کیلو از این قهوه نزدیک 100دلار قیمت داره .🐔🫐.
•همه ما یه صدای کوچیک تو ذهنمون داریم .🫀🍓.
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡
#فکت☁️🧘!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🍃 #امام_زمان✨
🌥الهم عجل الولیک الفرج⛅️
رو شاهرگم...
- محمد... نزار من قاتلت بشم...😕 ازت خواهش می کنم یه چیزی بگو...🙁 یه اطلاعاتی بده...☹️ نزار همسرت و مادرت به عزات بشینن...😔
پوزخندی زدم...
+ اگه... قراره... در قبال... خیانت به... وطنم... زنده بمونم... همون... بهتر که... بمیرم...🙃💔
- منم مجبورم واسه زنده موندن خودم و خانوادم، تو رو بکشم...🙂💔
- حلالم کن...😞 دیدار به قیامت...🙂💔
چشمامو بستم...
خیسی خونو رو گردنم حس کردم...
خدایا... خودت مراقب عطیه و عزیز و زهرا باش...❤️
#داوود
الکساندر محسنو تحدید کرد که اگه آقامحمد رو نکشه، خودش کشته میشه...
اون نامرد هم رفت سمت آقامحمد...😰
چاقویی که دستش بود، نشست رو شاهرگ آقامحمد...😨😭
الکساندر هم اسلحشو گرفت سمت رسول...😨😭
بی اختیار داد می زدم...
+ امیر تو رو خدا تندتر برو...😭 الان می کشنشون...😨😭
سیگنال قطع شد...
انگار واسه یه لحظه، قلبم نزد...🙂💔
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عطیه...🙂❤️
پ.ن2: ردشونو زدن...🤩
پ.ن3: بیچاره داوود و امیر...😭💔
پ.ن4: محمد...🙃 حرف آخرش خیلی قشنگ بود...👌🏻✨
پ.ن5: چه بلایی سرشون میاد؟!😱😭
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_85
#عطیه
همیشه از محمد می خواستم آدرس محل کارشو بهم بگه...
اما هیچ وقت نمی گفت...😕😶
خب... یه جورایی بهش حق می دادم...
یاد چند ماه پیش افتادم...
ساعت ۹ صبح بود...
هر دو حاضر شدیم...
محمد منو رسوند...
ماشینو گذاشت واسه من و بقیه مسیرش رو با تاکسی رفت...
یکم که دور شد سوار ماشین شدم و تعقیبش کردم...
۵ دقیقه بعد، تاکسی کنار خیابون ایستاد...
منم دور تر ازش پارک کردم...
محمد پیاده شد و اومد سمت من...
فهمیده بود دنبالشم...😶😕
سرمو پائین انداختم تا شاید منو نبینه... اما دیگه فایده ای نداشت...
زد به شیشه ماشین...
آروم شیشه رو دادم پائین...
خودمو زدم به اون راه...😂
+ اِ...😶 سلام...😊 تو اینجا چیکار می کنی؟!🧐
- علیک سلام...😶 فکر می کنم این سوالیه که من باید از شما بپرسم...😊
+ امممم...😶 خب... من... یه کاری داشتم...😄 اومدم اینجا...😊
- اهومممم...😶 منم گوشام درازه...😊😐🤣
+ بله؟!😐😂
چشماشو ریز کرد و گفت: منو تعقیب می کردی؟!🤔😐
+ خب...😶 راستش...😕 آره...🙁
- دست شما درد نکنه...😶
+ خواهش می کنم...😂
+ خب وقتی خودت نمیگی محل کارت کجاست، مجبورم خودم پیداش کنم...😕😊😂
- آخه عزیز من... آدرس محل کار من به چه درد شما می خوره؟!😶😂
+ خب وقتایی که چند روز ازت خبری نیست، میام اونجا سراغتو می گیرم...😕😶
- اگه لازم باشه، خودم بهت میگم کجا کار می کنم...😄
- یه نصیحت بهت می کنم... هیچ وقت یه مامور امنیتی رو تعقیب نکن...☝️🏻😊
+ باشه...😊😐
- مسخره می کنی عطیه؟!😐💔
+ نه...😶 جدی گفتم...😊😂
- 😂😑
- تشریف ببرین سرکارتون...😄 منم دیرم شده باید برم...😊
+ تو برو...🙃 منم چند دقیقه دیگه میرم...😊
- دوباره می خوای تعقیبم کنی؟!😐😂
+ 😂😶
- نه...🙃 تا شما نری، من از جام تکون نمی خورم...😊😂
خندیدم و سرمو تکون دادم...
خداحافظی کردیم و رفتم سرکار...
یک هفته بعد، دوباره به سرم زد تعقیبش کنم...😶😂
این دفعه با مترو می رفت و کارم راحت تر بود...
چند دقیقه بعد از رفتنش، منم حاضر شدم و رفتم دنبالش...
زیر چشمی نگاش می کردم...
خدا رو شکر حواسش به من نبود...😅
یه آقای پیری سر پا ایستاده بودن...
محمد بلند شد و جاشو داد به ایشون و تا آخر مسیر سر پا ایستاد...🙃
چقدر این حرکتشو دوست داشتم...👌🏻🙂❤️
همیشه همین قدر مهربون بود...🙃✨
از مترو پیدا شدیم...
با فاصله پشت سرش رفتم...
سوار تاکسی شد...
یه تاکسی گرفتم و با فاصله نسبتا زیادی پشت تعقیبش کردم...
۱۵ دقیقه بعد، تاکسی ایستاد و محمد پیاده شد...
وارد یه کوچه شد...
با فاصله رفتم دنبالش...
سرم داشت منفجر می شد...😣
همش از این کوچه به اون کوچه...😶
بالاخره وارد یه ساختمون شد...
خیلی خوشحال شدم که تونستم محل کارشو پیدا کنم...🤩
به خودم قول دادم آدرس اینجا رو به هیچ کس ندم و تا حد امکان نیام اینجا...
امیدوارم بودم تا فردا یه خبری از محمد بشه...🙃
یه خبر خوب...✨
خبر سلامتیش...🙂❤️
#ریحانه
یه آقایی که حسینآقا صداشون می کردن، موندن بیمارستان...
نشستم رو به روی اتاقش...
یلدا رفته بود نمازخونه...
بابا محمود هم رفته بود مامان ملیحه رو بیاره...
سرمو به دیوار تکیه دادم و آروم اشک ریختم...
ای خدا...
چرا من...؟!😭
چرا فرشید...؟!😭
چرا...؟!😭
ای کاش من جای فرشید بودم...😭
حالم خیلی بد بود...
از یه طرف فرشید... از یه طرف رسول...😓
گوشیش خاموش بود...
همکاراش هم جواب درست و حسابی نمی دادن...
می گفتن رفته ماموریت...
اما نمی تونستم حرفشونو باور کنم...
اصلا حس خوبی نداشتم...
پرستاری وارد اتاقش شد...
چند دقیقه بعد، هراسون بیرون اومد...
صدای دستگاه ها، باعث شد وحشت زده برم سمت اتاقش...😨
دکترا و پرستارا رفتن اتاق فرشید...
حسینآقا هم خواست بره که دکترا نزاشتن...
می دونستم هر چی هست زیر سر همون پرستاره...
واسه همین به حسینآقا گفتم یه پرستار وارد اتاق فرشید شده...
فقط خدا خدا می کردم بلایی سر فرشید نیاد...
#داوود
بالاخره رسیدیم...
نمی دونم ماشین ایستاد یا من خودمو پرت کردم بیرون...
یه خرابه بود...
فقط می دویدم تا شاید یه ردی از برادرام پیدا کنم...
یه چیزی که گواهی بده زندن...
هنوز قلبشون می زنه...
تنهام نزاشتن...🙂😭💔
امیر صدام زد...
رفتم پیشش...
انقدر دویده بودم... که نفسم بالا نمیومد...
#رسول
صدای شلیک گلوله اومد.
بچه های خودمون بودن.
#داوود
خدا رو شکر بچه ها چند دقیقه زودتر از ما رسیده بودن.😃
امیر به جایی اشاره کرد و هر دو رفتیم...
امیدوار بودم دیر نشده باشه.
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: عجب😶😂
محل کارشو پیدا کرد.😁
پ.ن2: وای خدا😂 فقط حرفای محمد و عطیه وقتی محمد فهمید عطیه تعقیبش می کنه🤣
پ.ن3: آخی😢
بیچاره ریحانه😕
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_86
#داوود
آقامحمد و رسول بودن...
دویدیم سمتشون...
کنارشون زانو زدم...
بمیرم الهی...😭💔
رسول سرشو گذاشته بود رو شونه آقامحمد...
آقامحمد هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته بود...
صداش زدم...
+ آقا... آقامحمد... صدامو می شنوین...؟!😢 داوودم...🙃
آروم چشماشو باز کرد...
لبخند بی جونی زد...
+ چیزیتون که نشده؟!😢
سرشو به جهت مخالف تکون داد...
چشمام گرد شد...
+ یا خدا...😱 آقا... آقا گردنتون خونیه...😥
دستمو رو گردنش گذاشتم...
قیافش از شدت درد تو هم رفت...😓
+ چیزی... نیست...😓 رد... چاقوعه...🙃 رسول... به... رسول... کمک کن...🙂
برگشتم سمت رسول و گفتم: خوبی داداش؟!😢
- خو... خوبم...🙂
رو به امیر گفتم: پس این آمبولانس چی شد؟!😕
امیر گفت: الان میرسه...🙃
+ تا آمبولانس برسه، از دست میرن...😢 بیا خودمون ببریمشون بیمارستان...🙂
بازوری آقامحمدو گرفتم و آروم بلند شد...
امیر هم رفت کمک رسول...
اوضاع جفتشون خیلی خراب بود...😓💔
نشستیم تو ماشین و رفتیم سمت بیمارستان...
#ریحانه
خدا رو شکر اون پرستار رو گرفتن...
دکتر از اتاق فرشید بیرون اومد...
همه پرواز کردیم سمتش...
+ حالش چطوره؟!😥
- یه جور سم به سرمشون تزریق کرده بودن که روی عملکرد سیستم ایمنی بدنشون و قلبشون تاثیر می ذاشت...😓 خدا رو شکر تونستیم نجاتشون بدیم...😅
نفس راحتی کشیدم...
+ الان حالش چطوره؟!😢
- هنوز تو کما هستن...😕
همون لحظه، بابا محمود و مامان ملیحه هم رسیدن...
تو سالن بیمارستان نشسته بودم و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم...
یهو...
#راضیه
رسیدم خونه...
کلید انداختم و درو باز کردم...
دیر وقت بود و همه خواب بودن...
هوووففف...
چه شبی بود امشب...😓
خیلی خسته بودم...
چادرمو درآوردم...
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم...
خیلی خسته بودم...
صدای در اتاق اومد...
+ بفرمائین...😊
در باز شد...
مامان بود...🙂❤️
- سلام...😊 اجازه هست؟!😄
+ سلام...😍 بله...😃
مامان اومد تو و نشست کنارم.
محکم بغلش کردم...
چند ثانیه بعد، ازش جدا شدم...
+ فکر کردم خوابیدین...😄
- منتظر تو بودم...🙂
تو صورتم دقیق شد و پرسید: چیزی شده؟!🤔
+ چطور؟!🧐
- چشمات داد می زنه ناراحتی...😕
آهی کشیدم و سرمو پائین انداختم.
+ چیزی نیست...☹️
دستشو گذاشت زیر چونم و آروم سرمو بالا آورد...
- چی شده عزیزم؟!🙁
جریانو براش تعریف کردم.
مثل همیشه از جزئیات عملیات چیزی نگفتم... فقط گفتم آقاداوود نجاتم دادن...
- کی اینطور...😶
- خدا واسه پدر و مادرش نگهش داره...🙂
- چیزیت که نشد؟!😧
+ نه...😄 خوبم...😊 فقط... آقاداوود دستشون یکم زخمی شد...😕
- باز خدا رو شکر که بخیر گذشته...😓🙂
- میگم... مطمئنی همش همینه؟!🙃
+ آره...🙂
- ولی به نظرم یه چیز دیگه هم هست...😶
+ نه... چیزی نیست...😄
- باشه...🙃 من برم بخوابم...🙂 تو هم حتما بخواب...😊 خستگی از چشمات می باره...😶
لبخندی زدم و گفتم: چشم...😄
مامان رفت سمت در...
قبل از اینکه بره بیرون صدام زد...
- راضیه...🙂
+ جانم...؟!🙃
- ولی یه چیز دیگه هم هستا...😶 حالا از من گفتن بود...😄
- شب بخیر...😊
+ شب بخیر...🙂
رو تخت دراز کشیدم...
حرفای مامان ذهنمو مشغول کرده بود...
منظورش چی بود...؟!🤔
من که همه چیزایی که باید رو بهش گفتم...😶
کم کم چشمام گرم شد و با کلی فکر و خیال به خواب رفتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: خودشون بردنشون بیمارستان...🙂
پ.ن2: هنوزم به فکر رسوله...🙂🙃❤️
پ.ن3: هنوز تو کماست...😕
پ.ن4: ریحانه...😢💔
یهو چی شد؟!🧐🤔😥
پ.ن5: یه چیز دیگه هم هست...؟!😶🤔
پ.ن6: حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_87
#ریحانه
یهو چشمم خورد به در ورودی...
رسول و آقاداوود و ۲ تا آقای دیگه وارد سالن شدن...
کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم...😧
مگه نگفتن رسول رفته ماموریت...؟!🤯
رفتم سمتشون...
خوب که دقت کردم دیدم پای رسول می لنگه...😨
خودمو رسوندم بهشون...
سلام کردم و جوابمو دادن...
+ چی شدی رسول؟!😰
- نگران نباش...🙃 خوبم...😊
نگاهم افتاد به دستش...
+ یاحسین...😱 دستت چی شده؟!😭
- چیزی نیست...😄 تو ماموریت اینجوری شد...😕 خوب میشه...🙂
دکتر اومد تا رسولو معاینه کنه...
منم رفتم تا به سارا خبر بدم...
#داوود
رو به روی اتاق آقامحمد نشسته بودم...
امیر هم پیش رسول بود...
خیلی نگران رسول بودم...😕
اما نمی شد آقامحمد رو تنها بزارم...🙃
در اتاق باز بود و می تونستم تو اتاق رو ببینم...
بمیرم الهی...😭
از چهرش معلوم بود خیلی داره درد می کشه...🙁😓
بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد.
رفتم سمتش...
+ حالش چطوره؟!😢
- اوضاع دستشون که زیاد خوب نیست...😕 زخمش عمیقه و بدجوری سوخته...🙁 چند تا از دنده هاشونم ترک خورده...😕 واقعا شانس آوردن...🙃 اگه زخم گردنشون یه ذره عمیق تر بود...😶
بقیه حرفشو خورد...
لعنت بهشون که این بلا ها رو سر برادرم آوردن...😓
- باید استراحت کنن...🙂 من دوباره میام و وضعیتشون رو چک می کنم...🙃 اگه مشکلی نداشتن، مرخص میشن...😊
+ ممنون...🙂
- خواهش می کنم...🤗
+ می تونم ببینمش؟!🙃
- بله...😉 فقط... کوتاه باشه...😶
+ چشم...😇
دکتر رفت...
وارد اتاق شدم...
#امیر
دکتر از اتاق رسول بیرون اومد...
+ حالش چطوره؟!😢
- زخم دستشون نسبتا عمیقه...😕 پای راستشونم ضرب دیده...🙁 باید استراحت کنن...🙃
+ کی مرخص میشه؟!😕
- سرمشون که تموم شد، دوباره میام و معاینشون می کنم.🙂 اگه مشکلی نداشته باشن، مرخصن...😊
+ ممنون...🙂
- خواهش میکنم...🤗
خواهر و همسر رسول هم اومدن و دکتر وضعیت رسول رو براشون توضیح داد...
خیلی نگران آقامحمد بودم...😕
رفتم پیش داوود تا از حالش با خبر بشم...
#سارا
رو به روی اتاق سعید نشسته بودم...
ریحانه هراسون اومد سمتم...
رفتم پیشش و با نگرانی گفتم: چی شده؟!😰
نفس نفس می زد...
- ر.... رسول...😓
+ رسول چی...؟!😨
- رسول... از... ماموریت... برگشته...🙁
+ خب اینکه خیلی خوبه...😃
- دستش... دستش زخمی شده؟!😕
+ یاحسین...😱
+ الان کجاست...؟!😧
دستمو گرفت و رفتیم سمت اورژانس...
دکتر گفت اگه استراحت کنه، حالش بهتر میشه...
اما تا خودم نمی دیدمش، باورم نمی شد...😕
از دکتر اجازه گرفتم و وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
نمی دونم چم شده بود...
حالم خوب نبود...😕
بغض بدی به گلوم چنگ می زد...😓
چشماشو باز کرد...
لبخندی زد...
- سلاااام...😃 ساراخانم...😊
دیگه نتونستم تحمل کنم...
بغضم ترکید...
- اِ...😶 چرا چشمای خوشگلتو بارونی می کنی؟!😕
با هق هق گفتم: اگه... اگه چیزیت می شد... من... من چیکار می کردم...؟😭
- قربونت برم...❤️ من که الان کنارتم...🙃 تا آخرش هم کنارت می مونم...🙂❤️ حالا هم اشکاتو پاک کن...🙃
لبخندی زدم...
اشکامو پاک کردم...
+ درد که نداری؟!😕🙂
- نه...🙃
+ رسول...😐
- خب...😶 یکم...🙂
- خودت چطوری؟!😊
+ الان مثلا خواستی بحثو عوض کنی؟!😐😑
- تابلو بود؟!😐💔
+ خیییلی...😑
هر دو خندیدیم...
- آقامحمد چطوره؟!🙂
+ نمی دونم...😶 اصلا مگه آقامحمد هم زخمی شدن؟!😟
- آره...😕 فکر کنم اوضاعش از من بدتره...🙁
- می خوام ببینمش...🙃
خواست بشینه که مانع شدم...
+ رسول تو باید استراحت کنی...😶😕
- آخه...😶
+ آخه نداره...😑 الان نمیشه...🙁 سرمت که تموم شد، می تونی بری...🙃
- باشه...😕 راستی سعید و فرشید چطورن؟!🙂
+ سعید پاش تیر خورده...😕 خدا رو شکر الان بهتره...🙂 اما... آقافرشید...🙁
سرمو پائین انداختم...
با نگرانی گفت: فرشید چی سارا؟!😨
+ رفتن تو کما...😞
- وای...😓
یکم دیگه با هم حرف زدیم...
از اتاق بیرون اومدم تا استراحت کنه...
رفتم سمت ریحانه و نشستم کنارش...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔
پ.ن2: رسول...🙃
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_88
#محمد
همون لحظه در با شدت باز شد...
بچه های خودمون بودن...
محسن خشکش زده بود...
الکساندر خواست تیراندازی کنه که مهدی زودتر جنبید و یه تیر زد تو دستش...
آخِ بلندی گفت...
تفنگ از دستش افتاد...
هر دوشون تسلیم شدن...
با کمک مهدی بلند شدم...
همه بدنم درد می کرد...
سرم بدجوری گیج می رفت...
نشستیم یه گوشه...
خیلی نگران رسول بودم...🙂❤️
سرشو گذاشتم رو شونم...
داوود و امیر هم رسیدن و رفتیم بیمارستان...
دکتر با دیدنم گفت: نچ نچ نچ نچ...
چه بلایی سرتون اومده؟!😧
کسی چیزی نگفت...
دستمو بخیه زد...
خیلی می سوخت...😓
زخم پیشونیمو پانسمان کرد و...
بالاخره کارش تموم شد...
برام سرم وصل کرد و گفت باید استراحت کنم...
چشمامو بستم...
صدای در اومد...
چشمامو باز کردم...
داوود بود...
لبخندی زدم...🙂
#داوود
آخ که چقدر دلم لک زده بود واسه لبخند مهربونش...🙂❤️
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
+ سلام آقا...🙂
- به به...😃 سلااام...😄 آقاداوود...😊 چطوری؟!😇
+ خوبم...🙃 شما بهترین...؟!🙂
- آره...😄 خوبم...😊
می دونستم درد داره و اینجوری میگه که من نگران نشم... 🙂❤️
- رسول چطوره؟!🙃
+ امیر پیششه...🙂
- می خوام ببینمش...😊
خواست بشینه که مانع شدم...
+ آقا دکتر گفته باید استراحت کنین...😕
- داوود جان...🙃 من خوبم...😄 چیزیم نیست...🙂
ناخودآگاه بغض کردم...
+ چیزیتون نیست...؟!😶 آقا من و امیر و علی خودمون شاهد بودیم اون نامردا چه بلاهایی سر شما و رسول آوردن و چه جوری شکنجتون کردن...💔
- آقا تو رو خدا یکم به فکر خودتون باشین...😢😞
- باشه...😕 حالا بغض نکن...🙂❤️
لبخند تلخی زدم...
صدای امیر اومد...
~ خوب با هم خلوت کردین ها...😁😄
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: بخوانید از زبان محمد...🙃
پ.ن2: آخی...😢 داوود...😕
پ.ن3: امیر وارد می شود...😁✨😂
پ.ن4: می دونم پارت کوتاهی بود...🙃
واقعا خسته بودم... ان شاءالله در آینده جبران می کنم...😊
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_89
#داوود
برگشتم سمتش...
آخه الان وقت اومدن بود...😶
خیر سرم خواستم دو دقیقه با آقامحمد تنها باشم و باهاش درد و دل کنم...😑💔
آقامحمد رو به امیر گفت: علیک سلام...😊😐
وای خدااا...😂 چه خوب ضایع شد...👌🏻🤣
امیر شرمنده سرشو پائین انداخت و گفت: ببخشید...😶 سلام...😄 بهترین...؟!🙃
- الحمدالله... خوبم...🙂 رسول چطوره...؟🙃
~ بهتره خدا رو شکر...😊
- خدا رو شکر...😄
امیر موند پیش آقامحمد...
با آقایعبدی تماس گرفتم و گزارش کار دادم...
گفتن میان بیمارستان...
رفتم اتاق رسول...
#امیر
- سعید و فرشید چطورن...؟!🙃
+ سعید خوبه...😊 اما... فرشید...🙁😔
سرمو پائین انداختم...
با نگرانی گفت: فرشید چی...؟!😨
+ تو کماست...😞
- یاحسین...😓
آقامحمد خیلی اصرار کرد که فرشید رو ببینه...🙃 اولش نزاشتم بره...😕 چون می دونستم حالش زیاد خوب نیست و خیلی درد داره...😞 اما انقدر اصرار کرد، که دیگه نتونستم جلوشو بگیرم و حریفش نشدم...😶
پرستار اومد و سرمشو کشید...
کمکش کردم و با درد زیاد بلند شد...
رفتیم سمت اتاق فرشید...
با کلی اصرار، دکتر اجازه داد آقامحمد واسه ۵ دقیقه فرشید رو ببینه...🙃
تو سالن بیمارستان نشسته بودم...
چشمم افتاد به در ورودی...
آقایعبدی و مهدی وارد سالن شدن...
رفتم سمتشون...
#محمد
وقتی امیر گفت فرشید تو کماست، دنیا رو سرم آوار شد...😓
با کمک امیر، رفتم پیش دکتر فرشید...
با کلی اصرار اجازه داد واسه ۵ دقیقه فرشید رو ببینم...
وارد اتاقش شدم...
رو صندلی، کنار تختش نشستم...
دستشو گرفتم...
+ سلااام... آقافرشید...🙂💔 می دونم صدامو می شنوی...🙃 چشماتو باز کن فرشید... الان وقت خوابیدن نیست... می بینی ریحانه خانم چه حالی داره... می بینی ما چقدر حالمون خرابه... پاشو... تنهامون نزار... من و همه بچه ها بهت نیاز داریم داداش...🙂💔
آروم اشک ریختم...
دلم می خواست داد بزنم...
خدایا... چرا...؟😭
چند دقیقه گذشت...
اشکامو پاک کردم...
آهی کشیدم...
از اتاق بیرون اومدم...
با اینکه سخت بود، اما سعی کردم خودمو آروم نشون بدم...🙂
بچه ها چشم امیدشون به منه...🙃
باید بهشون امید بدم...☝️🏻
اگه خودمو نا امید نشون بدم، روحیشونو از دست میدن...😕
آره...
این یکی از سخت ترین کاراییه که من باید انجام بدم...🙂💔
فرمانده بودن خیلی سخته... خیلی...💔
سرم بدجوری گیج می رفت...
چشمام تار می دید...
همه تنم درد می کرد...
از بچه های خودمون، کسی اونجا نبود...
دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم...
حالم هر لحظه بدتر می شد...
چشمام سیاهی رفت و...
دیگه چیزی نفهمیدم...
#داوود
وارد اتاقش شدم...
با دیدنم لبخندی زد و گفت: به...😃 آقاداوود...😄
آروم بغلش کردم...
بعد از سلام و احوال پرسی، نشستم رو صندلی...
+ الان بهتری؟🙃
- آره...🙂 آقامحمد چطوره؟!🙃
+ خودش که میگه خوبه...🙂 اما...😕
- می دونم...😶 خوب نیست...😕 اما میگه خوبه تا ما رو نگران نکنه...🙂❤️
+ دقیقا...🙃😕
+ هعییی...😕 نمی دونی تو این چند ساعت ما چی کشیدیم...😓 خدا رو شکر که اتفاقی براتون نیفتاد...🙂
- قربونت برم...🙂❤️
+ زبونتو گاز بگیر...😐😂
- چی...؟!😳😶😐😑
وای خدا...🤭 چه گافی دادم...🤦🏻♂
+ منظورم اینه که... خدا نکنه...😁😂
- آهااا...😶 از اون لحاظ...😐
- بله...😂
+ 😂
- میگم... خیلی اذیتتون کردن...؟!😕 نه...؟!
+ عوضش فهمیدن امثال ما همیشه عاشق کشور و مردممون هستیم و با جون و دل ازشون دفاع می کنیم و هیچ وقت خیانت نمی کنیم...☝️🏻😌
- دقیقا...👌🏻
چند ثانیه بعد، در با شدت باز شد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: الان وقت اومدن بود...؟!😶😂
پ.ن2: و باز هم محمد ضایع کرد...🤣
پ.ن3: آخی...😢 بیچاره محمد...😕💔
پ.ن4: فرمانده بودن خیلی سخته...🙃❤️☝️🏻
پ.ن5: چی شد...؟!😨😱
پ.ن6: کی درو باز کرد...؟!😟
پ.ن7: حدساتونو درباره پ.ن5 و پ.ن6 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
دختران محجبه
رو شاهرگم... - محمد... نزار من قاتلت بشم...😕 ازت خواهش می کنم یه چیزی بگو...🙁 یه اطلاعاتی بده...☹️ ن
ادامه پارت گذاری رمان امنیتی ۸۴به بعد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامتی روزی که
از بابام بپرسن دخترت کجاست...؟
اونم بگه:
#بیت_رهبری😎✌️🏻
#نظامی
@dookhtaranehmohajjabe
#امام_زمان🍃🌸
هرزمان...⏳
جوانیدعا؎فرجمهد؎(عج)♥️
ࢪازمزمهکند...☔️
همزمان امامزمان(عج)🌱
دستها؎مباࢪکشانࢪابه🦋
سو؎آسمانبلندمیکنندو☁️
برا؎آن جوان دعا میفرمایند؛🌻
چهخوشسعادتندکسانیکه👀
حداقلࢪوزییکباࢪ دعا؎فرج🔊
#شهیدانہ💕🌷
همیشهباوضوبود،
موقعشهادتشهم
باوضوبود.
دقایقـےقبلازشهادتش
وضوگرفتوروبهمنگفت انشاءاللهآخریشباشه(:✨🌾
آخریشهمشد...💔
• .
#شهیدمحمودرضابیضایـے🍂
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم
در ره عشق جگر دار تر از صد مردیم...
#شهید
@dookhtaranehmohajjabe