#میرزا_اسماعیل_دولابی
💥سختیهای زندگی...
بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد کسی را در مراتب بندگی زود بالا برود. به همین خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محکم میبندد و او را در سختی قرار میدهد.
خود ما نمیدانیم که آیا ما در سختی ها بهتر خداوند را بندگی میکنیم یا در خوشی هایمان... اکثر کسانی که به مراتب بالای بندگی رسیدند، زندگی سختی داشته اند.
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد سال ۷٠ هستم و دوران کودکی رو در خانواده کاملا مذهبی بزرگ شدم. با مادرم هرشب جمعه به امامزاده شهرمون میرفتیم و دعای کمیل رو میخوندیم. نماز و روزه هام به جا بود و هر سال اعتکاف میرفتیم و سالی یکبار به پابوس آقا امام رضا.
همه چیز خوب پیش رفت تا من وارد دبیرستان شدم. طی این ۴ سال عقاید من عوض شد. مثلا معتقد بودم آدم میتونه خدارو دوست داشته باشه و با خدا حرف بزنه اما موهاش هم بیرون بذاره. هیچ وقت اهل آرایش صورت یا مو نبودم و انجام هم نمیدادم. همه چیز فقط در حد حرف بود و همین حرف ها، ایمانم رو سست میکرد.
درسم خیلی خوب بود و شاگرد اول مدرسه بودم. علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم. سال آخر دبیرستان، یکی از اقوام که ۱۲ سال از من بزرگتر بودن و یک ازدواج ناموفق داشتن به خواستگاری من اومدن. اما خانواده ام خیلی شدید مخالفت کردن.
خواستگارم شهر دیگری زندگی میکردن و سالی یکبار با خانواده تشریف میاوردن شهر ما و شناخت خیلی کمی از هم داشتیم اما همون بار اولی که اومدن، به دلم نشستن.
بعد از این جریان من دانشگاه امتحان دادم و یه رشته خوب در دانشگاه دولتی معتبر قبول شدم. اما متاسفانه پدرم مخالفت کردن و به من اجازه دانشگاه رفتن رو ندادن.
تک دختر بودم و دوتا برادر کوچیکتر داشتم، تقریبا همیشه هرچی خواسته بودم، برام فراهم بود و بخاطر زحمت های پدرم در رفاه نسبی بزرگ شده بودم. اما با شنیدن این حرف و خبر خیلی شوکه شدم.
از شهریور تا آخر مهر من به پدرم اصرار و التماس میکردم اما ایشون قبول نکردن و من باید خونه نشین میشدم. دوران خیلی سختی بود و به شدت منزوی و گوشه گیر شدم.
چندماه بعد خانواده راهی کربلا شدن اما من چون حال و روز خوبی نداشتم بزرگترین اشتباه رو کردم و نرفتم و خواسته ام رو توی یک نامه برای آقا فرستادم.
بعداز عید دوباره شروع کردم به خوندن که باز امتحان بدم شاید فرجی شد. خواستگارم توی این مدت دوباره واسطه فرستاده بودن اما جواب منفی گرفتن تا اینکه بعداز چندین بار درخواست داییم با مادرم صحبت کردن و ایشون رو راضی کردن.
اون سال من هم کنکور دادم و هم با هزار ترس و لرز و مخالفت خانواده ها و علاقه ای که به خواستگارم داشتم، سر سفره عقد نشستم. عقد کردیم اما پدرم اصرار داشتن حتما باید سریع ازدواج کنید و ما رسم نداریم دختر عقد بمونه. در عرض ۳ ماه با اینکه همسرم پس اندازی نداشتن و هیچ گونه حمایت مالی و معنوی از خانواده شون نداشتن با هر سختی و مشکلی، تنهایی و بدون هیچ کمکی با وام و قرض و قوله خونه ای اجاره کردیم و مراسم عروسی گرفتیم.
خانواده همسرم به عنوان مهمان شب عروسی آمدن شهر ما و ۲ روز بعد هم رفتن دریغ از اینکه یک لیوان آب به دست مهمون ها بدن یا اینکه صاحب مجلس باشن و... با این اوصاف ما مهر ماه سال ۹۱ رفتیم سر خونه زندگیمون و اولین شرطمون باهم این بود که هیچ وقت بچه دار نشیم. ناگفته نمونه که من دانشگاه رو قبول شدم و با اجازه همسرم ثبت نام کردم.
اوایل مهر بود دقیقا ۳ روز بعد از عروسیمون که بهم خبر دادن همسرت رو بازداشت کردن و کلانتری هست. وقتی رفتم اونجا متوجه شدم همسرم هنوز به همسر سابقشون مهریه بدهکار هستن و قسط هاشون عقب افتاده و اگر پول رو جور نمیکردیم، همسرم رو میبردن زندان و من از این جریان خبر نداشتم و قبل از ازدواج هیچی به من و خانواده ام نگفته بودن، نه خودشون و نه خانواده شون.
من به خیلی ها رو زدم و کمک خواستم اما هیچ کس هیچ کمکی نکرد و شروع کردن به شماتت و بدگویی و به هم زدن زندگیمون. هر کی رد میشد آتیشی توی زندگیم مینداخت و میرفت.
وقتی از پدر شوهرم کمک خواستم ایشون گفتن به من ربطی نداره و گوشی رو قطع کردن. تمام نگرانی من از زندان رفتنشون این بود که کارشون رو از دست میدن، با توجه به اینکه شغل اداری خوبی داشتن.
هر طوری بود پدرم با رو زدن و ریش گرو گذاشتن و به صورت امانی از یکی از دوستاشون که طلا فروش بودن ۱۳ تا سکه تمام آوردن و فردا صبح رفتن دادگاه تحویل دادن و همسر من آزاد شد. همسرم از پدرم خواسته بودن که کمکشون کنن و ایشون تا یک هفته پول رو برمیگردونن.
اما این یک هفته هیچ وقت نیومد. قرار شده بود پدر شوهرم سند خونه شون رو به شوهرم بدن که وام بگیرن و شوهرم قسطش رو بده. اما هربار که میرفتن بانک و کارهاشو رو انجام می دادن و ما منتظر خبر بانک برای پرداخت بودیم بلافاصله با برگشت همسرم به شهر ما سند رو برمیداشتن و میگفتن نمیخوام وام بگیرم با اینکه خودشون با رضایت قلبی سند رو می ذاشتن. این جریان تا عید همون سال طول کشید. روزگار ما سیاه شده بود.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
همسرم خیلی تحت فشار بود و دلسرد شده بود، دیر میرفت سرکار و زود میومد یا مدام مرخصی میگرفت.
از این طرف هم، پدرم مدام به من فشار میآوردن که آبروی من توی بازار رفته و من بدقول شدم، از این میگیرم میدم به اون از اون میگیرم میدم به این، به شوهرت بگو یه کاری کنه و بیاد بدهیش رو تسویه کنه و...
از طرفی مدام به همسرم دلداری میدادم و الکی خودمو شاد نشون میدادم و با خواهش و تمنا و عزیزم قربونت برم حواست به کارت باشه و همه چی درست میشه، غصه نخور روزگار میگذروندم.
حقوق ها عقب افتاده بود و با وجود جریمه هایی که همسرم میشد، هیچی برامون نمیموند، قسط های بانک مونده بود و اجاره خونه و موعد چک های خرید وسایل هم رسیده بود. فشار وحشتناکی روی ما بود.
متاسفانه شوهرم خیلی ولخرج بودن و برای پول جیبشون هیچ حساب و کتابی نداشتن من خیلی ازشون میخواستم اقتصادی زندگی کنیم ولی ایشون گوششون بدهکار نبود.
قبل از عید اون سال همسرم رو اخراج کرده بودن اما من خبر نداشتم و کارم شده بود دعا و نذر و نیاز.
روز سوم عید، صاحب خونه آمدن در خونه و خواستن ما تخلیه کنیم. شرایط هر روز بدتر میشد. کم کم مجبور شدم طلاهای عروسیم رو بفروشم تا چک های همسرم پاس بشه. از طرفی با فروش تیکه تیکه جهیزیه ام و کمک داییم مقداری پول جور کردیم و به پدرم دادیم تا یک بخشی از پول امانتی رو بدن.
یک روز با همسرم بحثمون شد و ایشون خیلی عصبانی شدن و ناخواسته سیلی به من زدن و من با صورت توی شوفاژ رفتم و دوتا ابروهام و بینیم شکست، همسرم خیلی ترسیده بودن و من تو اون حال فقط ایشون رو دلداری میدادم که نترس چیزی نیست، درست میشه و فقط زخم شده اما من میدونستم زخم نیست چون به قدری خون تمام صورتم رو گرفته بود که هیچ جا رو نمیدیدم. سرگیجه داشتم و نمیتونستم بلند شم اما دیدم همسرم وسایلشون رو جمع کردن و رفتن.
یکی از همسایه ها زحمت کشیدن و من رو بیمارستان بردن.
بعد از این ماجرا من به هیچ کس موضوع رو نگفتم، چون دوست نداشتم آبروی همسرم رو ببرم. به هرحال ایشون قلب بزرگی دارن اما در عصبانیت کاری انجام داده بودن که به شدت پشیمون بودن.
تمام این مدت من با تنها کسی که درد دل میکردم و ازش کمک میخواستم خدایی بود که همیشه همراهم بوده.
مجبور شدم دست تنها وسایلم رو جمع کنم و خونه رو به صاحبخونه تحویل بدم و من با کمک مادرم و یکی از خاله هام که همیشه ممنونشم بخاطر کمک هاش، وسایل رو جمع کردیم و اسباب کشی کردیم به خونه پدرم.
موقع رفتن شارژ ساختمون و اجاره خونه و حساب دفتری که همسرم توی سوپری مجتمع باز کرده بودن، موند روی دست من. هر چی پس انداز داشتم رو دادم و مابقی پول رو نمیدونم چه جوری و از چه راهی خدا برام رسوند و من شرمنده نشدم.
با همه شماتت ها و حرف ها و طعنه ها من برگشتم خونه پدرم تنها با کوله باری از وسایل وقتی که نزدیک یک سال از ازدواجم گذشته بود.
شروع کردم دنبال کار گشتن و بازهم به همسرم دلداری میدادم که خدا بزرگه کار پیدا میکنی، هرجا بری منم هستم و کمکت میکنم با اینکه از شرایط و گاها همسرم دلخور بودم اما نذاشتم جز خودم و خدای مهربونم کسی بفهمه.
همسرم چون راضی نبودن هرجایی کار کنم و فقط میگفتن باید محیط زنانه باشه، بلاخره تونستم توی یک مهدکودک به عنوان مربی نقاشی کار پیدا کنم. حقوقش خیییلی کم بود. هرجا میرفتم ازم مدرک میخواستن و سابقه کار که من هیچی نداشتم و فقط یه دختر ۱۹ ساله و دانشجوی ترم دوم.
بعد از ۴ ماه، همسرم در یکی از شهرهای شمالی کاری پیدا کردن و قرار شد توی یک کارگاه بزرگ مشغول به کار بشن و گفته بودن خونه هم برای سکونت هست. با اینکه میدونستم خانواده ام ناراضی هستن اما من باید به حرف شوهرم گوش میکردم و همراهش میشدم. چمدونم جمع کردم و راهی شمال شدم و همسرم هم اومدن.
وقتی وارد کارگاه شدیم جایی بزرگ بود اما تقریبا متروکه و منظورشون از خونه یک اتاقک نگهبانی بود که فقط یک یخچال داشت و آب خوردن هم نبود و ما تا امامزاده نزدیک اونجا باید پیاده میرفتیم و آب میآوردیم. اما من خدارو شاکر بودم و راضی به خواست و اراده اش.
همسرم با هر زحمتی بود اونجا رو راه انداختن و کار کردن. من هم تا هرجا میشد کمکشون میکردم و مدام دلگرمشون میکردم و امیدوار به آینده و حتی گاهی اوقات بیل هم میزدم، وقتی میدیم همسرم خسته شدن.
چند وقت اول خوب بود ما میتونسیم کم کم بدهی هامون رو بدیم اما بعد از ۵ ماه صاحب کارگاه خواست اونجا رو تخیله کنیم و گفتن کار تعطیل هست چون میخوان کارگاه رو بفروشن. ما فقط تونسیم با پس انداز کمی که داشتیم یک ماشین قدیمی رو پیش خرید کنیم و مابقی رو ۳ ماه آینده تسویه کنیم. اما خبر نداشتیم این ماه آخری هست که اینجا هستیم و ما بازهم آواره شدیم و بدون هیچ سرپناه و حامی.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
نمیدونستیم کجا بریم و چیکار کنیم. اول عید ۹۳ بود، شب رسیدیم شهر همسرم و رفتیم خونه مادربزرگ شون. فردا هم برای اولین بار رفتم خونه مادرشوهرم، ایشون هیچ وقت من رو دعوت نکرده بودن و اصلا به عنوان عروسشون منو قبول نداشتن. اما من خودم هدیه خریدم و رفتم خونه شون.
کسی به استقبالم نیومد و احوال پرسی خیلی سردی کردن اما من فقط با خدا معامله میکردم و برای رضای خدا قدم برمیداشتم. بلافاصله رفتم توی آشپزخونه کمکشون کردم. چایی ریختم براشون و سعی کردم یکم جو رو عوض کنم، شاید خدا خواست و مهر من به دلشون افتاد.
بعد از شام بدون اینکه تعارفی کنن که شب بمونید، همسرم خواستن که بریم و گفتم حالا بمون تو پسر این خانواده هستی و باید کوتاه بیای تا دلشون نرم بشه اما همسرم دلشکسته تر از این حرف ها بود و وقتی رفتار سرد خانواده اش رو میدید بیشتر حالش بد میشد. تا زدیم بیرون همسرم زدن زیر گریه و تا خونه مادربزرگشون که تقریبا ۲ ساعت بود، گریه کردن. جفتمون انقدر گریه کرده بودیم که گذاشتیم همه بخوابن و بعد بریم داخل.
وقتی این شرایط رو دیدم متوجه شدم هیچ راهی برای موندنم نیست و دوباره با یه چمدون و تنهایی برگشتم خونه پدرم. باز هم فشار حرف ها و طعنه ها و پچ پچ ها خیلی زیاد بود و من فقط امیدم به خدا بود.
یک ماه بعد که همسرم دیدن اونجا جایی ندارن با ماشین اومدن سمت شهر ما. چون جایی نداشتیم و پولی نداشتیم شب ها توی ماشین میخوابیدن و روزها بار جا به جا میکردن تا پولی دستشون بیاد. اما هرچی در میآوردن یا پول بنزین بود یا ماشین خراب میشد و باید خرجش میکردیم.
۲ ماه با همه سختی هاش به همین منوال گذشت تا اینکه صاحب ماشین گفتن چون تا زمان موعد نتونسین پول ماشین رو تسویه کنید، طبق قولنامه باید ماشین رو پس بفرستید و هیچ وجهی هم دریافت نمیکنید.
حالا دیگه همسرم بی سرپناه شده بودن و من جز غصه خوردن، هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
چون همسرم کتمان کرده بودن وبدعهدی کردن، پدرم رفت و آمدش رو به خونه به شدت ممنوع کرده بود و کسی اجازه نداشت باهاش ارتباط برقرار کنه و با منم جز یک سلام هیچ حرفی نمیزدن و من این وسط داغون شدم، چون نمیدونسم چی درسته چی غلط و چیکار کنم.
فقط سعی می کردم خوبی هرکدومشون رو پیش اون یکی بگم و ازشون پیش هم تعریف کنم.
همسرم وقتی شرایط رو خیلی سخت دیدن باز برگشتن شهرشون دنبال کار. ۳ماه بعد با من تماس گرفتن که بیا اینجا ببینمت و چند روزی اینجا باش من کار پیدا کردم.
من هم رفتم. چند روزی بودم که اتفاقای عجیب و غریب و وحشتناکی افتاد اما من سرتون رو درد نمیارم بعد از چند روز همسرم از خانواده اش خواسته بود اجازه بدن من چند وقت اونجا بمونم و با اکراه موافقت کرده بودن.
بخاطر اینکه معذب نباشن و با وجود من سختشون نباشه، دنبال کار گشتم و کاری پیدا کردم که ۱۲ ساعت سرکار بودم تا میرسیدم خونه هم، کمک مادرشوهرم غذا درست میکردم کارهای خونه رو انجام میدادم و محبت میکردم که مبادا با وجود من بهشون سخت بگذره. اما هروقت میرفتم توی جمعشون، حرفشون قطع میشد یا یکی یکی میرفتن و به کاری مشغول میشدن. وقتی من نبودم میخندیدن و تعریف میکردن و تا من از آشپزخونه میومدم بیرون همه صحبت ها قطع میشد.
روزها به سختی میگذشت اما وسط همه این سختی ها با خانمی از خانواده همسرم آشنا شدم که به شدت مومن و متدین بودن، ایشون با رفتارشون خیلی چیزها رو به من فهموندن و من با اینکه به خدا خیلی معتقد بودم اما نمازهام دست و پا شکسته بود.
بعداز شرکت در کلاس های ایشون من دیگه نماز شبم تا به همین الان ترک نشده و به شدت مرید آقا امام حسین شدم. نور امیدی با وجود این خانم توی زندگی من باز شد. به لطف خدا من چند وقت بعد خادم امامزاده صالح شدم و مدام سفرهای زیارتی قسمتم میشد.
هم کار میکردم و هم صبوری و صبوری و صبوری.
حقوق شوهرم خیلی کم بود و شوهرم به شدت بلند پرواز. منم همیشه سعی میکردم چراغ راهشون باشم اما تصمیم رو به عهده خودشون بذارم. و اما من بازهم به بچه اصلا فکر نمیکردم.
تا اینکه یک روز بین برادر ها اختلافی پیش اومد و بحث بالا گرفت، من مدام از همسرم میخواستم شما حرفی نزن شما کوتاه بیا شما دخالت نکن که کاسه کوزه ها سر تو میشکنه و همین هم شد و بخاطر این حرفم مادرشوهرم خیلی حرفا به من زدن و پدرشوهرم گفتن ما دیگه نمیتونیم شما رو اینجا پذیرش کنیم و باید از اینجا برید.
و این شد که ما باز اواره شدیم و من باز با یه چمدون برگشتم خونه پدرم، همسرم هم خونه مادربزرگشون موندن. دیگه شرایط جوری شده بود که مجبور بودم با وجود اين شرایط به جدایی فکر کنم با همه علاقه ای که به همسرم داشتم.
ادامه دارد...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
۶ ماه جدا از هم زندگی کردیم. همسرم بی خیال همه چیز شده بودن. من کار میکردم و قسط میدادم اما همسرم کار می کردن و با خانواده و فامیل های نزدیکشون، دورهمی میگرفتن و تفریح میکردن...
رفتم دادخواست طلاقم رو دادم با اینکه همه میگفتن باید جدا بشی و مهریه ات رو بگیری اما من اجازه ندادم هیچ کسی بفهمه و لفظی هم به همسرم گفتم مهریه رو بهتون میبخشم، فقط میخوام جداشیم شاید صلاح نیست ماباهم باشیم.
با اینکه حق طلاق هم با بنده بود اما بازهم از خدا کمک خواستم که مبادا اشتباهی کنم که یک عمر پشیمون بشم. پس تصمیم گرقتم برم و حضوری باهاشون حرف بزنم و تکلیف رو مشخص کنم.
وقتی رسیدم خونه مادربزرگشون ،ایشون به شوهرم گفتن صاحب خونه اینجا رو به یک نفر اجاره داده و اگر بفهمه من مهمون آوردم عذر من رو میخواد. همسرم گفتن ایشون ۲ روز بیشتر اینجا نیستن و میخوان برن...
همسرم ازم خواستن دوباره صبر کنم و فرصت بدم که خدا فرجی کنه و من همون شب برگشتم شهرمون دل شکسته و ناامید و خسته و از خدا کمک خواستم.
۲ روز بعد اسمم توی قرعه کشی دانشجویی در اومد و من عازم کربلا شدم. بی نظیر ترین سفر مخصوصا برای من که در عطش دیدن کربلا میسوختم.
بعد از برگشتنم خدا قلبم رو اروم کرده بود و کامل از تصمیمم منصرف شدم. ۲ ماه بعد از این سفر تونستیم توی شهرمون خونه ای اجاره کنیم و همسرم بیان اینجا و کار کنن.
لطف خدا شامل حالمون شده بود و ما تونسته بودیم خونه ای اجاره کنیم ولی پدرم با همسرم حرفی نمیزدن.
این رو هم بگم که با وجود اینکه خانواده همسرم من رو از خونه شون بیرون کردن اما من خودم پیش قدم شدم و بهشون زنگ زدم و وقتی از کربلا برگشته بودم چندتا هدیه و شیرینی گرفتم و دادم به یکی از فامیل ها که داشت میرفت شهرشون براشون ببرن و این رابطه قطع نشه.
پدرم اجاره نشین بودن و خونه نداشتن و همیشه یک اتاق رو خالی می کردن که جهیزیه من رو بذارن. من خیلی شرمندشون هستم که شرایط اینجوری رقم خورد.
دوباره تنهای تنها با همسرم یک روزه خونه ای رو دیدیم و تمیز کردیم و عصر همون روز اسباب کشی کردیم. با هزار تا ترس و لرز که زودتر همه چیز رو ببریم تا پدرم نرسیدن و همسرم رو ندیدن و ناراحت نشن.
بارها اشکم رو که از بی کسی و تنهاییم بود قورت دادم که مبادا مادرم و همسرم ببینن و غصه بخورن.
صاحب خونه خیلی خوبی قسمتمون شد، با اینکه خونه خیلی خیلی کوچیک هست اما آرامش داریم.
۲ سال دیگه با همه سختی ها گذشت بارها همسرم بیکار شدن، بارها کم داشتیم، نخوردیم اما در کنار هم تحمل کردیم تا اینکه بازهم قسمتمون شد اربعین و کربلا.
یه شب توی بین الحرمین وقتی دیدم جوون ها با صدای رسا برای ارباب مداحی میکنن خیلی دلم گرفت و از اقا خواستم به منم پسری بده که مداح اهل بیت بشه.
۲ ماه بعد منی که خیلی خیلی مخالف بچه بودم خیلی زود باردار شدم، بارداری خیلی سختی داشتم اما به لطف خدا و قدم پسرم ماشین خریدیم و شب شهادت علی اصغر آقا در شهریور سال ۹۷ پسرم به دنیا اومد. اولش پدرم از بارداری من ناراحت بود اما بعداز اومدن پسرم عاشقش شدن و به لطف خدا رابطه اشون با شوهرم بهتر شد.
کارشناسی رو تمام کرده بودم و الان ارشد قبول شده بودم. ۲ ماه بعد از به دنیا اومدن پسرم، همسرم بیکار شدن و من مجبور بودم هم بچه داری کنم، هم دانشگاه برم و هم سرکار برم. تا خرج مون رو دربیاریم. همسرم مسافرکشی میکرد و شرایط خیلی سخت بود.
تا اینکه چند ماه بعد همسرم تصادف بدی کردن و ما ماشین رو از دست دادیم و دیگه هیچی نداشتیم.
اما من باز هم دست از تلاش برنداشتم و نمیذاشتم هیچ کسی از مشکلاتم خبر داشته باشه که مبادا با حرفاشون همسرم رو اذیت کنن و ابرومون رو ببرن.
حتی بود ۵ روزی که پسرم شیر خشک نداشت بخوره ولی به لطف خدا و لطف خدا با غذای کمکی شکمش رو سیر میکردم حتی اگر خودم غذا کم میخوردم تا کمتر غذا درست کنم و همسرم به زحمت نیوفتن تو این شرایط خیلی خیلی سخت، انقدر دنبال کار گشتم براشون و همه جا رو زدم و سپردم تا اینکه تونستم توی یک شرکت کار براشون جور کنم.
اینو بگم که خانواده من همه تحصیل کرده و شغل های دولتی خیلی خوبی داشتن، اما من هیچ وقت به آشنا رو نزدم و مطمئن هم بودم هیچ کس برای ما قدمی بر نمیداره چون اونها وضع مالیشون خوب بود و ما نه. وقتی هم وارد جمعشون میشدیم مثل اضافه ها با ما برخورد میکردن چون ما ماشین شاسی بلند و فلان جای شهر خونه نداشتیم.
وقتی این شرایط رو دیدم، تصمیم گرفتم رابطه ام رو کمتر کنم که آرامش داشته باشیم و انقدر فشار روی همسرم نباشه.
باتوجه به اینکه بارداری و زایمان خیلی خیلی سختی داشتم، تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت بچه نیارم و به اصطلاح معروف هر گلی میخواد بزنه به سرم همین یکی بزنه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۵۴
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_پنجم
به لطف خدا دانشگاهم تموم شد و میخواستم کنکور بدم واسه دکتری اما انقدر خسته بودم و بهم سخت گذشته بود که ترجیح میدادم کمی استراحت کنم. بلافاصله دنبال کار گشتم و تونستم توی درمانگاه مشغول به کار بشم. حقوقم خیلی کم بود ولی راضی بودم. شروع کردم ازمون های استخدامی متفاوت دادن اما قبول نشدم.
تا اینکه همسرم توی یک شرکت خوب استخدام شد و ما به لطف خدا و ائمه یکم زندگیمون رنگ ارامش گرفت و کم کم از حرف آدم ها کم شد که شوهرت سرکار هست نیست شوهرت اینجوری اونجوری ....
خدارو شکر تونستیم بدهی ها مون رو بدیم. توی این مدت هم من خادمیار افتخاری آستان قدس شدم و آقا منت گذاشتن سرم و من رو به نوکریشون قبول کردن. از راه دور هم خدمت رسانی میکردم چون مربوط به رشته ام هست.
کم کم تصمیم گرفتم چه خوبه اگر به بچه هم فکر کنم، درسته خیلی سختی کشیده بودم اما کم کم داشتم امیدوار میشدم که میشه به بچه بعدهم فکر کرد اما بازهم روزگار با من همراه نبود و با اومدن کرونا و اوج گرفتنش شرکت همسرم تعدیل نیرو کردن و ایشون خونه نشین شدن.
و ما هیچ درامدی جز یارانه نداشتیم و نمیتونسیم جایی هم اقدام کنیم برای کار از بس همه جا به تعطیلی خورده بود. فقط تونستن چندجا برای نقاشی ساختمان برن اونم در حد رنگ کردن یک درب حیاط بود.
بازهم از فکر بچه ترسیدم و بیرون اومدم و ای کاش این اشتباه رو نمیکردم. چون به رزاق بودن خدا ایمان داشتم اما توکل نداشتم، میگفتم توکل کردم اما فقط زبونی بود. تا به خواست خدای مهربون من مریضی گرفتم و گفتن پلیپ دهانه رحم داری و ممکنه هیچ وقت باردار نشی و باید عمل کنی و نسخه متفاوت پیچیدن اما من تلنگری خوردم که سالم بودن و بچه به دنیا اوردن چقدر با ارزشه.
پیگیر درمانم نشدم و فقط خودم رو به خدای بالا سرم سپردم. چون نه پولش رو داشتم نه بیمه بودم و نه دلم رضایت به عمل میداد.
دیگه به مریضی فکر نکردم و فقط رو به خدا کردم و گفتم خدایا من جز تو هیچ کسی رو ندارم و تو تنها پناه منی، یا رفیق من لا رفیق له، خواستی بفهمم هدف از خلق من پرورش بچه شیعه بوده و سربازه آقا امام زمان اما من توی مشکلاتم غرق شدم ازت عذرخواهی میکنم، خودت هم به لطف و صلاح خودت فرزندی سالم و صالح وخلف و خوش روزی و یار واقعی امام زمانم و عاشق و مرید خودت و اهل بیتت بهم بده.
۳ ماه بعداز اون ماجرا پیاده روی اربعین ۱۴۰۱ رفتیم. بعد از اینکه برگشتم وقت یک دکتر خیلی خوب و مشهور شهرمون رو داشتم که بعد از ۳ماه نوبتم شده بود. و این هم به اصرار همسرم بود والا خودم هیچ تمایلی نداشتم برای رفتن.
وقتی دکتر معاینه گردن گفتن عجیبه طبق سونوهای قبل شما پلیپ داشتی و بزرگ بودن یک تخمدان و کیست های خیلی بزرگ و زیاد اما الان من هیچ پلیپی مشاهده نمیکنم.
۸ ،۹ ماه هست که اقدام کردم اما هنوز خدا صلاح ندیده که فرزندی به من بدن. و من همه چی رو سپردم به خدا و قصد دارم اگر باردار بشم، بعد از زایمانم، باز هم به فکر فرزندان بعدی باشم، تا وقتی که خدا صلاح بدونه و من رو لایق پرورش سربازان آقا بدونن.
الان ۳۰ سالمه و با همه سختی هایی که کشیدم، به یک چیز رسیدم ،به عشق بی نهایت خدایی که هیچ وقت رهام نکرده و حضورش رو بی اندازه توی زندگیم حس میکنم. همه سختی هام به فدای یک لحظه حرف زدن با خدای مهربونم.
از شماهم میخوام هیچ وقت ناامید نشید و خداتون رو فراموش نکنید و هیچ وقت بچه دارشدنتون رو عقب نندازید که مثل الان من مدام حسرت بکشید و همش دست به دعا باشید. به این دعا ایمان بیارید یا رازق الطفل صغیر..
الان پسرم ۴سالو نیمش هست و بسیار باهوش و با درک و مهربون و به شدت مرید امام حسین علیه السلام و عاشق رهبرمون هست و مدام برام آهنگ سلام فرمانده رو میخونه و عاشق صداشم.
همسرم توی یک شرکت معتبر مصاحبه دادن و قراره بهشون خبر بدن. به امید اون روزی که همسرم مشغول بشن و منم صاحب اولاد صالح و سالم بشم.
ممارست هام جواب داد و رابطه خانواده شوهرم با من خوب شده و من همچنان بهشون محبت میکنم و احترام میذارم و همین رفتارم باعث شد نیت قلبیم براشون روشن بشه.
به خواست خدا و با تلاش های زیادم و پا فشاری هام، همسرم خیلی از رفتارهایی که بهمون ضربه میزدن رو کنار گذاشتن و خیلی خرج کردنشون اقتصادی شده و قناعت میکنن، خیلی مهربون تر شدن و من رو دوست دارن و همیشه ازم قدردانی میکنن. بی توقع به همه محبت میکنه و از هیچ کسی چیزی به دل نمیگیره...
از همتون میخوام به حرمت این ماه عزیز برام خیلی خیلی دعا کنید. از خدا میخوام به هرکسی که بچه میخواد فرزندی سالم و صالح بده و اگر صلاح دونست به من هم بده.
ممنونم ازتون که صبورانه حرفای من رو شنیدین.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ تجربه ۶۵۴...
#بازخورد_اعضا
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#صبوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075