#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
وقتی اومدم خونه و ناهار خوردم باز سیل مهمونها همینطور پشت هم میومدن و میرفتن من که بخاطر مهمونا اصلا نتونستم حتی یکم دراز بکشم.
از طرفی هم پسرم زردی داشت دو روز بعد باز با بچه و مامانم رفتیم مطب دکتر برای معاینه ی بچه و کرایه ی مهتابی برای زردی. باز روز ۵ شد و آزمایش کف پای نوزاد. یاد بچه های دیگم افتادم که همسرم در کنارم بود ولی سر این بچه نبود باز ناخودآگاه اشکام سرازیر میشد. مادرشوهرم از مهمونا و همسرم پرستاری میکرد و مامان خودم منو کمک میکرد تا اینکه روز نهم بخیه هام یکم بهتر شده بود، با مامانم رفتیم بیمارستان برای معاینه ی بخیه ها.
مادرشوهر و مامانم بعد از روز دهم، به خونه هاشون رفتن .من موندم با یک نوزاد و دوتا بچه ی مدرسه ای و همسر مریض و یک عالمه مهمون.
تا ۳ ماه ما اکثر روزا مهمون داشتیم، گاهی شبها که پسرم گریه میکرد از فرط خستگی، منم باهاش گریه میکردم. همسرم میگف خداروشکر کن که بچه سالمه و اِن آی سی یو نرفته.
کم کم بعد از ۴ ماه، ویلچر رو کنار گذاشتن و با واکر راه میرفتن، بعد یکماه با دوتا عصا و بعد یک عصا و بعد از ۷ یا ۸ ماه کلا عصارو کنار گذاشتن. الحمدلله چون همسرم ورزشکار بودن زود بلند شدن وگرنه شدت جراحت یک پاشون بقدری بود که تمام استخوانهای مچ پا خورد شده بود.
دیگه منم به شرایط عادت کرده بودم هر وقت میخواستیم بریم جایی ویلچر رو با دختر بزرگم تا میکردیم دونفری بلند میکردیم، میذاشتیم صندوق عقب و همسرم در صندلی عقب مینشستن و پاهاشون رو دراز میکردن. من همینکه ۲۰ روز از زایمانم گذشت، پسرم رو صندلی جلو میذاشتم و کلاس قرآنمو میرفتم.
۴۰ روزه که شد مسابقات استانی حفظ شرکت کردم و اول شدم. وقتی حفظ قرآنمو انجام میدادم، حالم خیلی بهتر میشد و روزها گذشت و زندگی ادامه پیدا کرد.
ولی پا دردهای جناب همسر ادامه دار بود و پای چپشون سمت غوزک پا رد یک پیچ کاملا پیدا بود و روزها که سرکار میرفتن و خونه میومدن دیگه شب رد اون پیچ خون میومد ک. و پای دیگشون هم که از ساق یک پلاتین بزرگ بود رو مدام نوبتی با دخترم ماساژ میدادیم.
دقیقا با بارداری فرزند سومم، خدا روزی بزرگی نصیبم کرد و من که از درس حوزه هم افتادم، همکلاسی هام بهم خبر دادن مکتب کلاس حفظ گذاشته و استاد بسیار مخلص و دلسوز و پیگیری نصیبم شد و تا ۵ سالگی پسرم من بالاخره حفظمو به اتمام رسوندم.
بارها تو این مسیر خسته شدم و تصمیم به کنار گذاشتن گرفتم ولی استاد صبورم با تمام شرایط زندگی و تنبلی های ما کنار اومدن و من بالاخره به آروزی بچگیم که همون حفظ کل بود رسیدم.
الحمدلله تو این مسیر در مسابقات مختلف اوقاف، بسیج ، سپاه، بنیاد شهید و مسابقات موسسات مقام های مختلف رو کسب کردم و یک مقام سوم کشور رو هم دارم.
مطهره سادات دختر بزرگم ۱۶ سالشه و ۸ جزء حفظه، دختر وسطیم زینب سادات ۹ ساله ۱جزء و نیم حفظه و پسرمم که ۵ سال و نیمشه چند تا سوره از جزء ۳۰ رو حفظه و وقتی خواهرش میخونه خیلی از آیات سوره های بزرگ جزء ۳۰ و ۲۹ رو بصورت صوتی حفظ شده
هنوز ماموریتهای همسر جان ادامه داره و اکثر اوقات نیستن ولی همیشه خودشون میگن کیفیت زندگی مهمه نه کمیتش.
هر دوی ما در کنار هم به موفقیتها و علاقه های فردی مون رسیدیم، همسرم اکثر دوره های ورزشی مثل مدرسی غواصی مربیگری پاراگلایدر، مربیگری موتورسواری صخره نوردی راپل کوهنوردی و مربیگری شنا رو گرفتن و درسشون که دیپلم ناقص بود به لیسانس ارتقا دادن و منم که از مجردی، ۵ جزء حفظ بودم حفظم رو تموم کردم. یکی دو دوره چرم دوزی هم رفتم ولی بخاطر درگیری حفظ و مرور خودم و رسیدگی به حفظ بچه ها ادامه ندادم.
با درک متقابل زوجین و احترام متقابل نسبت به هم نه تنها ازدواج و فرزند آوری مانع رشد و پیشرفت نیست بلکه انسان رو ورزیده میکنه و ناخودآگاه بخاطر گرفتاری بیشتر بچه ها و مسائل مربوط به مدیریت خونه، استفاده ی درست از وقت رو انسان یادمیگیره و میفهمه که باید از کارهای بیهوده و وقت گذرونی تو بازار و خیابون رفتن و فیلم دیدن زد تا به جایی رسید.
ما با برنامه ریزی بچه ها رو بیرون برای دوچرخه سواری و تاب سرسره میبریم. تابستونا شام ساده درست میکنیم با همکارا میریم پارک. فیلم های سینمایی با محتوای خوب که ساخته بشه، خانوادگی میریم سینما و معمولا سالی یکبار هم مسافرت میریم.
با ورود هر بچه عشق و علاقه ی همسرم بهم بیشتر شده و اگه باز بیشتر بیارم دیگه تاج سرشم😉
قناعت، دعای پدر و مادر، توکل و توسل در زندگی بسیار رزق و برکت در مال رو به همراه داره.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۰۰
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#همراهی_همسر
#رحم_اجارهای
#نوبت_جهاد_ماست
#قسمت_چهارم
ما دائما بچه ها را جهت مراقبت های لازم به دکتر می بریم، از کنترل قد و وزن گرفته تا شنوایی سنجی و بینایی سنجی و واکسن. با وجود اینکه حمل و نقل سه قلوها خیلی سخت است، ما عاشقانه این کار را انجام میدهیم. ( در ماشین یک بچه را همسرم در سبد نوزاد جا به جا می کند و با کمر بند نجات ماشین به صندلی جلو متصل می کند و دو بچه را خودم در صندلی پشتی، داخل کریر و با کمربند نجات، نگهداری می کنم.)
شب ها هم نوبتی از آنها مراقبت می کنیم، من چند ساعت می خوابم، همسرم هم چند ساعت. لحظه ای نیست که از بچه ها غافل باشیم. مدام تحت نظر و توجه ما هستند، یعنی تمام وقت مان را به آنها اختصاص داده ایم، بدون هیچ گلایه و شکوه ای.
با وجود همه این سختی ها، از شرایط راضی هستیم و همواره شکرگزار خداوند مهربانیم.
شبی، وقتی داشتم به یکی از بچه ها شیر می دادم، از خستگی کنارش دراز کشیدم و همانجا بدون خوردن شام خوابم برد. همسرم هم دلش نیامده بود مرا بیدار کند و خودش مراقب بچه ها بیدار مانده بود.
هر روز صبح که بچه ها بیدار می شوند و لبخند می زنند، خستگی شب و روز، از تنمان در می رود و خدا را شکر می کنیم که سه بچه سالم و باهوش و زیبا به ما عطا کرده است.
تا قبل از تولد بچه ها، دوستان و آشنایان از تصمیم ما اطلاعی نداشتند. بعد از اینکه از ماجرا خبردار شدند، واکنش های مختلفی نشان دادند. برخی ما را تحسین کردند و گفتند :چه کار خوبی! چه همتی! برخی ناراحت شدند و گفتند این چه کاری بود که کردید! برخی هم مسخره کردند.
تولد سه قلوها همزمان با کرونا و آنفلوانزا بود و چون نوزادان ضعیف و آسیب پذیر هستند، با توصیه دکتر تصمیم گرفتیم تا ۶ ماه، تا حد ممکن با هیچکس رفت و آمد نداشته باشیم تا کمی بزرگتر شده و سیستم ایمنی بدن شان قوی تر شود. یعنی با وجود اینکه برخی دوستان و آشنایان وفامیل ها، می خواستند برای دیدن بچه ها بیایند ما عذرخواهی می کردیم و شرایط را توضیح می دادیم.
پدرم هم از طریق تماس تصویری در شهرستان، آنها را دید. او از اینکه می دید با لطف الهی، بعد از سالها، ما صاحب سه فرزند سالم شده ایم، خیلی خوشحال بود.
متاسفانه در دو ماهگی بچه ها، پدر عزیزم از دنیا رفتند. همسرم گفت:"باید هرطور شده در مراسم پدرت شرکت کنی. منم یه جوری بچه ها رو نگه میدارم. توکل به خدا!"
او با بزرگواری تمام، سه روز به تنهایی بچه ها را نگه داشت و زمانی که من برگشتم، خستگی، بی خوابی و سختی کار آنقدر به او فشار آورده بود که بنده خدا چند کیلو لاغر شده بود. حتی دوستم آمده بود و خواسته بود یکی از بچه ها را به خانه خودشان ببرد تا کمک حالش شود، اما همسرم موافقت نکرده بود. چون دوستم بچه مدرسه ای داشت و همسرم از آسیب پذیری بچه های دو ماهه نگران بود.
آمدن این بچه ها را به زندگیم، نتیجه دعای خیر پدر و مادر می دانم. من آنها را خیلی دوست داشتم و دارم و تلاش کرده ام هر کاری که از دستم برمی آید برایشان انجام دهم. مثلا گاهی پیش می آمد دو ماه تمام به منزل پدرم می رفتم و می ماندم و کارهایشان را انجام می دادم. همسرم هم مخالفتی نداشت.
حالا که پدرم را از دست داده ام، اگر این بچه ها را نداشتم، آسیب روحی بدی می دیدم. ولی وجود این طفل معصوم ها، تحمل این مصیبت را برایم آسان تر کرده است. مادرم می گوید:"من به عشق این بچه هاس که دارم نفس میکشم."
امیدوارم و از خدا خواسته ام فرزندانی با اخلاق و با ایمان تربیت کنیم که بتوانند به جامعه انسانی خدمتی بکنند و عضوی مفید و موثر باشند. ان شاء الله این بچه ها طوری تربیت شوند که بتوانند با تکیه بر خداوند و توان خود و اعتماد به نفس و اتحاد و دلبستگی بین خود، به وجود ما در آینده چندان وابستگی نداشته باشند، چه ما باشیم، چه نباشیم، خودشان اهداف شان را با موفقیت دنبال کنند.
شما هم برای ما و سه قلوها دعا بفرمایید.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۱۰
#مادری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#قسمت_چهارم
خیلی زود خودم رو جمع وجور کردم، همسرم خدا خیرش بده برام هم همسر بود و هم خواهر و هم مادر. اصلا احساس تنهایی نمیکردم.
از طرفی خوشحال به خاطر فرزند جدید، از طرفی نگاه مظلومانه پسرم که مریض بود حس قشنگی نبود. ولی انصافا من بیشتر وقتم رو برای پسرم که مریض بود، میذاشتم. باباش هم عاشقش بود، همیشه بغلش میکرد.
پسرم که یک ماهه شد کرونا اومد. ما همینطوری چون پسرم مریض بود کسی خونه مون نمی اومد. کرونا که اومد کلا رفت و آمدا قطع شد. پسرم که قرار بود یه ماه سوند تو بینیش باشه چون موقع کرونا بود شد ۸ماه.
بیمارستان ها شلوغ بود و بستریش نمیکردن که عمل کنه. روزهای خیلی سختی بود، باید غذا رو صاف میکردم و با سرنگ از راه بینی بهش غذا میدادم. لباش رو خیس میکردم که دهنش خشک نشه. خیلی سخت بود، غذا که درست میکردم اصلا از گلوم پایین نمیرفت. دلم نمیخواست آب بخورم چون احساس میکردم همیشه تشنه ست.
۸ ماه گذشت، بالاخره بستریش کردیم و عملش کردن وبراش پگ گذاشتن. پگ یک لوله هست که روی معده تعبیه میشه که غذا مستقیم وارد معده میشه. خیلی ناراحت بودم، فکر میکردم خیلی سخته. ولی اشتباه میکردم. کمی بغل کردنش سخت شده بود ولی غذای غلیظ تر و متنوع تری میتونستم بهش بدم.
از وقتی براش سوند گذاشته بودن، تشنج هاش به کلی قطع شد. حرکاتش بهتر شد گریه میکرد میخندید. زندگیمون خیلی خوب شده بود و من عاشق ۳تا پسرام بودم. شاید تو شبانه روز ۴ساعت بیشتر نمیخوابیدم. کرونا بود و ما خونه کسی نمیرفتیم، کسی هم نمی اومد. فقط گاهی برای دیدن مادرم و مادر همسرم به شهرستان میرفتیم.
من تمام رفت وآمدام رو قطع کرده بودم فقط وقتی پسر کوچیکه یک ساله شد، هفته ای نصف روز حرم مشرف میشدم و خدمت میکردم البته با رضایت کامل همسرم.
هفته ای نصف روز رو به خودم اختصاص داده بودم ولی بازم عذاب وجدان داشتم که نکنه امام رضا(ع)خدمت منو قبول نکنن و تو خونه بیشتر به من نیاز باشه. برای همین اون روز خونه از همیشه مرتب تر بود، غذا از هر روز خوش مزه تر. سعی میکردم اون روز هیچ کم و کسری تو خونه نباشه که بچه ها و همسرم یک درصد اذیت شن. بچه ها رو پیش همسرم میذاشتم ومیرفتم حرم. وارد حرم که میشدم سلام میدادم و میگفتم آقاجون همه شون رو سپردم به خودتون. مواظبشون باشین. و دیگه همه غم وغصه ها و خستگی هام یادم میرفت.
من میرفتم و برای هفته آینده انرژی میگرفتم. همسر وبچه هام هم روزی که من میرفتم حرم رو خیلی دوست داشتن میگفتن روز آزادیمونه.
به همسرم میگفتم پسر کوچیکه مون ۲ ساله شد یکی دیگه بیاریم، ایشون میگفتن فعلا نه خیلی اذیت میشی. ولی من چون وقت کمی داشتیم، راضی بودم یکی دیگه تو همون شرایط سخت بیارم. البته همسرم میگفتن چون پسرم مریضه ممکنه در حقش ظلم بشه.
همسرم یک کارگر بود و همون حقوق کارگریش بود و یارانه. دوتا بچه پوشکی داشتیم. این اواخر قیمت پوشک واقعا بالا رفته بود. من لباس برای بچه ها خیلی کم میگرفتم چون لباسای اولی رو برای دو برادرش استفاده میکردم. خودم وهمسرم هم واقعا پولی نمی موند که بخوایم لباس بخریم. حسابی قناعت میکردیم و از زندگیمون راضی بودیم.
۱۹ آذر ماه امسال بود که صبح که بیدار شدم و میخواستم به پسرم غذا بدم احساس کردم تپش قلب داره. بردیم بیمارستان بستریش کردن و همان داستان همیشگی رگ گرفتن...نزدیکای ظهر بود هوشیاری اومد پایین و شب گفتن خدا بهتون صبر بده😭😭😭 ایست قلبی کرده... یک ماه دیگه مونده بود ۴ سالش بشه.
من و باباش واقعا عاشقش بودیم همیشه موقع انجام کاراش لذت میبردم. من ۴ سال هیچوقت غذا از گلوم پایین نرفت، جلوش آب نمیخوردم. داشتم ذره ذره آب میشدم خصوصا وقتی هم سن و سالاش رو می دیدم. ولی با داشتنش احساس خوبی داشتم. انرژی داشتم، پذیرفته بودم که این هم یه نوع زندگیه و واقعا بخاطر داشتنش خدا رو شکر میکردم.
تنها کسی که پسرم باهاشون راحت بود من و باباش بودیم. من تو این سالها هیچ مجلسی نمیرفتم. نه که دلم بخواد و نرم. بودن کنار پسرم از هر دورهمی، مسافرت و تفریحی برام لذت بخش تر بود. نعمتی بود که خدا خیلی زود ازمون گرفت.
الان پنج ماه از این اتفاق تلخ میگذره و من هنوز بعضی شبا سر ساعتی که بهش غذا می دادم، بیدار میشم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ٧۴۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_چهارم
الحمدلله هم همسرم، هم بچه هام و خانوادمم خیلی خوش حال اند. این بچه رو نذر امام زمانم و رهبر عزیزم کردم. امیدوارم نسلی شیعه و امام زمانی تحویل امت اسلام بدیم و هر روز تعدادشون افزایش پیدا کنه انشاالله
تا الان که آخرهای سه ماهگی هستم، درسته ویار دارم اما خداروشکر مشکل دیگری ندارم، هیچ دارویی استفاده نکردم کمر دردهامم نسبت به قبلی ها کم تره و وزن اضافه نکردم ولی کم هم نکردم خداروشکر...
خواستم تشکر فراوان کنم از کانال دوتا کافی نیست و بگم واقعا وقتی که میذارید، زحمتی که میکشید، نتیجه داشته و داره و شما قطعا پاداشتون رو از دست مبارک آقا امام زمامون عج میگیرید.
بنده اگه قابل باشم دعا گوتون هستم، تو نمازشب هام و دعاهام یاددتون میکنم توفیقاتتون روز افزون...
شماهم برا سلامتی و صالح و عاقبت بخیری ما و بچه هامون دعا کنید.
دوستان از سختی های بارداری، زایمان، بچه داری و مشکلات مالی و تربیت بچه ها نترسید، توکل به خدا و امام زمان کنید. شما تلاش خوددتون بکنید، بقیش بسپارین به خودشون و اینکه هربچه ای واقعا فرق میکنه، اینکه ما بارداری بچه ی قبلی سختی های زیادی کشیدیم دلیل نمیشه که بعدی هام این طور باشه...
و اینکه واقعااا بچه پشت سرهم با فاصله سنی کم، خیلی خیلی بهتره الان این قدر ک دوتا دختر من ماشاالله باهم بازی میکنند و خوش اند گاهی من حسرت میخورم و خودخوری میکنم که ای کاش زودتر اقدام کرده بودم و الان پنجمی رو باردار بود😊
فاصله سنی کم خوبه ولی بزرگم هم که ۱۵ ساله هست الان واقعا خوش حاله، تو جارو کشیدن، انجام کارهای خونه باهام همکاری میکنه و همه ش میگه خدا کنه داداش گیرم بیاد، دوتا دخترهام ک ۸ و ۵ ساله هستد هم که بال درآوردند. کمک حالم هستند خداوشکر ...
دوسه ساله همسرم ظهرها هم سر کاره و حتی روزهای جمعه فقط یه بعد ظهر جمعه خونه است، از صبح که میره تا شب ....
ولی واقعااا الانم خیلی خوشحال هستیم هردوی ما و ذوق می کنیم مثل بچه ی اول مون
الان من مادری با تجربه و ۳۳ ساله هستم 👌و همسرم پدری ۴۱ ساله و پخته💪 خداروشکر
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۵۹
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_چهارم
من از همون جا فهمیدم که وقتی خدا چیزی را بخواد فقط باید بگیم چشم و لاغیر. چون قطعا خواست خدا برای ما بهترینه.
هزاران مورد دیگه ازین موارد دارم که شاید خیلی پیش پا افتاده باشن ولی برا من واقعا ارزشمنده و لذت بخش که میبینی خدا از چند ماه قبل حواسش به تو بوده و تو نمیفهمیدی و چقدر خجل میشدم در مقابل خدا و الطافش. اینطور بود که برای فرزند سوم هم فقط به خدا توکل کردم و همه چیز به بهترین نحو کنار هم چیده شد.
قبل از زایمان و قبل از عید ۱۴۰۱ برای ارشد ثبت نام میشد که من دیر فهمیدم و مهلت ثبت نام تموم شده بود و میگفتم کاش منم ثبت نام کرده بودم. تا اینکه اسفند ماه بود که یه دفعه اعلام شد مجددا مهلت ثبت نام هست و من برای ارشد ثبت نام کردم. ولی قبل عید اصلا فرصت نکردم بخونم. بعد عید هم که زایمان و درگیری زردی پسرم بودم تا حدودای اواسط اردیبهشت که دو هفته تا کنکور مانده بود. من تمام این دو هفته را خوندم. نمونه سوالات ارشد را کار کردم. شبها که پسرم نمیخوابید درس میخوندم و شیرش میدادم یا بغلش میکردم. روز کنکور با توکل بر خدا رفتم. دلم میخواست فقط دولتی قبول شم اما همسرم چون شرایطمو میدونست، میگفت اگر آزادم قبول بشی خوبه خودتو اذیت نکن.
کنکور را دادم و با لطف خدا دانشگاه دولتی و روزانه در تهران قبول شدم و من دانشجو شدم. ترم ما از بهمن شروع میشد که من این را هم لطف خدا دونستم و تا بهمن پسرم بزرگتر شده بود. قرار بود مرخصی بگیرم اما آموزش دانشگاه برنامه کلاسها را جوری چیده بود که کاملا با برنامه کاری ام جور بود. منم با توکل برخدا و حمایتهای همسرم قدم در دانشگاه گذاشتم. البته مادرم هم در نگه داری پسرم کمکم بود و من لطفشو فراموش نمیکنم.
به نظر من در زندگی هر کسی بزنگاه هایی وجود داره و خدا یه دریچه هایی را برای اون فرد باز می کنه اگر استفاده کنی موفق میشی. به هر حال رسیدن به هر هدفی سختی هایی داره. روزای دانشگاه و سر کار در چند ماه گذشته برای من خیلی سخت بود. صبح تا ظهر کارای منزل و ناهار برای همسرم و بچه ها آماده میکردم، بعد از ظهر میرفتم سر کار و شب مجددا به تکالیف بچه ها و شام رسیدگی میکردم. در کنار همه اینها تکالیف دانشگاه را به موقع آماده میکردم، طوری که همکلاسی هایم تعجب میکردن من با این حجم مشغله چطور میرسم اونها را انجام بدم. ولی عشق و علاقه به درس خوندن و از طرفی مسئولیت پذیریم باعث میشد تمام کارهایم سر وقت انجام بشه. البته نباید از حمایت های معنوی و گاهی کمکهای همسرم هم چشم پوشی کنم. قطعا پشتیبانی ایشون نبود من نمیتونستم موفق بشم.
وقتی وارد دانشگاه شدم برای استفاده از قانون جوانی جمعیت به دفتر نهاد مقام معظم رهبری مراجعه کردم اما دوستان در ابتدا به اشتباه پنداشتن من برای ثبت نام در طرح دردانه رفته ام و گفتند که با ثبت نام در این طرح میتونم وام دریافت کنم که من این را هم مرهون لطف خدای مهربون میدونم.
خدا در لحظه لحظه ی زندگی تک تک ماها هست. اگر نمی بینید یا حس نمیکنیم ایراد از ماست نه خدا. خدا سالها و قرن هاست که خداست و خدایی کردن را خوب بلده. هر وقت هر جا گیر کردین فقط به خودش تکیه کنید. من الان مدتهاست میگم خدا خودت پازل زندگیم را بچین و زندگیم را مدیریت کن که تو بهترین مدیر و مدبری و قطعا خدا بهترین را برای هر بنده اش میخواد. ولو اینکه اون لحظه دلخواه ما نباشه.
از قدرت دعا غافل نشید. خدا درِ دعا را به روی بنده اش باز نمیکنه که در استجابت را ببنده. یعنی وقتی درِ دعا را باز کرد و شما دعا کردید درِ اجابت هم بازه. اما گاهی شکلش به دلخواه ما نیست.
عزیزان دلم من این تجربه رو چند بار آماده ارسال کردم اما هربار به دلایل نامعلومی ارسالش نمیکردم تا اینکه تقریبا یک ماه قبل متوجه شدم برای بار چهارم و با لطف خدا باردارم. درسته اولش شوکه شدم و حال جسمی خیلی بدی داشتم، همسرم خیلی نگرانم بود ولی توکل بر خدا کردیم و مسیر را ادامه دادیم.
امروز دومین امتحان از امتحانات دانشگاه را دادم در حالی که با بدترین ویار ممکن و حال جسمی بدی درس میخونم ولی باز هم به لطف خدا امیدوارم و از قدرت خدا کمک میخوام. قطعا خدا به ما نظر خواهد کرد. انشالا که نتیجه امتحاناتم هم خوب باشه.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_چهارم
اون شب خونه مامانم، فاطمه سادات بیقرار بود. یکی یکی همه میگرفتنش بغل و میگفتن امشب شده مثل بچگی های داداشش، فقط دوست داشت بغل باشه.
آخر شب آمدیم خونه، من حس کردم خوب نمیتونه نفس بکشه، به همسرم گفتم ببریمش دکتر چون من از شب و بیمارستان خیلی میترسم، رفتیم سراغ خواهرم با هم رفتیم.
اونجا فکر کردن کروناست و میخواستن تست بگیرن که من کلی باهاشون بحث کردم که از ما کسی کرونا نداره که دخترم داشته باشه، خواهرم من رو آروم کرد و به گوشه ای دورتر از کادر درمان برد که اونا راحت تر کارشون رو بکنن.
یک آن بیمارستان شد برام قفس، همسرم خیلی حالش بد بود، رفته بود امامزاده دعا کنه. به خواهرم گفتم فاطمه سادات الان شیر نمیخواد؟ گفت نه سرم داره...
نمی دونم چرا دل کنده بودم یهو... دلم میخواست از اونجا دور بشم، خواهرم گفت برید یه دور بزنید، بیاید. با همسرم آمدیم خونه، خیلی التماس کردم بذاره من خونه بمونم، نذاشت گفت تنهایی نمیتونم برم، وقتی رسیدم دم بیمارستان تو ماشین موندم، همسرم رفت و با خواهرم دیدم دارن میان. اما طبیعی نبودن هی میرفتن، دوباره برمیگشتن. یهو یه چیزیم شد، رفتم دیدم مثل ابر بهااار همسرم داره گریه میکنه از پا افتادم، گفتم چی شده؟ خواهرم گفت فاطمه سادات برمیگرده، سالم برمیگرده گفتم یعنی چی؟ گفت پرکشیده دخترت...
فهمیدم چرا دل کندم از بیمارستان یهوو همون لحظه یه بار دختر عزیزم ایست قلبی کرده بوده واحیاش کرده بودن...
توی این ۹ ماه از ۶ ماهگی قلبش بزرگ شده بوده و هیچ علامتی نداشته ... وقتی دکترش رو دیدم همون شب گفتم فقط بگین من مادر بدونم در حق بچم کوتاهی کردم یا نه؟ گفت اگر از روز اولم می دونستین ما نهایت تا ۲ سال نگهش می داشتیم با دارو بعد نمی موند...
با اشک حرف میزدم رو زمین نبودم گفتم میخوام ببینمش اجازه داد. رفتم داخل (یاد کنید از حضرت رباب واگر اشکی ریختین به نیابت از من مادر نذر حضرت علی اصغر کنین.) پاهام سست بود فاطمه سادات من آرام و بیصدا مثل همیشه روی تخت خوابیده بود، موهای بوره خوشگلش که هنوز بهش گیر بود، روی تخت ریخته بود بغلش کردم، بدنش سردِ سرد بود. بهش گفتم عزیز دلم خداحافظ سلام مرا با حضرت زهرا برسون، سلام مرا به جدت امام حسین برسون، دوباره دعا کردم گفتم از خدا برام بخواه که خواهرت رو بهم بده ...
دخترم رفت در عرض ۲ ساعت رفت همسرم تو خیابون بلند بلند گریه میکرد و اشک می ریخت و من بهت زده فقط به رباب فکر میکردم، به علی اصغر امام حسین ... توان نداشتم نه گریه کنم نه حرف بزنم... دخترم رفت و منو با تمام آرزوهایی که برایش داشتم تنها گذاشت...
الان ۶۰ روزه که پسری که هر بچه ی شیرخواری رو می بینه میگه مامان کی خواهرم میاد؟ دلم تنگ شده براش و منِ مادر، غروب ها خونه برام میشه قفس و فقط و فقط روضه علی اصغر امام حسین آرومم میکنه.
من این تجربه رو فقط برای این گفتم خدمت شما که دعام کنین، من تشنه ام، تشنه شیر دادن دوباره، تشنه در آغوش کشیدن دوباره، تشنه ام که یکی از اون پیراهن ها رو به تن دخترم ببینم. تمام اون لباس ها رو که با آه جانسوزِ من، دوستانم از جلوی چشمانم جمع کردن.
گفتم که دعا کنین موقع افطار با زبان روزه که خداوند دوباره به همین زودی به ما و همه کسانی که مشابه ما فرزند از دست دادند، فرزند سالم و صالح عطا کنه که بتونیم کنار بیایم، مخصوصا یه پدر که عاشق دخترش بود که به قول خودش اون رو بو میکرد و بعد سر کار میرفت...
محتاج دعای خیره تک تک شما عزیزان هستیم. سلام بر لبان تشنه ات ای علی اصغر امام حسین، سلام بر آن آه جانسوزت و آن شیر مانده در سینه ات ای رباب...
خدایا شکرت که مرا لایق داغی از جنس رباب کردی و همسرم رو لایق یکی از داغ های جدش امام حسین علیه السلام.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۷۲
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#مشیت_الهی
#قسمت_چهارم
همسرم گفت این چه حرفیه؟! دیگه خواست خدا بوده، پسر و دختر هردو هدیه ای از طرف خداست، من دوست داشتم یک پسر داشته باشیم تا بتونه حامی خواهراش بشه. حالا عیب نداره ان شاءالله بچه بعدی😀 و من گفتم که وای خدا چه پررویی تو، من با این حالم بچه بعدی هم میخواد حتما اونم بیخبر😡
بلند شدم رفتم چایی بیارم و همین طور که چایی رو ریختم دخترا و همسرم داشتند تلویزیون تماشا میکردند و آرام پز هم روی شعله، نمیدونم نیم ساعت نشده بود که من دوباره حرف مو تکرار کردم. من حرفمو زدم اگر نمیخوای زودتر دارو بگیر این همه سقط کردند یکی هم ما، باز فردا همه میگن ۳ تا دختر داری، پسر نداری، تو این حرفها بودم، یک آن یک صدای مهیبی آمد درحد یک چشم بهم زدن من از جام بلند شدم یک نگاه به سمت گازو به سرعت فرار سمت درب خونه😂
نمیدونید با چه سرعتی من که در حالت عادی به زور بلند میشدم به خاطر دردهایی که داشتم، نفهمیدم چه طوری خودمو دم درب رسوندم که همسرم و دخترا با فرار من تازه متوجه شده بودند چه خبره و اونا بعد چند ثانیه بلند شدند و به طرف درب اومدند، خدا شاهده در حد چند ثانیه این اتفاق افتاد یعنی تا رسیدم دم درب از ترس تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. دیگه نتونستم بایستم و همون جا نشستم یعنی تا سر برگردونم سمت خونه که ببینم چی شده انگار از آسمون باران شیشه باریده بود تو خونه و زندگیم، آرام پز زده بود بالا و خورده بود تو هود و برگشته بود تو گاز که شیشه ای بود و صفحه ای تمام تمام تمام زندگی من در عرض چند ثانیه شده بود شیشه😱
این قد شدت پرش و پرتاب شیشه ها زیاد بود که شیشه ها توی اتاق خواب و زیر تخت بچه ها هم رفته بود. وای وقتی زندگیمو دیدم چی شده، موندم نمیتونستم حرف بزنم و درست در آرام پز جایی پرت شده بود که من نشسته بودم دقیق سر جای من و به محض بلند شدن و فرار کردن من، افتاده بود اونجا.
در همون لحظه یاد حرفی که زده بودم افتادم و گفتم خدایا غلط کردم منو ببخش اگر خواست و اراده تو نبود، من و همسرم نمیتونستیم و حتی قادر نبودیم ذره ای از وجود این طفل پاک و معصوم و درست کنیم، همسرم که هاج و واج مونده بود که چی شده😂 یعنی نمیشد از سرجامون بلند بشیم و قدمی از قدم برداریم. همسرم سریع رفت و دمپایی از تو حیاط آورد و رفت گازو خاموش کرد، چشمتون روز بد نبینه لوبیا و گوشت رو از رو مبل ها، سبزی ها تو سقف آشپزخونه و پذیرایی نمیدونید تا ۳ روز با اون حال خرابم، شیشه جمع میکردم و دستمال میکشیدم و تا چند ماه بعد شیشه از این طرف و اون طرف پیدا میکردیم.
توبه کردم و گفتم خدایا ببخش از این اشتباهم بگذر ولی خدا خودش میدونه اگر چیزی به دلم اومد یکی به خاطر همسرم که دوست داشت پسری داشته باشه و یکی هم به خاطر حرف مردم، که دختر دارند باید بشینن تا یه خواستگار پیدا بشه، اوه دختر دارند پسر ندارند نسلشونو ادامه بدند یا عصای دستشون باشه و... ناراحت بودم.
با همه سختی ها گذشت و دختر کوچولوی ما بهمن به دنیا اومد و زایمان بهتری نسبت به قبلی ها داشتم و همسرم خیلی کمک حالم بود.
خدارو شکر همسرم و دخترام خیلی خواهر کوچولوشونو دوست دارند و هر روز از دیدنش خدارو شکر میکنم و با بارداری من که ماهای آخر بودم، جاری ام که دوتا فرزند یک دختر و یک پسر ۱۵ ساله داشتند و همیشه میگفتند دیگه بچه نمیخوان، دوباره باردار شدند و یک دختر دیگه خدا عنایت کرده بهشون و بماند که بعضی ها هنوز نگاه سنگینی دارند وقتی میرم بیرون یا خونه اقوام ولی خوب خواست خدا بوده و این زیباتر از هرچیزه و با اتفاق افتادن اون حادثه مطمئن شدم تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته و ما تنها وسیله هستیم
یک وقتایی میگفتم برای بارداری دومم کاش میرفتم دکتر حتما پسر میشد اما وقتی اینجا تجربه بعضی از دوستان رو خوندم که حتی با تحت نظر بودن، چیزی که خواستن نشده، مطمئن شدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و تنها خدا آگاه به همه چیزه...
ان شااءلله خدا فرج آقا رو هرچه زودتر برسونه تا تمامی فرزندان سرزمینم زیر سایه لطف و مهربانی آقا زندگی کنن و خدا هم مارو به خاطر بعضی فکر ها به خاطر شرایط و حرف های دیگران ببخشه ...
درسته در این چندسال درکنار شرایط سخت و فشار های زندگی ماهم خسته شدیم، کم آوردیم اما صبر کردیم. هیچ زندگی صفر تا صدش خوبی و خوشی نیست از ما هم نبوده ولی خداروشکر تونستیم کنار بیایم و ادامه بدیم. من هم خیلی وقتها گریه کردم و خیلی حرفها شنیدم ولی خوب تنها صبر کردن بود که تونست کمکمون کنه و اگر خواست خداوند در پسردار شدن من و همسرم میبود، حتما میشد اما مطمئنا خواست خدا این بوده و ما راضی به رضای خدا هستیم.
ان شاءالله دخترای منم بتوانند سربازی از سربازان آقا امام زمان بشوند با دعای همه شما عزیزان ☺️☺️☺️
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۹۰
#فرزندآوری
#اشتغال
#عدم_همراهی_همسر
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_چهارم
فردای اون روز میخواستن من تو تشییع نرم و مدام همسرم میگفت تشیع امروز نیست، منتظرن اقوام بیان. تلفنش چندبار زنگ خورد و من متوجه شدم مراسم تشیع شروع شده و من با هزاران غم راهی مراسم شدم.
نفس تنگ امانم را بریده بود. همه میگفتن عصبیه اما سنگین بود نفس کشیدنم و از بعد زایمانم این وضع بود. بخاطر شرایط خاص پسرم مراسم که تمام شد عین غریبه ها من راهی خونه خودمون کردن تا در کنار طفل معصومم که باید از جمع دور میموند باشم.
در این حین، یادم افتاد پسرم ۱۳ روزه شده و حتما باید تست زردی میداد. به همسرم گفتم ما رو ببره بیمارستان وقتی تست پسرمو گرفتن نفس تنگی امانمو برید. رفتم اورژانس و با ته مانده پول کارتم، ویزیت شدم. دکتر سیتی اسکن نوشت. مسئول سیتی اسکن بعد انجام عکس دنبالم دوید و گفت اجازه خروج از بیمارستان رو ندارید.
با تعجب گفتم پسرم نارس هست. باید سریع ببرمش بیرون، اینجا آلوده است. گفت دکتر باید سریع شما رو ببینه و تماس گرفتم همسرم که در ماشین بیرون بیمارستان بود اومد و دکتر با دیدن سیتی اسکن گفت ۹۰درصد ریه درگیر شده، همین الان باید بستری بشی
من با امضای رضایت به مرگ، خودمو از بیمارستان بخاطر پسرم مرخص کردم و از خانم حیدری پرستار خواستم تزریق آمپول و سُرم منو منزل انجام بده.
داروها گرون بود و همسرم مدام غر می زد منِ عزادارِ زایمان کرده مبتلا به کرونا حاد تک و تنها در منزل با یک بچه نارس تصورش هم نمی تونید بکنید.
روزها سخت میگذشت. توانم کم بود و افسردگی در من واضح بود. به دعای خیر تلفنی خواهرشهیدی که برای تسلیت زنگ زده بود، خداوند نیرو دوباره به من داد، از جا برخاستم و زندگی رو ادامه دادم. پسر کوچکم به وزن طبیعی رسید. با داغ جگرسوز برادرم کنار آمدم و خرداد ماه هم از مدرسه انصراف دادم
پسرم بسیار آرام و دوست داشتنی بود و کلاسهای خصوص مو که شروع کردم راحت پیش مادرم میماند و شده بود مسکنی برای داغ مادرم
خدا برکت عجیبی به درآمدم داده بود، همسرمم اخلاقش بهتر شده بود. روزهای سخت همیشه میگذره، خداوند آرامش به زندگی ما داد و مزد صبرمونو داد
همسرم شغل جدیدی پیدا کرد درآمدش ۵برابر شد و رفتاراش بهتر، منم که قدرتمو از خدا گرفتم. پسرم که ۳ ساله شد، احساس تنهایی میکردم، اینکه چقدر بدِ خواهر ندارم. حداقل دختری برای خودم بیارم
وقتی برای آزمایشات و سونو قبل بارداری رفتم. دکتر گفت تخمدانت پر از کیستهای کوچیک و بعید بچه داری بشی، اول باید درمان کنی اما جالب اینکه یک هفته بعد جواب تست بارداریم مثبت شد.
در این بارداری، استرس بنایی خونه قدیمی که خریده بودیم و هر روز در حال بازسازی، مشکلاتی پیش می آمد جای خودش، سقوط همسرم از ارتفاع ۴متری سر ساختمون و شکستن هر دوتا پاش در ماه پنجم بارداری من جای خودش این وسط هم جواب هر دو آزمایش مرحله یک و دو غربالگری من بد اومده بود و دکتر دستور آمینوسنتز داد.
این آزمایش، هزینه خیلیییی بالایی داشت و در شهر ما هم نبود، از طرفی چون رضایت همسرم نیاز بود با دوپای شکسته باید میومد. سرتونو درد نیارم به همسرم گفتم من انگشترمو می فروشم، هزینه آزمایش رو میدم، شما فقط بیا امضا کن.
هر طوری بود همسرم با دوپای شکسته به سختی همراه ما تا کاشان اومد و من با استرس زیاد آزمایش رو انجام دادم. دقیقا وسط اسباب کشی که همسرم نمی تونست کمک کنه، یعنی هم باید اسباب و وسایل رو جمع می کردم تنهایی، هم می چیدم دست تنها، مادرم هم که لطف کرده بود و از دو پسرم نگهداری می کرد.
بعد از آزمایش آمینوسنتز، دکتر ۳روز استراحت مطلق و بعد هم دوهفته استراحت بدون کار سنگین داد و من مجبور بودم بخاطر تاریخ اسباب کشی از جام بلند بشم. روز چهارم یک کارگر خانم گرفتم و با هم رفتیم برای تمیز کردن ساختمان.
استرس جواب آزمایش داشت دیونم می کرد که از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن بچه سالمه، انقدر پشت تلفن خوشحال شدم که نگو، مدام آیت الکرسی می خوندم و سوره حجرات و وسط این کار اسباب کشی سنگین، بچمو به خدا میسپردم.
وسط این همه سختی خبر اینکه بچه ام دختر هست، انرژی زیادی به من داد. الان ۲۸ هفته هستم. دعا کنید که دخترم زود به دنیا نیاد و خداوند باز لطفشو شامل حال ما کنه.
این چند مدتم خداوند روزیِ دخترمو برای ما فرستاد با اینکه همسرم دوتا پاش در گچ بود و مدتی نتونست سرکار بره.
اینها رو گفتم که بی پولی و سختیها و ... رو بهانه نیاوردن فرزند نکنید. باید کمک کنیم تا نسل شیعه زیاد بشه، بیخودی حکم جهاد نداره، فرزندآوری سخته ولی شک نکنید اجرتونو پیش خداوند محفوظه.
این هم تجربه ۹سال زندگی مشترک و سختیهاش تا خانما فکر نکنن ما که بچه آوردیم، کسی حلوا حلوامون کرد. جهاد سخته...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۷
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
اینو هم بگم که منو همسرم هربار که متوجه بارداریم میشدیم، نذر عقیقه میکردیم که إن شاالله بچه مون سالم به دنیا بیاد و ما تو ده روز اول تولد بچه عقیقه رو انجام میدادیم، سخت بود چون پس انداز چندانی نداشتیم ولی خیلی تاثیر داشت و بهمون آرامش میداد.
خلاصه که بعد از یه هفته خداروشکر پسرم خوب شد و عنایت خدا دوباره شامل حالمون شد.❤️
الان پسرم ده ماه و نیم داره، دخترم کلاس اولی هست و برادر دیگه ش نزدیک ۴ سال داره، از دست این دوتا داداش مشق هاش رو همیشه روی اُپن مینویسه 😂
تو زندگی همیشه تنها پناهمون ائمه اطهار و خداوند بوده و هر وقت رو زدیم دست خالی برنگشتیم، شاید سختی ها زیاد باشه ولی دنیا که جای راحتی نیست، همین سختی ها هست که انسان رو رشد میده، من و همسرم تو این سختی ها خیلی بزرگ شدیم و طاقت مون بالا رفت، خدای مهربان و کریم برای بنده هاش بهترین رو میخواد حتی اگر گاهی درد داشته باشه.
بعد از زایمان دکتر گفت دیگه حق نداری بارداری بشی چون با جونت بازی میکنی ولی راستش ما از بعضی دکترها حرفها زیاد شنیدیم و ما فقط توکل مون به خدای بالای سرمونه👌
بچه ها رو همیشه میبریم مسجد و عاشق مسجد هستن، همه شون از وقتی باردار بودم تو مسجد بودن بعد هم نوزادی تا بزرگ بشن، بچه اگر تو مسجد بزرگ بشه با روح پاکی که داره، معنویات رو دریافت میکنه و همیشه درون قلبش مثل چراغ راه روشنه🌟
دخترم همیشه آرزوی خواهر داره، ماهم قول دادیم براش بیاریم و إن شاالله اگر خدای مهربون صلاح دونست بهش خواهر زیاد میده 🙏
ما از خدا میخوایم توان بده تا بتونیم خیلی نسل شیعه رو زیاد کنیم. این برای ما جهاد نیست بلکه افتخاره 😌 ما حداقل شش تا بچه رو میخوایم 😍 توکل بر خدای حکیم و مهربان و دانا ❤️
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_چهارم
بعد از اومدن شون ماه ها سپری شد و شش ماه بعد برای ماه رمضان تصمیم گرفتیم بریم یک ماه روستایی به جهت امر تبلیغ، یه روستای خوش آب وهوا رو انتخاب کردیم چون امیر حسین به دندون بود و هوای تابستون اگه مریضش میکرد ما وسیله ای نداشتیم تا دکتر بریم.
یک ماه به خوبی با استقبال مردم سپری شد. بعد ماه رمضان کلا تصمیم گرفتیم ساکن همان روستا بشیم. خانه عالم داشت و میشد داخل همان روستا ساکن بشیم.
این رو هم بگم که مجید آقا ۳۰۰ شهریه میگرفت ولی ۶۰۰ قسط و بدهی مهریه داشتیم و باید این روزگار رو که خودم انتخاب کردم طی میکردیم.
ساکن روستا شدیم و سختی داشت. بعد از چند ماه چون یکم حقوقشون بیشتر شد با کمک پدرم یه ماشین خریدیم و الحمدالله روزگار سپری میشد تو همون روستا، امیر حسین دو ساله شد و از شیر گرفتمش و بلافاصله دومی رو میخواستیم اما نشد بخاطر دلایلی از اون روستا به روستای کویری هجرت کردیم اما شش ماه بعد به مرز افغانستان رفتیم روستایی مرزی با جمعیتی شیعه و دامدار و بسیار متدین و مهربان، ماه رمضان ۹۷ ساکن ماهیرود شدیم و حالا امیر حسین ۳ساله بود و ما بچه دار نمی شدیم.
یکسال دکتر رفتم و مشکل تیروییدم را حل کردم و در عید غدیر فرزند دوم رو متوجه شدم باردارم، دومی هم پسر بود و اسمشو گذاشتیم محمد حسین...
از سال ۹۶ تا ۹۹ در مرخصی بودم و پایه آخر درسیم مونده بود تا مدرکمو رو بگیرم و مجید آقا هم برای استخدامی یا کار دیگه ای باید کارت پایان خدمت میداشت، لذا به عنوان کارشناس زکات در کمیته امداد درخواست سربازی داد در شهر پدری و از مرز در ماه ۸ بارداری اسباب کشی کردیم و مجدد ساکن شهرمون شدیم.
یه خانه سازمانی بهمون داده بودن. سال ۹۹ محمد حسین به دنیا اومد و به خونه ما اومد. درسمو مصمم خوندم و مدرک سطح ۲ حوزه را گرفتم و محمد حسین بزرگ میشد، بخاطر کرونا روضه های کوچه ای رو بنا کردیم و داخل کوچه فرش مینداختیم و روضه میگرفتیم، منم به عنوان مشاور مذهبی و مبلغ امین در مدرسه دخترانه فعالیت میکردم.
تازه محمد رو از شیر گرفته بودم و روز تولد حضرت زینب به خانم گفتم یعنی میشه منم دختری داشته باشم.
در این سالها ایام اربعین با مجید آقا کربلا میرفتم و سال ۹۸ منم کربلایی شده بودم. اربعین اون سال منم کربلا رفتم با دو پسرمون بعد اومدن مجید آقا عید غدیری بعد جشن کوچه ای مون با کاروان رفتن کربلا به عنوان روحانی کاروان و من متوجه بارداریم شدم تا اسفند مدرسه رفتم و بعدش دیگه ماه رمضانم کامل روزه گرفتم و مشکلی نداشتم.
ماه پنج بارداری بودم فرزند سومم دختر بود در عین ناباوری، چقدر گریه کردم وقتی فهمیدم. چقدر دختر داشتن حس بهتری داشت و دخترمون قرار بود با کوله باری از برکت خدا راهی خونه مون کنه و ما خبر نداشتیم.
زایمانم در ۲۶ مرداد ۴۰۲۱ اتفاق افتاد و مجید آقا چند جا آزمون داده بود اما در مراحل آخر رد میشد و قسمت نبود سرکار برن و همیشه میگفتن من لباس خودم رو دوست ندارم کنار بگذارم و امر تبلیغ دین رو دوست دارم اما سه فرزند داشتیم هنوز خونه نداشتیم و این سخت بود البته که هیچ وقت غصه خونه رو نخوردیم و بهترین خونه ها رو خدا برامون جور میکرد.
برای تعیین اسم فاطمه محمد حسین یک روز صبح به باباش گفت بابایی میدونی اسم آبجیمون چیه ما تعجب زده گفتیم چیه گفت اسمش فاطمه زینبه و من بیاد قرارم با حضرت زینب افتادم. و اسم دخترمون فاطمه زینب شد و در سه ماهیش مجید آقا بعد از کلی آزمون که رد شدن یه روز از کمیته باهاشون تماس گرفتن و برای کارشناس زکات بهشون پیشنهاد کاری دادند.
در سه ماهگی دخترمون ما به شهر مادرم اسباب کشی کردیم و یک ماه بعد با فعالین مردمی جمعیت آشنا شدیم و دوره دیدیم و الان دخترمون شش ماهشه و خدا میدونه که منتظرم هر روز که بزرگ بشه و بتونم فرزند بعدی رو بیاریم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#فرزندآوری
#خانواده_مستحکم
#معرفی_پزشک
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_چهارم
برا خودم کمپوت اناناس و گلابی خانگی درست کرده بودم روغن زیتون برده بودم برا ماساژ، عطر طبیعی، فلاسک دمنوش، عسل و خرما و کیسه آب گرم و تشک برقی و آب سیب و... خلاصه حسابی مجهز.
ایام رحلت پیامبر دخترم بدنیا اومد و منم بخاطر شادی دل پیامبرمون اسمشو گذاشتم خدیجه
شوهر خوب، پسر خوب، بارداری و زایمان راحت، نوبتی هم باشه نوبت منه که امتحان بشم....
وقتی شب دکتر اطفال اومد برای معاینه خدیجه ی عزیزم، تشخیص داد اکسیژن خونش کمه. منتقلش کردن ان ای سی یو
فردا صبحش کلی آزمایش گرفتن و دکتر قلب اومد و ازش اکو قلب گرفتن. منو مرخص کردن و دخترم بیمارستان بود.
ظهر از بیمارستان زنگ زدن و همسرم رفتن دخترمو ترخیص کردن. هرچی پرسیدم درست جواب ندادن فقط گفتن امشب میریم پیش دکتر قلب.
دکتر قلب ۱۲ شب به ما نوبت داده بود، ما هم رفتیم ولی حسابی خسته و بیخواب. دکتر ازش اکو گرفت و گفت بیماری خیلی سختیه. من شوکه شدم اما همسرم آروم بود. دکتر هرچی حرف میزد من نمیفهمیدم و اشک میریختم. گفت دخترم ساختار قلبش خیلی متفاوته. قلبش سمت راستشه یک دهلیز داره، یک بطن داره دریچه اش فلانه و بهمانه و یک بیماری خیلی خیلی نادره، جراحی فایده نداره اما بهمون نامه دکتر جراحو داد. منم فقط گریه میکردم و میگفتم یعنی چی؟ میگفت یعنی برو خونه بشین همین. گفتم چند وقت دیگه؟ بجاش مواخذه کرد و گفت اگه آنومالی میرفتی میتونستی متوجه بشی و سقطش میکردی😭
این حرفش داغ بزرگی رو دلم گذاشتتتتتت خیلی غصه خوردم. دختر من هرچند کم، اما خدا بهش فرصت زندگی داده بود و من باید خیلی بیرحم میبودم که ازش این فرصتو میگرفتم.
اون شب زنداییم پیشم بودن و آرومم کردن. فردا ویس فرستادم به پدرو مادرم و گفتم تا شفای خدیجه مو از امام حسین نگرفتین نیاین.
مامان و بابام دنبال بلیط برگشت بودن ولی پیدا نمیکردن. همسرم بهم گفتن که اون روز صبح رفتن بیمارستان دخترمو ترخیصش کنن دکتر قلب همینا رو گفته و گفته این بچه اصلا نمیتونسته با این قلبش بیشتر از ۲۰هفته زنده بمونه و با زایمان طبیعی بدنیا بیاد. الانم یک دریچه تو قلبش هست که با اون کار میکنه و بعد چند روز بسته میشه و فوت میکنه. اگر بستری باشه اکسیژن دریافت کنه زودتر دریچه بسته میشه پس بهتره ترخیص بشه.
اون چند روز من بهش شیر میدادم و دخترم ظاهرا سالم بود فقط ناخناش کبود بود. وقتی ۵ روزه شد مامانم از کربلا برگشتن درحالی که برام کلی تبرکی آورده بودن❤️
روز هفتمش براش عقیقه کردیم. وقتی عقیقه اش تموم شد مامانم پیشم بودن شبش حال دخترم بد شد. زنگ زدم اورژانس گفت آخراشه. شوهرم گفتن پس منتقلش نمیکنیم بیمارستان، همینجا خونه باشه بهتره و عاقبت تو بغل منو باباش چشم هاش رو بست.😭
خدیجه جانم نعمت بزرگی بود برام و باعث شد همه چیزایی که خونده بودمو در عمل پیاده کنم. یاد گرفتم من مامور به انجام وظیفم، نتیجه با خداست.
تو اون هفت روزی که زنده بود قدر لحظه لحظه زنده بودنشو دونستم و هر لحظه خداروشکر میکردم که الان نفس میکشه
وقتی یاد مرگ دخترم میفتم نه از خوشی ها خیلی خوشحال میشم و نه از سختی ها خیلی ناراحت میشم. و اینکه اعتقاد دارم خدا منو ساخت و بعد این داغ رو به من داد. کلاسهای امامت که رفتم، تجارب دوتاکافی نیست رو که خوندم، ایامی که باردار بودم یکی از اقوام فرزندشو از دست داده بود. سخنران از ثواب های عظیمی که برای والدینی فرزندشون رو از دست میدادن میگفت و انگار داشت منو آماده میکرد. شکرگزار خدا هستم. من ازش طلب ندارم و هرچه دارم لطف خودشه....
بعداز فوت دختر بیشتر مصمم شدم تا هرچیزی رو که یاد میگیرم همونجا سریع اجرایی کنم. از تکنیک فرزندپروری و همسرداری گرفته تا اعمال مذهبی و حتی شیرینی و دسری که تو کانالا میبینم فوری بلند میشم درست میکنم. همش با خودم میگم بجنب فرصتت کمه
همچنین قدر پسرمو بیشتر دونستم. قبلا از بعضی کاراش خسته میشدم یا از کوره در میرفتم اما الان میگم باید جوری براش مادری کنی که اگر خدایی نکرده یه روز نبود، نگی کاش فلان کارو میکردم یا کاش مهربونتر بودم.
وظیفه اصلی تربیت پسرم به عهده همسرمه و من به عنوان مباشر در کنارشون هستم. اما خیلی وقتها بهشون کمک میدم مثلا یه گروه دونفره با همسرم داریم و من تو اون گروه کلیپهای بازی رو برای همسرم میذارم و وسایلشو فراهم میکنم تا شب که بیان همون بازی رو با پسرم انجام بدن. پسرم مهد کودک نمیره و من خودم تو منزل باهاش انواع بازی هارو انجام میدم. کلی کانال بازی داریم و از همونا ایده میگیریم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_چهارم
هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟ گفتیم چهارتا، همونجا بدون خداحافظی گذاشت و رفت. همسرم همینطوری وایساده بود، گفت شاید کلیدشو جا گذاشته. گفتم نه منظورش اینه که به شما نمیدم. اون میرفت و ما هم همینجوری دور شدنش رو نگاه می کردیم.
گذشت و از طریق گروهی که برای جلسات تفسیر قرآن استادم عضو بودم یک آگهی اجاره یه خونه دربستی کوچیک رو دیدم، محله ی خوبی نبود، بیشتر کارگاهی بود ولی مذهبی و همسایه مسجد بود، اجاره ش هم نسبت به محله ش خیلی بالا بود ولی بخاطر بچه ها مجبور بودیم، از طرفی زمان برای بیشتر گشتن نداشتیم باید جایی که بودیم تخلیه می کردیم. همونجا پسندیدیم و قولنامه کردیم.
اینجا شرایطم بهتر بود. بچه ها تجربه ی زندگی توی خونه ی حیاط دار رو پیدا کردن، یه پرستار مهربون و سادات که از الطاف ویژه ی خدا به من بود برای بچه ها پیدا کردم و از صبح تا ظهر بچه ها پیشش بودن و دردسر مهد بردن نداشتم. به بچه ها مثل یه مادربزرگ مهربون محبت می کرد. وقتی ازش تشکر می کردم، میگفت من منتی به سر شما ندارم، دارم بابت کارم از شما پول می گیرم و وظیفه مو انجام می دم. وقتی کم میآوردم، دلداریم می داد.
از اونجایی که اختلاف سنی بچه هام باهم زیاد بود، نمیخواستم فرزند پنجمم همین قدر دیر بشه. دوست داشتم اختلاف سنی شون کمتر از سه سال باشه تا هم بازی باشن و بیشتر بدرد هم بخورن، دوره های پاکسازی بدن و آمادگی معنوی برای بارداری رو مجازی شرکت کردم، دخترمم یک سال و نه ماهگی از شیر گرفتم، می خواستم ماه رمضان اقدام کنیم. ولی ماه شعبان بود که خدا خودش صلاح دونسته بود، الان وقتشه و من خبر نداشتم، یه شب زنداداشم گفت خواب دیدم بارداری😅 همون شب رفتیم بیبی چک گرفتیم و دیدم بله😍
من بودم و ترس گفتنش به خانواده ام😄
صبر کردم یک ماهی بگذره تا کم کم آماده بشن، تعطیلات عید بود که به شهرمون رفته بودم که متوجه شدم خواهرم هم بارداره😍همونجا تصمیم گرفتم تا فعلاً به کسی چیزی نگیم که مادرم نگران نشه. حالا منی که کوچکترین چیزی رو به مامان و آبجیم می گفتم حالا باید رازداری می کردم.
آبجیم دو هفته جلوتر از من بود و من دو ماه بعد بهش گفتم که تازه ست. مادرم هم همون موقع کم کم فهمید. خیلی دعوام نکرد مثل چهارمی ولی میگفت صبر میکردی بهتر بود ولی پدرم هر چقدر که در توان داشت سرزنشم کرد. تا چند روز از حرفاش سر درد داشتم ولی کم کم فراموشش کردم.
خیلی هم خودمو درگیر سونو و آزمایش نکردم،چون سر چهارمی برای نتیجه اشتباه ان تی، یه مدت استرس داشتم.
کم کم موعد پایان قرار داد اجاره مون داشت می رسید و باید پول مستاجر مون جور میکردیم بدیم بهش. اونم با اینکه خودش بد حساب بود مدام ما رو برای گرفتن پولش تحت فشار میذاشت. پولی که خودش توی سه قسط داده بود، قبل از تخلیه ی خونه ازمون می خواست.
ماشین مون فروختیم، با سختی فراوان پولشو دادیم، صاحبخونه خودمون هم تا جایی که تونست بهمون سخت گرفت برای تحویل خونه ش و پس دادن پول پیش مون، ولی گذشت.
دست تنها با بچه ی پوشکی بهونه گیر، خونه رو تمیز کردم، همسرمم طبق معمول ماموریت بود. مادرم چند روزی اومدن کمک مون و بعد از برگشتن همسرم وسط امتحانای بچه ها اسباب کشی کردیم. واقعا توی این روزای سخته که آدم اطرافیانش می شناسه. خواهرم هم با اینکه خودش باردار بود و کارمند، خیلی بیش از حد توانش هوامو داشت، خدا عوضشو بهش بده.
یک ماهی طول کشید تا تمام کارهای خونه تموم بشه. بعدش تازه رفتم درمانگاه محل مون و تحت نظر قرار گرفتم. ماه هشت بودم که دکترم از روی صدای قلب بچه گفتن بند ناف دور گردن بچه ست، خیلی نگران شدیم ولی خب راهی هم نداشت، دیگه با اون همه فعالیتی که من داشتم، همین میشد دیگه.
کلا اصلا در هیچ شرایطی اهل استراحت مطلق و ناز کردن نیستم، واقعا دوست ندارم😅 خدا هم خودش هوامو داره، اینطوری خودم هم شادترم. خواهرمم همینطوره، به لطف خدا اهل ناله نیستیم.
دنبال مرخصی زایمانم رفتم و تا مهر سال بعد خیالم راحته. آخرای شهریور دختر ناز خواهرم دنیا اومد، وقتی رفتم بهش سر بزنم اونا خیلی شَک کردن که زایمان منم نزدیک باشه. بازم چیزی نگفتم😱 ولی توی دلم آشوب بود. تنها کسی که خبر داشت زایمان منم مهر ماهه خواهر شوهرم بود، بهم قول داده بود خودش بیاد اگه مامانم پیش آبجی بود. هنوزم نیومده دیدن بچه😉
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075