هدایت شده از معارف اسلامی
داستان کوتاه .pdf
392.3K
هدایت شده از معارف اسلامی
#داستان_کوتاه /نگارش: #حسین_صفره
#خواستگاری #قسمت_دوم
در ادامه گفتگوی دوستان دکتر شبیر درباره خواستگاری، نوبت به آقا محسن رسید وی گفت: روز پنجشنبه ۲۲ خرداد سال ۱۳۷۶ ساعت ۱۱ صبح استاد قاری زاده به منزل ما زنگ زد و فرمود:
«خانمی با فامیلی شعبانی که خود سرپرستی چند خواهرشان را به عهده دارند، در مدرسهای کار میکنند. یکی از خواهرانشان که لیسانس گرفته و کار میکند دارای شرایط مطلوب شماست. ان شاء الله.»
وی افزود:
«خانواده خوبی هستند. یکی از خواهرانش همکلاسی دختر ما در مدرسه هاجر است. شماره مدرسه را به ما داده و فرمود:
«تماس بگیرید.»
خواهرم با خواهر بزرگ خانم شعبانی تماس گرفت. ایشان گفتند:
«لیسانس کامپیوتر دارد و کارمند شرکت گاز است از نظر جسمانی ریز هستند و عینک به چشم میزند.»
قرار ملاقات: بعد از نماز جمعه در دانشگاه تهران، روبروی دانشکده دندانپزشکی. خانم شعبانی که اسمش صفورا بود با یکی از خواهران خود میآید من هم با خواهرم تا تقدیر چه باشد.
روز جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۷۶ پس از اقامه نماز جمعه و نماز عصر، طبق قرار قبلی همراه خواهر به سوی محل قرار، مقابل دانشکده دندانپزشکی روبروی پارک لاله رفتیم. وی به همراه خواهرش آمده بود که در دانشگاه رازی درس میخواند.
چند دقیقه مکث کردیم، خواهرم از اینکه برود از آنها سؤال کند، امتناع میکرد، بالاخره خواهر خانم شعبانی پیش آمد و گفت:
«شما با خانم شعبانی کار دارید؟ من خواهرشان هستم.»
پس از احوالپرسی ما با هم و خواهرانمان نیز با هم به سوی پارک لاله حرکت کردیم. از ابتدای حرکت با بسم الله الرحمن الرحیم صحبت را آغاز کردیم، از معرفی خود تا وضعیت شغلی، تحصیلی خانوادگی و مانند آن همه را طی حرکت با هم در میان گذاشتیم. در اثنای حرکت قدری نشستیم و دوباره حرکت کردیم.
پس از آن وی با خواهرانمان برای استراحت میان چمنهای پارک رفتند و من هم از بوفه داخل پارک مقداری بستنی تهیه کرده و برای آنان بردم و خود نیز در نقطهای دیگر به استراحت و خوردن بستنی مشغول شدم. پس از آن خداحافظی کردیم.
روز یکشنبه نزدیک ساعت ۱۱ ظهر خواهرم به خواهر خانم شعبانی زنگ زد و از نتیجه صحبتها پرسید، او گفته بود: نظرش مثبت است، میگوید: «نقطهی منفی در او ندیدم.» نظر اخوی شما چیست؟ خواهرم گفته بود: «او هم نظرش مثبت است.»
قرار ملاقات دوباره در منزل آنها روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ تعیین شد. به دفتر کار ایشان زنگ زدم، گفتند: «به منزل رفته است.»
روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ طبق قرار ساعت حدود چهار بعد از ظهر به منزل آنها رفتیم از پیش خاله و شوهر خاله خود را دعوت کرده بودند، پس از نیم ساعت یک زن و مرد همکار نیز به منزل آنان آمدند. صحبتها را با سؤال و جواب شروع کردیم. از معیار ازدواج و برنامه زندگی و میزان پایبندی به مسائل عرفی و شرعی سؤال کردند و جواب کافی دریافت نمودند.
سپس به اطاق دیگر رفته و با خانم شعبانی صحبتها را ادامه دادیم. ایشان گفتند:
«من هر روز صبح زود از خانه خارج میشوم و تا ساعت چهار بعد از ظهر کار میکنم. و وقتی به خانه برمیگردم ساعت پنج شش بعدازظهر است، جز روزهای پنجشنبه. و در برخی ایام، ممکن است تا ساعت ۱۰ شب کار کنم. در ضمن ۸۰ درصد ارباب رجوع من مرد هستند.»
پرسید: «میزان جهیزیه همسر چقدر برای شما اهمیت دارد؟»
جواب دادم: «هیچ!»
ادامه داستان در فایل پی دی اف👇👇👇
هدایت شده از معارف اسلامی
داستان خواستگار نگارش حسین صفره.pdf
258.4K
#کارت_مشخصات افراد مجرد داوطلب #ازدواج در کیف یک پیرمرد یهودی که شغل خود را دلال - واسطه- ازدواج می داند. ذکر شده در آثار نویسنده آمریکایی #برنارد_مالامود 1914-1986 👇👇👇
بیماری #فقر_کلمات در #بیان_احساسات #امام_صادق (علیه السلام) فرمودند: هنگامی که کسی را دوست داری، او را از این #محبت #آگاه کن، زیرا این کار، #دوستی بین شما را محکم تر می کند. #کافی ، ج 2 ، ص 644 ، #حدیث 2
#داستان_کوتاه نگارش: #حسین_صفره رسول خدا (ص) درمورد گفتگو بین حضرت موسی (ع) و ابلیس چنین میفرماید:
«ابلیس موسی را به سه خصلت سفارش کرد که از جمله آنها این بود که گفت: ای موسی هیچگاه با زنی [نامحرم] خلوت مکن و او نیز با تو خلوت نکند، چون مردی با زنی و زنی با مردی خلوت نمیکند، مگر اینکه من خودم همراه او خواهم بود نه یارانم. سپس ابلیس رفت در حالی که میگفت: ای وای ای داد به موسی آموختم چیزی را که به فرزندان آدم میآموزد.» (امالی مفید، 158)
👈🚫 #خلوت_با_نامحرم_ممنوع🚫👉
او را از نوجوانی می شناختم، و دو سه بار او را دیده بودم. سیزده چهارده ساله بود که یک بار برای دیدنم به مدرسه آمد. هنوز لبخند او را هنگامی که با من دست داد، به یاد دارم. غم پنهانی در چهرهاش پیدا بود. اکنون جوان بلکه مردی خوش سیما، درشت هیکل و قد بلند شده بود. و در یک نهاد رسمی کار میکرد. همسر و فرزند داشت. یک روز ناگهان خبر قتل او در شهر پیچید. او را در خانه پدرش به طرز فجیعی کشته بودند. قاتل با پیچ گوشتی و چکش و ضربههای پی در پی به سر او را کشته بود.
عدهای به خاطر شغلش میگفتند: «شهید شده و منافقان او را ترور کردهاند.» هیچکس از او آزاری ندیده بود. شهر از مرگ او در بهت و حیرت فرو رفته بود. نیروهای اطلاعات منزل پدر او را زیر نظر گرفتند. دیدند برادر مقتول و همسر او با هم سوار تاکسی میشوند، به گردش میروند، بستنی میخورند. با هم بگو بخند دارند. و جز لباس سیاه، نشانهی دیگری از عزادار بودن در آنها دیده نمیشود. آن دو نامحرم بودند و این رفتارها خلاف عرف خانوادههای مذهبی بود. از اینرو شک مأموران اطلاعات را برانگیخت و آنها پس از یک ماه مراقبت، مطمئن شدند که قتل آرش با این همسر و برادر ارتباط دارد. لذا به طور جداگانه هر دو را دستگیر و از آنان بازجویی کردند. طبق معمول بازجویی از مجرمان اشتراکی به برادر مقتول گفتند: «زن برادرت همه چیز را گفته، تو هم هر چه زودتر حقیقت را بگویی تخفیف در مجازات خواهی داشت.» به زن آرش هم مشابه این را گفتند.
برادر مقتول گفت: «من دانشجو بودم، به جای خوابگاه دانشجویی یا منزل مجرّدی به منزل برادرم میرفتم. با او و همسر و فرزندش غذا میخوردم. شب در خانهی آنها میخوابیدم. با توجه به روحیه مذهبی برادرم، اوایل هنگام صحبت و احوالپرسی با همسرش، یا سر سفره، سرم را پایین میانداختم. و سعی میکردم نگاهم را حفظ کنم. و دست از پا خطا نکنم. تا اینکه مأموریتهای کاری برادرم شروع شد. او برای انجام مأموریت از شهرستان به تهران می رفت. گاه مأموریت او یک هفته طول میکشید. در این روزها بود که کم کم سرم را بالا میآوردم و به صورت زن برادرم نگاه میکردم. ابتدا بعد از هر نگاه عذاب وجدان میگرفتم. خودم را سرزنش میکردم. به خودم نهیب میزدم: «مبادا در برابر لطف و محبت برادرت، به او خیانت کنی.»
با این وجود، من جوان بودم و همسر نداشتم. و حضور زن برادر در خانه و غیبت طولانی شوهرش وسوسه انگیز بود. از طرف دیگر او هم زن جوانی بود که سفرهای یک هفتهای همسر آزارش میداد. کم کم به صورت او زل میزدم و چشم و لب و حالت چهرهی او را مورد دقّت قرار میدادم. و گاه نگاهمان با هم تلاقی میکرد. او فوراً نگاه خود را میدزدید و سرش را پایین میانداخت. یک سال طول کشید تا ما دیگر راحت به همدیگر نگاه میکردیم. و احساس بدی نداشتیم. و از نگاه به هم لذّت میبردیم. کم کم باب شوخی را باز کردم. ابتدا با گفتن جوکهای ساده شروع کردم. بعد سیر صعودی پیدا کرد و جوکها رنگ و بوی جنسی به خود گرفت. وقتی برادرم در خانه نبود، غزل و دوبیتیهای عاشقانه برای او میخواندم. با اینکه معمولاً در حضور برادرم از این کارها پرهیز میکردیم، او متوجه تغییر رفتار من و همسرش شده بود، ولی به روی خودش نمیآورد. گاه به یک نگاه معنیدار و تعجبآمیز بسنده میکرد. و گاهی چهرهاش از شرم و تعجّب سرخ میشد، ولی احتمال سوء نیت نمیداد.
من دیگر چنان خودمانی شده بودم که در انجام کارهای خانه و کمک به زن برادرم سر از پا نمیشناختم. از جارو کردن و شستن ظرف گرفته تا آب و جاروی حیاط و کوچه. و با جملات و نگاه به او میفهماندم که از روی عشق و محبت به او این کارها را میکنم.
بعضی همسایه ها که برادرم را زیاد نمیشناختند، فکر میکردند که من و زن برادرم، زن و شوهریم.
کم کم ارتباط کلامی و شوخیهای ما با هم علنی و عادی شد. و در حضور پدر و مادر و برخی اقوام هم راحت بودیم.
یک روز لطیفه خانم، از فامیلهای نزدیک در منزل پدرم بود. وقتی رفتار مرا با زن برادرم دید، با تعجب به مادرم تذکّر داد و گفت: «اینها مگر نامحرم نیستند؟ چرا اینطوری رفتار میکنند؟!»
مادرم گفت: «ولشان کن، جوانند!»
پس از گذشت زمان چنان دلباختهی همدیگر شده بودیم که برای سفر کاری و مأموریت رفتن برادرم، لحظه شماری میکردیم. و بازگشت او از سفر به جای خوشحالی، برای ما مایهی غم بود. تا اینکه به فکر چاره افتادیم. و با هم برای از میان برداشتن برادرم نقشه کشیدیم. راههای مختلفی به نظرمان رسید. آنها را با هم مرور میکردیم و اشکالاتشان را گوشزد میکردیم. برخی از نقشههای ما ساده و احمقانه بود: اول خواستیم در غذای او زهر بریزیم و کارش را تمام کنیم. بعد تصمیم گرفتیم در خیابان او را با ماشین بزنم. نقشه ی سوم این بود که او را از پشت بام هل دهیم و به پایین پرت کنیم. بعد دیدیم هیچ کدام از این راهها ما را به نتیجه قطعی حذف او نمیرساند. و امکان داشت زنده بماند و اوضاع بدتر شود. تا اینکه به یک نقشه ترکیبی دست زدیم:
اول اینکه بنا شد این کار در منزل برادرم انجام نگیرد و در منزل پدرم عملی شود.
دوم اینکه زن برادرم موظف شد از داروخانهی عمویش، داروی خوابآور قوی تهیه کند.
سوم بعد از خواب رفتن برادرم، من کار او را تمام کنم.
قرار شد شب هنگام نقشه اجرا شود. من و برادرم به همره پدر و مادر در منزل پدر بودیم. زن برادرم عصر دارو را به من داد و خود به منزل پدرش رفت. دارو را در شربت حل کردم، ابتدا به پدر و مادرم دادم و به آنها گفتم: «با اجازه من برای کاری بیرون میروم.» و چنین وانمود کردم که منزل را ترک میکنم. بعد از آن نزد برادرم رفتم و یک لیوان شربت به او دادم. با تعریف زیاد از شربت او را راضی کردم که لیوان دوم را هم سر کشید.
به آشپرخانه رفتم. ته مانده شربت را دور ریختم و پارچ را شستم. به پدر و مادر سر زدم، کاملاً به خواب رفته بودند. سپس چکش و پیچ گوشتی را برداشتم و سراغ برادرم رفتم. او هنوز نیمه هوشیار بود و کاملاً خوابش نبرده بود. باید کار را شروع میکردم، وقتی اولین ضربه را به سرش وارد کردم در حالی که با تعجب بسیار به من نگاه میکرد، با صدایی بیحال گفت: «چرا منو میکشی؟! مگر من برادرت نیستم؟! منو نکش!» من که وجود برادرم را مزاحم ارتباط خود با همسر او میدانستم، بدون اعتنا به سخنان بریده بریده و التماسهایش به کارم ادامه دارد تا اینکه در اثر ضربههای پیچ گوشتی و چکش، سر او متلاشی شد و در خون خود غرق گردید.
بعد از آن در تاریکی رفتم و چکش و پیچ گوشتی خونآلود را در زمین خاکی آن اطراف دفن کردم. و دستان خونی خود را شستم. در همین هنگام زن برادرم به من زنگ زد و از میزان پیشرفت نقشه پرسید، گفتم: «کار تمام شد!» گوشی را گذاشتم و به اجرای پردهی دوم نمایش پرداختم. شروع کردم به سیاه بازی و داد و بیداد و تهدید و فحاشی نسبت به افراد فرضی که به من تلفن کرده و گفته بودند: «برادرت را کشتیم، برو جنازهاش را ببین!» با گریه و زاری و داد و بیداد پدر و مادرم را بیدار کردم و به اورژانس زنگ زدم...
هدایت شده از معارف اسلامی
#درد_بینیازی و #وظایف_استاد مجموعه #داستان_کوتاه #کالبدشکافی_دانشگاه (شماره 1) نگارش: #حسین_صفره 25/04/1399
دانشجو بودم در اتاق یکی از استادان نشسته، مشغول صحبت با او بودم. جوانی وارد شد، سلام کرد و خطاب به استاد گفت: «من دانشجوی دکتری دانشگاه الف هستم، برای دفاع از رساله، باید مقالهام چاپ شود. شما سردبیر مجله پ هستید، خدمت رسیدم تا از شما کمک بگیرم.»
او اضافه کرد: «البته با اجازهتون اسم شما را هم به عنوان همکار میآورم.»
استاد به آن دانشجو گفت: «روند چاپ مقاله در مجله ما یک سال طول میکشد.»
دانشجو پرسید: «جسارتاً درجهی علمیتون چیه تا من در مقاله قید کنم؟»
استاد گفت: «من استاد تمام هستم. و با لبخندی که تمام دندانهای بالا و پایین تا دندان عقل او پیدا بود، اضافه کرد: «فوول پروفسور!»
دانشجو گفت: «باعث افتخاره اسم شما در مقالهی ما بیاد.»
استاد که هنوز شکرخند «فوول پروفسور» از چهرهاش محو نشده بود، اضافه کرد: «البته ناگفته نماند که من نیازی ندارم!» از سیاق سخن استاد معلوم بود پیشنهاد آن دانشجو را رد نکرد، بلکه معنای سخن او این بود: که من چون استاد تمام هستم، از روی بی نیازی، شما بخوانید منت، این افتخار را به تو می دهم تا اسمم در مقاله شما باشد. نقد پیشنهاد آن دانشجو در جای خود محفوظ، اما من به عنوان شاهد قبلاً از جایگاه آن استاد در ذهن خود برجی بلند ساخته بودم و به عنوان الگو به او نگاه میکردم. با شنیدن عبارت نخوت آمیز «من نیازی ندارم» او خطاب به آن دانشجوی درمانده، چنان از چشمم افتاد که وجههاش هرگز ترمیم نشد. و آن جایگاه مانند برجهای دومینو که در مسابقه میسازند و بعد در لحظهای آوار میشود، در ذهنم فروریخت.
تا مدتی با خودم در چالش بودم و به خودم دلداری میدادم و میگفتم: «این همه استاد نمونهی علم و اخلاق هست، یکی هم این جور باشد، طبیعی است.»
چندی بعد در دانشگاه دیگر دیدم، «فوول پروفسور» دیگر، جملهی «من نیاز ندارم» را خطاب به دانشجو و همکار و ... آنقدر تکرار میکند که مخاطب فکر میکند که این تکیه کلام اوست. به خصوص دانشجویان وقتی میدیدند او از یک سو در وادار کردن آنان به نوشتن مقاله چنان سختگیر است که فقط مانده تهدید به مرگشان کند! از سوی دیگر این چکش «من نیاز ندارم» های او تناقضی را پیش روی آنان آشکار میکند که به راستی سخن استاد خدشه وارد میکرد. از اینها گذشته با خود میگفتند:
«مگر راهنمایی و مشاوره علمی به دانشجویان از وظایف استاد نیست، پس چطور استاد مکرر میگوید: «من نیاز ندارم؟!» یعنی به انجام وظیفه نیاز ندارد؟!
و گاه به عنوان شکوه نزد همکاران دیگر میگفتند: «چرا بایددانشجو احساس کند تا از رسالهاش دفاع کند، زیر بار منّت -استاد تمام- کمرش خرد میشود.»
#داستان_کوتاه نگارش: #حسین_صفره #کالبدشکافی_دانشگاه (شماره2) #وصیت_استاد_تمام
یک روز تابستانی، سال 1398، ساعت هفت و نیم صبح بود، سلاّنه سلاّنه به سمت کلاس درس- ترم تابستان- میرفتم. در حیاط دانشگاه با یکی از همکاران همراه شدم، هر دو به یک سو میرفتیم، سلام و علیک و احوالپرسی گرمی کردیم. استاد جوان بود و تمام! صد، صد و پنجاه قدم، همراه بودیم، لذا فرصتی بود برای گفتگویی کوتاه، در خلال صحبت پرسیدم: «استاد، چند سال سابقهی خدمت داری؟»
گفت: «من بازنشسته شدم.»
با تعجّب پرسیدم: «چرا این قدر زود؟!»
و در ادامه گفتم: «شما ما شاء الله، هم جوانید و هم استاد تمام و تا هفتاد و چند سال هم میتوانستید خدمت کنید؟!»
استاد با حالت کسی که بگوید: دست روی دلم نگذار، گفت: «آخه این که دانشگاه نیست!...»
گفتم: «در این ایام چه میکنی؟ آیا پروژهای در دست داری؟»
گفت: «نه! پارک میروم، قدم میزنم، ورزش میکنم.»
باز به وصف احوال دانشگاه گریزی زد و از بلاتکلیفی سازمانی دانشگاه شاکی بود، اینکه از یک سو وابسته به آموزش و پرورش است و درست حمایت نمیشود. از سوی دیگر تحت ضوابط وزارت علوم است و آنها اجرای مقررات خود را میخواهند ولی پشتیبانی و خدمات دانشگاههای دیگر را به این نمیدهند.
خلاصه دانشگاه را به شتر مرغی تشبیه کرد که نه بار میتواند ببرد و نه میپرد!
استاد گلایه های دیگری هم داشت که مقالی جدا می طلبد. وی در ادامه گفت:
«به بچههام وصیّت کردهام که تا هفت نسل، اگر محتاج نان شب هم بودند، هرگز گرد آموزش و پرورش نگردند و کیلومترها از آن فاصله بگیرند.»
امروز از این حکایت، درست یک سال میگذرد و ذهن من هنوز درگیر جواب این سؤال است که:
«چرا باید یک معلّم زحمت کشیده، بالیده و به استاد تمامی رسیده، آن قدر اذیّت شده و رنجیده باشد که به بازنشستگی اختیاری بسنده نکرده، به فرزندان خود وصیت کند تا از این سیستم فاصله بگیرند و از آن دور شوند؟!»
البته کسی که خود همدرد آن استاد ارجمند و زخم خوردهی ضوابط تبعیضآمیز، تنگنظرانه، کارناشناسانهی این سیستم است تا حد زیادی جواب برایش روشن است. و شنیدن سخنان استاد در آن روز، انسان را حقیقتاً به حال آموزش و پرورش و متولیان پیرسال و ناخوش احوالش متأسف می ساخت. و جدا شدن نیروهایی مانند آن استاد جوان، هم قدم در آن روز تابستان، از نظام تعلیم و تربیت خسارت بزرگی است که مسئولان و مسبّبان آن، در هر ردهای، در پیشگاه خدا مورد مؤاخذه خواهند بود.
طنز قصه این است که: «برخی از مسئولان با آب و تاب از پدیده فرار مغزها به خارج از کشور سخن میگویند، حال آن که خود در داخل هم، مغزها را با بیمهری و بیتدبیری- بخوانید با تدبیر سیاه- از میدان خدمت بیرون میرانند.»
27 تیرماه 1399
نکته ی نگارشی:
-------------------------------------------
در گفتار و نوشتار بهتر است، واژه های "در رابطه با ،در ارتباط با، به کار نبریم و به جای آن ها از :
"در باره یِ ، برایِ،به منظورِ" بهره ببریم،مانند:
در ارتباط باسلامت نَفس با شما سخن گفتم.نادرست.
در باره ی سلامت نَفس با شما سخن گفتم.درست.
در رابطه با ویژگی های خرمای جهرم،مقاله ای نوشتم.نادرست.
برای ویژگی های خرمای جهرم، مقاله ای نوشتم.درست.
-------------------------------- مهدی نادریان.
هدایت شده از معارف اسلامی
هدایت شده از معارف اسلامی
https://www.mashreghnews.ir/news/614389/ امام خامنهای بارها گفته است: «من در مقولههای سینمایی و هنرهای تجسمی و تصویری و امثال اینها ورود ندارم. یعنی یک مستمع عامی هستم اما در مورد شعر و رمان نه، آدم عامی نیستم. از این آثاری که وجود دارد، زیاد خواندهام.» #رمان هایی که مقام معظم رهبری حضرت آیت الله #خامنهای آنها را خوانده است
به نام خدا- #داستان_کوتاه کالبدشکافی_دانشگاه (شماره 3) نگارش: #حسین_صفره آسيب در #اخلاق_پژوهش
دکتر شبیر از همکاران دانشگاهی، تعریف می کرد: یکی از شبهای دههی هشتاد، ساعت ده شب بود، استاد (هـ) تلفنی با من تماس گرفت، ضمن سلام و احوالپرسی گفت:
«جزوهای را که در موضوع «ت ق» برای تدريس در مقطع کارشناسی ارشد نوشته بودی، با عنوان ... به اسم خودم چاپ کردم، اکنون چاپ دوم آن به بازار آمد.
گفتم: «مبارک است!»
نه در آن تماس تلفنی و نه بعد از آن، هرگز به روی استاد نیاوردم که:
«کار شما با اخلاق پژوهش ناسازگار است. و تحقیقی که من نزدیک صد ساعت وقت برایش صرف کردهام و صددرصد متعلق به من است، شما با تغییر پنج تا ده درصدی، همهی آن را مصادره کردهای. دست کم اسم مرا هم به عنوان مؤلف دوم مینوشتی!»
همیشه معتقد بودم باید احترام استاد را حفظ کرد. و رمز موفقیت تحصیلی و علمی دانشجو را در تکریم استاد میدانستم.
شاید به نظر برسد که در این رویداد، امر به معروف و نهی از منکر از سوی دانشجو- که دیگر دانشآموخته بود، نه دانشجو- ترک شده است. اما به نظر او کار از کار گذشته بود و بعد از چاپ دوم کتاب، اثر چندانی نداشت.
به هر حال این مانع آن نبود که به خاطر تضييع حقوق مادی و معنوی خود به شدّت ناراحت باشم، آن شب، حال پدر و مادری را داشتم که به سفری کوتاه رفتهاند، و عقاب که چشم آنها را دور دیده، نوزادشان را بلند کرده و ربوده است.
برای يافتن راه برونشد به ديوان خواجه #حافظ تفأل زدم، با کمال شگفتی ديدم به هر دو بُعد مادی و معنوی مسأله اشاره کرده و مرا تا حدّ زیادی تسلّی داد. خواجه فرمود:
نعيم هر دو جهان پيش عاشقان به دو جو
که اين متاع قليل است و آن عطای حقير
معاشری خوش و رودی به ساز میخواهم
که درد خويش بگويم به نالهی بم و زير
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير
بدين ترتيب لسان الغيب هم دربارهی متاع قليل حقوق مادی دنيوی و هم عطای حقير حقوق معنوی و اخروی، خيال مرا آسوده کردند. ضمن اين که اينگونه رخدادها را نوعی درد و ناهنجاری شمردند که برای تسکین بايد محرمی پيدا کرد و با او درد دل کرد.
در بارهی ماهيت کار استاد- چاپ نوشتهی دانشجو به نام خود، بدون ذکر نام او- از #قرآن_کريم سؤال کردم، با اين آيهی شريفه پاسخ داد:
«أَمَّا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفينَةٍ غَصْباً» (کهف: 79) اما كشتى، از آنِ بينوايانى بود كه در دريا كار مىكردند، خواستم آن را معيوب كنم، [چرا كه] پيشاپيش آنان پادشاهى بود كه هر كشتى [سالمی] را به زور مىگرفت. _ #پادشاه_غاصب!_
چندی بعد یک روز عصر دوباره استاد به من زنگ زد و گفت:
«من به همراه آقای دکتر «ق» داریم میریم کربلا، خواستم از شما حلالیت بطلبم...»
من هم خوشحال از اینکه استاد بلأخره در دل خود باور دارد که حق مرا ضایع کرده، حلال کردم. اما فقط جنبهی خصوصی مسأله را یعنی از حق مادی و معنوی خودم گذشتم.
من معتقدم که این کار یک جنبهی عمومی هم دارد که حلالیت آن در اختیار من نیست. آن جنبهی عمومی، لطمه و آسیبی است که این گونه کارها به شأن و جایگاه یک استاد و معلم میزند. استاد را از چشم شاگرد میاندازد و جنبهی الگویی او را بیخاصیت میکند. و در مقام یک معلم هم بر سخنان و موعظههای او اثر میگذارد یعنی دلنشینی را از آنها میزداید. و مانند لغزیدن باران تند بر روی سنگ، به محض برخورد با دلها از آنها دور میشود. و فرصت اثرگذاری نمییابد.
نکته نگارشی :
کاربردِ واژه های سالیانه و ماهیانه، نادرست است.
پسوندِ " انه" به اسم ساده می پیوندد نه به اسمِ منسوب.
مانند : روزانه، شبانه
نمونه ها :
برآوردِ حجمِ سیلابِ سالیانه : نادرست
برآورد حجم سیلابِ سالانه، درست
گزارشِ سالیانه ، نادرست
گزارشِ سالانه ، درست
حقوق ماهیانه : نادرست
حقوق ماهانه. : درست
------------------------------- مهدی نادریان.