•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رماننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت30
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سلام علی جان خوبی مادر؟
- سلامت باشی پسرم... همه خوبیم ...باباتم رفته بیرون با نرگس الانه که دیگه پیداشون شه.
-توکی میای؟کارای انتقالیت تموم نشد؟همه دلتنگتیم.
- جدی میگی خداروشکر منتظرتیم
- باشه عزیزم برو به کارت برس خداحافظ
بعداز قطع کردن تماس زینب پرسید:
-مامان علی کی میاد
- گفت کاراش تموم شده اگه هدا بخواد نیمه شعبان اینجاست
- این که عااااالیه، چه خوب که باز دور همیم.
حاج خانم روبه من گفت:
- دخترم قدمت خیر بوده. بالاخره پسرم بعداز چندماه میاد پیشمون.
لبخندی زدم وگفتم :
- خداروشکر.به سلامتی
چشماش پراشک شد وبا گوشه روسری اشکشو پاک کرد معلومه خیلی دوستش داره .زینب گفت:
-زهراجان چاییت هم که سرد شد بده عوضش کنم .اینقدر از تماس علی خوشحالم که یادم رفت قند بیارم.
- ممنون عزیزم، نیازی نیس همینم خوبه خیلی داغ نمیخورم.
نصف چایی رو خورده بودم، که صدای باز شدن در حیاط اومد. هراسون بلند شدم... چادرم رو مرتب کردم. صدای یاالله مردی مسن اومد...کنار آشپزخونه که رسید تو دستش دوتا نون سنگک داشت. یه دختر هفت،هشت ساله بعد از حاج آقا اومد که چادر دانشجویی سر کرده بود. سربه زیر سلامی کردم و جوابم رو دادن.
- سلام باباجان، بشین راحت باش
زینب وحاج خانم هم به احترامش بلند شدن.
زینب نون سنگک هارو از حاج آقا گرفت و داخل کیسه نون میذاشت که حاج اقا گفت:
- زینب جان بابا یکی از نونها رو بده دوستت ببره
از تعارفش تشکری کردم وگفتم:
- نه ممنون توخونه داریم نوش جونتون.
با اجازه تون رفع زحمت کنم. مادر منتظره.
با یه خداحافظی کوتاه به طرف حیاط رفتم زینب تا دم در بدرقه م کرد و به خونه برگشتم.
موقع خوردن شام مامان گفت:
- زهراجان برا مراسم پس فردا لباس لازم داری؟
-نه مامان.یه عقد ساده س.لباسای قبلیم خوبه همونارو میپوشم .
بعداز تموم شدن شام و شستن ظرفا شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
بالاخره روز عقد رسید .اصلا حوصله مراسم رو ندارم. مامان از صبح برای کمک به خاله رفته، چندباری هم تماس گرفت که منم برم اما هربار یه بهونه ای آوردم و نرفتم .
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت30
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
اسپند رو آماده کردم، تا وقتی وسایلها رسید سریع روشن کنم.
خاله و مامان باهم حرف میزدن و میخندیدن. خانم جون هم با حاج خانم گرم صحبت بود و زینب هم قرار بود ساعت دو بیاد. صدای حمید رو از داخل حیاط شنیدم که منو صدا میزد
- زهرا....زهرا
- بله داداش
- زود آماده شو میخوامتو هم بیای پیش سحر باشی
باشه ای گفتم و چادرم رو سر کردم و به همراهش سوار ماشین شدم، جلوی در خونشون نگه داشت و پیاده شدم.
وارد حیاط که شدیم بوی اسپند همه جا رو پر کرده بود، مادر بزرگ سحر که حیاط رو مرتب میکرد با دیدنم جلو اومد و بغلم کرد و تبریک گفت
- ماشاءالله زهراخانم چه بزرگ شدی، شنیدم عروس شدی الهی به حق صاحب الزمان خوشبخت بشی!
- سلامت باشبن حاج خانم، خیلی وقت بود توفیق دیدنتون رو نداشتم خوشحالم امروز دیدمتون
پیشونیم رو بوسید و به سمت خونه راهنمایی کرد. دنبال سحر گشتم و وقتی ندیدمش از پروانه خانم سراغش رو گرفتم و گفت تو اتاقش داره آماده میشه و الان میاد.
خودم رو به اتاق سحر رسوندم. چند تقه به در زدم و وارد شدم، با دیدنش که آماده روی تختش نشسته بود سلام دادم. سرش رو بالا آورد، با دیدن چشم های اشکیش نزدیکش رفتم و بغلش کردم
- عزیزم، این چه ریخت و قیافه ایه برا خودت درست کردی، حالت خوبه
بغضش ترکید و گفت
- زهرا همین که وسایل رو از اتاقم بردن بیرون ، یهو دلم گرفت. دلم برا اینجا تنگ میشه
- اخه دورت بگردم، سفر قندهار که نمیری چند کوچه پایینتره دیگه، درضمن قرار نیست که دیگه نبینیشون هر موقع دلت تنگ شد میای اینجا
- نمیدونم دست خودم نیست زهرا. حالا نوبت خودت شد حالتو میبینم
از حرفش خندیدم و جواب دادم
- خب اونموقع تو میای دلداریم میدی دیگه! پاشو پاشو به قول قدیمیا شگون نداره عروس گریه کنه، بقیه هم ناراحت میشنا زود چادرت رو سرت کن بریم.
چادرش رو دستش دادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم
- درضمن داداش اگه تو رو با این قیافه ببینه ناراحت میشه ها، بیا ببین با چه ذوقی داره کار میکنه
سحر کنارم ایستاد و اشک چشمش رو پاک کرد و با محبت نگاهش کرد. چادرش رو سر کرد و باهم وارد هال شدیم.
بعد از جمع کردن تموم وسایل با ذکر صلوات و دعای خوشبختی جوونا حمید و سعید به همراه چند نفر دیگه وسایل رو بار ماشین ها زدن و رفتن. ماهم سوار ماشین حمید شدیم و حرکت کردیم، در طول مسیرحمید فقط حواسش به سحر که ساکت به خیابون نگاه میکرد بود، از پشت آروم به پهلوش زدم، چشم از بیرون برداشت و نگاهم کرد.
با چشم و ابرو حمید رو نشون دادم، وقتی متوجهش شد سریع خودش رو خوشحال نشون داد، اما قیافه ی حمید کمی دلخور بود. بالاخره به خونه رسیدیم، ماشین هایی که وسایل رو بار زدن هنوز نرسیده بودن، موقع پیاده شدن حمید رو به سحر گفت
- سحر جان یه لحظه بمون کارت دارم
پیاده شدم و تنهاشون گذاشتم ،به همراه پروانه خانم وارد خونه شدم، فکرم پیش سحر و حمید موند امیدوارم بحثی بینشون پیش نیاد. مامان اسپند رو آماده کرده بود، وارد آشپزخونه شدو و رو بهم گفت
- زهرا، مادر جعبه ی شیرینی رو از یخچال بیرون بیار، چایی رو هم دم کن
چشمی گفتم و مشغول شدم هر از گاهی نگاهی به حیاط میکردم ببینم سحر میاد یانه، بالاخره انتظارم به سر رسید و با اومدن ماشینها، سحر از درِ حیاط داخل اومد.
قوری رو با عجله روی سماور گذاشتم و به سمتش رفتم
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞