eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بغضم گرفت، یعنی الان سحر و بقیه چیکار میکنن، آهی کشیدم و تا علی آقا بیاد سرم رو روی میز گذاشتم. باصدای کشیده شدن صندلی سرم رو بلند کردم، علی آقا نگران نگاهم می کرد - حالتون خوبه؟ با بغض گفتم - بله خوبم روی صندلی نشست و نگاهش رنگ خاصی داشت - پس چرا سرتون رو روی میز گذاشته بودین؟ اگه بازم احساس سرگیجه یا تپش قلب دارین میخواین دوباره برگردیم بیمارستان؟ دستپاچه گفتم - نه...نه! من خوبم فقط یکم دلم گرفته، از دست خودم ناراحتم با بی احتیاطیم باعث شدم شما هم به دردسر بیفتین نگاهم به تلویزیون افتاد، اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت. رد نگاهم رو گرفت وقتی دید دارم مراسم احیای حرم رو نگاه میکنم با صدایی که مشخص بود میخواد دلداریم بده گفت - میدونم که دلتون میخواست الان حرم باشین، غذاتون رو که خوردین خودم میبرمتون حرم پیش بقیه! تو دلم خوشحال شدم که میتونم برم پیش بقیه، طولی نکشید که پیش خدمت غذا رو آورد. علی آقا خودش کاسه سوپ رو از دست پیش خدمت گرفت و مقابلم گذاشت هیچ میلی به غذا ندارم. وقتی دید نمیخورم گفت - این کاسه ی سوپ رو باید تموم کنین، پس بهتره بدون اینکه مجبورتون کنم همش رو بخورین. با بی میلی یکی دوقاشق خوردم، برای اینکه معذب نباشم سعی کرد خودش رو با گوشیش مشغول کنه. قاشق رو داخل سوپ گذاشتم و دیگه نخوردم. وقتی متوجهم شد سرش رو بالا آورد و گفت - چرا نمیخورین؟ دنبال بهونه ای گشتم تا نخورم، شاید اینجوری زودتر بریم حرم. قبل از اینکه حرفی بزنم جواب داد - الان یکی هم برای خودم میگیرم تا راحت بخورین پیش خدمت رو صدا کرد و یه کاسه سوپ دیگه سفارش داد. طولی نکشید پیش خدمت برگشت و غذای علی آقا رو هم بهش داد. - تا غذاتون تموم نشه از اینجا نمیریم! خودش شروع به خوردن کرد، به ناچار قاشق رو برداشتم و ولی به جای خوردن بیشتر با غذام بازی می کردم. درِ رستوران باز شد و از صداش سرم رو بالا گرفتم، با دیدن حدیث که به همراه یه پسر وارد شد از دیدنش چشم هام گرد شد و متعجب بهش خیره شدم قاشق رو داخل سوپ انداختم طوری که مقداری از سوپ روی چادرم ریخت. علی آقا دست از خوردن کشید و پرسید - چی شد؟ سعی کردم به طرف اونا نگاه نکنم تا علی آقا متوجه نشه، نمیخوام آبروش رو ببرم. چون ممکنه آبروریزی بشه، فوقش بعدا با حدیث حرف میزنیم. ولی قیافه ی پسره خیلی آشناست مطمئنم یه جا دیدمش! کمی به مغزم فشار اوردم شاید یادم بیاد، یهو یاد اون لحظه ای افتادم که برای نماز قطار نگه داشته بود. مطمئنم همون پسریه که وقتی نزدیک حدیث شدم بهش نگاه می کرد و تا متوجه حضور من شد سریع چشم ازش برداشت. - پس چرا نمیخورین؟ مگه نمیخواین بریم حرم؟ فکرم بد جور مشغول حدیث و اون پسره شد، نکنه این دوتا از اول سفر باهم بودن و تلفنها هم به این پسره ختم میشه. علی آقا غذاش رو تموم کرده و منتظر جوابم بود خودم رو جمع و جور کردم - ببخشین، الان زود میخورم 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. راستش رو بخوای من به تمام آدم هایی که روایت کردن: امیرالمومنین را دیدم، پیامبر فرمودند، قال الصادق… غبطه میخورم؛ مگه یه آدم تنها و گمشده چقدر میتونه بدون امامش دووم بیاره؟ 🌼🌿آقای جهان، کی میرسه نوبت ما که نگاهتون کنیم و صداتون رو بشنویم و ماهم روایت کنیم … 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🌹به فکر امام زمانت باش! 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ شروع به خوردن بقیه ی سوپ کردم اما هر از گاهی حواسم به حدیث بود، قاشق رو داخل دهنم نذاشته بودم که دیدم حدیث گوشیش رو به طرفمون گرفته و میخواد عکس بگیره. نباید بذارم این بار نقشه ش رو عملی کنه، باید به علی قا بگم تا بعدا برای کسی سوء تفاهم نشه و با این کارش با آبرومون بازی نکنه! رو به علی آقا گفتم - علی آقا شاید برای حدیث سوتفاهم پیش،بیاد چون داره ازمون عکس میگیره علی آقا متعجب گفت - حدیث؟؟ مگه اینجاست رد نگاهم رو گرفت و با دیدن حدیث که گوشی دستش بود به سمتش رفت سریع بلند شدم تا یه موقع اتفاق بدی نیفته، علی آقا متوجه پسره شد و با تشر گفت - تو چیکار داری اینجا؟ پسره نگاهی به حدیث کرد و گفت - مـ....من هیچی. فقط ... نگاه چپ چپش رو به بین هر دوشون حابجا کرد _یعنی چی هیچی؟ مگه با پای خودت نیومدی که هیچی حدیث مِن‌مِن کنان نگاه ملتمسش رو به من داد _زهرا جون دید که من تنها اومدم. این‌آقا خودش امد نشست کنار من... ناباورانه نگاهش کردم.‌آب دهنم‌رو قورت دادم _من..که چیزی... ندیدم علی نگاهش تیز تر شد _حدیث یک کلمه ازت پرسیدم... پسره با وقاحت گفت _حالا من غریبه شدم تو که صاحب داری غلط میکنی با دیگران قرار میزاری! این رو گفت و زیر نگاه متعجب حدیث از در رستوران بیرون‌رفت حدیث کیفش رو برداشت و خواست قدمی به عقب برداره که علی آقا عصبی بند کیفش رو گرفت.‌ _من امشب تکلیف تو رو مشخص میکنم همین رو گفت و بدون اینکه بند کیفش رو رها کنه سمت در رفت. سرعتش زیاد بود حدیث تقریبا دنبالش میدوید من هم دست کمی از اون دو تا نداشتم و با سرعت سمت در رفتم. انقدر عصبانیه که حواسش به حساب کردن نیست. سریع حساب کردم و دنبالشون دویدم. تپش قلبم بالا رفت و راه رفتن برام سخت شد اما تلاش کردم تا به راه ادامه بدم. فقط نگاهم به حدیث بود که التماس می کرد و از علی آقا میخواست به مادرش چیزی نگه‌و علی آقا هم بی توجه به التماس های حدیث سمت خیابون رفت. به سختی قدم از قدم بر داشتم تا عقب نمونم اما پاهام توانی نداره، سرگیجه و سردرد باعث شد نتونم قدم از قدم بردارم. سرم رو مابین دستهام گرفتم و فشار دادم شاید بهتر شه اما فایده نداشت. همونجا روی زمین نشستم و چند باری نفس عمیق کشیدم شاید بهتر شم. علی آقا متوجهم شد و با عجله به سمتم اومد. 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹☘ 🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند: ✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه 💠فراز 17 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿 17- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ تُبْتُ إِلَيْكَ مِنْهُ وَ أَقْدَمْتُ عَلَى فِعْلِهِ فَاسْتَحْيَيْتُ مِنْكَ وَ أَنَا عَلَيْهِ وَ رَهَبْتُكَ وَ أَنَا فِيهِ ثُمَّ اسْتَقَلْتُكَ مِنْهُ وَ عُدْتُ إِلَيْهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند 17: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که از آن توبه کردم و بر انجامش اقدام نمودم، پس از تو حیا میکردم در حالی که مرتکب آن بودم، و از تو میترسیدم در حالی که من در انجام آن گناه غوطه ور بودم؛ پس از تو خواستم که از من درگذری در حالی که باز به سوی آن برگشتم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! 💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
▫️هر صبح و شب، دعای فرج، ذکرِ "اکبر" است..! ✨سالروز میلاد مبارک. سلام و درود بی پایان بر صورت و سیرت پیامبر گونه‌اش.💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج) 🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ. 🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ. اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تاب‍‍َعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________ 🌼🍃 🍃 دعای زیبای ال یاسین🌼🍃 (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستاده‌اند می‌فرمایند: « هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …» 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹 🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلى‏ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ‏ وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ. اَلسَّلامُ‏ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى‏ والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسى‏وَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى‏، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ اَلسَّلامُ‏ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى‏ الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى‏ وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ. اَلسَّلامُ‏عَلَیْکِ وَعَلى‏ آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى‏ رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِ‏الْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى‏ مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فى‏ذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى‏ حِفْظِ حُجَّةِ‏ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى‏ وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً‏ هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى‏ بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِ‏وَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ‏ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ. پس بالا مى‏کنى سر خود را و مى‏گوئى اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى‏ غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ‏ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ‏ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى‏ بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى‏ عَلى‏ مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى‏ شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى‏ مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى‏ مَعَها وَمَعَ‏ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى‏ لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى‏ اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ‏ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه‏ وَیس‏، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى‏ مِنَ‏ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ‏ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ‏ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى‏ اِیَّاها، وَاْرزُقْنى‏ الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى‏، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى‏ فَاحْشُرْنى‏ فى‏ زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى‏ فى‏ شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى‏ وَلِوالِدَىَ‏ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى‏ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________ 🌸🍃 🍃 زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃 اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️سلام بر تو مولایی که از تبار بهارانی، و خستگان را مرهم جانی! سلام نور چشم مردمان! ✨ و نُورِ أَبْصارِ الْوَرَى... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❤️ روز ۳۶ چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (چهار‌شنبه) ⏳ ۴ روز مانده به نیمه‌ شعبان 📎دریافت متن و صوت زیارت آل یاسین و دعای بعد از آن، با صدای مداحان مختلف 🔘 ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام @Elteja
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ علی آقا متوجهم شد و با عجله به سمتم اومد. روی زمین نشست و با نگرانی پرسید - خوبین؟ شرمنده اینقدر عصبی بودم که فراموش کردم حال شما خرابه! آروم لب زدم - خوبم، فقط سرگیجه دارم. خودش که نمیتونست کمکم کنه تا بلند شم، روبه حدیث گفت - اونجا چرا وایسادی، مگه نمی بینی حالش بده. زود بیا کمکش کن حدیث با عجله اومد، نزدیکم که رسید زیر بازوم رو گرفت، علی آقا به گوشه ای اشاره کرد - کمکش کن اونجا بشینن، من برم سوپ بگیرم بریم به کمک حدیث به زور روی پاهام ایستادم، روبه علی آقا که میخواست بره گفتم - من اشتها ندارم، لطفا هیچی نخرین، زود بریم خونه! علی آقا بی توجه به حرف من گفت - شما ضعف شَدید دارین، سوپی رو هم که خریده بودم نخوردین، همین جا منتظر بمونین زود برمی گردم روی نیمکت نشستیم، سرم رو ما بین دستهام گرفتم و آرنجم رو به پاهام تکیه دادم و چشم هام رو بستم. حدیث به محض اینکه چشم علی آقا رو دور دید رو به من گفت - زهرا جون خواهش میکنم نذار به مامانم بگه، غلط کردم. قول میدم دیگه از اینکارا نکنم با اینکه حالم بده چشم هام رو باز کردم و تیز نگاهش کردم، از نوع نگاهم ترسید ولی بازم کم نیاورد و به التماسش ادامه داد - میدونم ازم بدت میاد، تو این بار رو در حقم خواهری کن منم برات جبران میکنم -جبران؟؟؟؟ از کدوم جبران حرف میزنی؟نکنه جبرانت مثل اون چایی داغه که ریختی روی دستم، یا اون فحش هایی که بهم دادی، یا همین الان که میخواستی ازمون عکس بگیری؟ هوم؟ لب پایینش رو شروع به جویدن کرد و سرش رو پایین انداخت، از استرس شروع به جویدن ناخن هاش کرد و پاهاش رو تند تند تکون میداد. - من که بابت همشون معذرت خواهی کردم، امشب احیاست تو رو به امام علی نذار به مامانم بگه، تو میدونی اگه اون بفهمه اینبار گوشیم رو میگیره و دیگه بهم نمیده پوزخندی زدم - پس درد تو گوشیته! میترسی گوشیت رو ازت بگیره و نتونی با اون پسره حرف بزنی. تو نه از کارت پشیمونی نه میخوای ترکش کنی! بلکه به خیال خودت یکی دوروز اخلاقت رو درست میکنی بعدش دوباره همون آش و همون کاسه! - به جون مامانم راست میگم دیگه از این کارا نمیکنم - برا چی داشتی عکس می گرفتی؟ اصلا بگو ببینم اون پسره کی بود؟ مطمئنم همون پسریه که وقتی قطار برا نماز نگه داشت باهاش حرف میزدی؟ دستپاچه شد و آب دهنش رو قورت داد - به جون خودم نمیشناسمش، خودش.... حرفش رو قطع کرد و نگران به سمت رستوران نگاه کرد. علی آقا یه ظرف یکبار سوپ خریده بود و به سمتمون میومد. نزدیک که شد پرسید - الان بهترین؟ - بله من خوبم، شرمنده باعث زحمت شدم روبه حدیث با تندی گفت - کمکشون کن بیان تا سر خیابون، من یه دربست بگیرم بریم حدیث از ترس سریع چشمی گفت و خواست زیر بازوم رو بگیره که مانعش شدم - نیازی به کمک نیست خودم میام با قدم های آروم به سر خیابون رفتیم، علی اقا یه ماشین دربست گرفت، خودش جلو نشست و ماهم پشت نشستیم. همه سکوت کرده بودیم سرم رو به صندلی پشت تکیه دادم .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از اینکه باعث دردسر شدم خجالت میکشم، از یه طرف من، از یه طرفم حدیث. باز خدا رحم کرد، شاید حکمت رستوران رفتنمون این بود که حدیث رو ببینیم. چقدر این دختر نترسه! بیچاره علی اقا به جای اینکه بره حرم عزاداری کنه، مجبوره با ما همراه بشه! نگاهم به سمت حرم کشیده شد، جمعیت در حال رفت و آمد بودن، بغضم ترکید. کاش میرفتم حرم عزاداری می کردم، شیشه رو پایین دادم تا صدای عزاداری رو بشنوم، دلم گرفت وگریه کردم. اب دماغم رو بالا کشیدم و این باعث شد علی آقا متوجه بشه، به عقب برگشت و با دیدن حالم نگران گفت - مشکلی پیش اومده؟ - نه خوبم نگران نباشین! کلافه آهی کشید و دوباره به روبرو نگاه کرد نمیدونم چطور این همه محبتش رو جبران کنم، سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم. بالاخره ماشین جلوی در نگه داشت، علی آقا زودتر پیاده شد و در پشت رو باز کرد. دستم رو به در ماشین گرفتم و آروم پیاده شدم.حدیث هم بلافاصله بعد از من پیاده شد. علی آقا جیب هاش رو گشت تا کلید رو دربیاره و در رو بازکنه، اما هرچی گشت پیدا نکرد - احتمالا وقتی حالتون بد شده کلیدهام افتاده آشپزخونه! به ناچار زنگ رو زد و رفتم کنار دیوار تکیه دادم، حدیث هم مثل بچه ها هر جا میرفتم پشت سرم میومد، کنارم به دیوار تکیه داد. هر دو به علی آقا که عصبی به نظر میومد نگاه کردیم. چند باری زنگ زد اما متاسفانه کسی در رو باز نکرد. نا امید به اطراف نگاه کرد، راننده که هنوز نرفته بود رو به علی آقا گفت - اگه حالشون خوب نیست خونه ی ما همین نزدیکیاست، میخواین بریم اونجا استراحت کنن علی آقا نگاهی به من کرد و گفت - نظرتون چیه؟ میخواین بریم اونجا استراحت کنین؟ دلم میخواد برم حرم، با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم - نه اگه میشه بریم حرم! علی آقا نگاهی به حالم کرد وگفت - آخه با این حالتون نمیتونین تو حرم بشینین! برم حرم و کنار بقیه باشم بهتر از اینه اینجا جلوی در بمونم - من خوبم میتونم راه برم. تازه یادش افتاد برام سوپ خریده، درمونده گفت - ولی این سوپ رو چیکار کنم، شما الانم به خاطر سِرم یکم حالتون بهتره، باید حتما مایعات بخورین خصوصا سوپ که براتون خوبه الان - من الان اصلا اشتها ندارم، بخورم احتمالش هست دوباره بالا بیارم مظلومانه نگاهم کرد و دوباره گوشیش رو درآورد - بذارین دوباره زنگ بزنم به حمید ببینم جواب میده، یه کلید هم دست حمید هست شروع به شماره گیری کرد، کمی از ما فاصله گرفت تا حرف بزنه. حدیث به محض این که چشم علی آقا رو دور دید گفت -زهرا جون خواهش میکنم، نذار مامانم بفهمه از التماس های حدیث کلافه شدم و گفتم - من بهش میگم ولی نمیدونم قبول کنه یانه! گوشی حدیث زنگ خورد و با دیدن شماره رنگ از صورتش پرید - مامانمه! 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عیدتون مبارک🌸 اینم یه پارت عیدی تقدیم شما دوستان مهدوی😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ گوشی حدیث زنگ خورد و با دیدن شماره رنگ از صورتش پرید - مامانمه! نگاهی بهش کردم، از ترس منتظر موند تا تماس قطع شد. سریع روی سکوت گذاشت، دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. خودمم نمیدونم چی بگم با تشر گفتم - خب جواب بده ببین چیکارت داره! شاید اصلا داخل سوئیته حداقل بگیم بیاد در رو باز کنه - من نمیتونم، اگه بفهمه تو حرم نیستم بدجور دعوام میکنه اخمی به پیشونیم دادم - حدیث، چرا دست از کارات برنمیداری؟چرا دلت برا مامانت نمیسوزه؟ تا کی میخوای به این کارات ادامه بدی؟ با التماس گفت - خواهش میکنم نذار علی آقا به مامانم بگه. خواهش میکنم یه کاری بکن، تو اگه بهش بگی قبول میکنه نگاهم به علی آقا که عصبی به سمتون میومد افتاد،نزدیکمون که شدحدیث همچنان التماس می کرد، با عصبانیت رو به حدیث گفت -فکر کردی الان به زهرا خانم بگی، من کوتاه میام؟ من امشب تا حق تو رو کف دستت نذارم ول نمیکنم! حدیث با شنیدن این حرف شروع به گریه و زاری کرد، هر چند قبلا هم از این فیلم ها برام بازی کرده بود، به خاطر همین دلم براش نمیسوزه. از علی آقا پرسیدم - ببخشید داداش حمید جواب نداد؟ سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت - نه متاسفانه! شماره ی همشون رو گرفتم یا صدا اونجا اون قدر زیاده که نمیشنون، یا اینکه روی بی صدا گذاشتن حدیث هم چنان از ترس سکوت کرده، لب هام از شدت تشنگی خشک شده، دلم میخواد یه لیوان پر آبِ سرد بخورم. همونجا روی پله نشستم، دیگه پاهام توانی نداره. علی آقا نگاهی به سوپ کرد و گفت - سوپتون هم که سرد شد بذارین ببینم سوئیت بغلی اجازه میده شما اونجا بمونین و یکم استراحت کنین، من برم حرم و زود برگردم - ببخشید میدونم خیلی بهتون زحمت دادم میشه یه لیوان آب هم برام بگیرین - چشم سریع از ما دور شد و به سمت سوئیت بغلی رفت، در زد و منتظر موند نگاهم رو به حدیث دادم ،که با حرص دندوناش رو بهم فشار میداد و به علی آقا نگاه می کرد. نمیدونم چی تو ذهنش میگذره، روبهش گفتم - از دست بقیه عصبانی نشو، خودت باعث میشی باهات اینجوری رفتار کنن متوجه حرفم شد و با طعنه گفت - بله...اگه منم اینجوری هوام رو داشتن و بهم میرسیدن، با خیال راحت این حرفارو میزدم. خیلی آروم طوری باخودش حرف زد - خودشیرین، صبر کن میدونم چیکار کنم کلافه نفس سنگینی کشیدم، احتمالا تا منو نکشه دست بردار نیست. علی آقا با یه لیوان آب به سمتمون اومد، دستم رو روی پله تکیه گاه کردم و بلند شدم. لیوان رو به سمتم گرفت - بفرمایین لیوان رو از دستش گرفتم و تشکری کردم، اول به حدیث تعارف کردم ازم رو گرفت و به سمت مخالفم نگاه کرد، علی آقا زیر لب لا اله الا اللهی گفت - زهراخانم من میرم حرم، باهاشون صحبت کردم گفتن موردی نداره شما اونجا بمونین. همراهم بیاین پشت سر علی آقا راه افتادیم، پیرمرد مهربونی دم در ایستاده بود با دیدنمون با لهجه ی مشهدی تعارف کرد داخل رفتیم. علی آقا هم برای اطمینان پشت سر ما اومد و وقتی از جامون خیالش راحت شد رو به حدیث گفت - دست از پا خطا کنی من میدونم و تو! فهمیدی؟ حدیث با سر تایید کرد و از ترس حرفی نزد. حدیث گوشه ای از اتاق نشست و زانوهاش رو بغل گرفت، علی آقا نگاهی بهش کرد و روبه من گفت - مراقبش باشین تا برگردم، نذارین بیرون بره! 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshgبعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا