eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در باز شد علی وارد شد، دستاشو با پشت تیشرتش خشک کرد - اخیش داشتم میترکیدما حق با جانب گفتم - تو که دستشوییت میریزه این بچه رو برا چی بیدار میکنی ؟ با خنده جواب داد - ففط یه ساعت وقت دارم تو و دختر گلمو ببینم، باید زود برم کار دارم انتظار نداری که بدون اینکه باهاش بازی کنم برم؟ هوم؟ سرم رو تکون دادم - حالا که بیدارش کردی نگهش دار من غذارو اماده کنم علی براش شکلک دراورد و فاطمه از ذوق دیدنش دست و پا شو تکون داد و خندید. علی هم دستاشو دراز کرد و با لبخند دندون نمایی جواب داد - بده من این خوشگلمو از بغلم گرفت و محکم بوسش کرد و به اتاق برد. به خاطر وجود این دوتا عزیز زندگیم، خداروشکری کردم و به اشپزخونه برگشتم. سفره رو پهن کردم و وسایلش رو چیدم، نهار رو خوردیم و علی فاطمه رو بغلش کرد تا سفره رو جمع کنم. بعداز شستن ظرفا،دو لیوان چای به و سیب ریختم و پیششون رفتم، وابستگی علی و فاطمه به همدیگه کاملا معلومه، کنارشون نشستم و به شوخی گفتم - اقای محترم. یکمم این خانمتو تحویل بگیر....از وقتی اومدی فقط حواست به فاطمه خانمه! نگاه از فاطمه برداشت و با محبت بهم خیره شد - حواسم به شمام هست خانم، به خاطر شما فاطمه رو سرگرم کردم که به کارات برسی عزیز دلم. شما دوتا عشقای زندگی منین! دستش رو دور شونه م حلقه کرد و به خودش چسبوند - میدونم اینروزا خیلی خسته میشی، هم کار خونه، هم نگهداری از فاطمه، هم اینکه میبینم هر از گاهی خیاطی میکنی ! دارم یه برنامه میریزم که یه سفر زیارتی بریم مشهد حال و هوامون عوض شه. البته الان نه ها یکم کارام روبراه بشه بعد!!! با خوشحالی ان شاءاللهی گفتم و یاد سفر کربلای مامان و بابا افتادم که برای سالگرد ازدواجشون فرستادیم. چقدر خوشحال شده بودن، دلم میخواد بگم که همه باهم بریم، لب هام رو تر کردم و گفتم - میگم علی جان، دیشب یاد اون مشهدی که مجردی رفته بودیم افتادم، اینقدر دلم برای اون زمان تنگ شد. با کلی اتفاقای خوبش واقعا به یادموندنی شد. راستش اگه تو هم موافق باشی مشهد رو جور کنین همه باهم بریم، هم خانواده ی شما، هم خانواده ی ما! نظرت چیه؟ - من که موافقم بذار از فاطمه خانمم بپرسیم که اولین بار میخواد بره پابوس اقا! صورتشو نزدیک صورت فاطمه برد و گفت - فاطمه خانم شمام دوست داری باهم بریم مشهد؟ اره بابایی؟ دستای کوچیکشو بالا اورد و دماغ علی رو گرفت و محکم فشار داد - باشه بابایی فهمیدم راضی هستی حالا این دماغ بیچاره رو ول کن کنده شد! با خنده نگاهشون میکردم، فاطمه هر روز اداهاش بیشتر میشه و سرگرممون میکنه. خودمم تو خونه تنها میشم دیگه احساس دلتنگی نمیکنم و تا شب باهاش مشغول میشم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یک ساعتی از نهار گذشته بود که صدای ایفون بلند شد، از مانیتور ایفون چشمم به مامان و سحر افتاد، دکمه رو زدم و رو به علی گفتم - مامانینا اومدن علی بلند شد و گفت - من برم بلوزمو بپوشم تا نیومدن، حواست به فاطمه باشه فاطمه رو بغل کردم و به استقبال مامان و سحر رفتم. همین که در رو باز کردم حلما رو دیدم که چادر نماز سرش کرده بود،خیلی بهش میومد. سلام داد و خم شدم صورتش رو بوسیدم - سلام عزیز دلم، عمه دورت بگرده چقدر ماه شدی با این چادرت با مامان و سحر سلام و احوالپرسی کردم. رو به مامان گفتم - علی اقا خونه ست، میگفتین داداش و بابا میومدن داخل، چایی تازه دم کرده بودم میخوردن بعد میرفتن - دیگه عجله داشتن ، تو فروشگاه بار اومده زود رفتن. باشه ای گفتم و مامان فاطمه رو از بغلم گرفت و وارد خونه شد، محمد رو از بغل سحر گرفتم داخل رفتیم‌ علی از اتاق بیرون اومد و بعداز سلام و احوالپرسی ، براشون چایی اوردم و دور هم نشسته بودیم یاد مراسم شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم. رو به علی گفتم - علی جان هفته ی بعد که مراسم شهادت حضرت زهراست تو مسجد احسانم میخواین بدین؟ کمی از چاییش رو خورد - قراره فردا شب درباره ش حرف بزنیم ببینیم چقدر تو صندوق بودجه داریم، چون یه مقداری از هزینه رو باید برای طرح ایتام بذاریم کنار، بقیه ش رو هم برای مراسم شهادت خانم هزینه کنیم. - اخه من برای فاطمه نذر کرده بودم به حضرت زهرا، میخوام یه مبلغی رو کمک کنم. - خداقبول کنه عزیزم، هر چقدر که نذر کردی میدی میبریم برای مراسم خرج میکنیم باشه ای گفتم و علی نگاهی به ساعتش کرد و گفت - مادر جان اگه اجازه بدید من برم، چون باید سری به خیریه هم بزنم از اونجام برم مطب! - برو پسرم خدا پشت و پناهت علی بلند شد و به اتاق رفت، فاطمه رو پیش مامان گذاشتم و وارد اتاق شدم - میگم علی جان میخوام مامانینارو شام نگه دارم میتونی امشب زود بیای؟ با لبخندی جواب داد - چشم سعی میکنم زودتر بیام فقط شام‌چی میذاری؟ - یکم خورشت فسنجون گذاشتم، چون کمه نهایتش یه خورشت دیگه هم کنارش درست میکنم کتش رو پوشید و گفت -باشه هر کار صلاح میدونی بکن، فقط به حمید زنگ بزن اومدنی خانم جونم بیاره بهتره خیلی تو خونه تنها نمونه نزدیکش رفتم و بغلش کردم - مهربون کی بودی تو اخه! روی موهام رو بوسید - خب معلوم مهربون زهرابانوی عزیزم!!! کیفش رو به دستش دادم - برو خدا پشت و پناهت باشه - خوش بگذره بهتون. چادر رنگیم رو سر کردم و تا دم در بدرقه ش کردم‌. پیش مامان و سحر برگشتم و تا عصر کلی حرف زدیم و با بچه ها بازی کردیم. موقع شام حمید و بابا به همراه خانم جون اومدن و علی هم نزدیک ساعت هشت اومد. بعداز خوردن شام تا ساعت یازده شب نشینی کردیم، با خمیازه هایی که بابا میکشید زودتر اماده شدن و به خونشون رفتن. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سيد ابن طاووس می‌فرمايد: اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو چرا كه در اين دعا سري است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است. 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
مهدی صدقیAUD-20220506-WA0021.mp3
زمان: حجم: 10.88M
🎧 صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی 🎙 ‌ 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چادر رو از کمد برداشتم و جلوی آینه روی مقنعه تنظیم کردم - زهرا بدو‌ دیرم شد - الان میام روسری فاطمه رو بستم و با محبت نگاهش کردم، قربونت بشم چقدر حجاب بهت میاد عزیز دلم. کیف و گوشیم رو برداشتم ، فاطمه رو بغل کردم و بیرون رفتم. همین که سوار ماشین شدم علی گفت: - پس چیکار میکنی یه ساعته، من بعد تو اماده شدم، اومدم تو ماشین نشستم حالا به مامانمم زنگ زدم! با خنده گفتم: - والا شما اقایون فقط یه بلوز و شلوار میپوشین و تمام، ما خانما کلی لباس باید بپوشیم. درضمن این خوشگل خانمم داشتم اماده میکردم، ببین چه خوشگل شده. لپ فاطمه رو کشید، فاطمه تلاش کرد ساعت علی رو بچسبه که موفق نشد. - قربون دختر محجبه م بشم، چقدرم خانم شده!!! ماشین رو روشن کرد و به سمت مسجد حرکت کردیم. جلوی در مسجد که رسیدیم دیدیم خانم رثایی و بقیه ی بچه ها جلوی در منتظرن، از ماشین پیاده شدم و بعداز سلام و احوالپرسی گفتم: - پس چرا در مسجد بسته ست؟ خانم رثایی گفت: - والا قرار بود سر ساعت چهار باز کنن، ولی خبری نشده. علی پیاده شد و سلام داد، شماره ی یکی از بچه ها که قرار بود در مسجد رو باز کنه رو گرفت و بعداز صحبت کوتاهی که با مخاطب پشت گوشی داشت تماس رو قطع کرد و گفت: - شرمنده خانم رثایی مثل اینکه ماشینش خراب شده برا همین دیر کرده. بذارین خودم میرم بالا بازش میکنم سریع از لوله ی گاز بالا رفت و از اون طرف پایین اومد و در رو باز کرد و جلوش یه اجر گذاشت تا بسته نشه. ازش تشکر کردیم و بعداز خداحافظی رفت. وارد مسجد شدیم، به خانم رثایی گفتم که چون حلما سرماخورده سحر نتونست بیاد و ازم خواست که صحبتهای استاد رو ضبط کنم تا تو خونه گوش بده. زینب و حسین هم به جمعمون اضافه شدن و چون وقت کمی داشتیم استاد با خوندن دعای فرج کلاس رو شروع کرد. گوشی رو روی ضبط صدا تنظیم کردم و کنار استاد گذاشتم. - خیلی خوش اومدین عزیزای دلم. ان شاءالله خودتون و بچه های گلتون همیشه در پناه امام زمان علیه السلام باشید و دعای خیر حضرت شامل حالتون بشه. همه الهی امین گفتیم و استاد ادامه داد: - درباره مباحث سری قبل که به چند مورد اشاره کردیم مهمترینش لقمه ی حلال بود که گفتیم سعی کنیم چه در زمان بارداری و چه بعداز زایمان حواسمون به لقمه هایی که میخوریم باشه. ببینین عزیزان خداروشکر همسراتون خودشون اهل حلال و حروم هستن و مال حرام اجازه نمیدن وارد زندگیتون بشه، اما بعضی وقتا فقط لقمه ی حرام‌ خوردن نیست! بذارید یه داستانی رو براتون تعریف کنم که از استادم شنیدم، برای خودم که خیلی جالب بود و تلنگر بزرگی زد، دوست دارم شما هم بدونین. مشتاقانه منتظر شنیدن داستان بودیم که استاد ادامه داد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹☘ 🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند: ✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه 💠فراز 26 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿 26- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُورِثُ الْأَسْقَامَ وَ الْفَنَاءَ وَ يُوجِبُ النِّقَمَ وَ الْبَلَاءَ وَ يَكُونُ فِي الْقِيَامَةِ حَسْرَةً وَ نَدَامَةً فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند 26: بار خدایا! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که موجب بیماری و نابودی و باعث گرفتاری ها و بلاها میشود، و در قیامت حسرت و ندامت در پیش خواهد داشت؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! 💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا